نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی
مترجم: ایرج علی آبادی
در آن زمان که یونانیها در تمام سواحل آسیا مهاجرنشین هایی ایجاد کرده بودند، در لیدیه و در شهر سارد پادشاهی حکومت می کرد به نام کرزوس (1). وی مردی بلند پرواز بود که به همان سرزمین اجدادش قانع نبود و تمام شهرهای یونان را به انقیاد خود درآوردند. یونانیها را مجبور به پرداختن خراج کرد و حتی در پی آن بود که قدرت خود را به جزایر فراوان این منطقه نیز بگستراند و به همین منظور دست به ساختن ناوگانی از کشتیهای جنگی زد. ولی مشاورانش او را از این کار برحذر داشتند و تذکر دادند که نتیجه فاجعه آمیز خواهد بود، زیرا سربازان او برای جنگ در خشکی قابلیت دارند ولی نمی توانند در دریا بجنگند، در حالی که یونانیهای جزایر از همان کودکی به قایقرانی و بازی با امواج و بادها عادت می کنند و مسلماً در جنگ دریایی پیروزی با آنها خواهد بود. و کرزوس هم خواه و ناخواه از این کار صرف نظر کرد.
در همین ایام که قلمروش در اوج عظمت بود، سیاحان زیادی از یونان به دنبال چیزهای تازه به آنجا سفر می کردند و حکمای بسیاری از یونان به دربار او می آمدند تا بر دانش و علم خود بیفزایند. معروفترین آنها سولون (2) آتنی بود که پس از تدوین قوانین بسیار برای وطنش، تصمیم گرفته بود از یونان برای مدتی دور شود تا هموطنانش به قوانینی که او بدون توجه به مخالفت و موافقت آنها نوشته بود عادت کنند. کرزوس از ورود میهمانی چنین عالیقدر و حکیم سخت خوشحال شد. در قصر خود، قسمتی را به او اختصاص داد و مستخدمی را مأمور کرد که همه جا، حتی اتاقهای مخفی مخصوص خزاین را به او نشان دهد.
سولون هم همه جا و همه چیز را دید؛ شمشهای طلا و جواهرات و مجسمه های طلایی و نقره ای و پارچه های ارغوانی و اثاثه ی عاج و خلاصه ی آنچه مایه ی شکوه و جلال شاهان است و کرزوس فراوان داشت، مشاهده کرد.
وقتی سولون همه جا و همه چیز را دید، کرزوس او را به نزد خویش فراخواند و پرسید:
ـ ای آتنی، میهمان عزیز من، در تمام جهان صحبت از حکمت و دانش توست و می دانم که تو کشورهای بسیار دیده ای و عشق به آموختن ترا تا دورترین نقاط مصر کشانده است و از زبان حکمای هر کشور نظرات آنها را شنیده ای. حال به من بگو در تمام این کشورها، آیا به مردی برخورده ای که بتوانی او را خوشبخت ترین فرد این دنیا بدانی؟
کرزوس ساده لوح که از قدرت و ثروت خود اطمینان داشت، تصور می کرد که حکیم آتنی بلافاصله جواب خواهد داد که آری چنین فردی را دیده است و در تمام جهان مردی نیست که خوشبخت تر از کرزوس باشد. ولی سولون مطابق میل کرزوس نبود. وی گفت:
ـ آری ای پادشاه، دیده ام و او مردی آتنی بود به نام تلوس (3).
این اسم هرگز به گوش کرزوس نخورده بود و در ته دل بسیار ناراحت شد. با وجود این، در حالی که می کوشید خود را بی اعتنا نشان دهد، پرسید:
ـ چرا عقیده داری که آن تلوس، که من نمی دانم کیست، خوشبخت ترین آدم دنیاست.
سولون جواب داد:
ـ از آن جهت که تلوس در کشوری آزاد و متنعم متولد شد. فرزندانی داشت که به نوبه ی خود دارای فرزندانی شدند و تلوس هم همه ی آنها را به چشم خود دید و همه هم زنده مانده اند. و پایان عمر تلوس چنان بود که در جنگی بین آتن و همسایه اش، الوسیس (4)، در صف اول جنگید و بر خاک افتاد، و هم میهمانانش در همان جایی که او بر خاک افتاده بود، مراسم تدفین و عزاداری همگانی برپا کردند.
کنجکاوی کرزوس از این داستان تحریک شد، زیرا به نظر او زندگی این آتنی ناشناس چیز برجسته ای نداشت. در حالی که خودش... ولی باز هم قانع نشد تا شاید جوابی را که می خواست از سولون بگیرد. ولی سولون قصد تملق نداشت و کسانی را خوشبخت خواند که یکی از دیگری ناشناستر بودند، نه ثروتی داشتند و نه پادشاه بودند.
بالاخره کرزوس به خشم آمد و زمام عقل از دست داد و پرسید:
ـ پس، من چه، ای آتنی؟ به نظر تو من آنقدر بی مقدارم که اینهمه اشخاص ناشناس را که کارهایشان همه مسخره بوده است بر من ترجیح می دهی؟ به نظر تو من خوشبخت نیستم؟
سولون از خشم شاه نهراسید و گفت:
ـ کرزوس، می دانی که خدایان همه ی حسابهای انسانها را بر هم می زنند و به خوشبختی آنها حسادت می ورزند. در طول یک زندگی خیلی چیزها اتفاق می افتد! آشکار است که تو مرد متمولی هستی و سرزمینی وسیع، خزاین پر، و غلامان فراوان داری. اما آیا واقعاً خوشبختی؟ نمی دانم. فقط وقتی می توان چنین گفت که زندگیت به پایان رسیده باشد. اغنیا نسبت به فقرا یک نقطه ضعف دارند و آن این است که ممکن است ثروت خود را از دست بدهند، و در چنین صورتی بدبخت تر از دیگرانند زیرا به فقر عادت نکرده اند. کرزوس، خوشبختی انسان به بسیاری چیزها بستگی دارد و به آسانی نمی توان کسی را خوشبخت دانست.
چنانکه می توان حدس زد، کرزوس از صراحت لهجه ی سولون خوشش نیامد و با سردی او را روانه کرد. فکر می کرد این آتنی، که لذات حاضر را به چیزی نمی شمرد و همه اش به فکر آینده است، ابلهی بیش نیست.
و زندگی در سارد با شکوهتر از پیش ادامه یافت. کم کم کرزوس حسادت خدایان را برانگیخت و گل سعادتش رو به پرپر شدن گذاشت. نخست، یکی از پسرانش را از دست داد. البته قبلاً در خواب دیده بود که پسرش به مرگ فجیعی خواهد مرد و معبران سفارش کرده بودند که هر آلت فلزی را از دسترس پسر دور نگاه دارد، و با همین مواظبتها پسر به سنین نوجوانی رسیده بود.
اما گریز از سرنوشت بیش از این مقدور نشد. به تشجیع یکی از خدایان، هوس شکار او را فرا گرفت و نتوانست مقاومت کند و با وجود احساس خطری که می کرد بالاخره پدر به او اجازه داد. اما در جنگل، یکی از همراهان نیزه ای را چنان ناشیانه پرتاب کرد که به جای آنکه به گراز بخورد، فرزند کرزوس را از پای درآورد.
این نخستین بدبختی پادشاه را سخت آزرده ساخت. اما از آنجا که جاه طلبیش قویتر بود، وقتی مراسم عزاداری پایان گرفت دوباره بر سر طرحهای عظیم خود رفت.
این زمان مقارن بود با دوران عظمت امپراتوری ایران. کرزوس می ترسید که عظمت ایران موقعیت او را به خطر افکند، پس تصمیم گرفت با کوروش، پادشاه ایران، وارد جنگ شود. اما قضیه خیلی جدی بود و نخواست با سبکسری به آن بپردازد. در چنین مواقعی، بهترین کار مشورت با خدایان بود. اما کدام خدا؟ کرزوس هیئتهایی را به یونان فرستاد تا نظر کاهنان را بگیرد.
برای اینکه بفهمد کدام پیشگویی مقرون به حقیقت است، فرستادگان را گفت هر کدام مرتباً وقایع سفر روزانه ی خود را از لحظه ی حرکت از سارد بنویسند و درست روز صدم، همه از کاهن پیشگو بپرسند که « الان کرزوس شاه در چه کار است؟» و بعد بلافاصله به سارد بیایند و جوابی را که گرفته اند بگویند.
پیشگویان معابد مختلف هر کدام جوابهایی دارند که در جایی ذکر نشده است. ولی جواب پیشگوی معبد دلف با دیگران فرق داشت و چنین بود:
« من تعداد ماسه ها و وسعت دریا را می دانم. حرف لال را می فهمم و صدای آن کس را که حرف نمی زند می شنوم. بوی لاک پشتی را می شنوم که با آن پوست ضخیم همراه با گوشت بره در دیگی مفرغی پخته می شود. زیرش مفرغ است و بالایش مفرغ.»
فرستادگان کرزوس از چنین جوابی که کلمه ای از آن را نمی فهمیدند ناراحت شدند. لکن کاهنان معبد دلف جدی جواب داده بودند و آنها حق نداشتند جواب خدایان را محک بزنند. پس جواب را عیناً به مقصد رساندند.
وقتی همه فرستادگان به سارد رسیدند و جوابهایی را که گرفته بودند در کاغذی سربسته نوشتند، سلطان آنها را به جشن بزرگی دعوت کرد و شخصاً سر کاغذها را گشود. جوابها یکی از دیگری عمیقتر بود، پادشاه سر تکان می داد، و از هیچ کدام راضی نبود.
بالاخره نوبت به جواب معبد دلف رسید. با خواندن اولین کلمه، کرزوس گوش تیز کرد. به کلمه ی لاک پشت که رسید روی تخت نیم خیز شد و چون صحبت بره پیش آمد از جا جهید و چون به « بالا مفرغ و زیر مفرغ» رسید به حالت هذیان درآمد. روی سنگفرشهای کف قصر افتاد و رو به جانب دلف کرد و با خضوع زیاد به خداوند نماز برد. درباریان همه به تقلید او به شوق افتادند، اما هیچ کدام از قضیه سر در نیاوردند. کرزوس هم برای آنها هیچ توضیحی نداد و همچنان به سجده افتاده بود و دیگران هم به همچنین؛ شاه از خوشحالی می لرزید و دیگران نیز به حالت هیجان درآمده بودند.
خلاصه آنکه آن شب در قصر غوغایی بود و هیچ کس هم نمی دانست قضیه چیست. هیچ کس مگر خود کرزوس. زیرا برای آنکه کاری کند که به ذهن هیچ کس نرسد و جواب درست از نادرست مشخص شود و جنبه ی تصادفی نداشته باشد، لاک پشتی را تکه تکه کرده با گوشت بره در دیگی مفرغی قرار داده و سر دیگ مفرغی را هم بر آن نهاده بود. پیشگوی معبد دلف تمام را گفته بود. همه چیز درست شده بود و کرزوس مشاوری راستگو یافته بود.
بار دیگر هیئت به راه افتاد. اما این بار فقط به سوی دلف. هدایای نفیسی برای خدایان فرستاد. سه هزار رأس از انواع حیوانات، تختخوابهای طلایی و نقره کاری شده، جامهای زرین و پارچه های ابریشمین، و هزاران چیز ارزشمند دیگر. مثل اینکه اگر بهای بیشتری بپردازد، پیشگویی موافقی خواهد شد. وقتی همه ی هدایا تقدیم معبد شد و قربانیها انجام گرفت، فرستادگان بار دیگر از پیشگوی معبد دلف پرسیدند که آیا کرزوس با پادشاه ایران به جنگ بپردازد یا نه؟
پیشگو جواب داد که اگر به جنگ دست بزند، کشور بزرگی را به خرابی خواهد کشید.
کرزوس که این جواب را شنید، غرق در شادی شد. شک نکرد که اوست که باید قدرت کوروش را درهم بشکند. برای اطمینان بیشتر، بار دیگر استخاره کرد و پیشگو جواب داد:
ـ آنگاه که قاطری بر مادها حکومت کند، ای اهل لیدیه، در کنار شط به میان سنگریزه ها بگریز و از اینکه ترا جبون بدانند ترس به خود راه مده.
اما چطور ممکن بود که قاطری بر مادها فرمانروا شود؟ آیا پیشگویی به این معنا نبود که سلطنت کرزوس جاودانی خواهد بود، زیرا هرگز زمان گریز فرا نخواهد رسید.
کرزوس قوت قلب یافت و جنگ آغاز کرد. لشکری گران فراهم آورد و به جنگ کوروش رفت. نبردی در گرفت که نتیجه ای نداشت و هر یک از دو طرف در مواضع خود باقی ماند. چون زمستان فرا رسید، کرزوس تصمیم گرفت به سارد برگردد و در بهاران جنگ را از سر گیرد و همین کار را هم کرد. ولی وقتی به پایتخت رسید و قسمت اعظم سربازان را مرخص کرد، ناگهان کوروش با تمام قوا به دروازه های شهر حمله برد. با وجود زمستان، کوروش تصمیم به ادامه ی جنگ گرفته بود. پایتخت به محاصره درآمد. کرزوس امید داشت که مدت زیادی مقاومت کند، ولی ظرف چهارده روز شهر سقوط کرد. زیرا مادهای کوه نشین لشکر کوروش از منطقه ی مشکلی که به همین جهت هم چندان نگهداری نمی شد عبور کردند و سربازان یکی یکی وارد شهر شدند، و بالاخره مدافعان که غافلگیر شده و از روبرو مورد حمله قرار گرفته بودند، تسلیم شدند.
ایرانیان بدین گونه سارد را تصرف کردند و بر طبق اوامر کوروش، کرزوس را زنده دستگیر کردند و نزد شاه بردند. اگر کوروش دستور داده بود کرزوس را زنده دستگیر کنند از سر لطف و مهربانی نبود، بلکه تصمیم داشت دشمن خود را با مرگ سختی مجازات کند و به خدایان کشورش تقدیم دارد. پس دستور داد که در حیاط قصر آتشی از اشیای گرانبها برافروزند و کرزوس و چهارده جوانی را که با او دستگیر شده بودند در آن آتش بسوزانند.
کرزوس روی تل هیزم در انتظار مرگ بود و در دوروبرش محافظان و سربازان مشغول جمع کردن هیزم و هیمه بودند. زندانیان دیگر هم ناله می کردند و زنجیرها را به دندان می گرفتند. کوروش هم بر تخت باشکوهی نشسته بود و صحنه را نظاره می کرد. ناگهان سکوتی برقرار شد و همه چشمها متوجه پادشاه شد تا دستور افروختن آتش را بدهد. زندانیان هم که متوجه شده بودند لحظه ی آخر فرا رسیده، سر تسلیم فرود آورده و آرام شده بودند. کرزوس تا آن لحظه سخن نگفته بود. مثل اینکه نسبت به آنچه در دور و برش می گذشت اعتنایی نداشت. در واقع هم، او سولون حکیم و حرفهای او را به خاطر می آورد. حقا که حکیم آتنی درست گفته بود و برای قضاوت درباره ی سعادت هر کس باید منتظر شد تا لحظه ی مرگش فرا رسد. آیا در این لحظه، کرزوس بدبخت ترین موجودات نبود؟ او که قبلاً تصور می کرد خوشبخت ترین آنهاست. در میان این افکار، بی آنکه بخواهد، ناگهان اسم سولون را بلند صدا کرد، و چون سکوت برقرار بود، همه صدای کرزوس را که حکیم آتنی را می خواند شنیدند. کوروش خواست معنای این حرف را بفهمد و دنبال مترجمانی فرستاد تا این معنا را از آنها بپرسد. کرزوس نخست نخواست جواب دهد و لجوجانه ساکت ماند و تنها به نگاههای تحقیرآمیز بر فاتحان بسنده کرد. ولی بالاخره در مقابل اصرار پادشاه جواب داد:
ـ این نام مردی است که در گذشته او را شناختم و خیلی دلم می خواهد همه ی پادشاه جهان او را بشناسند.
مترجمان این کلمات را که رمزگونه به نظر می آمد به کوروش گفتند و او هم بیشتر راغب شد که بداند قضیه چیست و توضیحهای بیشتری خواست. کرزوس داستان دیدار خود با سولون را بیان کرد و گفت که چطور آن مرد حکیم حاضر نشد او را در اوج قدرت خوشبخت بنامد و عقیده داشت امور بشری آنقدر ناپایدار است که آینده را بر اساس زمان حال نمی توان پیش بینی کرد، و انصافاً که حق داشت.
وقتی کرزوس داستانش را می گفت، شعله و دود آتش بالا گرفته بود. کوروش که این سخنان را از دهان مترجمان شنید فکر کرد که او خود انسان است و تصمیم به آتش کشیدن انسانی دیگر که تا همین ایام در ناز و نعمت به سر می برده کار درستی نیست و از انتقام خدایان به وحشت افتاد. پس دستور داد آتش را خاموش کنند و کرزوس و چهارده محکوم دیگر را پایین بیاورند.
می گویند کرزوس وقتی سربازان ایرانی را دید که یکی آب می ریزد و آن دیگری به هیمه های افروخته ضربه می کوبد تا آتش خاموش شود، میل به زندگی در او بیدار شد. گرچه تا چند لحظه پیش خود را آماده ی مرگ ساخته بود و آپولون را به یاری می طلبید و هدایا و قربانیهایی را که برای او فرستاده بود یادآوری می کرد و استغاثه می کرد که بابت همه ی این کارها به او کمک کند. آن وقت ابری سیاهرنگ آسمان را که تا لحظه ای پیش صاف بود تیره کرد و بارانی سخت باریدن گرفت و آتش خاموش شد.
با دیدن این معجزه، کوروش مطمئن شد که کرزوس مورد علاقه خدایان است و این بدان معنی است که او ذاتاً مرد بدی نیست. پس او را از مرگ رهانید و با هم دوست شدند. کوروش وقتی داستان پیشگوییها را شنید به خنده افتاد و گفت: وقتی خدایان گفتند او موجب خرابی امپراتوری بزرگی خواهد شد باید فکر می کرد که ممکن است امپراتوری خود او باشد.
کرزوس پرسید: پس داستان قاطر چه؟
کوروش بیشتر به خنده افتاد و گفت:
ـ راستش را بخواهی، قاطر خود منم. زیرا باید بدانی که مادر من اهل ماد بود و از تبار شاهان؛ او دختر اژدهاک بود. اما پدرم پارسی بود و در مرتبه ای پایینتر از مادرم قرار داشت. با اینهمه، با هم ازدواج کردند و از این ازدواج نامساوی من متولد شدم. حال می بینی که آپولون حق داشت مرا قاطر بنامد، چرا که قاطر هم حاصل پیوند درازگوش و ماده اسب است. آیا اسب به مراتب از درازگوش برتر نیست؟
کرزوس ساکت ماند و اعتراف کرد که اشتباه از جانب او بوده است. ولی چون دیگر پادشاه نبود و امکان سؤال از پیشگویان را نداشت، از این کار چشم پوشید و این بار واقعاً خوشبخت و راضی از سرنوشت خود سالهای دراز زندگی کرد.
پی نوشت ها :
1. Cresus.
2. Solon.
3. Tellos.
4. Eleusis.