خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

با کاروان شهادت (1)

در آن روزهای سخت جنگ، برادری بود به نام حاج صادق عبدالله زاده که از مردم خوب و کسبه ی محترم بازار تهران بود که در همان ستادی که بنده و مرحوم شهید چمران بودیم، حضور داشت. او با وجود این که جوان هم نبود، لباس
دوشنبه، 20 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با کاروان شهادت (1)
 با کاروان شهادت (1)

 






 

خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

روز مهمانی

در آن روزهای سخت جنگ، برادری بود به نام حاج صادق عبدالله زاده که از مردم خوب و کسبه ی محترم بازار تهران بود که در همان ستادی که بنده و مرحوم شهید چمران بودیم، حضور داشت. او با وجود این که جوان هم نبود، لباس رزم بر تن می کرد و هر لحظه برای انجام عملیات آماده بود.
یک روز وقتی بنده در استانداری نماز می خواندم، وی در اتاقی دیگر، تلفنی با تهران صحبت می کرد. شنیدم که خطاب به خانواده اش می گفت: « من امروز به یک مهمانی می روم؛ شاید برنگردم. بنابراین مراقب بچه هایم باشید. »
برایم عجیب بود که با این سن و سال، سر نترس دارد. او سه ماه بعد به آرزوش رسید و شهید شد. (1)

خواب شیرین

شهید ساغری، سه روز قبل از عملیات کربلای 5 به برادر حسین طاهری که فرماندهی گردان میثم را به عهده داشت، گفته بود. « حاجی، من و شما در این عملیات در یک جا و یک روز به شهادت می رسیم. »
همان طور هم شد. ساغری با اصابت ترکش شهید شد و بعد از لحظاتی حاج حسین هم بر اثر ترکش به آرزویش رسید؛ اما انگار نه انگار که ترکش خورده است. هر کس حسین را می دید، بی گمان فکر می کرد به خواب شیرینی فرو رفته است. (2)

دست های گشوده

محمد پس از شهادت صادق لحظه ای آرام نداشت. به بهانه شهادت صادق، هیچ وقت غذای تمام نمی خورد و استراحتی نمی کرد. در اوقات فراغت به گوشه ای می رفت، پتویی به سر می کشید و از فراق صادق می گریست.
شبی صادق به خواب یکی از بچه ها آمد؛ به او گفته بود: « به محمد بگویید زیاد ناراحت نباشد، به زودی به من خواهد پیوست. »
شب عملیات کربلای 5 که در کانال پیش می رفتیم، محمد مرادی را دیدم که با دستانی گشوده و سینه ای شکافته و پیکری غرق خون، آرام و متبسّم به آسمان می نگریست. (3)

منتظرت هستم

پاسدار شهید، محمد جواد درولی، عشق و علاقه زیادی به شهید حسین غیاثی داشت و پس از او آرام و قرار نداشت. به او متوسل می شد و حتی به او نامه می نوشت که از خدا بخواهد او را نیز بطلبد.
شب سوّم شعبان، خسته از رنج فراق حسین به خواب رفت. او را در عالم رویا دید که به محمدجواد خطاب می کرد: « زود بیا که منتظرت هستیم و جایت نیز مشخص و معیّن است. »
محمد جواد از بستر برخاست و به نماز شب ایستاد. سپس سوار موتور شد و در نیمه های شب، به قصد حلالیت طلبی به سراغ دوستان خود در تهران رفت؛ حتی نماز صبح را در منزل یکی از آن ها خواند. روز بعد عازم جبهه شد و دیگر برنگشت. (4)

دو آینه

شهید سید جعفر حجازی با شهید حسن ترک قرار گذاشته بودند که دور بودنشان از همدیگر، بیش تر از دو ماه نشود. این دو، مانند دو آینه بودند که یکدیگر را نشان می دادند. قرار سید با حسن این بود که هر کدامشان زودتر برود، باید دیگری را هم ببرد و این مدت نباید بیش تر از دو ماه بشود.
روزی حسن گفته بود: « من دیگر خجالت می کشم برگردم. همه ی بچه ها رفته اند و تنها من مانده ام! »
او در همان روزهای اول عملیات والفجر8، رخت بربست و سید هم طبق قرار، منتظر دعوت او بود تا این که دو ماه بعد، در هشتم اردیبهشت 65 به حسن پیوست. (5)

دست هایی به سوی آسمان

در عملیاتی که به اتفاق شهید بابائی در جزیره ی مجنون بودیم، مزدوران بعثی اقدام به بمباران شیمیائی کردند. تعداد زیادی از رزمندگان ما که مورد اصابت بمب های شیمیایی قرار گرفته بودند، دچار ضایعات و جراحاتی شدند. من به اتفاق ایشان، اقدام به تخلیه ی برادران مجروح به پشت جبهه کردیم.
در آن حال و هوا، دو نفر از براداران بسیجی را مشاهده کردیم که داخل گل و لای بودند و لحظات آخر عمر خود را سپری می کردند. شهید بابایی در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، یکی از این رزمنده های بسیجی را در آغوش گرفت و بوسید. دستی به سر و صورت خود کشید و صلوات فرستاد.
من به این کار ایشان اعتراض کردم و گفتم: مگر نمی بینید که این ها شیمیایی شده اند و نباید آنها را لمس کرد؟
ایشان همان طور که مشغول فرستادن صلوات بود، به من گفت: « پسر جان! تو نمی دانی این ها تبرک هستند، نمی بینی چه طور از چهره ی این برادر بسیجی، درد می بارد؟ خوشا به حالش که شهید شد.»
آن گاه دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: « خدایا! پس من کی شهید می شوم؟ » (6)

مُهر و شهادت

شهید علی کلانتری، مُهر نمازی را از حرم عبدالعظیم با خود به منزل آورده و با خود نذر کرده بود تا به آرزویش ( شهادت) نرسد، مُهر را به جای اولش برنگرداند.
در نامه ای که دو روز قبل از شهادتش نوشته، پرده از این سِرّ برداشت. چون اطمینان یافت به فیض شهادت نایل می شود.
او در نامه اش نوشت: « آن مُهری را که از حضرت عبدالعظیم آورده ام، به جای خود برگردانید. » (7)

طلب شهادت

من در مدت کوتاه زندگیم با محمد، هرگز او را بی وضو نمی دیدم. زیارت عاشورا و غسل جمعه برایش از واجبات بود. نافله ی صبح و دعای عهدش همیشه برقرار بود. اکثر اوقات، نماز شب می خواند و گاهی آن قدر قنوت نماز وترش طول می کشید که مرا به شک می انداخت که نماز می خواند یا مناجات می کند. وقتی از او می خواستم طلب شهادت از درگاه خداوند نکند، در جواب می گفت: « نه! من همیشه می گویم خدایا مرگ ما را شهادت ما قرار بده» .
می گفت: « هر زمان به یاد شهدا می افتم. خیلی شرمنده می شوم؛ چون اعتقاد دارم در نظام شهادت، حق هر خانواده این است که یک قربانی بدهد و من خیلی دوست دارم الگوی شهادت دو فرزندم در خانواده خود باشم. » (8)

وصال

رضا همیشه به من می گفت: « خواهرم! تو همیشه سعی کن راهم را ادامه بدهی. »
هر وقت از او سؤال می شد پس کی می خواهی ازدواج کنی؟ پاسخ می داد: « به همین زودی! وقتی که جنازه ام را برای شما در صندوق بیاورند! »
منظور او از ازدواج با عروس، شهادت بود؛ که در نهایت به وصال آن رسید. (9)

آخرین نیایش

حسن خیلی عاشق شهادت بود. بارها او را در جبهه می دیدم که به هنگام نشستن یا برخاستن می گفت: « خدایا! شهادت را نصیب من کن. »
آخرین نیایش او- که در فاو مستجاب شد- با خدایش چنین بود: « خدایا! تو را شکر که این چنین مرگی را نصیب من کردی، مرگی که نصیب امام حسین( علیه السلام) و علی اکبر( علیه السلام) فرموده ای. » (10)

دست های خالی

در یکی از روزهایی که احمد از جبهه به مرخصی آمده بود، وقتی نزدیک به بازگشتن ایشان به جبهه بود، او را دیدم که در اتاقی تنها به نماز ایستاده، اشک می ریزد و با خدای خود چنین راز و نیاز می کند: « خدایا! مگر من چه قدر گناه کرده ام که تو ای پروردگار عالم! شهادت را نصیب این بنده حقیر نمی کنی؟»
از مناجات او گریه ام بلند شد. احمد متوجه شد و برخاست. اشک های مرا پاک کرد و گفت: « برادرم! گریه مکن. »
گفتم: چگونه گریم نکنم، وقتی حال تو را می بینم.
گفت: « آخر برادر، تمام همسنگری هایم در کنارم، در جبهه شهید شده اند. من برای آن ها گریه می کنم. »
بعد ادامه داد: برادر! این دفعه که من به جبهه بروم، دیگر باز نمی گردم. این گفته ی مرا عملی کن؛ اگر من شهید شدم و تو دیدی دست هایم سالم است، به مسئولان ستاد تشییع شهدا بگو که دست های مرا از تابوت بیرون بگذارند که همه ی مردم ببینند من از این دنیا با دست خالی رفتم و مردم به ثروت و مال دنیا دل نبندند و بدانند که با دست های خالی از این دنیا خواهند رفت و تنها چیزی که به همراه خود به آن دنیا می برند، بیش تر از یک کفن نیست! »
بعد گفت: « به گفته هایم عمل کن و سنگرم را خالی مگذار. » دست به گردن همدیگر انداختیم و گریه کردیم و احمد روز بعد به جبهه رفت و دیگر بازنگشت. (11)

بزرگترین آرزو

در یکی از نامه های شهید غلامرضا شهروی آمده است:
« اگر از من بپرسید بزرگترین آرزویت چیست؟ پاسخ می دهم هیچ، هیچ، هیچ! فقط شهادت، شهادت، شهادت در راه الله و اسلام و تشیّع! باور کنید همیشه ناراحت هستم و از خداوند می خواهم که مرا شهید کند. » (12)

آنان که خاک را...

طلبه بسیجی شهید سید مرتضی شفیعی، علاقه ی خاصی به فرمانده شهید گروهان اخلاص، « مجید عربعلی» داشت و در فراق او می سوخت. او که دانشجوی رتبه ی بیست و یکم رشته حقوق دانشگاه تهران بود، به عشق شهادت و پیوستن به مجید، لحظه شماری می کرد. سید پشت عکسی از مجید نوشته بود:
« آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»
او در آخرین روزها، مدام آیه ی « ارضَیتم بالحیوة الدنیا من الآخره»( آیا به جای زندگی آخرت، به حیات دنیای بسنده کرده اید؟ ) را زمزمه می کرد و بدین گونه خبر از عروج سرخ ملکوتی خود می داد.
او در عملیّات کربلای 4 به محبوب خویش پیوست. (13)

دست های جدا شده

چند روز قبل از این که حیدرعلی به جبهه اعزام شود، به یکی از دوستانی که برای دیدن او به منزل آمده بود، گفت: « من خیلی دوست دارم شهید شوم، ولی لیاقت ندارم. ای کاش حداقل جانباز می شدم. ولی می دانم لیاقت جانباز شدن را هم ندارم. ای کاش حداقل دست هایم مثل حضرت عباس(ع) در این راه هدیه می شد. »
پس از شهادت وقتی پیکر مطهر او را به شهر آوردند، یکی از دوستانش به من گفت: « می خواهم چیزی به شما بگویم که با دیدن پیکر شهید ناراحت نشوید؛ دو دست همسر تان مثل حضرت عباس(ع) از بدن جدا شده است. » (14)

پی نوشت ها :

1- صنوبرهای سرخ، صص 22-21.
2- فرمانده من، ص 43.
3- سروهای سرخ، ص 58.
4- سروهای سرخ، ص 58.
5- سروهای سرخ، ص 57.
6- سروهای سرخ، ص 53.
7- سروهای سرخ، ص 52.
8- سروهای سرخ، ص 52.
9- سروهای سرخ، ص 51.
10- سروهای سرخ، ص 50.
11- سروهای سرخ، ص 50.
12- سروهای سرخ، ص 49.
13- سروهای سرخ، ص 49.
14- سروهای سرخ، ص 48.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.