خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
از خدا خواسته امشهید حاج محمد ابراهیم همت
یک روز حاجی به من گفت: «برادران لشکر تعجب می کنند که من چه طور با این همه مبارزاتی که در زمان انقلاب و در درگیری های خیابانی و درگیری های خلق عرب در خرمشهر و درسیستان و کردستان و حمله های جنگ داشته ام، حتی یک بار زخمی نشده ام.»
بعد خنده ای کرد و گفت: «آن ها نمی دانند که من در مکه از خدا خواستم که نه اسیر شوم، نه معلول و نه مجروح. بلکه از خدا خواستم وقتی پیش او عزیز شدم و جزء اولیایش قرارگرفتم، مرا بلافاصله شهید کند؛ آن چنان که لحظه ی بعد وجود نداشته باشم.»
پس از شهادت حاجی، حضرت زینب (سلام الله علیها) را در خواب دیدم که به من فرمودند: «همسر شما از اولیای خاص خداست.»
وقتی شهید حاج محمد همت شنید که یک بسیجی چهارده ساله، هر شب در قبری که برای خود کنده است، ضجه «الهی العفو» سر می دهد، گفت: «خدایا! ما به چه کسانی داریم فرماندهی می کنیم؟ ما در چه فکری هستیم و این ها در چه فکری!
خدایا! مبادا ما را به دست این مخلصان درگاهت به جهنم بفرستی.» بعد بغض زده و گریان ادامه داد: «خدایا! کارهای من در مقابل عظمت روح این بندگانت گناهی بیش نیست. خدایا! «همت» را یک لحظه به حال خود وامگذار!»
سپس به سجده افتاد و به شدت گریه کرد، درحالی که فریاد «العفو، العفو» سر می داد.
شهید حاج محمد ابراهیم همت به محض شنیدن خبر تولد فرزندش، خون شادی رگ های صورتش را سرخ کرد. او همان لحظه دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! سپاس که تولید فرزندم به اراده ی تو بود. او از این پس، از آن تو خواهد بود. او را از بندگان صالح درگاهت قرار ده!»(1).
سجده ی خضوع
شهید مهدی زین الدینشهید مهدی زین الدین در اولین سخنرانی بعد از انتصابش به فرماندهی، برای بچه ها از نماز و مستحبات و واجبات سخن گفت و خیلی هم در این زمینه ها تأکید کرد.
شب آخر که با هم به خط مقدم رفتیم، یکی از رزمندگان دعای کمیل خواند و مهدی تا آخر دعا گریه کرد و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را صدا زد. نیمه های شب- با وجود خستگی فراوان - سر از خواب برداشت و در سجده ی خضوع، گریه ی خوف سر داد. صبح با صدای اذانش رزمندگان را بیدار کرد و به نماز جماعت ایستاد.
مهدی هم اهل عبادت بود و هم اهل کار. او از این که فرمانده است، هیچ ابائی نداشت که سنگر را جارو کند و پتوها را جمع کند و ظرف ها را بشوید.(2)
کتابچه
شهید داریوش کشاورزشهید داریوش کشاورز انس خاصی با دعا داشت. کتابچه ی کوچکی داشت به نام «ارتباط باخدا». به محض این که از مدرسه به خانه باز می گشت، به سراغ آن می رفت و مشغول قرائت دعای توسل و دعاهای دیگر می شد. تا می فهمید در مسجد مراسم دعا هست، فوراً به مسجد می رفت. بدین گونه اوقات فراغت را در آن سنین نوجوانی با دعا سپری می کرد.(3)
توفیق
شهید حسین حقیقت دوستبرنامه روزانه ی بسیجی شهید حسین حقیقت دوست که در دفتر خاطراتش ثبت شده بود، به شرح زیر است:
صبح ها....زیارت عاشورا
ساعت 2 بعد از ظهر....یک صفحه قرآن
شب، موقع خواب.....یک تسبیح صلوات
شب..............نماز شب.
- «اگر خداوند سعادت و توفیق انجام این برنامه ها را به من بدهد، بسیار خوشحال می شوم.(4)
وقت خیلی کم است
شهید بیژن بهتوییبعد از شهادت بیژن، حاج آقا روح که آن زمان امام جماعت مسجد حجت بود، قضیه ای را در مراسم ختم بیژن برای مردم تعریف کرد که خود من هم آن را نشینده بودم. ایشان می گفت: «یکی از شب هایی که بیژن و اسماعیل زاده نگهبان مسجد بودند نیمه های شب احساس کردم صدای صحبت و گریه می آید. به حیاط مسجد رفتم. متوجه شدم صدا از طرف پایگاه است. نزدیک شدم. خوب گوش کردم. فقط یک جمله را توانستم بفهمم که می گفت: «خدایا! بیژن که حاضر است؛ پس چرا قبول نمی کنی؟!»
او بیژن بود که در آن دل شب تنها نشسته و با خدای خویش راز و نیاز می کرد.
صدایش کردم. یک دفعه برگشت و گفت: «بله! حاج آقا».
گفتم: بیژن جان! دیر وقت است. فردا صبح هم که باید به مدرسه بروی، بگیر بخواب.
بیژن جوابی به من داد که اصلاً انتظار شنیدن آن را از یک نوجوان پانزده ساله نداشتم.
او گفت: «حاج آقا! برای خواب و استراحت خیلی فرصت داریم؛ اما برای دعا و مناجات وقت خیلی کم است.»
یک شب قبل از این که به جبهه اعزام شود، به من گفت:
«مادر! اگر ممکن است بعد از شهادت من، یک سال نماز و یک ماه روزه ی قضا برایم بگیر.»
با تعجب پرسیدم: پسرم! توکه نماز خواندن و روزه گرفتن را قبل از سن تکلیف شروع کردی. نماز و روزه ی قضا نداری که من به جا بیاورم!
با تواضح و فروتنی خاصی جواب داد که من تا آن موقع فقط در شرح حال بزرگان و عرفا شنیده بودم. او گفت: «مادر! می ترسم دقت نکرده باشم و بعضی از نمازها و روزه هایی که خواندم و گرفتم اشکال داشته باشد. دوست ندارم در آن دنیا پیش خدا مسئول باشم.»
اوایل پیروزی انقلاب بود. بیژن سیزده سال بیش تر نداشت. روزی در آشپزخانه مشغول کار بودم و اصلاً حواسم به اطراف نبود. ناگهان دیدم خانم همسایه، جلوی در آشپزخانه ایستاد و گریه می کند. با تعجب پرسیدم: شما این جا چه کار می کنید؟ چرا گریه می کنید؟
درحالی که اشک می ریخت، با صدای آرام جواب داد: «من با شما کار داشتم. درحیاط باز بود. چند بار شما را صدا زدم، ولی جواب ندادید. وقتی به داخل آمدم، متوجه شدم در آشپزخانه مشغول کارید. خواستم به طرف آشپزخانه بیایم که چشمم به بیژن افتاد. روی سجاده ی نماز نشسته بود و مناجات می کرد. این پسر دستانش را به طرف آسمان بلند کرده بود و اشک می ریخت و از خدا طلب استغفار می کرد که من از خودم خجالت کشیدم!
این نوجوان با این سن کم، چه چیزهایی به خدا می گفت! چه دعاهایی می کرد! من نمی دانم اصلاً این ها را از کجا یادگرفته؟ مگر او چه گناهی کرده که این گونه اشک می ریزد و دعا می کند؟!»
خلاصه آن خانم همسایه خیلی تحت تأثیر روحیه ی بیژن قرار گرفته بود و اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند.(5)
ره صد ساله
شهید حسین غلامییک شب قبل از عملیاتی در فکّه، با بعضی از بچه های عظیمیّه در پادگان دو کوهه دور هم جمع شده بودیم. محسن بهرام، عبدالله عسگری، نیک نژادی، حسن فرخی و چند نفر دیگر.
تا ساعت دو صبح می گفتیم و می خندیدیم. ساعت تقریباً دو بود که حسین بلند شد و رفت. من هم دنبالش کردم که ببینم کجا می رود. به طرف وضوخانه رفت و بعد هم به سمت زمین صبحگاه دو کوهه راهی شد و شروع به نماز خواندن کرد. حدود سه ربع شاهد مناجات حسین بودم. حال خیلی عجیبی داشت. رفتم جلو و به او گفتم: تو دیگر رفتنی هستی.
حرف را عوض کرد. گویا که این جمله را نشنیده است.
فردای همان شب بود که حسین هفت - هشت کیلومتر جلوتر از ما در محاصره ی عراقی ها جواز شهادت را گرفت و آسمانی شد.
قبل از عملیات بستان بود. یک روز مرتضی چرامین به همراه «حسین» به مسجد آمدند. مرتضی که زیاد اهل مسجد و جبهه نبود به من گفت: «می شود ما را هم به جبهه ببرید؟»
من که اصلاً فکر نمی کردم او به جبهه بیاید، گفتم: آقا بسم الله، جبهه که برای ما نیست، هر کسی طالب است یا علی.
حسین هم آن جا بود. او هم می گفت: «من هم می آیم.»
برای بار اول این ها به جبهه آمدند. شب را در پادگان الغدیر اصفهان ماندیم، شب جمعه بود. در پادگان دعای کمیل می خواندند. حسین و مرتضی با حالت عجیبی گریه می کردند و اشک می ریختند. من فکر می کنم تحول آن دو از همان دعای کمیل شروع شد. آن شب عنایتی به آن ها شد که تا به حال به ما نشده است. این دو همان هایی هستندکه امام در باره ی آنها فرمودند: «شهدا ره صد ساله را یک شبه طی کردند.»
نماز خواندن حسین خیلی عجیب بود. بیش تر اوقات در نماز گریه می کرد. او به هیچ وجه اهل ریا و تظاهر نبود. اتفاقاً شکل لباس او به گونه ای بودکه هیچ کس فکر نمی کرد این طور نماز بخواند، چرا که حسین خیلی شیک پوش بود؛ اما نماز خواندنش شبیه به عرفا بود.(6)
پیشانی بر زمین
شهید حاج کاظم رستگاراز آن جایی که محمد (برادر خانم شهید کاظم رستگار) مدّاح اهل بیت بود، گفت: «یکی از شب ها، بعد از نماز مغرب و عشاء در پادگان قرار شد دعای کمیل بخوانیم. مسئولیتش را من قبول کردم و شروع به خواندن روضه ی حضرت زهرا (سلام الله علیها) کردم. در ضمن روضه متوجه شدم کاظم حال دیگری دارد. پیشانی به زمین می کوبید و ضجه می زد. آن قدر که نگران حالش شدم.
روضه را قطع کردم و برای تغییر حال، دعای کمیل را شروع کردم. این بار دیدم کاظم شدیدتر از دفعه ی پیش گریه می کند.»
(همسر شهید) گفتم: پای همه چیز ایستاده ام، ولی خواهش می کنم مرا با خودتان به جبهه ببرید؛ نزدیک خودتان باشم. حتماً آن جا کارهایی هست که بتوانم انجام دهم.
کاظم گفت: «در آن جایی که ما هستیم، نه جای شماست و نه جای هیچ زن دیگری.»
اصرار کردم و گفتم: پس قول بدهید هر وقت موقعیتی را مناسب حضورم دیدید، مرا با خود ببرید.
کاظم لبخندی زد و گفت: «امیدوارم تا آن موقع این جنگ تمام شود و نیاز به حضور هیچ کس نباشد.»
از شنیدن این جمله، احساس لذتی در وجودم دوید و به رؤیا رفتم، رؤیایی که در آن جنگ به زودی تمام می شد و آن وقت من هم می توانستم در کنار کاظم زندگی خوشی داشته باشم. دختر کوچولویی را می دیدم که فرزند ماست. یک دستش را من گرفته ام و دست دیگرش در دستان کاظم است. او را به پارک می بریم، شیرین زبانی می کند و....
رؤیای شیرینم را صدای کاظم قطع کرد. او داشت دعا می خواند. متوجه نشده بودم کی سجاده را پهن کرده و به نماز ایستاده است. انگار کاظم هم ترجیح داده بود مرا با آن حال خوشی که داشتم به خودم واگذارد. اما آن حال زودگذر بود و من با شنیدن دعایی که کاظم در قنوتش می خواند، متوجه شرایط زندگی مان شدم و دوباره احساس تنهایی، دلم را چنگ زد. کاظم با سوز خاصی می خواند: «اللّهم ارزُقنی توفیق الشهاده فی سبیلک»
پیش از این هم بارها دعایش را شنیده بودم، به خصوص در نیمه شب ها. آن موقع که دور از چشم من و دیگران، بی صدا بلند می شد و نماز شب می خواند. با خدایش راز و نیاز می کرد و با صدای خفه ای گریه می کرد.(7)
پی نوشت ها :
1- صنوبرهای سرخ، صص 95و 87و 86.
2- صنوبرهای سرخ، ص 73.
3- سرودهای سرخ، صص 122- 121.
4- سرودهای سرخ، ص 125.
5- همین پنج نفر، صص 59، 58، 56 و 53.
6- همین پنج نفر، صص 33 و 30.
7- انتظار، صص 33 و 16.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول