آتش در کلیسا

ولتر طنز انتقادی خود را به بهترین گونه در کتابش واژه نامه ی فلسفی (*) Dictionnaire Philosophique به کار برده است (کتابی که از سال 1752 شروع به نوشتنش کرده، و با نام مستعار به سال 1764 به چاپ رسانده بود.
دوشنبه، 21 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آتش در کلیسا
آتش در کلیسا

نویسنده: ولتر
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

فرانکلین لوفان باومر:
ولتر طنز انتقادی خود را به بهترین گونه در کتابش واژه نامه ی فلسفی (*) Dictionnaire Philosophique به کار برده است (کتابی که از سال 1752 شروع به نوشتنش کرده، و با نام مستعار به سال 1764 به چاپ رسانده بود. بعدها این کتاب را با تجدید نظر و افزایش مطالب به اسم خود به چاپ رساند). در این کتاب او به اصول گرایی کلیسایی می تازد «این مایه ننگ و رسوایی را از میانه براندازیم» و خداگرایی دینی theistic یا خداگرایی طبیعی deistic خودش را ارائه
می دهد.

اَبه Abbe (راهب)

«حضرت اَبه (راهب یا کشیش) تشریف کجا می برید؟» وقس علیهذا. آیا می دانید که واژه اَبه (اَب) به معنی پدر است؟ چنانچه در خور چنین مقامی باشید به کشور خدمت می کنید؛ بی شکّ شما بهترین کاری را که از عهده یک انسان برآید می کنید: از شما موجودی اندیشمند زاده خواهد شد. تقبّلِ مسئولیّتِ پدری، عملی است نیک و آسمانی. ولی اگر اَبه از آن روی شده اید چون که سرتان را تراشیده اید و دل به این خوش کرده اید که یقه ای کوچک و عبایی کوتاه به تن دارید، و حاضرید برای منفعتی بی درد سر صبر کرده و انتظار بکشید، در آن صورت مستحقّ نام اَبه نمی باشید. راهبان قدیمی این عنوان را به رئیس یا سرپرستی که انتخابش می کردند می دادند. اَبه برای آنان یک پدر روحانی محسوب می شد. وه که اسمهای واحد بازگشت ایام چه معانی محتلفی به خود می گیرند! اَبه ای که نقش پدر روحانی را برعهده داشت مرد تهی دستی بود که بر بسیاری از تهیدستانِ دیگر سرپرستی می کرد: ولی این پدرانِ تهیدست روحانی از آن پس [هر یک] دویست تا چهارصد هزار لیور Livre (فرانک) در آمد دارند؛ و امروزه در آلمان پدران روحانی مسکینی وجود دارند که یک هنگ سرباز محافظ در خدمت خود دارند.
آخر، فقیری که قَسَم یاد کرده تهیدست بماند، مگر درست است که دولتمندی و قدرت را پیشه سازد! من قبلاً گفته ام و مجبورم هزار بار دیگر تکرار کنم که این امر قابل تحمل نیست. قوانین، این گونه سوءِ استفاده ها را قبول ندارد و دین نیز آن را شرم آور و ننگین می داند؛ و تهیدستان راستین که خوراک و لباس ندارند دم در منزل جناب اَبه ناله و فریادشان به آسمان بلند است.
ولی من صدای اَبه های ایتالیا، آلمان، فلاندر، و بورگنی را می شنوم که می گویند:« چرا ما دولت و مکنت نیاندوزیم، چرا ما در زمره امراء و شهریاران در نیاییم؟ مگر خون اُسقفها از خون ما رنگین تر است؟ آنها هم مثل ما روزگاری مسکین بودند ولی بعد ثروتی به هم زدند و جایگاه شامختری برای خود پیدا کردند؛ یکی از آنها حتی به مقامی دست یافته که از شاهان نیز بالاتر است؛ پس چه بهتر که ما هم تا به جایی که بتوانیم به تقلید از آنها بپردازیم.»
آقایان حقّ با شماست؛ به زمین حمله کنید؛ زیرا آن به کسی که قوی است و یا می تواند با تردستی چپاولش بکند تعلّق دارد. شما از روزگار جهالت، خرافه و جنون، سود جسته اید تا ما را از میراثمان و هر چه داشته ایم ساقط کرده و لگدکوب خود سازید و دسترنج نگون بختان را به یغما ببرید. ولی بر خود بلرزید چونکه روز عقل و شعور نیز فرا خواهد رسید!

