تا شهید نشوم بر نمی گردم!

یکی از بچّه ها که دستش ترکش خورده بود، به بیمارستان آمد. بعد از پانسمان دستش، به اتاق آمد تا عیادتی بکند. علی از او پرسید: « کجا دارین می رین؟»
دوشنبه، 20 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا شهید نشوم بر نمی گردم!
 تا شهید نشوم بر نمی گردم!

 






 

یکی از بچّه ها که دستش ترکش خورده بود، به بیمارستان آمد. بعد از پانسمان دستش، به اتاق آمد تا عیادتی بکند. علی از او پرسید: « کجا دارین می رین؟»
گفت: « ما الان برمی گردیم بالا» .
علی گفت: « شما برین، من هم میان. »
همان موقع دکتر برای بازدید از بیمارانش به اتاق آمد. جمله ی آخر علی را شنید و نبضش را گرفت و گفت: « تو تب داری، نباید از جایت تکون بخوری. استراحت کامل! این بار از زیر آرنج قطع کردیم، اگر با این وضع برگردی منطقه، دفعه ی دیگه مجبور می شیم از بالای آرنج قطع کنیم. »
دکتر که رویش را برگرداند، علی چشمکی زد و آهسته گفت: « من میام» .
همه که رفتند، گفتم: حالا چه اصراری داری برگردی؟
استراحت کن تا دست کم حال و روزت بهتر بشه.
علی گفت: « نمی تونم بچّه ها رو روی مین ببینم. »
او مسئول شناسایی بود. همه ی منطقه ی عملیاتی را شناسایی کرده بود.
میدان های مین را می شناخت. با نبود او، بچّه ها حسابی به زحمت می افتادند. شب شد. دوباره دکتر برای سرکشی آمد. علی اصرار کرد تا دکتر اجازه ی رفتن بدهد. فایده نداشت. دکتر خیلی سخت ایستاد و گفت: « حق نداری از این جا بیرون بری، وگرنه در را به رویت می بندم. »
علی دیگر حرفی نزد و دکتر هم رفت. ساعت حدود دوی نیمه شب بود. علی ناگهان بلند شد. سرُم را از دستش بیرون کشید و رو به من که متعجب نگاهش می کردم، گفت: « موندن دیگر فایده ندارد. »
لباس بیمارستان را از تنش در آورد. لباس سپاه پوشید.
کفش های کتانی اش را به پا کرد و سعی کرد با یک دست، دکمه های لباسش را ببندد. تمام مدتی که در بیمارستان گذرانده بود، به زحمت به چهل و هشت ساعت می رسید. من هم آماده، شدم. با احتیاط از اتاق بیرون آمدیم و از بیمارستان خارج شدیم.
به پادگان که در همان محوطه بود، رفتیم. علی به اتاق جنگ رفت و از پشت بی سیم، بالا رفتنش را اطلاع داد. بعد هم راه خط را در پیش گرفت و رفت.
شب شده بود. از صبح که آن اتفاق برای علی افتاده بود، حدود دوازده ساعتی می گذشت. او خونریزی و درد را بی آن که کسی متوجّه شود، تا فتح قله 8100 تحمل کرد. بعد که خیالش راحت شد، خودش را بی صدا کناری کشید و گوشه ای نشست.
رنگش به شدت پریده شد. بی سیم چی علی، دنبالش می گشت.
وقتی علی را پیدا کرد، متوجّه شد حالش خیلی بد است. نگران شد و پرسید: « طوری شده؟ »
علی بی حال و آرام جواب داد: « نه، مسأله ای نیست. »
جواب علی، بی سیم چی را قانع نکرد. موشکافانه علی را زیر نظر گرفت. ناگهان متوجّه لباس او شد. لباس علی کاملاً خونی بود. بی سیم چی پرسید: « تیر خوردی؟ »
علی گفت: « نه. »
بی سیم چی متوجّه دست مجروح علی شد و به آن شک کرد.
ساعت ها بود که علی آن دستش را از جیب خودبیرون نیاورده بود. این بار بدون آن که چیزی بگوید، جلو رفت تا دست علی را ببیند. علی ممانعت کرد و خودش را پس کشید. با این حرکت، دستش بی اراده از جیبش بیرون افتاد. پانسمان دست علی دیگر سفید نبود. پارچه ای قرمز بود که از آن خون می چکید.
بی سیم چی درنگ نکرد و با بی سیم وضعیت علی را به من اطلاع داد. از او خواستم تا علی را پشت بی سیم بیاورد. وقتی آمد، وضعیتش را پرسیدم. علی گفت: « چیزی نیست.... ما ظاهراً سعادت نداشتیم. »
گفتم: تقدیر هر چی باشد، همان است. من سریع دو نفر از بچّه ها را می فرستم شما را تخلیه کنند.. بروید پادگان!
علی پرسید: « پادگان برای چی؟ »
جواب دادم: خُب برای درمان!
- « درمان برای چی؟ »
- این قضیه دست شما شوخی بردار نیست!
- « نه، من پایین نمیرم. بچّه ها این جا تنها هستند. »
نگران شدم.
گفتم: ببین آقای موحد! من تا الان ادعایی نکردم، ولی حالا دستور اینه که بروید پادگان.
علی گفت: « اگر نَرَم، از دست من دلخور می شید؟ »
- « دقیقاً و هر چه سریع تر باید برید. »
گفت: « باشه، حالا ببینم چی می شه. »
من که صحبت کردن با او را از طریق بی سیم بی فایده می دیدم.
کسی را جای خودم گذاشتم و به طرف جایگاه علی رفتم. وقتی به آن جا رسیدم و او را در آن حال دیدم، جا خوردم. صورتش از کم خونی سفید شده بود و به شدت زخمی بود. او در حال و هوای خاصی سیر می کرد که به هیچ وجه قابل وصف نبود.
چهره اش با همیشه فرق داشت و حالاتش عادی نبود. ماجرای مجروحیتش را پرسیدم. برایم تعریف کرد. علی بین صحبت هایش با لحن آرام و سنگین پرسید: « آقا رو دیدی؟ »
گفتم: کدوم آقا؟
گفت: « آقا....»
گفتم: راجع به چی حرف می زنی؟
وقتی دید منظورش را متوجّه نمی شوم، گفت: « بی خیال، صلوات بفرست. »
و خودش صلوات فرستاد. با تحکّم گفتم: بلند شو برو پادگان.
علی به گریه افتاد. به همان حالت معنوی خاصی که داشت، گفت: « نمی شه. من عهد کردم تا شهید نشوم، برنگردم. شما هم سخت گیری نکن. من راحتم. »
شرایط علی طوری نبود که بگذارم در آن حال بماند. بنابراین سعی کردم او را راضی کنم و از تمام امکاناتم استفاده کردم. علی نگران قله ی 1150 بود که موضوع فتح آن برنامه ریزی مرحله ی بعدی عملیّات بود. بالاخره راضی اش کردم پایین برود. او همراه وزوایی که هم چنان تیر زیر پوست گلویش مانده بود و چند نفر دیگر که آن ها هم هر کدام جراحت هایی داشتند، پایین رفت.
جاده نبود. آن ها می بایست پای پیاده، مسافتی طولانی و صعب العبور را که از میدان های مین عبور می کرد، طی می کردند که البته کار سختی بود. علی در راه پایین آمدن با همان حال و روزش، دست کم، هفتصدمین گوجه ای را که سر راهشان بود، با دست چپش خنثی کرد و با خودش پایین آورد. او بعد از سیزده ساعت که از قطع دستش می گذشت، بالاخره به بیمارستان رسید. (1)

پی نوشت ها :

1- من و علی و جنگ، صص 90- 87 و 97- 95.

منبع مقاله :
(1388) ، سیره ی شهدای دفاع مقدس، تهران، مؤسسه ی فرهنگی قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط