اگر قرار بود به سقز بیاید، تا آخرین لحظه در سنندج می ماند و کار می کرد. طوری راه می افتاد که تأمین داشت جمع می شد. همیشه وقتی به سقز می رسید که از آن دیرتر نمی شد آمد. مسیر طولانی بود و جاده نامناسب و پرپیچ و خم.
ولی او با آن که همیشه در حال آماده باش بود و فرصت خوابیدن نداشت، بلافاصله تا به سقز می رسید، بدون آن که استراحتی بکند، به همه جا سرکشی می کرد.
اول می آمد به مقر ما. وضعیت منطقه را می پرسید و بعد به رده های مختلف سرکشی می کرد و شب هم در یکی از مقرها، بچه را جمع می کرد و با آن ها صحبت می کرد. به درددلها گوش می داد و طرح های آنان را می گرفت و تا نیمه های شب در کنار آنها می ماند.
او یک مسلمان واقعی بود. مسلمانی که اگر یک نفر بی دین او را می دید، عاشق اسلام می شد. او سعی نمی کرد با حدیث و روایت، اسلام را به مردم بشناساند. بلکه در عمل، آن حدیث و روایت را پیاده می کرد.
در سقز، برای کاری به مقرّ سپاه پاسداران رفتیم. در آنجا، چند تا از دموکراتها زندانی بودند و خانواده ی آنها برای ملاقات آمده بودند. داشتیم رد می شدیم که یکی از بچه های این خانواده ها جلو آمد و با لهجه کودکانه و کردی گفت: «آقا، آب می خوام!»
دیدم رنگ ناصر کاظمی پرید. اطراف را نگاه کرد. دید آفتاب شدیدی می تابد و خانواده ها مدت زیادی است که منتظر هستند. گفت: «بیا» و هنوز به دم در مقر سپاه نرسیده بود که ده، دوازده بچه دنبال او راه افتادند. ناصر در مقر را باز کرد که بچه ها بروند آب بخورند. نگهبان جلوی در، خواست از ورود بچه ها جلوگیری کند. ناصر کاظمی با ناراحتی گفت: «تو اگر خودت جای این ها بودی، چه می کردی؟!»
از همان آب سردکن که برادران از آن آب می نوشند، سطلی را پر کرد و در آن چند لیوان گذاشت و آورد دم در، به مردم آب داد و از همه معذرت خواهی کرد.
در کردستان، اگر کسی از اعضای یک خانواده، ضد انقلاب بود، عده ای می رفتند و مزاحمت برای آن ها ایجاد می کردند. وقتی ناصر کاظمی مطلع شد، مخالفت کرد. می گفت: «کسی که به فرض بچه اش ضد انقلاب است، چه کار کند؟ اگر این هم ضد انقلاب بود، همراه وی می رفت. ما باید برخورد درستی داشته باشیم تا اگر با هم ارتباط دارند، هدایت شوند و برگردند، نه این که این ها هم از روی ناچاری بروند و ضد انقلاب شوند.»
بعد از چند ساعت که در روستای «کوخان» ماندیم، تعداد انگشت شماری نیرو آمد. ناصر کاظمی گفت: «برویم روستای نمشیر را پاکسازی کنیم.»
شب قبل، نیروها اهداف مورد نظر را تصرف کرده بودند. من با یک مسلسل کالیبر پنجاه به طرف ارتفاعی که بالای روستا قرار گرفته بود، تیراندازی می کردم. بعد از مدتی، دستم خسته شد و سر لوله به طرف روستا پایین آمد و یک تیر شلیک شد. ناصر کاظمی فریاد زد: «چرا این طوری کردی؟»
نگران مردم شده بود. در حالی که بیشتر اهالی، روستا را تخلیه کرده بودند و تعداد کمی از مردم در روستا مانده بودند، دستور داد که بدون اسلحه وارد روستا شویم و جویای سلامتی مردم شویم.
پرسیدم: چرا بدون اسلحه؟»
گفت: «برای این که مردم نترسند.»
او مسائل اخلاقی را چنان رعایت می کرد که هنوز هم از خاطرات به یاد ماندنی مردم خوب کردستان است.
پدرم اکثراً مریض بود و چون ناصر کاظمی به زبان انگلیسی آشنا بود، هر وقت پدرم نسخه یا دارو می گرفت، می رفت پیش او. ناصر هم این ها را توضیح می داد و می گفت که هر دارو را چطور مصرف کند.
او آن قدر صمیمی بود که پدرم همیشه می گفت: «تو مثل ولی من هستی، تو مثل پسر من هستی.»
از نظر شخصی و اعتقادی، آدمی معتقد بود و خیلی کم سعی می کرد حفظ ظاهر کند. همه ی چیزهایی که داشت، ساده بود. روزی چند جزء قرآن می خواند. نمازش را سر وقت می خواند و قرآن خواندنش هم سرجایش بود. هیچ وقت ندیدم مبالغه کند. جانش کف دستش بود. هیچ وقت ندیدم عقب نشینی کند یا پشت سر بچه ها قرار گرفته باشد. همیشه در خط مقدم نبرد بود.
او انسانی فوق العاده باهوش و دوست داشتنی بود و با افرادی که تسلیم می شدند، برخورد دوستانه ای داشت.
نزدیک روستای کوخان توسط ضد انقلاب، جاده مین گذاری شده بود. فردی آمد و تسلیم شد ناصر کاظمی برخوردی با او کرد که منقلب شد. آن فرد مکان مین های کاشته شده را می دانست. در اثر این برخورد کریمانه، رفت و مین ها را خنثی کرد و از خطرات جانی و مالی نیروهای خودی کاسته شد.
ناصر کاظمی نه تنها در بین نیروهای خودی، بلکه در نیروهای ضد انقلاب نیز زود جا باز می کرد. او در قلب همه جا داشت.
ناصر کاظمی آدم مؤمن و متعهد بود. همه ی محل این را می دانستند. دانشجو بود و فقط هفته ای یک روز می آمد به خانه. در محله ی ما، دختر خانمی بود که او هم دانشجوی همان رشته بود. یک بار پدر این دختر آمد و به ناصر گفت که برایش مشکل است همیشه دخترش را تا دانشگاه برساند و از ناصر خواهش کرد که وقتی به دانشکده می رود، دختر او را هم ببرد.
ناصر آن قدر نجیب و با تقوا بود که اصلاً سرش را بلند نمی کرد و همه به او ایمان داشتند.
صبح زود، به اتفاق وی و بیسیم چی اش حرکت کردیم. اکثر مواقع بیسیم چی اش نمی توانست پابه پای او بیاید و همین باعث می شد که هر کجا می رسید، از دیگ بی سیم ها استفاده می کرد و صدای دلنشین «کاظم، کاظم» به گوش می خورد.
اکثر اهالی، روستا را تخلیه کرده بودند. فقط یکی دو خانوار در روستا مانده بودند. همین که به قهوه خانه رسیدیم، سمت چپ جاده، «کاک رسول» با در دست داشتن یک فلاسک چای از ما پذیرایی کرد.
ابتدا فکر کردم کاک رسول و ناصر کاظمی قبلاً همدیگر را دیده اند. کنجکاو شدم و از کاک رسول سؤال کردم که آیا او را می شناسد؟ گفت: «خیر.»
شروع کردیم به فعالیت تا امنیت را به روستا برگردانیم، مردم به روستا برگردند و به زندگی عادی شان بپردازند.
پس از مدتی، فرزندان کاک رسول رسولزاده به عضویت پیشمرگان کُرد مسلمان درآمدند. جوانان پرشور و با انگیزه اش بودند. به خاطر ایمان مردم و موقعیت جغرافیایی این روستا، ناصر کاظمی در این جا دوستان بیشتری داشت. از طرفی با کاک رسول دوست شده بود و از طرف دیگر، کاک رسول شیفته ی او و شهید بروجردی بود.
پس از مدتی، فرزند کاک رسول در یکی از پاک سازی ها به شهادت رسید. مادر شهید با شجاعت تمام به شهادت فرزندش افتخار می کرد و حتی قطره ای هم اشک نریخت.
پس از شهادت ناصر کاظمی، به روستانی «کوخان» رفتم. با توجه به این که از شهادت وی مدت کمی می گذشت، مادر آن شهید با دیدن من پرسید: «برادر ناصر کجاست؟»
وقتی فهمید او شهید شده است، چنان می گریست که انگار عزیزترین کس خود را از دست داده. با این خانواده که صحبت کردم، متوجه شدم شهید ناصر کاظمی ارتباط روحی تنگاتنگی با آن ها داشته است.
او عاشق مردم کُرد بود و تلاشش این بود که صف مردم را از ضد انقلاب جدا کند.
شبی که او به شهادت رسید، خدمت شهید بروجردی رسیدیم. او به ما روحیه می داد و سرحال بود. صحبت از این بود که بعد از شهادت ناصر، چه کسی لیاقت فرماندهی تیپ شهدا را دارد. شهید بروجردی از من این سؤال را پرسید. گفتم: «به نظر من برادر کاوه از همه بهتر است، چون خود شهید کاظمی هم روی ایشان تأکید داشت. حیت در جلسه ای ناصر کاظمی می گفت که کاوه را من کشف کرده ام.»
تا این جمله را گفتم، دیدم شهید بروجردی در هم شکست. طوری که هر وقت یاد آن لحظه می افتم، گریه ام می گیرد. پیش خودم گفتم چه شده است. شهید بروجردی که تا چند لحظه پیش سر حال بود، چند لحظه ای مکث کرد و بعد سرش را بالا آورد و با حالت افسوس گفت: «ناصر را هم من کشف کرده بودم.» (1)
پی نوشت ها :
1. پیشان و عشق، ص 29 و 32 و 51 و 87 و 114 و 116 و 136 و 156 و 180 و 193 و 196-195
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (1) اخلاق متعالی، تهران:مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم