شماره روایات فلسفه سیاسی هگل به عدد راویان آن فلسفه است. اگرچه می توان این حکم را درباره برخی دیگر از فیلسوفان سیاست جاری نمود اما فلسفه سیاسی هگل در تاریخ اندیشه سیاسی موضع و موقعیتی خاص دارد که آن را از سایر جریانها و مکتبهای اندیشه سیاسی متمایز می سازد. علت این امر را، صرف نظر از بدیع بودن و ژرفای بی سابقه آن، شاید، بایستی در این امر جستجو نمود که هگل در دورانی به تفکر پرداخته و منظومه فلسفی خود را تأسیس و تدوین نموده که پرسشهای آن در صد و پنجاه سالی که از زمان مرگ فیلسوف آلمانی گذشته است هنوز پاسخی درخور نیافته اند. برخی، منظومه فلسفی هگل را «فلسفه بحران» نامیده و گفته اند دوران ما نیز دوران بحرانهاست (1) و از این رو است که منظومه فلسفی هگل در صدر اشتغالات فلسفی و سیاسی ما جای دارد. درحقیقت، پیوند منظومه فلسفی هگل با بحران زمانه فیلسوف چنان نزدیک و ژرف است که هر بحرانی، از زمان هگل تاکنون، بازگشت به تفکر هگل و طرح پرسشهای او را اجتناب ناپذیر می سازد.
تکرار بحرانها و تداوم تنشهایی که ذاتی تمدن غربی در دوران جدید می باشد فلسفه سیاسی هگل را به عمده ترین نظام فکری درباره این بحرانها و تنشها تبدیل نموده است. در یک قرن و نیمی که از درگذشت فیلسوف آلمانی گذشته است، اهل فلسفه، هر واقعه سیاسی- تاریخی را از دیدگاه فلسفه سیاسی هگل و به یاری آن تحلیل کرده اند و علت این امر را بایستی در ارتباط نزدیک فلسفه سیاسی هگل با وقایع سیاسی- تاریخی و پیوند ژرف میان این و آن جستجو کرد. هگل، درواقع، به چنان درک و دریافت عمیقی از وقایع سیاسی- تاریخی، و به طور کلی، امر سیاسی، دست یافت که به نوعی «الگوی» هرگونه تحلیل سیاسی تبدیل شده است و به جرأت می توان گفت که هر واقعه سیاسی- تاریخی جدید، بازگشت به آن شیوه تحلیل را اجتناب ناپذیر می سازد. برای درک این مقدمات باید دو مسئله را به اجمال مورد تأمل قرار دهیم. نخست اینکه فلسفه هگل و خصوصاً فلسفه سیاسی او در جریان تحولات تاریخی تکوین پیدا کرد. هگل، در فاصله انقلاب 1789 و وقایع ژوئیه 1831، شاهد حوادثی بود که نظام اجتماعی و سیاسی اروپای کهن را تکان داد. از سویی انقلاب سیاسی در فرانسه و اثرات و عواقب آن و جنگهای ناپلئونی که قاره اروپا را تا قلب روسیه تزاری فراگرفته و موجب سقوط بزرگترین خاندانهای حاکم بر اروپا شده بود مسائلی را برای تاریخدان اروپایی ایجاد نمود که تا آن زمان سابقه نداشت. انقلاب و جمهوری فرانسه تا زمانی که آرمانهای آزادی، برابری و برادری را با خود در سرزمینهای دیگر می برد و باعث سقوط حکومتهای ملوک الطوایفی می گشت مایه شور و شوق اروپاییان می شد اما به زودی جمهوری جای خود را به امپراتوری فرانسه داد، و لشکریان ناپلئون به اشغال سرزمینهایی پرداختند که بر اثر هجوم ارتش وی سقوط کرده بودند. از سوی دیگر، اشغال کشورهایی مانند پروس، جنگهای رهایی بخش با ارتش اشغالگر، سرانجام، ایجاد روحیه ضدانقلاب فرانسه را به دنبال داشت. گرچه جنگهای ناپلئونی باعث شد که دولت پروس- که توسط دریش دوم، «پادشاه روشنگر» سازمانی نویافته بود- سقوط نماید اما ضربه ای که آرمانهای انقلاب و جنگهای ناپلئونی پیکر سلطنت مطلقه پروس وارد نموده بود اصلاحاتی را در پی داشت که ساختار اقتصادی- اجتماعی و سیاسی پروس را به کلی دگرگون ساخت. پاره ای از این اصلاحات بعد از سقوط ناپلئون و شکست ارتش فرانسه در بوته تعویق افتاد و سرانجام در سال 1827 که آن را دوران بازگشت حکومت مطلقه (Restauration) نامیده اند با الغای کلیه اصلاحات، ساختار اقتصادی- اجتماعی نظام سابق بار دیگر احیاء شد. (2)
در چنین شرایطی بود که هگل به تفکر در لوازم و ضروریات «زمانه» خود پرداخت چنانکه در جای جایِ منظومه وی می توان به کرات این حوادث و وقایع را مشاهده نمود. درواقع، فلسفه سیاسی هگل- که در این مختصر نمی توان به شرح داستان تکوین آن پرداخت- در ارتباط نزدیک با تحولات دورانی تأسیس و تدوین شد که با سقوط رژیم سابق در فرانسه آغاز و با استقرار مجدد آن در پروس پایان یافته بود. فلسفه سیاسی هگل و روایتهای متنوع و تفاوت آن توسط خود فیلسوف- که در وضع کنونی اطلاعات ما ده متجاوز می باشد- باید با توجه به چنین اوضاع و احوالی مورد مطالعه قرار گیرد: انسجام درونی فلسفه سیاسی هگل، از نخستین دستنوشته های دوران جوانی تا اصول فلسفه حق، بی آن «انعکاس» ظاهر وقایع سیاسی و تاریخی باشد تحولات منطق درونی آن را از نزدیک دنبال می نماید.