آته Atee (مُلحد)، آته ئیزم Atheisme (الحادگرایی)

بخش چهارم

مرا با شهریار مُلحدی که نفعش را در این می بیند تا مرا در هاونی خورد و خمیر کند هیچ رابطه و سازشی نیست: چه، خوب می دانم که انجام کارم در هاون کوفته و لهیده شدن خواهد بود. اگر شاه می بودم با درباریان مُلحد سرو کار نمی داشتم که نفع خود را در مسموم کردن من بینند: چه، در آن صورت مجبور می شدم هر روز پادزهری جورو واجور بلعیده و نوش جان کنم. بنابراین برای شهریاران و ملّتها ضرورت مطلق دارد که در مغزشان این اندیشه را عمیقاً حک کنند که موجودی متعال، آفریدگار، حاکم، پاداش و مکافات دهنده ای، وجود دارد... .
از همه این حرفها چه نتیجه ای می توان گرفت؟ اینکه، الحاد در میان کسانی که زمام حکومت را به دست دارند دنیوی است بی اندازه پلید؛ حتی در میان مشاوران دولتی نیز دیوی است بی اندازه پلی، هر چند عملاً گناهکار نباشند، زیرا می توانند آنانی را که دارای مقام و منصبی هستند تحت تأثیر قرار دهند؛ با اینکه الحاد کمتر فاجعه زاست تا تعصّب مذهبی و کوته فکری، ولی تقریباً همیشه موجب مرگ فضیلت و پرهیزکاری است. از همه مهمتر، باید افزود که امروز ملحدان شمارشان کمتر از همیشه است، زیرا فیلسوفان پی بره اند هیچ گیاهی نیست که نتوان مبدائی برایش تصور کرد و هیچ مبدائی نیست که در پس آن طرحی نباشد و غیره؛ و اینکه گندم از گندیدگی هرگز نمی روید.
هندسه دانانی که اندیشه ای فلسفی ندارند علل غایی را ردّ نموده اند، ولی فیلسوفان حقیقی بدان معترف اند؛ همان طور که نویسنده ای معروف گفته است، یک آموزگار فقه و مکتب دینی Catehist بچه ها را برای آشنایی با خدا آماده می سازد، در حالی که نیوتن وجود خداوند را برای اندیشمندان توجیه می کند.
اگر ملحدان و خداشناسانی وجود دارند، بجز مزدوران جبّار روحانی چه کسی مسئول آن است که ما را با ریا و فریبهای خود علیه خودشان می شورانند ولی روحهای ضعیف را بر آن می دارند که منکر خدا شوند، خدا را که نسبت به او این حقّه بازان هتک حرمت می کنند؟ به کرّات اتفاق افتاده که این خون آشامانِ ملّت، مردم به تنگ آمده را حتی علیه شاه شورانده اند!
افرادی که عصاره جان ما را مکیده و خود را فربه و پروار کرده اند بر سرمان داد می زنند که، «متقاعد گردید که مادّه الاغی زبان گشود و حرف زد؛ باور کنید که ماهی ای آدمیزاده بالغی را بلعید و سه روز بعد او را سالم و سرزنده بر کرانه دریا قی کرد؛ شک نکنید که خداوند جهان به یک پیامبر یهودی امر فرمود که مدفوع خُورَد (حزقیال) و به پیامبری دیگر دستور داد دو تا زن بدکاره و فاحشه بخرد و از آنها صاحب اولاد شود (هوشع).» اینها کلماتی هستند که آنها ادعا می کنند از دهان خداوندِ پاکی و حقیقت جاری شده است: «به هزاران چیز عقیده داشته باشید که یا آشکارا زننده و سهمگین است و یا با حساب هیچ جور در نمی آید: و گرنه خداوندِ رحمان شما را در آتش جهنّم خواهد سوزاند، نه فقط برای یک میلیون میلیارد قرن، بلکه تا ابد، چه شما دارای جسم باشید و چه نباشید.»
این مزخرفات باور ناکردنی هم حالِ ضعیفانِ آشفته ذهن را می گیرد و هم حالِ توانمندانِ خردمند را. و هر دو دسته گویند:« اگر معلمان ما خدا را برایمان به صورت بی شعورترین و سبعانه ترین همه موجودات بنمایانند، پس در آن صورت خدا نیست»؛
ولی بهتر این است که بگویند:« چون معلمان ما تهی مغزی ها و دیوانگی های خود را به خدا نسبت می دهند در آن صورت خدا مخالف آن چیزی است که اینها ادعا دارند، پس، خدا همانقدر دانا و مهربان است که اینها دیوانه و پلیدش می پندارند.» این نتیجه ای است که یک انسان عاقل می گیرد. ولی اگر یک متعصّب مذهبیِ کوته فکر به آنان گوش دهد، همه را تحویل مأمور نظمیّه و توبیخ و یا دست نشانده کشیشان داده، و این مأمور نظمیّه آنها را به سوختگاه می اندازد تا در آتش آهسته بمیرند، آن هم با این فکر که انتقام کشیده و تقلیدی از قادر مطلق کرده باشد، کاری که اهانت کردن به خداست.

ربّانیّت عیسی

سوسی نی ها Socinianc، که مسیحیانِ دیگر آنها را جزءِ کفرگویان می شمارند، به ربّانیّت عیسی معتقد نیستند. آنها هم- عقیده با فیلسوفان باستان، یهودیان، مسلمانان و ملل متعدّد دیگر این ایده را که آدمیزاده ای را خدا خوانده و یا خدا را در قالب یک انسان پرستش کنند گناهی زشت و شرم آور می دانند. آنها فرق و فاصله بین انسان و خدا را بی نهایت دانسته و محال به نظرشان می رسد که موجودی لایتناهی، عظیم و جاودانه در قالبی جسمانی که از بین رفتنی است جای بگیرد.
آنها در تأیید نظریّه خود به گفته یوسبیوس (اُزه بیوس)Eusebius، اسقف قیصریّه، اشاره می کنند. یوسبیوس در اثر خود تاریخ روحانیّت مسیحی، کتاب یکم، بخش 11 می گوید: با عقل جور در نمی آید موجودی که زاده نشده، قادر متعالی که سرشتش تغییر نمی پذیرد قالب یک انسان را به خود بگیرد. آنها به حرفهای اولیای کلیسا، ژوستین Justin و تِرتولیان Tertullian استناد می کنند که معنایی مشابه دارد: ( ژوستین در
نوشته اش به نام گفت و شنود با تریفونTryphon، و ترتولیان در سخنرانیش علیه پراکسه آسPraxeas).
آنها از پولِس مقدّس نقل قول می کنند که او عیسی را هرگز خدا خطاب نمی کند، بلکه اغلب او را انسان خطاب می کند. آنها جرأت و جسارت را به حدی می رسانند که ادّعا کنند مسیحیان، سه قرن تمام کوشیدند تا بتدریج مسیح را در اوج عرش عزّت و بر تخت خدایی قرار دهند، کاری از مشرکان سرمشق گرفته بودند، مشرکانی که بر تنی چند از انسانها مقامی الهی یا الوهیّت بخشیده بودند. در ابتدا آنان مسیح را صرفاً انسانی تلقی می کردند الهام گرفته از خدا؛ سپس موجودی کاملتر از دیگران. چندی بعد برایش جایگاهی بالاتر ار ملائک تعیین کردند، همانطور که پُولس قدّیس بدان اشارت دارد. با گذشت ایام او تجلّی ذات خداوند در زمان شد. باز این هم کافی نبود آنها تولّد مسیح را حتی از پیدایش خود زمان نیز به عقب تر بردند. سرانجام او را مقام خدایی بخشیده و با ذات پروردگار هم- جوهر دانستند.
کِرِلیوسCrellius ، وُکِلسیوسVoquelsius، آلکساندر ناتالیسAlexander Natalis ، هُرن بِک Hornebeck همگی بر این کفرگوییها، که عاقلان را متحیّر و سبک مغزان را گمراه می سازد، صحّه نهادند. در این زمینه از همه بیشتر فاستوس سوسینوس Faustus Socinus بود که تقلّا کرد و تخم این نظریّه را در سراسر اروپا پراکند. در اواخر قرن شانزدهم این جنابِ سوسینوس موفق گردید مسیحیّت نوع تازه ای را برقرار سازد: مثل اینکه سیصد نوع فرقه مسیحی که از قبل وجود داشت کم بود.

ایمان

ایمان چیست؟ آیا باور داشتن به چیزی است که به نظر بدیهی آید؟ نه: به نظر من بدیهی و مسلّم است که باشنده ای هست جاودانه، متعال، دانا، که وجود او ضروری است؛ این امر حاصل ایمان نیست، بلکه حاصل عقل است. من این را به هیچ وجه به حساب لیاقت خودم نمی گذارم که فکر کنم این موجود جاودانه، نامتناهی، که فضلیت مطلق است و اصلِ کَرَم و نیکی، میل دارد که من خوب باشم و با تقوا. ایمان عبارت از باور کردنِ آن چیزی که حقیقت به نظر آید نیست، بلکه باور داشتن به چیزی است که برای فهممان نادرست جلوه کند. فقط بر اساس ایمان است که مردم آسیا می توانند به مسافرت محمد در هفت سیّاره، به جسمیّت یافتگی های خدایی چون فوFo، چون ویشنوVishnu، چون خاکاXaca، چون برهماBrahma، چون سامونوکودوم Sammonocodom و غیره و غیره باور داشته باشند. آنها فهم خود را به عجز وا می دارند، آنها از تحقیق کردن می هراسند، آنها نه می خواهند از دست و پا زدنهای بیهوده دست بردارند و نه زنده زنده در آتش بسوزند؛ آنها می گویند:« من ایمان و یا اعتقاد دارم.»

معجزات

مُعجزه، به معنی واقعیِ کلمه، آن چیزی است که حیرت برانگیزد. در این صورت هر چیزی یک معجزه است. نظم حیرت انگیز و شکوهمند طبیعت، گردش صدها میلیون کُره به دور یک میلیون خورشید، فعالیّت نور، زندگی جانوارن همگی معجزاتی دائمی هستند.
به موجب تصوراتی که تلقین مان شده، ما آن چیزی را که مُعجزه
می خوانیم که قوانین الهی و جاودانه را نقض کند. چه باک از اینکه ماه با قرص کامل درخشان باشد و همزمان با درخشش آن خورشید گرفتگی پیش آید، چه عیبی دارد که مُرده ای کلّه اش را زیر بغل گرفته باشد و در چنین وضعی دو فرسنگ راه را با پای پیاده طی نماید، این را معجزه می خوانیم.
بسیاری از فیزیکدانان و طبیعت شناسان معقتدند، با اینچنین تعبیری، معجزه اصلاً وجود ندارد؛ دلایلی که ارائه می دهند اینهاست.
معجزه، نقص کردن و نادیده گرفتن قوانین ریاضی، الهی، قوانین ثابت و تغییر ناپذیر، و ابدی است. بر مبنای همین یک برهان معجزه چیزی جز نقض غرض یا تناقص باطل نیست. یک قانون نمی تواند تغییر ناپذیر بوده و در عین حال قابل نقض باشد یا بشود از آن تخطّی کرد. ولی ممکن است پرسیده شود آیا قانون می تواند بنا بر اراده خداوند که خودش واضع آن بوده معوّق بماند؟ جواب جسورانه ای که آنان می دهند این است که، نه؛ امکان ندارد موجودی بی نهایت دانا قوانین را برای این وضع کند که خود او نقض شان نموده و زیر پا نهد. آنها می گویند خدا نمی تواند در دستگاهی که خودش آن را به کار انداخته دستکاری کند مگر برای اینکه بخواهد کار آن را روانتر کرده و بهترش سازد؛ ولی از آنجاییکه او خداست، واضح است که او این ماشین عظیم را به بهترین وجه ممکنه خلق کرده. اگر او ملاحظه فرموده که به علّت طبیعت ماده نقصی در کار است این امری غیر متّرقبّه نبوده بلکه از همان ابتدای آفرینش بدان واقف بوده است. بدین ترتیب، او هرگز تغییری بدان نخواهد داد و چیزی را در آن عوض نخواهد کرد.
به علاوه، خدا نمی تواند کاری کند که بدون حکمت باشد؛ حال، چه حکمتی می تواند در کار باشد که او را وا دارد تا برای مدتی آنچه را که خودش ساخته است مختل نموده و از ریخت و ترکیب بیندازد؟
ممکن است به آنان گفته شود، به خاطر انسانها. ولی آنها جواب خواهند داد، لااقل بگوییم به خاطر تمام انسانها؛ زیرا این تصوری محال خواهد بود که طبیعت الهی برای انسانهای خاص و دست چین شده ای کار کند و نه برای تمامی نژاد بشری؛ حتّی نژاد بشری هم آنقدرها مهم نیست، زیرا در مقایسه با تمامی موجوداتی که بی کرانگی و عظمت عالم را می سازد اهمیّت آدمی زاده ها از مورچه دان کوچکی بیشتر نیست. آیا تصوّری احمقانه تر از این هم می تواند وجود داشته باشد که خداوند، این وجود لایتناهی، کار شگرفی را که تمامی جهان را به جنبش وا می دارد به خاطر تلّ کوچکی متشکّل از سیصد و چهارصد مورچه بر هم زند و طرح مخالف و نوظهوری در اندازد؟
ولی فرض کنیم که خدا با نشان دادن نظر لطفش به تنی چند از انسانها می خواسته است آنان را از دیگران متمایز سازد: در این صورت آیا برایش لازم می آمده که آنچه را که برای همیشه و همه جا مقرّر فرموده تغییر دهد؟ بی شک او را به این تغییر و تزلزل اراده نیازی نیست تا نسبت به مخلوقاتش نظر لطفی نشان دهد: الطاف او در قوانینی که خود او آنها را وضع کرده نهفته است. در این قوانین، او همه چیز را پیش بینی نموده و نظم و ترتیب به آنها داده است؛ همه چیز از نیرویی که او به طبیعت بخشیده همواره اطاعت می کنند.
چه لزومی دارد که خداوند به معجزه متشبّث گردد؟ آن هم برای عملی ساختن نقشه ای که به شماری اندک از موجودات زنده ربط می یابد! در این صورت حرفش این خواهد بود که: «من نتوانستم از طریق نظامی که بر جهان مسلّط کردم، از طریق فرامینی که مقرّر نمودم، و قوانین ابدی که مستقر ساختم به نقشه ای ویژه که در نظر داشتم نایل آیم؛ از همین رو می روم تا اندیشه های ابدی و قوانین تخطّی ناپذیرم را عوض کنم تا دست به کاری بزنم که با وجود آن اندیشه های ابدی و آن قوانین تخطّی ناپذیر میسّر نیست.» با این حرف خدا به ضعف خود اعتراف خواهد کرد و نه به قدرتش. و این غیر قابل تصورترین تناقض در وجود وی خواهد بود. به همین دلیل نسبت دادن معجزه به خدا اهانت کردن به او خواهد بود (گیریم که انسانها بتوانند اهانت به خدا کنند)؛ این مثل آن است که به او بگوییم: «تو موجودی ضعیف و بیچاره ای.» از همین رو باور داشتن به معجزه نوعی بی حرمتی به ذات الهی است.

آزار

آزار دهنده و ستمگر کیست؟ او آن کسی است که نخوت زخم خورده و تعصّب جنون آسایش شهریاران و حاکمان را بر ضدّ انسانهای بی گناه بر می انگیزاند، انسانهایی که یگانه جُرمشان این است که با وی هم- عقیده نمی باشند. «ای بی حیا! تو خدایی را می پرستی، تو تقوا و فضیلت را موعظه می کنی، تو پارسایی می کنی؛ تو خدمتِ خلق را کرده ای، تو دلی را به دست آورده ای، تو به یتیمان رسیده ای، دستگیری از بی نوایان نموده ای؛ بیابانی را آباد کرده ای، به یاری بندگان بینوا شتافته و خانواده های آنان را شاد کرده و در روستاهای حاصل خیز جایشان داده ای؛ ولی من پی برده ام که از من بیزاری و هرگز کتاب بحث انگیزم را نخوانده ای؛ تو خدعه گر و حقّه بازم می خوانی و می دانی که دستنوشته گ*** را تقلّب کرده و مطالب*** را دزدیده ام؛ چه بسا مرا لو داده و رسوا سازی؛ ولی من دستت را داغ کرده و پنبه ات را خواهم زد. لذا، پیشِ معتمدِ رئیس الوزراء، و یا حاکم شرع خواهم رفت؛ با سر کج کردن و لب و لوچه ور چیدن به آنها نشان خواهم داد که تو عقیده باطلی درباره سلولهای انفرادی هفتاد و دو مترجم جهودی داری که در قرن سوم قبل از میلاد به مدّت هفتاد و دو روز حبس شده بودند تا تورات را به زبان یونانی ترجمه کنند؛ و اینکه ده سال پیش با بی احترامی از سگ اصحاب کهف یادی کردی و او را سگ پاسبان خواندی در حالی که من ثابت می کنم که او یک سگ شکاری بود؛ من تو را بعنوان دشمن خدا و بشر شناسانده و آبرویت را خواهم ریخت.» این است حرف هایی که از دهان آن آزار دهنده ستمگر جاری است، این کلمات فقط از دهان او بیرون نمی ریزند بلکه در دلش کنده و حکّ شده اند، آن هم با مقراض بران تعصّب که آبدیده و آمیخته به رشک است. به گونه ای چنین بود که لو- تِلی یِر LeTellier یسوعی جرأت ورزید کاردینال- دو- نو آی Cardinal de Noailles را تحت تعقیب قرار دهد، و ژوری- یو Jurieu به اذیت و آزار بِل Bayle بپردازد.
وقتی اذیت و آزار پروتستانها را در فرانسه شروع کردند، نه فرانسوی اول Francois مقصر بود، نه هانری دومHenri II، نه فرانسوی دومFrancois II. این شاهان در کمین آن
نگون بختان ننشسته بودند تا با حربه جنون و کینه توزی خویش آنان را به سوی مرگ رانده و طعمه آتش گردانند. فرانسوای اول سرش تا حد زیادی با دوشس اِتامپ duchesse dُEtampes گرم بود، هانری دوم با دیان Diane بیوه سالخورده حاکم سابق نُرماندی، و فرانسوای دوّم هم هنوز دهانش بوی شیر می داد. این اذیت و آزارها را چه کسانی آغاز کردند؟ کشیشهای حسود که آتش تعصبهای حکّام و سیاست بازیهای وزیران را بر افروخته و برآن دامن ردند.
اگر شاهان فریب کشیشان را نمی خورند، اگر آنها پیش بینی می کردند که عاقبتِ این آزار و اذیتها به پنجاه سال جنگ و قلع و قمع نیمی از جمعیت کشور به دست همدیگر منجر می گشت، با اشک خود به خاموش کردن آتش جانسوزی که برافروخته شده بود می پرداختند. آه، ای خدای رحیم! اگر انسانی بتواند شباهت به این موجود خبیث پیدا کند که پیوسته کارهای تو را از میانه براندازد، آیا نهادن نام آزار دهنده و ستمگر بر او مناسب نیست؟

تِه ئیست Theiste ( خداپرست)

ته ئیست ( یا خداپرست) کسی است که به موجودی متعال که هم نیک است و هم توانا اعتقاد راسخ دارد، به موجودی که همه موجوداتی را که امتدادها و اندازه هایی دارند. شکل بخشیده است، موجوداتی که رشد می یابند، دارای حسّ اند، و یا اینکه از شعور برخوردارند؛ اوست که تکثیر انواع موجودات را ممکن می سازد، اوست که جزای جنایات را بی هیچ شقاوتی می دهد، و برای اعمال پارسایانه با مهربانی پاداش شایسته در نظر می گیرد.
خداپرست نمی داند خدا چگونه مجازات می کند، چگونه حمایت می فرماید، و به چه نحو از سر تقصیر می گذرد؛ زیرا او آنقدر جسارت نمی ورزد که مدّعی شود از چگونگی اعمال خدا خبر دارد؛ ولی می داند که خدا عمل می کند و اینکه او عادل است مسائلی که مشیّت الهی ربط می یابد اعتقاد او را به هیچ متزلزل نمی سازد، زیرا آنها فقط مسائلی عظیم هستند و نه رازهای گشوده ای که کاملاً روشن باشند؛ او به این مشیّت الهی تن در می دهد هر چند فقط چندتایی از تأثیرات و صُوَر بیرونی آن را درک نمایند؛ از طریق چیزهایی که برایش مرئی هستند او به قضاوت امور نادیدنی پرداخته و به این اندیشه می افتد که این مشیّت الهی بر همه جا، و بر تمامی قرون، حکم فرماست.
از روی پذیرش چنین اصلی است که او با بقیّه جهان پیوند حاصل نموده است، و از همین رو نیز به هیچ یک از فرقه هایی که به هم تضّاد و اختلاف دارند نمی گراید. دین او قدیمی ترین و گسترده ترین دین هاست؛ زیرا عبادتِ ساده خدا بر تمامی نظامهای جهان تقدّم دارد. او به زبانی حرف می زند که تمامی ملتها می فهمند، هر چند که خود این ملتها از درک همدیگر عاجز و ناتوان باشند. او از پکن گرفته تا کاین Cayenne دارای دوستان و برادرانی است، و همه خردمندان را برادران خویش می داند. او معتقد است که معنی دین را، نه در یک متافیزیک گنگ و نافهمیدنی باید یافت، و نه در قالب ظواهر عاطل و گول زننده؛ بلکه آن را به مفهوم ستایش پروردگار باید گرفت و ایمان به عدالت، نیکی و احسان، مذهب اوست؛ و اینکه تسلیم خدا باید بود. مسلمانی که خام است به او می گوید:« وای به حال تو اگر به زیارت مکّه نروی!» مسیحی ای که پختگی ندارد هشدارش می دهد. «وای به حالت اگر سفری به زیارتگاه مریم مقدّس در لورِت Lorette واقع در ایتالیا نکنی!» او بر لورِت و مکه می خندد؛ ولی به مستمندان کمک کرده و از مظلومان حمایت می کند.

فضیلت یا مردانگی vertu

فضیلت یا مردانگی چیست؟ کارهای نیک کردن به حال همسایگان و نزدیکان... .
ولی چه! تنها آن چیزهایی را که برای نزدیکان سودمند هستند جزءِ فضلیت می بایدشان خواند؟ آخر، من مگر می شد که چیز دیگری را فضلیت بخوانم؟ ما در جامعه زندگی می کنیم؛ بنابراین نمی تواند چیزی واقعاً برایمان خوب باشد مگر آنکه جامعه نیز از آن سود بَرَد. یک زاهد گوشه نشین می تواند موجودی موقّر و متّقی باشد؛ او می تواند پشمینه ای ساده به تن داشته باشد. بسیار خوب، او را یک قدّیس می توان خواند؛ ولی من او را موقعی با فضیلت به حساب خواهم آورد که عملی فاضلانه از او سر بزند که دیگران نیز فایده ای ببرند... فضلیت میان مردم بده و بستان اعمال نیک است؛ کسی که وارد این معامله و مبادله نمی شود نباید اصلاً به حساب آید. اگر این قدّیس در میان مردم بسر می بّرد بی شکّ کارهای مفیدی برایشان انجام می داد؛ ولی وقتی او از دیگران کناره می گیرد دنیا دلیل خوبی دارد که او را فضیلتمند نخواند.

پی نوشت ها :

* Veltaire: Philosophical Dictionary, trans. Peter Gay, Val. I, PP. 57-8. 103-5, 240-1, 275: Vol. II, PP. 392- 3, 418- 19, 479- 80, 495- 6 copyright 1962, by Basic Books, Inc.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما