دو رکعت حضور

گردان حبیب ساعتی پیش از آغاز عملیات سراسری فتح المبین، در عمق مواضع دشمن گم شده بود! حتی اعزام تیم های شناسایی به اطراف نیز گرهی از این کار فرو بسته باز نکرد. لحظات به سختی سپری می شدند. به ناچار شهید وزوایی
سه‌شنبه، 12 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو رکعت حضور
 دو رکعت حضور

 






 

حاج احمد متوسلیان و شهید محسن وزوایی
گردان حبیب ساعتی پیش از آغاز عملیات سراسری فتح المبین، در عمق مواضع دشمن گم شده بود! حتی اعزام تیم های شناسایی به اطراف نیز گرهی از این کار فرو بسته باز نکرد. لحظات به سختی سپری می شدند. به ناچار شهید وزوایی جهت کسب تکلیف از حاج احمد، با قرارگاه تاکتیکی نصر تماس گرفت.
....بعدها حاج احمد می گفت: «ما پشت بی سیم منتظر بودیم که گردان حبیب به منطقه برسد و نتیجه را به ما اعلام کند. یک وقت شنیدیم محسن می گوید: حاجی! ما هدف را گم کرده ایم، تپّه تانک را پیدا نمی کنیم. حالا هم نمی دانیم کجا هستیم تا موقعیت خودمان را به شما اعلام کنیم.»
به فاصله ی طرفه العینی، خبر گم شدن گردان حبیب به بالاترین رده های فرماندهی عملیات رسید. به روایت یکی از فرماندهان ارشد سپاه: «...این خیلی خطرناک بود که گردانی به استعداد هزار و دویست نفر نیرو در شرایطی که از خط اول دشمن هم گذشته و در وسط نیروهای دشمن قرار گرفته، حالا به هدف نرسد.»
قرارگاه فرماندهی جبهه ی نصر و به تبع آن قرارگاه فرماندهی مشترک سپاه و ارتش، با نگرانی به صورت مستمر این مسأله را پی گیری می کردند. در آن دل شب، بی سیم های قرارگاه تاکتیکی نصر، حتی یک لحظه هم خاموش نبودند. همه از حاج احمد می پرسیدند: «بالاخره نتیجه چه شد؟»
در آن شرایط مضطرب کننده، حاج احمد فقط یک جواب کوتاه برای این پرسش ها داشت. او می گفت: «ان شاءالله به هدف می رسند. به زودی ما خبرش را به شما می دهیم.»
با گم شدن گردان حبیب، سرنوشت کل عملیات به خطر افتاده بود. در اوج نگرانی رزم آوران، محسن وزوایی به گوشه ای رفت، تکبیره الاحرام گفت و به نماز ایستاد. دو رکعت نیایش، دو رکعت حضور. پس از سلام نماز، دست نیاز به درگاه بنده نواز کارساز دراز کرد و با نهایت تضرع، مناجاتی آتشناک به محضر خیر الناصرین عرضه داشت.
یکی از خبرنگاران مجله ی «امید انقلاب» که خود در جمع رزمندگان گردان حبیب حضور داشت، در گزارش این واقعه نوشته است:
«...برادر محسن دست به دعا برداشت و گفت: خدایاً الان تمام مردم ایران چشم انتظارند. مادران و پدران شهدا در التهابند. قلب امام نگران این حمله است. در این حمله نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است. خدایا! اگر می دانی که نیت های ما خالص و فقط برای توست، یاری مان کن. راه را نشانمان بده. خدایا! تو برای موسی (علیه السلام) دریا را شکافتی و راهش دادی. تو برای محمد (صلی الله علیه و آله) غاری را قرار دادی و به امر تو عنکبوت بر درگاه آن تار تنید. خدایا! ما کوچک تر از آنیم که درخواست کنیم برای ما کاری انجام بدهی. خداوندا! تو را به حق امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)، تو را به حق نایبش خمینی، تو را به حق حسین (علیه السلام) که ما به خون خواهی او قیام کرده ایم، قسمت می دهم ما بندگان حقیر و ضعیف را از این درماندگی نجات ببخش!»
این حالت دعا و تضرع در قرارگاه تاکتیکی جبهه ی نصر نیز به وجود آمده بود. «حاج احمد» خود بعدها از آن لحظات معنوی برای یکی از رزمندگان تیپ 27 سخن گفته بود.
حاجی گفت: «برادرها دل شکسته شدند. رفتند گوشه ای دنبال دعا و تضرع به درگاه خدای متعال، تا شاید فرجی حاصل شود.»
من هم به خدا عرض کردم: «خدایا! آیا تو رضا می دهی که فردا بر بستر رفائیه، رودی سرخ از خون بچه ها جاری بشود؟ تو که این را نمی خواهی؛ پس خودت این گره را از کار ما باز کن!»
شهید وزوایی، پس از سجده ی شکر بر خاک دشت شب زده قد راست کرد و به سوی نیروهای گردان بازگشت. شهید بزرگوار «عمران پستی» در خاطرات خود از آن شب گفته است: «...بعد از مدتی برادر وزوایی آمد و گفت: برادرها!...ستون را عقب جلوکنید. یک مسیری را مشخص کرد و گفت: از این طرف حرکت کنید.»
ما راه افتادیم و به همان مسیر ادامه دادیم. دشت وسیعی جلوی روی ما قرار داشت. نمی دانستیم به کدام طرف می رویم. اما گویی یک هاتف غیبی به ما گفت: «به راهی که می روید مطمئن باشید.»
پس از یک ساعت پیش روی ستون ها، به ناگاه از دل سیاهی شب، شبح بزرگی نمایان شد...«تپّه تانک» بود!
....در قرارگاه تاکتیکی، صدای پرطنین شهید وزوایی را از پشت بی سیم شنیدیم که خطاب به حاج احمد می گوید: «حاج آقا! ....راه را پیدا کردیم...رسیدیم به تپّه تانک!»
همه از خوشحالی بال درآورده بودیم. بی اختیار همدیگر را بغل می کردیم و از شوق اشک می ریختیم. اما حاج احمد خیلی آرام بود. چه آن وقت که خبر گم شدن گردان را دریافت کرد، چه حالا که به یاری خدا بچه ها راه را پیدا کرده بودند، سر سوزنی مستأصل نشده بود. فقط یک نفس عمیق کشید و با یک تبسّم ملیحی زیر لب گفت: «خدایا شکرت!»
....در ابتدای شهر مریوان، قلّه ای مشرف بر این شهر بود که اسم آن را گذاشته بودیم «قله ی روح الله».
در ایامی که ستون نیروهای سپاه مریوان راهی مأموریتی می شد که به هر دلیل حاج احمد نمی توانست همراه آنها برود، می دیدیم از احمدخبری نیست. سرانجام به راز این غیبت واقف شدیم. این سردار رشید اسلام، مثل مولا و سرورش حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) که برای مناجات به غار حرا می رفتند، در چنین مواقعی به قله ی روح الله می رفت. در آن جا نماز می خواند، با یک سوزی با خدا راز و نیاز می کرد و برای سلامتی و موفقیت نیروهایش به درگاه خدا استغاثه می کرد.
حال با توجه به این که عمده ی این نیروها جزء عناصر رزمی- کیفی سپاه بودند و تجربه ی عملیاتی زیادی هم داشتند، شاید این طور به نظر می رسید که این همه حساسیت به خرج دادن نسبت به وضع آن ها چندان ضرورتی ندارد، ولی حاج احمد مثل همه ی جوان مردان مؤمن بالله و شیران روز و زاهدان شب، این طور عمل می کرد. به خدا توکل داشت، به ائمه ی اطهار (علیهم السلام) متوسل می شد و توفیق و عزت بچه ها را از خداوند مسئلت می کرد.(1)

پی نوشت ها :

1- در انتهای افق، صص 198- 196 و 93.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.