خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

از خاک تا افلاک

عملیّات کربلای 4 که آغاز شد، آخرین باری بود که حسین به جبهه می رفت. پس پیش من آمد و گفت: « مادرم! اجازه بده به جبهه بروم. » به او گفتم: حسین جان، الان وضعیت من مناسب نیست، صبر کن!
دوشنبه، 20 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از خاک تا افلاک
 از خاک تا افلاک

 






 

خاطراتی از شهادت طلبی شهدا

فیض شهادت

عملیّات کربلای 4 که آغاز شد، آخرین باری بود که حسین به جبهه می رفت. پس پیش من آمد و گفت: « مادرم! اجازه بده به جبهه بروم. »
به او گفتم: حسین جان، الان وضعیت من مناسب نیست، صبر کن!
گفت: « نه مادر، دیر می شود. جنگ به همین زودی ها تمام می شود و من دلم می خواهد که در این عملیات شرکت کنم. »
فردای آن روز از اهواز تلفن زد و گفت: « مادر! دیدی دلم پیش شماست. شما این را بدانید که من دیگر نمی توانم با شما تماس داشته باشم.»
پس از آن به فیض شهادت رسید و به دو برادر شهیدش « محمدرضا» و « علیرضا»
پیوست. (1)

چرا از شهادت من جلوگیری می کنید؟

پس از این که به بچه ها خبر رسید دکتر « رحیمی» شهید شده است، همه ی بچه ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را محمدعلی می خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین(ع) رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه ها گفت: « برادرها! قدر خودمان را بدانیم. برادرها اگر مرا ندیدید، حلالم کنید. من از همه ی شما حلالیت می طلبم. »
پس از اتمام دعا، نزد او رفتم. گفتم: مگر احساس شهادت می کنی؟
گفت: « وقتی به جبهه آمدم، یک بار امام زمان(عجل) را در خواب دیدم. ایشان به من فرمودند: به زودی عملیاتی شروع می شود و تو نیز در این عملیات شرکت می کنی و شهید خواهی شد. »
همین گونه شد. او در همان عملیات مسلم بن عقیل(ع) به شهادت رسید. با این که قبل از عملیات، به علت درد آپاندیسیت به شدت بیمار بود، وقتی فرماندهان می خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند. او می گفت: « چرا شما می خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟ » (2)

به چه فکر می کنی؟

محمد عاشق شهادت بود. یک سال قبل از شهادت، همراه ایشان به مکه مشرف شدم. یک روز دیدم در مقابل مقام ابراهیم(ع) نشسته، زانو در بغل گرفته و فکر می کند گفتم: به چه فکر می کنی؟
گفت: « به شهادت. از حج که بازگردم، به جبهه خواهم رفت و شهید خواهم شد! »
به او گفتم: مگر هر کسی به جبهه برود، شهید می شود؟
باز تکرار کرد: « من اگر به جبهه بروم، شهید خواهم شد. »
و چنین شد. هواپیمای آن ها، در آسمان اهواز مورد حمله ی هواپیماهای بعثی قرار گرفت و او به شهادت رسید. (3)

ده روز قبل از عید

در آخرین باری که رمضان به مرخصی آمده بود و از ما خداحافظی می کرد تا به جبهه بازگردد، می دانست شهید می شود. گفت: « آن قدر به جبهه می روم تا شهید شوم! »
در آخرین تلگرافی که در تاریخ 66/11/27 زد، گفت: « من ده روز قبل از عید می آیم. »
او در بازگشت از یک شناسایی که با چندین تن از همرزمانش به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بود، مورد اصابت چند تیر قرار گرفت و در منطقه ای پُر از برف به شهادت رسید. در تاریخ 66/12/20 یعنی بیست و سه روز بعد، جسد مطهرش را به ما تحویل دادند.
وقتی به تلگراف او و آمدن جسدش فکر کردیم، دیدیم درست ده روز به عید با پیکر خونین به شهر آمده است! (4)

آخرین بار

در منطقه ی عملیاتی کربلای پنج، ده کامیون بودند که به منطقه، مهمات می رساندند. هنگام برگشتن، پنج کامیون را جدا کردند که دوباره به محل زاغه های مهمات بروند. من هم راننده ی یکی از آن ها بودم.
به یک دو راهی رسیدیم که یک طرف آن به قرارگاه و طرف دیگرش به زاغه ها منتهی می شد. هنگام جدا شدن راننده ی بسیجی شهید صمد رضایی، یک آب سیب به من داد و گفت: « فلانی! این آخرین باری است که تو را می بینم، مرا حلال کن و سلام مرا به خانواده ام برسان و بگو نگران من نباشند. »
او سرانجام در تاریخ 65/11/27 هنگامی که از پل مارد ( آبادان) عبور می کرد تا به فاو برود، مورد اصابت بمب هواپیماهای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. (5)

لقاء الله

برادر عزیز ما حسین علم الهدی در مشهد، در جلسات و کلاس های ما شرکت فعال داشت، اما هنوز ایشان را دقیقاً نشناخته بودم که چه نابغه ی مسلمانی است؛ تا این که به اهواز رفتم و از نزدیک چندین برنامه با شهید داشتم و خاطره هایی از آن دوران برایم باقی است. از جمله آخرین روز شهادت حسین؛ یعنی روز 28 صفر.
من کنار رودخانه ی کرخه کور ایستاده بودم که نماز بخوانم. ناگهان مشاهده کردم حسین با عده ای دیگر از برادران از جمله حسن قدوسی ( فرزند آیت الله شهید قدوسی) خیلی گرم و صمیمی و پرشور با من برخورد کردند. من هم از دیدارشان بسیار خوشحال شدم. پس از مقداری صحبت گفتم: خوب. ارتش ما رسیده است به این جا، شما می توانید برگردید.
امام حسین گفت: « نه، آقای خامنه ای! ما می خواهیم برویم به پیش. »
آن ها در حقیقت به پیش رفتند و به لقاء الله رسیدند. (6)

سفر به ملکوت

وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، برادرم یازده سال بیش تر نداشت؛ اما علاقه و شوق عجیبی به حضور در جبهه داشت. در هر اعزام، اصرار به رفتن می کرد اما مسئولین به دلیل سن کمی که داشت، از اعزام او خودداری می کردند. تا این که او ناچار شد، بدون این که کسی متوجه بشود، در شناسنامه اش دست ببرد، سن و سال خود را تغییر بدهد و به جبهه اعزام بشود. او در عملیات کربلای 4 به ملکوت سفر کرد. (7)

عشقِ عجیب

محمد به شهر که می آمد، پنهانی از حقوق خود برای مستمندان لباس و دفترچه می خرید و به آنان هدیه می کرد. این امر تا پس از شهادت او بر کسی معلوم نبود. عشق عجیبی به شهادت داشت. آخرین باری که عازم جبهه بود، دوم فروردین 66 بود. به من گفت: « لباس هایم را کنار بگذار که عازم منطقه هستم. »
حرف او را جدی نگرفتم. گفتم: امروز، روز دوم عید است، ظهر منزل دایی ات دعوت هستیم.
پاسخ داد: « بله، می دانم، اما چند میلیون جمعیت ایران هم منتظرند و من حتماً باید بروم. نمی توانم عید را در شهر باشم. »
دیداری سریع از دایی خود کرد و برای همیشه از پیش ما رفت. (8)

خانه ی امید

کریم تا مادامی که در جبهه بود. حال خوشی داشت. یک روز که در محور فاو مشغول کاری بودیم، برای انجام کاری باید به اهواز می رفت و برمی گشت. دلگیر بود و پریشان. به او گفتم: کریم یک دفعه چت شد؟
گفت: « فلانی! جبهه خانه ی امید من است. از منطقه که دور می شوم. احساس کمبود می کنم. »
از آن جا که عشق به شهادت و وصال یار، سراسر وجود او را فرا گرفته بود، بارها به خانواده ی خود گفته بود: « خود را به عنوان خانواده ی شهید آماده کنید. »
سرانجام حاج کریم از منطقه ی « جزیره بوارین عراق» روبروی خرمشهر، جواز بهشت گرفت. (9)

افطار خون

وقتی حاجی می خواست عازم جبهه بشود، وصایای خود را شفاهی بازگو می کرد. به او گفتم: این موارد را بنویس.
گفت: « خون شهید، خودش آن چه را که باید گوشزد کند، خواهد کرد. »
عشق او به جبهه تا بدان حد بود که نذر کرده بود، مادامی که در جبهه است، هفته ای دو روز را به شکرانه ی این نعمت، روزه ی مستحبی بگیرد؛ همان گونه که در شهر چنین می کرد.
24 فروردین 66 بود که با افطار خون، عروس شهادت را در آغوش گرفت. (10)

جبهه بهشت است

آخرین باری که حسین را دیدم، پانزده روز قبل از شهادتش بود. بسیار ناراحت و دلگیر بود که به تهران برگشته است. از من و مادرش خواست به بهشت زهرا برویم. در بازگشت، به مادرش گفته بود: « مادر! دلم خیلی گرفته است. شما می دانید در جبهه چه خبر است! جبهه بهشت است. »
موقع رفتن مرا به گرمی در آغوش گرفت و گفت: « حاج آقا! مرا دعا کن تا موفق شوم» .
حسین سرانجام در دهم مهر ماه 61 از جبهه ی « سومار» به ملکوت پر کشید. (11)

بوی عطر

حسین قبل از جنگ، شب ها را در بسیج مسجد می خوابید. پس از شروع جنگ گفت: « می خواهم به جبهه بروم. »
گفتم: بگذار برادرت حسن از جبهه برگردد، آن موقع برو!
قبول کرد. در نخستین بازگشت از جبهه ناراحت بود که او را به خط مقدم نبرده اند. به من گفت: « مادر! دعا کن خط مقدم نصیبم شود. »
به جبهه که برمی گشت، گفت: « مادر! بازگشت من مشکل است. دعا کن شهادت نصیب من شود. »
گفتم: آرزو می کنم با پیروزی برگردی!
یک بار که به تهران آمده بود، گفت: « یا من لیاقت شهادت ندارم، یا تأثیر دعای تو بود؛ چرا که خمپاره در دو قدمی من به زمین خورد، اما من آسیب ندیدم! »
پس از شهادتش، وقتی او را در سردخانه دیدم، با این که سه روز از شهادتش می گذشت، اما بوی عطر عجیبی می داد. وقتی او را بوسیدم، دهنم شیرین شد. (12)

قرعه شهادت

شهید اسماعیل دقایقی، فرمانده ی لشکر بدر می گفت: « شب قبل از عملیات عاشورای 4، یکی از فرماندهان دسته های رزمی به افراد دسته ی خود گفت: بیایید اسم هم را روی تکه های کاغذی بنویسیم و ببینیم که چه کسی امشب لیاقت شهادت را دارد؟
اسم ها نوشته شد. او سرانجام به انتظار بچه ها پایان داده و یکی از کاغذها را جدا نمود و باز کرد و چنین خواند: « ابوالخیر» . قرعه ی شهادت به نام او زده شد. عصر روز بعد در حالی که پاتک عراقی ها را دفع می کرد و با قایق خود به تعقیب نیروهای عراقی می رفت، با اصابت تیری که به پیشانی پاکش نشست، به شهادت رسید. (13)

تکیه کلام

شهید جواد درولی، اعتقاد عجیبی به شهدا داشت. تکیه کلام او همیشه این بود: « برادران! شهدا را فراموش نکنید. آنان که ما را به مسئولیت رساندند، آنان که ما را بازخواست می کنند، شهیدانند! »
بارها می شد که هرگاه می خواست کسی را نصیحت کند و یا مسئولیتی به او بسپارد، او را سر مزار شهدا می برد و می گفت: « در این جا، انسان مراقب سخن خود است که مبادا در حضور شهدا کلمه ای بگوید که از موضع تقوا خارج باشد. » (14)

پی نوشت ها :

1- سرو های سرخ، ص 81.
2- سرو های سرخ، ص 80.
3- سرو های سرخ، ص 79.
4- سرو های سرخ، ص 77.
5- سرو های سرخ، ص 76.
6- سرو های سرخ، ص 88.
7- سرو های سرخ، ص 140.
8- سرو های سرخ، ص 142.
9- سرو های سرخ، ص 141.
10- سرو های سرخ، ص 141.
11- سرو های سرخ، ص 141.
12- سرو های سرخ، ص 154.
13- سرو های سرخ، ص 188.
14- سرو های سرخ، ص 187.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.