دومین مسئله ای که لازم است بدان اشاره نماییم این است که اصطلاح فلسفه سیاسی هگل باید به معنای عام آن فهمیده شود زیرا که فلسفه سیاسی هگل جزئی از منظومه فیلسوف آلمانی نیست بلکه عین آن است. اگرچه در بعضی از نوشته های هگل از مباحث مربوط به سیاست سخن رفته است و در برخی از این نوشته ها سیاست، مستقلاً از سایر مباحث استنتاج شده است اما بایستی توجه نمود که سیاست در تفکر هگل عین منظومه فلسفه اوست. به عبارت دیگر، تفکر درباره امر سیاسی (le politique) نه فقط در نوشته های سیاسی که در کل تفکر هگلی ساری و جاری است. بدین ترتیب، از سویی در منظومه هگلی، فلسفه سیاسی جدای از مابعدالطبیعه وی نمی تواند وجود داشته باشد و از سوی دیگر، مابعدالطبیعه هگل بدون معنا و مفهوم سیاسی آن قابل درک نیست. (3)
تأمل در وقایع سیاسی و تفکر درباره امر سیاسی، از نخستین سالهای جوانی تا آخرین سالهای تدریس در دانشگاه برلین، در کانون اشتغالات فکری هگل قرار داشت. در عبارتی که ضمن کلمات قصار دورانِ جوانی فیلسوف آلمانی نقل شده است تأکید بر توجه و تأمل در مسائل سیاسی را می توان آشکارا مشاهده نمود. در این عبارت، هگل، «قرائت روزنامه صبح را نماز صبحگاهی» انسان واقع بین دوران جدید می داند (4). از خلال آثار مربوط به شرح احوال هگل می توان دریافت که فیلسوف آلمانی پیوسته در جریان آخرین وقایع و حوادث سیاسی و اجتماعی قرار داشت. علاوه بر این در میان آثار فلسفی و فلسفه سیاسی که از هگل باقی مانده است به برخی آثار صرفاً سیاسی برمی خوریم که نشانی است از دقت نظر سیاسی هگل و ژرفای اطلاعات وی از مسائل سیاسی جامعه آلمانی. دو نوشته در این مورد، نظرِ مفسر فلسفه سیاسی هگل را جلب می کند: اثر نخست نوشته ای است در باب وضعیت تاریخی و نظام سیاسی امپراتوری آلمان که هگل در حدود سال 1801 از نوشتن آن فارغ شده است. در اثر دوم، هگل به تفصیل به تحلیل سیاسی مذاکرات مجلس ایالتی استان ورتمبرگ می پردازد. (5)
از این سخن نباید چنین استنباط کرد که هگل، مانند برخی دیگر از فیلسوفان، توجهی نیز به مسائل سیاسی داشته است. چنانکه گذشت چنین تصوری خطاست. درباره ارتباط و پیوند میان فلسفه و سیاست در منظومه هگلی به اجمال سخن گفته شد اما در اینجا باید گامی فراتر گذاشته و جایگاه سیاست را در منظومه هگل نشان دهیم. نخست سخن هگل را در این باب می آوریم. هگل در درسهای فلسفه تاریخ در برلین می گوید:
زمانی که ناپلئون با گوته درباره ماهیت تراژدی به مذاکره پرداخت چنین گفت که تفاوت ماهوی میان تراژدی قدیم و جدید در این است که دیگر تقدیری بر سرنوشت ما حاکم نیست که ما را از پای درآورد [زیرا] که به جای سرنوشت [به گونه ای که در] قدیم وجود داشت (des alten Fatums)سیاست، ظاهر شده است. بنابراین باید در تراژدی جدید، سیاست به عنوان سرنوشت جدیدد (des neuere Schiksal) [و] نیروی قاهر وضع زمانه به کار گرفته شود که فرد (Individualitat) در برابر آن ناچار از خم شدن استت. (6)
چنانکه ملاحظه می شود نظرِ هگل درباره سیاست یک نظر اصولی است و نه رعایت ملاحظات مربوط به اوضاع و احوالی خاص و بیگانه نسبت به جوهر منظومه فلسفی او. آنچه هگل در این باره می گوید به ماهیت دورانِ جدید مربوط می شود، ماهیت دورانی که در تباین و تعارض کامل با طبیعت دوران قدیم فهمیده شده است. دوران جدید، از نظر هگل، ماهیتاً سیاسی است و این ماهیت در سیلان خود در تمامی امور مربوط به این دوران ظاهر می شود. از این دیدگاه است که چنانکه گذشت، منظومه فلسفی هگل، و ایده آلیسم آلمانی به طور کلی، اصالتاً سیاسی است.
آنچه اکنون در باب اهمیت و مقام سیاست در منظومه فلسفی هگل بیان نمودیم می تواند درباره برخی فلاسفه بزرگ اروپایی نیز صدق کند. معنای این سخن آن است که بیان ما در توضیح اهمیت و مقام سیاست هگلی هنوز کامل نیست. دو مطلب را باید اینجا به اجمال باز نماییم:
نخست اینکه فلسفه سیاسی هگل، در میان فلسفه های سیاسی جدید، فلسفه ای کاملاً نو و بدیع است. هگل فلسفه سیاسی خود را در میدان فلسفی جدیدی تأسیس کرده است که مختصات آن میدان با مختصات فلسفه قدیم و جدید تفاوت دارد. آنچه از دیدگاه فلسفه سیاسی قابل توجه است این است که هگل، برخلاف فیلسوفان سیاسی جدید، تصرف در عالم و آدم را نفی نموده (7) و فلسفه سیاسی جدیدی را تأسیس می نماید که عمده ترین اصل آن عبارت است از معقولیت واقع و واقعیت معقول. معنای این سخن آن است که عالم روح آفاقی، مَجلی و مظهر عقل است و بنابراین، آنچه در قلمرو روح، واقعیت پیدا می نماید معقول یعنی مطابق با نظام عقل می باشد. پس، از سویی، هر امر واقعی، واقعیت بالفعل تاریخی یا به قول هگل Wirklichkeitنیست: از این حیث، امر واقع (das Reale)نه واقعیت و اهمیت تاریخی دارد و نه ضرورت بلکه امری است ممکن و گذرا. ولی، از سوی دیگر، زمانی که واقعیت بالفعل تاریخی حصول پیدا کرد فلسفه سیاسی هگل، تصرف در آن را جایز نمی داند. وظیفه فلسفه، همانا درک معقولیت چنین واقعیتی است که در زبان هگل، «درک مفهومی» و یا به تعبیری دقیقتر «درک صورت معقول» (begreifen)اصطلاح شده است.
قبل از اینکه در استدلال خود پیش برویم دو فقره از مقدمه اصول فلسفه حق را نقل می نماییم. هگل درباره وظیفه فلسفه می نویسد:
وظیفه فلسفه، درک صورت معقول امری است که هست زیرا امری که هست عقل است.
(Das was ist zu begreifen,ist die Aufgabe der philosophie,denn das was ist,ist die Vernunft).
اما در مورد فرد [باید گفت که] هرکسی فرزند زمان خویش است. همین طور، فلسفه، درک زمان خود در اندیشه می باشد. (8)
(So ist auch die Philosophie ihre Zeit in Gedanken fasst).
اندکی پایینتر همین معنا را به زبانی استعاری چنین بیان می نماید:
... خاطرنشان می سازیم که به هر حال، فلسفه در تأخیر است. فلسفه، از این حیث که تفکری درباره جهان است زمانی پدیدار می شود که واقعیت بالفعل، فرایند تکوین (die Wirklichkeit ihren Bildungsprozess) خود را انجام رسانده و کامل کرده باشد. آنچه که صورت معقول می آموزد همان را تاریخ با ضرورتی همانند آشکار می سازد [و آن اینکه] وقتی واقعیت بالفعل به کمال رسید امر آرمانی در برابر امر واقع ظاهر می شود (Das Ideale dem Realengegenüber) و زمانی که جوهر دنیای واقعی از طریق صورت معقول آن درک نمود، جهان را به صورت قلمروی معقول دوباره بنیان می نهد. وقتی فلسفه، نقشی سراسر خاکستری می پردازد صورتی از حیات، جوانی از دست می دهد و با خاکستری فلسفه نمی توان به آن جوانی دوباره بخشید بلکه فقط می توان آن را فهمید بوف مینروا غروبگاهان به پرواز درمی آید. (9)
die Eule der Minerva beginnt erst mit der einbrechenden Dämmerung ihren Flug.
نتیجه ای که از این ملاحظات می توان گرفت ما را در فهم دومین مسئله ای که می خواهیم طرح نماییم یاری خواهد کرد. گفتیم که فلسفه سیاسی هگل، فلسفه تصرف در عالم و سلطه بر آن نیست. هگل از سویی با سیاست آرمانی کانت مخالف است که خیال خام صلحِ جهانی را در سر می پروراند و از سوی دیگر سیاست فیشته که به نظر او تنها کاری که می تواند انجام دهد این است که راه را بر دیکتاتوری هموار نماید. این دو فیلسوف به فلسفه «بایستن» (Sollen) توجه دارند و در تحلیل سیاسی خود سعی می کنند به تصویر جهانی بپردازند که «باید» باشد. از دیدگاه هگل چنین فلسفه هایی، چه از نوع کانتی و چه از نوع فیشته ای «آزادی انتزاعی» دفاع می نمایند؛ این آزادی انتزاعی بود که در فرانسه به حکومت ترور و وحشت انجامید (10).
چنین جمع بستی از نتایج انقلاب فرانسه بود که هگل را به تأسیس فلسفه جدیدی راهبر شد که وظیفه اساسی آن، در قلمرو سیاسی، «تعبیر» جهان بود و نه «تغییر» آن (11). در حقیقت، هگل با تحلیل انقلاب فرانسه به این نتیجه رسید که در اروپا دورانِ انقلاب به سر آمده است. او، برخلاف بسیاری از فلاسفه سیاسی که تصور می کردند انقلاب فرانسه، آغاز دوران جدید تاریخ اروپا نخستین انقلاباتی است که آن قاره را تکان خواهد داد، بر این عقیده بود که عصر انقلابات با اصلاح دینی لوتر در آلمان شروع شده و با انقلاب سیاسی در فرانسه به پایان رسیده است. هگل اعتقاد دارد که با آغاز دوران جدید، تحولی بنیادی در وجدان سیاسی و اجتماعی اروپاییان پدید آمده و آزادیهای مدنی و برابری سیاسی جانشین روابط سلطه و مناسبات نابرابر شده است. جامعه مدنی جدیدی به دنبال انقلاب صنعتی به وجود آمده و دولتهای ملی به جایِ دولتهای محلی استبدادی ظاهر شده است. طبیعی است که چنین وضعی، مطلوب ترین وضع سیاسی نیست اما «وضع مطلوب» یعنی مطابق با عقل یا معقول هست. چنین وضع مطلوبی را نه با انقلاب که با اصلاح می توان دگرگون نموده و به «صورت معقول» دولت و جامعه مدنی نزدیک نمود.
با توجه به این مقدمات اینک به طرح مسئله دوم می پردازیم. از آنچه در اهمیت و مقام ممتازِ سیاست در فلسفه هگل گفته شد نباید چنین نتیجه گرفت که سیاست، آخرین کلامِ فلسفه هگلی است. اکثر مفسران فلسفه سیاسی هگل با توجه به این امر که در قلمرو روابط بین المللی هیچ قدرتی فراتر از دولت ملی وجود ندارد حکم به اصالت سیاست هگلی کرده و نتایجی نامطلوب از آن گرفته اند. بی آنکه به بحث تفصیلی درباره این موضوع بپردازیم باید متذکر شویم که هیچ یک از اجزای منظومه هگلی را نمی توان جدای از کل آن مورد تفسیر قرار داد و نتیجه این تفسیر را بر کل منظومه جاری نمود. یعنی اگر دولت، در قلمرو فلسفه سیاست هگلی آخرین کلام است به این معنا نیست که دولت و سیاست، آخرین کلام منظومه هگلی است. در منظومه هگلی فراتر از ساحت دولت و سیاست که به قلمرو روح برون ذات تعلق دارد شؤون های مختلف روح مطلق وجود دارد که عبارت است از ساحتهای سه گانه هنر، دیانت و فلسفه. این ساحتهای سه گانه بر دولت و سیاست و به طور کلی بر فلسفه سیاست اشراف دارد و بدیهی است که اثرات چنین نظمی در درون منظومه فلسفی هگل را نمی توان نادیده انگاشت.
این توضیحات را به اختصار هرچه تمامتر آوردیم تا مقدمه ای باشد بر آنچه که در ذیل طرح خواهیم کرد. در این بخش، نظری می افکنیم به سه روایت متفاوت فلسفه سیاسی هگل در کتابهایی که به تازگی به فارسی ترجمه شده است.
کتاب افسانه دولت اثر ارنست کاسیرر فیلسوف نوکانتی آلمانی به مناسبت بحثی که طرح کرده است فصلی به دولت در فلسفه سیاسی هگل اختصاص داده است. این فصل یکی از مفصل ترین و مهم ترین فصل های کتاب است زیرا که آرای هگل در تکوین و تطور «افسانه دولت» اهمیت بسزایی داشته است و به جرأت می توان گفت که اندیشه هیچ فیلسوف سیاسی دیگری از نظر ارتباط آن با واقعیت و تحولات حیات سیاسی در تمدن غربی قابل مقایسه با تفکر هگلی نیست. آنچه کاسیرر در باب نظریه دولت هگل و وجوه اشتراک و افتراق آن با نظامهای توتالیتر نوشته است به دو دلیل حائز کمال اهمیت است:
نخست اینکه کاسیرر یکی از مهمترین و جدی ترین نمایندگان لیبرالیسم نوکانتی است و نظر وی در باب هگل- که از نظر سیاسی و فلسفی در تعارض با اندیشه کانتی قرار دارد- جالب توجه است. همین طور کاسیرر، مورخِ فلسفه بسیار مهمی نیز هست و از تبار معدود مورخانی است که نظر به احاطه و اشرافی که بر کلِ تاریخ فلسفه دارند نوشته های آنان در هر زمینه ای حجت به شمار می آید. کوتاه سخن اینکه کاسیرر مشربی مخالف هگل دارد اما مخالفی است جدی که برخلاف بسیاری از مدعیان، سخن از سر هزل و مطایبه نمی گوید: اگرچه کاسیرر از نظر فلسفی و سیاسی با هگل موافق نیست اما اهمیت مقام و منزلت حریف را در عالم فکر فلسفی و سیاسی می داند و بالاتر از آن تفکر را با بحر طویل اشتباه نمی کند.
دوم اینکه کتاب افسانه دولت بعد از ظهور فاجعه ناسیونال- سوسیالیسم در آلمان و در اوج سیطره افسانه استالینی نوشته شده است. کاسیرر مانند بسیاری از فیلسوفان آزادی خواه آلمانی ترک دیار نمود و در افسانه دولت به تحلیل توتالیتاریسم پرداخت. در این کتاب کاسیرر سعی نموده است تاریخچه ای از تکوین «افسانه دولت» در فکر سیاسی مغرب زمین را ارائه نموده و سهم هریک از متفکران سیاست را در تدوین افسانه دولت در عالم نظر و گذار افسانه به واقعیت روشن کند.
کاسیرر در آغاز بر این مسئله اساسی تأکید می نماید که هیچ منظومه فلسفی، در زندگی سیاسی، تأثیری به نیرومندی فلسفه هگل نداشته است. برخلاف آنچه در مورد بیشتر فیلسوفان سیاست مصداق دارد فلسفه سیاسی هگل بی آنکه به صرف جهان «اندیشه ها» و «آرمانها» تعلق داشته باشد خاستگاه و آبشخور بسیاری از نظریات سیاسی دورانِ جدید و معاصر بوده است. به دلیل همین تأثیر ژرف و نیرومند فلسفه سیاسی هگل است که «مشکل بتوان یک دستگاه فلسفه سیاسی را نام برد که در برابر نفوذ آن تاب آورده باشد. همه ی ایدئولوژی های سیاسی امروزی قوت و دوام و ثبات آن اصولی را که نخستین بار در فلسفه حق هگل و در فلسفه تاریخ او مطرح شدند و مورد مدافعه قرار گرفتند به ما نشان می دهند» (12). اما فلسفه هگل ناگزیر در قبال این پیروزی، بهایی گران پرداخته است. فلسفه سیاسی هگل، بار سنگین بسیاری از ایدئولوژی هایی را بر دوش می کشد که صحنه سیاسی قرن بیستم را به آوردگاه خود تبدیل نموده اند. بلشویسم، فاشیسم و ناسیونال- سوسیالیسم، هریک کمابیش خود را میراث خوار آن فلسفه می دانند و طبیعی است که چنین ادعایی آثار سیاسی بسیاری در پی داشته باشد.
از همان آغاز شارحانِ هگل به دو دسته «راست» و «چپ» تقسیم شدند که مدام با یکدیگر می جنگیدند. این بحث تا وقتیکه مناظره در مکتبهای فلسفی محدود می شد بی زیان بود. اما در چند دهه اخیر وضع یکسره دگرگون شده است. مسئله مورد اختلاف اکنون با مجادلات گذشته فرق دارد. اکنون نبرد یک نبردِ اخلاقی است. اخیراً یکی از تاریخ نویسان این پرسش را پیش کشیده است که آیا نبرد روس و آلمان در 1943 در اصل کشاکش میان دو جناح چپ و راست مکتب هگل نبوده است؟ این شکل بیان مسئله شاید گزافه آمیز به نظر بیاید ولی هسته ای از حقیقت در آن نهفته است. (ص 313)
درحقیقت، همچنان که مورتون وایت در کتاب عصر تجزیه و تحلیل گفته است در قرن بیستم هر فلسفه ای با حمله ای به هگل آغاز می شود (13). تاریخ پیچیده و بغرنج مطالعات هگلی نشان می دهد که چگونه تاریخ فلسفه اروپایی، بعد از هگل، به خصوص در اروپای مرکزی و غربی، با حمله ای به هگل و یا بهتر بگوییم تعیین موضعی نسبت به فلسفه هگل آغاز می شود. از همان نخستین نقد و بررسیهای اصول فلسفه حق تا نخستین شارحان لیبرال هگل که اندک زمانی پس از فوت فیلسوف به شرح توضیح نظرات استاد پرداختند، نویسندگان بسیاری او را فیلسوف رسمی پادشاهی پروس و «خطرناک ترین دشمن آرمانهای دموکراتیک» (ص 315) می دانستند (14) فریس (Fries) یکی از معاصران هگل که فیلسوف در اصول فلسفه حق به نقادی نظرات سیاسی وی پرداخته است. در باب نظریه دولت هگل که واسطه العقد فلسفه سیاسی اوست می گوید که آن نظریه «نه در باغ علم بلکه در زباله دان بردگی روییده» است (همانجا)، در حالی که رودلف هایم (R.Haym) یکی از نخستین شارحان لیبرال هگل نظریه «معقول بودن واقع» را در مقایسه با نظرات هابس در باب حکومت مطلق و سخنان نظریه پردازان ارتجاع و استبداد، «هالر» و «اشتال»، بسیار آزاداندیشانه می داند (15) اما کاسیرر علیرغم توجهی که به تفسیر لیبرال فلسفه سیاست هگل دارد ساده اندیشی شارحان و سست بنیادی آرای مخالفان را نیز مورد تأمل قرار داده و می نویسد:
ولی از اینجا باید با مسئله بزرگی روبرو شویم. چگونه ممکن بود که یک دستگاه فلسفی که وضع موجود را تقدیس می کرد به صورت یکی از بزرگترین نیروهای انقلابی در اندیشه سیاسی درآید؟ (ص 316).
طرح این پرسش است که کاسیرر را قادر می سازد تا از شارحان لیبرال هگل فاصله گیرد و به توصیف پیچیدگی بیش از حد فلسفه سیاسی فیلسوف آلمانی بپردازد. او می نویسد:
بنابراین محافظه کاری یکی از بارزترین جنبه های نظریه اخلاقی هگل است. اما این باز تمام مطلب نیست. این فقط یکی از جنبه های قضیه است و نباید آن را با کل آن اشتباه کنیم. در نظریه سیاسی هگل و در تاریخ فلسفه اوما ترکیب غریبی از دو تمایل مخالف را می بینیم. هگل می کوشد که تمامی جهان را دربر بگیرد. (ص 317، تأکید از ماست) (16).
کاسیرر بعد از اظهار اینکه منظومه هگلی معنایی دوگانه دارد اضافه می نماید:
پس اگر ما بخواهیم سیرت راستین نظریه سیاسی هگل را بشناسیم باید مسئله را در میدان وسیع تری مطرح کنیم. کافی نیست که عقاید خود هگل را درباره مسائل سیاسی بررسی کنیم. این عقاید جنبه شخصی دارند نه فلسفی... آنچه اینجا اهمیت دارد اعتقاد سیاسی نیست بلکه جهت یابی خاصی در اندیشه سیاسی است که با دستگاه هگل پدید آمد، آنچه حایز کمال اهمیت شد و علاقه و نفوذ پایداری را برانگیخت بیشتر شیوه تازه طرح مسائل بود تا پاسخ خود هگل به این مسائل. اما برای روشن کردن این نکته و برای ادای حق مطلب درباره اندیشه سیاسی هگل باید افق خود را گسترش دهیم، باید به اصول نخستین فلسفه هگل باز گردیم. (ص 319).
در اینجا نمی توانیم به تکرار کلیه مباحثی بپردازیم که کاسیرر در باب فلسفه سیاست هگل آورده است. اهمیت بررسیهای کاسیرر در این است که علی رغم مخالفت اصولیِ وی با فلسفه سیاسی هگل به دوگانگی طبیعت این فلسفه توجه نموده و به نظر او همین سرنوشت است که فلسفه سیاسی هگل را زمینه ساز فاشیسم و امپریالیسم کرده است. اما واقعیت این است که منظومه فلسفی هگلی در تاریخ فلسفه تافته ای جدا بافته است. «اَعراف» یا Inzwischenwelt ی است که دو دنیا را از همدیگر جدا می کند. کاسیرر می نویسد:
نظریه سیاسی هگل کوهی است میان دو رودخانه فکر، پیچی است که راه دو عنصر، دو فرهنگ، دو ایدئولوژی را از هم جدا می کند، در مرز میان قرن هجدهم و قرن نوزدهم قرار دارد. هگل قویاً معتقد بود که هیچ متفکری نمی تواند از زمانه خود فراتر برود. «فلسفه، زمان خویش است، به صورتی که در اندیشه دریافت شده است. بنابراین تصور اینکه فلسفه ای می تواند از جهانِ حاضر خود فراتر برود همان قدر ابلهانه است که گمان کنیم فرد می تواند از زمانه خود بیرون بجهد و در جزایر رودِزْ فرود آید» (17). این بارزترین تفاوت است میان روحیه جنبش «روشن اندیشی» و روحیه جدید قرن نوزدهم. نه نویسندگان دائره المعارف فرانسه و نه کانت، هیچ کدام باکی نداشتند از اینکه برخلاف زمانه خود بیندیشند. آنها می بایست با حکومت قدیم مبارزه کنند و یقین داشتند که در این مبارزه فلسفه به عنوان یک حربه بسیار قوی نقش خود را دارد. ولی هگل دیگر نمی توانست این نقش را به فلسفه واگذار کند. او فیلسوفِ تاریخ شده بود و تاریخ را می توان توصیف یا تشریح کرد ولی نمی توان با اندیشه فلسفی آن را آفرید یا دگرگون ساخت. «تاریخیت» هگل جزء لازم عقلانیت او است. هریک از آن دیگری را تعبیر و تبیین می کنند. این یکی از بزرگترین امتیازات و در عین حال یکی از بزرگترین محدودیتهای نظریه سیاسی هگل است. (صص 40/ 339) (18).
با این عبارت، کاسیرر به تفسیری از فلسفه سیاست هگل نزدیک می شود که ما در مقدمه این نوشته به اجمال آوردیم. فلسفه سیاست هگل، برخلاف تمامی فلسفه های سیاسی جدید، با اجتناب از ارائه طرحی نو در سیاست به توصیف امر واقع تاریخاً بالفعل (Wirklichkeit)پرداخته است. به عبارت دیگر، هگل فلسفه ای تأسیس می نماید که نظامی بر شالوده «باید» ها ( Sollen)نیست بلکه منظومه ای است مبتنی بر درک مفهومی آنچه که هست (Sein). با عنایت به این مسئله است که کاسیرر در بررسی خود از نظریه هگل در باب دولت به این نتیجه می رسد که دولت هگل و دولتهای توتالیتر جدید دارای طبیعت واحدی نیستند. اگرچه ظاهر برخی از سخنان هگل بی شباهت به بعضی بیانات پیشروان دولتهای توتالیتر نیست، اما روح فلسفه سیاست هگل سنخیتی با نظامهای توتالیتر ندارد.
اگر چنین تفسیری از فلسفه سیاست هگل موجه بوده باشد می توان گفت که روایت پوپری این فلسفه در کتاب جامعه باز و دشمنان آن از روح تفکر هگلی دورافتاده و توجهی به بنیادهای آن نکرده است. البته کتاب جامعه باز و دشمنان آن یکی از مهمترین آثار مربوط به فلسفه سیاسی در قرن بیستم است و در این مختصر قصد آن نداریم که به نقادی مجموعه مباحث آن بپردازیم. این کتاب، به نظر ما، باید از دو وجه به طور جدی مورد بررسی قرار گیرد. نخست اینکه جامعه باز و دشمنان آن تفسیری خاص از تاریخ فلسفه و تفکر سیاسی دارد و بنابراین مورخ فلسفه و فلسفه سیاست باید به دور از حب و بغض به تأمل در نظریات پوپر و احیاناً به نقادی آن بپردازد. اگرچه این مطلب را در مورد فصل هگل کتاب جامعه باز و دشمنان آن صادق نمی دانیم اما معتقدیم که پوپر به منابع اساسی فکر افلاطون و مارکس دسترسی داشته و عالمانه به ارزیابی آنها پرداخته است و بنابراین هر مورخ و فیلسوفی که به تفکر افلاطون و مارکس نزدیک می شود نمی تواند خود را بی نیاز از مراجعه به روایت پوپری بداند. پوپر به مجموعه آثار این دو فیلسوف توجه داشته و تفسیری جامع از آن آثار ارائه کرده است. البته چنین کوششی از عهده اهل تفنن برنمی آید زیرا که تسلط پوپر بر منابع و آثار دست اول از یک طرف و جامعیت وی از طرف دیگر گام نهادن در این راه را بسیار دشوار می سازد. (19) ثانیاً هر نظری که به وجه نخست جامعه باز و دشمنان آن داشته باشیم از این نکته نمی توانیم غافل باشیم که اثر پوپر، علاوه بر جنبه سلبی آن، یک وجه اثباتی هم دارد. این وجه اثباتی که معرف پوپر متفکر سیاسی است به تفسیر خاص وی از لیبرالیسم مربوط می شود. به جرأت می گوییم که هیچ یک از دو وجهی که در جامعه باز و دشمنان آن وجود دارد برای ما قابل درک و فهم درست نیست: ما نه در وجه سلبی آن یعنی در شناخت افلاطون و مارکس توانایی تصرف داریم و نه، خصوصاً، در وجه ایجابی آن یعنی تحول لیبرالیسم از لاک تا پوپر و از آدام اسمیت تا هایک.
با آگاهی از چنین محدودیت هایی است که به بررسی روایت پوپری از فلسفه سیاسی هگل می پردازیم. نظریات پوپر در فصل مربوط به هگل مطلقاً منسجم و منظم نیست. آنچه وی درباره هگل گفته است بیشتر جُنگی است از کلمات و گفته های فیلسوف آلمانی که به علت تشابه های صوری با نظریات نویسندگان و نظریه پردازان ناسیونال- سوسیالیست مورد نقادی قرار گرفته است. به عنوان مثال آنچه هگل درباره «ملت ژرمنی» یا «دوران ژرمنی تاریخ جهانی» گفته است در کنار عباراتی در تجلیل از «نژاد ژرمنی» قرار گرفته و با عزل نظر از حدود و ثغور دو فکر و عدم توجه به مقدمات و مبادی تفکر هگلی و آراء ناسیونال- سوسیالیستی نتایجی گرفته شده است که نه تنها در تعارض آشکار با اسلوب متفکر آلمانی است بلکه منظومه فلسفی وی اصولاً در رد و نفی چنین سخنان و نظریاتی تأسیس و تدوین شده است. فصل هگل جامعه باز و دشمنان آن، به نظر ما، به طور کلی در بیرون حوزه بحث فلسفی است. پوپر گاهی فقط فقراتی از کتاب های هگل را بدون شرح و توضیح نقل نموده و سپس به نقد مباحثی می پردازد که اصولاً متعرض آن مباحث نشده است. آنچه پوپر در این فصل می نویسد کلیاتی است که در حوزه «تاریخ فلسفه» به معنای داستان هایی درباره فلاسفه، قرار می گیرد.
مشکل پوپر این است که مرز میان تفکر سیاسی هگل و ایدئولوژی هایی که مستقل از آن و احیاناً بر مبنای سخنان وی تدوین شده خلط نموده است. پوپر که توجهی به مبادی منظومه فلسفی هگلی ندارد به نقادی نتایجی دست زده است که خود تفکر هگل بیرون کشیده است. گمان ما این است که در ورای انتقادات سیاسی پوپر از فلسفه سیاسی هگل نقادی وی اسلوب و روش فلسفی هگل قرار دارد و در حقیقت این نقادی است که اگر به جد دنبال می شد می توانست جالب توجه باشد. آراء سیاسی پوپر با فلسفه سیاسی هگل، اگر درست درک شده باشد، همانندی های بسیاری دارد: تردیدی نیست که هگل یکی را بزرگ ترین نمایندگان لیبرالیسم اجتماعی است که پوپر از آن زیاد دور نیست. فلسفه سیاسی هگل را می توان از جهات مختلفی مورد نقادی قرار داد. جایگاه دولت در مجموع تفکر سیاسی هگل توجه بیش از حد وی به قوم یا ملت واحد از مواردی است که باید با توجه به تحول اندیشه لیبرالی مورد ارزیابی قرار گیرد. اما پوپر از این دیدگاه به فلسفه سیاسی هگل نمی نگرد بلکه شیوه ناپسند مبارزه قلمی و لفظی را پیش می گیرد که بیش از هر چیز موجب تضعیف موضع خود وی می باشد. همین شیوه مبارزه جویانه تند تعصب آمیز باعث می گردد که پوپر بسیاری از موارد قابل انتقاد فلسفه هگل را فراموش کند، و به نقادی فقراتی بپردازد که حتی از دیدگاه خود وی نیز قابل انتقاد نیست.
ذیلاً اشاراتی به برخی از این انتقادها می کنیم. مهمترین این انتقادها به نظر هگل درباره «معقولیت واقع و واقعیت معقول مربوط می گردد. در آغاز این مقاله توضیحاتی در این باب ارائه کردیم و در اینجا با توجه به این مقدمات این بحث را دنبال می نماییم. پوپر، مانند بسیاری از منتقدان هگل، سخن فیلسوف آلمانی را با یکی از اساسی ترین نظریات پیشروان فاشیسم و ناسیونال- سوسیالیسم یکی می داند در حالی که بنیادهای این دو فکر نه تنها متفاوت بلکه متعارض هستند. توضیح سخن اینکه جنتیله (Gentile) فیلسوف ایتالیایی بر این عقیده بوده است که واقع و معقول با هم وحدت دارند. او که خود را دنباله رو ایده آلیسم آلمانی می دانست می گوید Verum et fieri convertuntur[یعنی حقیقت و امر واقع به هم قابل تحول اند]. بدین ترتیب جنتیله به تطابق و تلاقی امر حقیقی و امر واقع در بیواسطگی و زمختی صرف اعتقاد دارد. مارکوزه در این باب می نویسد: « جنتیله اصل بنیادین هرگونه ایده آلیسمی را که طبق آن، تعارض و تنشی میان حقیقت و امر واقع(fait)، میان فکر و روح از یک سو و واقعیت(réalité) از سوی دیگر وجود دارد انکار می نماید. تمامی نظریه جنتیله بر وحدت بی واسطه این عناصری که در دو قطب متضاد قرار دارند مبتنی است در حالیکه هگل بر این نظر است که چنین وحدت بی واسطه ای وجود ندارد، آنچه وجود دارد همانا جریانی دیالکتیکی است که آن وحدت را متحقق می نماید.»(20)
مارکوزه از این نیز فراتر رفته و متذکر شده است که اصولاً «ایده آلیسمی» که به بنیاد فکر فاشیسم تبدیل شد فاقد هرگونه نسبت و سنخیت با ایده آلیسم آلمانی است. «کلیه خطوط اساسی فلسفه جنتیله نشان می دهد که این فلسفه در نقطه مقابل فلسفه هگل قرار دارد و دقیقاً به همین دلیل است که مستقیماً در ایدئولوژی فاشیستی گذار می نماید.»(21) «درواقع ایده آلیسم ایتالیایی، هگلی نیست مگر زمانی که به شرح فلسفه هگل بسنده می نماید... به مقیاسی که ایده آلیسم ایتالیایی به فاشیسم نزدیک می گردد، حتی در قلمرو فلسفه نظری، از هگل فاصله می گیرد... اگرچه جنتیله اثری به نام Rifforma della dialettica Hegeliana نوشت که در آن روح را به مثابه یگانه واقعیت، وضع می نمود اما فلسفه وی به لحاظ محتوا، و نه از حیث ظاهر بیان، هیچ نسبی به فلسفه هگل ندارد.»(22)
اما اینکه پوپر هگل را «اشتراکی مزاج» (the collectivist Hegel)ص 266 (II p.37) و پیشرو توتالیتاریسم می داند حاکی از دو اشکال عمده شیوه بررسی اوست. نخست اینکه پوپر نوشته های سیاسی و اجتماعی هگل را به درستی مورد مطالعه قرار نداده است. هگل جوهر انسانیت را آزادی می داند و می گوید که این آزادی، در ساحت اجتماعی، جز با مشروعیت مالکیت فردی و خصوصی نمی تواند متحقق شود. هگل نخستین فیلسوفی است که به دنبال اقتصاد دانان لیبرال به تمایز میان دولت و جامعه مدنی توجه نموده و تمامی دستاوردهای اقتصاد لیبرالی را در سطح جامعه مدنی پذیرفته است. در برابر این اظهارنظر بی بنیاد که هگل، «اشتراکی مزاج» بوده است می توان در آثار هگل دهها عبارت در تأکید بر مالکیت خصوصی و مشروعیت آن پیدا کرد. حتی می توان گامی فراتر گذاشته و گفت اساساً فلسفه هگل فلسفه آزادی سیاسی و اقتصادی است هرچند که به تحدید حدود این آزادیها نیز پرداخته است. هگل از همان نخستین سالهای جوانی با فلسفه اقتصادی و اجتماعی فیشته به مخالفت برخاست که به «سوسیالیسم دولتی» اعتقاد داشت. (23)
ثانیاً هیچ یک از مفسران جدی هگل، او را پیشرو فکر توتالیتر ندانسته اند و اصولاً این بحث، به نظر ما، به تاریخ فلسفه مربوط نمی شود. تردیدی نیست که برخی از فیلسوفان آلمانی و ایتالیایی را می توان پیشروان توتالیتاریسم دانست اما ظهور و استقرار دولتهای توتالیتر را نمی توان با صرف بررسی فلسفی توضیح داد. مشکل اساسی، توضیح رابطه فکر با عمل و واقعیت تاریخی است. پوپر همان طوری که اشاره شد به تشابه ظاهری میان نظریات هگل و سخنان نظریه پردازان توتالیتاریسم اشاره نموده اما رابطه علّی میان تفکر هگل و جنبش توتالیتر را توضیح نداده است. وانگهی پوپر به تحلیل دولت توتالیتر و رابطه آن با جامعه مدنی نمی پردازد. در تحلیل توتالیتاریسم قبل از هر چیز باید به ساختار قدرت سیاسی و شیوه عملکرد آن در ارتباط با جامعه مدنی پرداخت. فقط با توجه به چنین تحلیلی بود که پوپر می توانست به درک درست پیوند میان نظریه توتالیتر دولت و جامعه و فلسفه سیاسی هگل برسد (24). به طور خلاصه می توان گفت که دولت هگل مطلقاً توتالیتر نیست زیرا که در فلسفه سیاسی وی زندگی اجتماعی انسان، شؤون و اطواری دارد و در خانواده، جامعه مدنی و دولت، سازمان می یابد. نظریه پردازان ناسیونال- سوسیالیسم به دلیل تأکید بر حقوق و آزادیهای فردی در فلسفه سیاسی هگل به رد و نفی این فلسفه پرداختند. آلفرد روزن برگ، نظریه پرداز ناسیونال- سوسیالیسم، انقلاب فرانسه را علت ایجاد نظریه ای می دانست که نسبت به «نژاد آلمانی» بیگانه بود و به زعم او همین نظریه قدرت سیاسی بود که در فلسفه سیاسی هگل به اوج و پختگی رسید. مارکوزه که کتاب خود را در سال 1939 به رشته تحریر کشیده است در این باره می نویسد: «فهم تفاوت ذاتی میان نظریه هگلی دولت و دولت فاشیستی بدون توجه به بنیادهای تاریخی توتالیتاریسم غیرممکن است. فلسفه سیاسی هگل بر این اصل موضوعه مبتنی بود که جامعه مدنی می تواند بدون الغاء حقوق و آزادیهای اساسی فرد عمل نماید... برعکس، دولت توتالیتر در آن لحظه تاریخی ظاهر می گردد که این دستاوردها برای حفظ جامعه مدنی خطرناک می گردند» (25). کارل اشمیت به درستی گفته است که «روزی که هیتلر به قدرت رسید می توان گفت که هگل مرد» (26).
در اینجا لازم به تذکر است که نقد از تاریخیت باعث شده است که پوپر به کلی شأن تاریخی تفکر را انکار کند. او بر آتن قرن چهارم قبل از میلاد همان آثاری را مترتب می داند که بر برلین و وین دهه سوم قرن بیستم. پوپر باید با هگل در اینکه فیلسوف فرزند زمانه خویش است و در لوازم و ضروریات آن تفکر می کند همسخن باشد. پوپر نیز نتوانسته است از زمانه خود فراتر رود و کتاب وی داغ زمانه بعد از بحران سالهای سی و جنگی که به دنبال آن آمد بر جبین دارد.
در قسمت دوم این مقاله با تکیه بر فصل هگلِ کتاب خداوندان اندیشه سیاسی سعی خواهیم کرد برخی از مشکلات مربوط به فلسفه سیاسی هگل را باز نماییم.
پینوشتها:
* ارنست کاسیرر، افسانه دولت، ترجمه نجف دریابندری( خوارزمی، تهران، 1362)؛ک.ر.پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه علی اصغر مهاجر(شرکت انتشار، تهران،1364)؛ لین و لنکستر. خداوندان اندیشه سیاسی، جلد سوم، قسمت اول، ترجمه علی رامین،(امیرکبیر،تهران، 1362).
1) چنین است نظر گولیان. رئیس انستیتوی فلسفه بخارست، که کتاب مفصلی در این زمینه منتشر کرده است:
C.I.Gouliane,Hegel ou la philosophie de la crise,Payot, Paris,1970 P.10sq.
R.Garaudy.Dieu est mort,P.U.F.Paris,1962.
2) در این باره مراجعه شود به توضیحات اریک وایل
E.Weil,Hegel et l`Etat,Vrin,Paris,1970p.18sq
و نظر مارکوزه درباره زمینه های اجتماعی- تاریخی فلسفه هگل: هربرت مارکوزه، خرد و انقلاب، ترجمه محسن ثلاثی، انتشارات جاویدان، تهران، 1357، صص 3-20 و صص 221-275.
3) اغلب مفسران هگل بر خصلت سیاسی فلسفه وی تأکید کرده اند. مراجعه شود به:
B.Bourgeois,La pensee politique de Hegel,P.U.F.Paris,1968,p.8sq
4)Dokumente zu Hegels Entwicklung.Hrsg.von J.Hoffmeister,From mann,Stuttgart1936,S.360.
5) خواننده ای که زبان خارجی نمی داند می تواند به کتاب یاد شده مارکوزه صص 56-73 و صص 215 و بعد مراجعه کند. متذکر می شویم که ترجمه کتاب مطلقاً قابل اعتماد نیست.
6)Hegel,werke in 20 Bänden,Suhrkamp.Frankfurt 1970,Bd.12, Vorlesungen über die philosophie der Geschichte S.339.
7) اشاره می نماییم که نفی تصرف در عالم و آدم فقط از دیدگاه فلسفه سیاسی هگل قابل توجیه است وگرنه منظومه هگلی، فلسفه تصرف در عالم است و از این حیث، به تبع مهمترین فلاسفه ایده آلیسم آلمانی، مانند کانت و فیشته، هگل، فیلسوف دوران جدید و خرد تکنولوژیک می باشد. به طور خلاصه می توان گفت که هگل در قلمرو فلسفه طبیعت به اثبات ضرورت تصرف و در قلمرو فلسفه روح به نفی آن می پردازد.
8)Hegel,Werke,Bd.7 Grundlinien der Philosophie des Rechts S.26.
9)a.a.O.S.28.
10)به توضیحات هگل درباره انقلاب فرانسه و عواقب آن در پدیدارشناسی روح مراجعه شود:
Hegel,Phänomenologie des Geistes,Felix Meiner Verlag 1952 S.414 ff
و مقایسه شود با:
K-H.Nusser,Hegels Dialektik und das Prinzip der Revolution.Der Weg zur Praktischen Philosophie,Verlag Anton Pustet,München 1973. S.170f
11)فکر تغییر سیاسی جهان در مارکس به اوج خود رسید. وی اعلام نمود که «فیلسوفان تاکنون، به طرق مختلف، به تعبیر جهان پرداخته اند، اکنون باید آنرا تغییر داد». از این حیث مارکس و هگل در دو قطب مخالف قرار دارند. مراجعه شود به یازدهمین تز مارکس درباره فویرباخ
K.Marx.F.Engels,Werke,Dietz Verlag,Berlin,1957 Bd.3
12) ارنست کاسیرر، افسانه دولت، ترجمه نجف دریابندری، خوارزمی، تهران، 1362، ص 313. متذکر می شویم که چاپ اول متن، برخلاف آنچه در پشت صفحه عنوان آمده است، سال 1973 نیست. مراجعه شود به:
Ernest Cassirer,The Myth of the State,New Haven 1940.
13) مورتون وایت، عصر تجزیه و تحلیل، امیرکبیر، تهران، 1348.
14) در کتابشناسی مربوط به فلسفه سیاسی هگل توسط H.M.Sass در ضمیمه کتاب J.Ritter فقط در قرن نوزدهم یعنی در فاصله سالهای 1821-1903، از 367 اثر نام برده شده است.
Joachim Ritter,Hegel et la révolution francaise,Beauchesne,Paris 1970p.104-139.
همین طور مراجعه شود به:
Materialein zu Hegels Rechtsphilosophie.Hrsg.von M.Riedel,Suhramp 1975 2Bd.
تمامی جلد اول این کتاب حاوی نقدهایی است که در قرن نوزدهم درباره اصول فلسفه حق نوشته است. جلد دوم نیز حاوی تفسیرهای جدید مربوط به مباحث مختلف فلسفه حق می باشد.
15)R.Haym,Hegel und seine Zeit,Berlin 1857.Unveränderter Nachdruck,Wissenschaftliche Buchgesellschaft.Darmstadt 1962 S.367.
درباره روابط میان فریس و هالر مراجعه شود به توضیحات مستند و دقیق ژاک دونت:
J.d`Hondt,Hegel en son temps,Ed.sociales,Paris,1968p.127sq
16) در صفحه 314 کاسیرر فقره ای از پدیدارشناسی روح هگل نقل می نماید نشان دهد که بیان فلسفه هگل از راه صرف توصیف نتایج آن ممکن نیست و از این راه نمی توان به ماهیت این منظومه فلسفی پیچیده راه یافت، همانطوری که کاسیرر می نویسد:« تعریف دستگاه سیاسی او در یک کلام ممکن نیست». (ص 315) متأسفانه ترجمه عباراتی که از پدیدارشناسی هگل نقل شده است به ترجمه انگلیسی، دقیق نیست.
17)عبارت مقدمه اصول فلسفه حق که بالاتر ما نیز ترجمه ای از آن ارایه کرده ایم. یادآوری می نماییم که هگل می نویسد:« فلسفه، زمان خویش است در حالی که در متن ترجمه فارسی«فلسفه زبان خویش است» آمده است که خواننده بایستی قبل از قرائت به تصحیح متن بپردازد.
18) نظریه کاسیرر در باب اینکه هگل در منظومه فلسفی خود از فلسفه سیاست گذشته و آنرا در فلسفه تاریخی که تأسیس کرده حل نموده است اثرات و نتایج مهمی دارد که متأسفانه در اینجا نمی توانیم به آن بپردازیم. متفکرین معاصر، دبستانهای فکری متفاوت، بر این مسئله تأکید نموده و فلسفه سیاسی هگل را از این دیدگاه مورد بحث قرار داده اند. ر.ک:
L.Althusser,Lire le capital,Maspero,Paris 1970T.Ip.118.
H.Arendt,la crise de la culture,Gallimard,Paris 1972p.92sq
~Essai sur la révolution,Gallimard,Paris1967 p.71sq
L.Strauss,political philosophy,edited by H.Gildin,Pagarus,New York 1975 p.91sq
19)بررسی نقادانه کتاب جامعه باز و دشمنان آن در شرایط فعلی برای ما ممکن نیست. علی اصغر مهاجر ترجمه توضیحات مؤلف را که اهمیت آن کمتر از متن نیست به مجلد دیگری موکول کرده است. علاوه بر این ترجمه متن علیرغم آن خالی از لغزش نیست. معنای بعضی جملات درست درک نشده و برخی اصطلاحات نیز به دقت ترجمه نشده است. دو نمونه بعنوان مثال:
...Schopenhauer...a conservative if not a reactionary...(K.Popper,e open society and its enemies,University Press,Princeton 1966 II p.2)
ترجمه فارسی:«.. شوپنهاور... با همه محافظه کاری، مرتجع نبود...»(ص 261) «مشروطیت سیاسی»(ص 727) در برابر II p.43 political constitution و در جای دیگری « سازمندی»(ص 275) در برابر II p.46 constitution آورده شده است.
20) هربرت مارکوزه، خرد و انقلاب، ما ترجمه آقای محسن ثلاثی را مطلب دقیق نمی دانیم و به خواننده زبان دان توصیه می نمایم که به متن اصلی کتاب مراجعه نماید. فقراتی را که در این مقاله نقل می کنیم توسط نگارنده از متن فرانسوی ترجمه شده است.
H.Marcuse, Raison et revolution; Hegel et la naissance de la théorie ciale, Ed. Minuit, Paris, 1968, p. 452.
21)op.cit.p.455
22)op.cit.p.450.
23)درباره مجموعه این مباحث مراجعه شود به:
Sh. Avineri, Hegel`s theory of the modern state, Combridge University Press, Combridge 1972.
R. Plant, Hegel and political economy in New Left Review, London, lay-June, 1977.
M. Riedel, Bürgerliche Gesellschaft und Staat, Luchterhand, euwied-Berlin, 1970.
B. Cullen, Hegel`s social and political thought, Gill and MacMillan, Dublin, 1979.
24)هانا آرنت، توتالیتاریسم، ترجمه محسن ثلاثی، انتشارات جاویدان، تهران، 1363.
25)Marcuse,op.cit.p.456.
26)op.cit.p.464.
/ج