خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

بهانه ای برای گریستن

عملیات بدر، عملیات سختی بود. واقعاً بچه ها رشادت زیادی از خودشان نشان دادند. از زمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و موشک و خلاصه هر چه در دسترس دشمن بود، بر سر بچه ها ریخته می شد.
شنبه، 16 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهانه ای برای گریستن
بهانه ای برای گریستن

 






 

 

آخرین توصیه
شهید عبدالحسین برونسی
عملیات بدر، عملیات سختی بود. واقعاً بچه ها رشادت زیادی از خودشان نشان دادند. از زمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و موشک و خلاصه هر چه در دسترس دشمن بود، بر سر بچه ها ریخته می شد.
مجروح شده بودم و داشتم یواش خودم را به عقب می کشیدم. سر چهار راه خندق به شهید برونسی برخوردم. ایشان فرمانده ی تیپ حضرت جواد (علیه السلام) بود و نیروهایش را هدایت و فرماندهی می کرد. جنگیدن و شجاعتش دیدنی بود. تا آن زمان او را آن گونه ندیده بودم. سر و صورتش خاکی و از گوش هایش خون جاری بود. صدای زیاد شلیک آر. پی. جی ها به گوش هایش صدمه وارد کرده بود. با این حال، او از خود بی خود بود و فقط به هدفش فکر می کرد. رفتم جلو و سلام کردم. بعد از احوال پرسی به من نگاهی انداخت و گفت: «چی شده سید؟»
گفتم: چیزی نیست پایم تیر خورده. دارم کم کم به عقب بر می گردم.
با نگاه معصومانه اش گفت: «خب از همین مسیر برو عقب. بچه ها آن جا هستند.»
بعد مکثی کرد وگفت: «نمازت را خوانده ای؟»
گفتم: نخیر.
گفت: «اول نمازت را بخوان، بعد برو.»
این آخرین توصیه ی شهید برونسی به من بود. هنوز از اورژانس عبور نکرده بودم که خبر رسید برونسی، این سردار مخلص و دلاور میدان جنگ شهید شده است.(1)

روزه ی قضا

شهید غلام رضا رسولی پور
بعضی روزها روزه می گرفت. یک روز پدرش به او گفت: «بابا تو چه قدر روزه ی قضا داری؟»
با خنده گفت: «شناسنامه ام را دیر گرفتید، نمی دونستم. حالا باید روزه های قضایم را بگیرم و نماز هم بخونم».(2)

قدر موقعیت ها را بدانید

شهید سید علی حسینی
خدا توفیق داد در سفر حج، با شهید سید علی حسینی همسفر بودم. از همان ابتدای ورودمان به سرزمین وحی، سستی و تنبلی را کنار گذاشته بود و خود را مقید کرده بود، نمازش را در مسجدالحرام و مسجدالنبی بخواند.
با این که اقامتگاه ما از مسجد پیامبر و مسجد الحرام دور بود، اما ایشان با پای پیاده آن مسیر را طی می کرد. به طوری که در آن هوای گرم، پاهایش تاول زده بود. دوست داشت هر طور هست، نمازش را درحرم پیامبر (صلی الله علیه و آله) و بیت الله الحرام ادا کند. می گفت: «اجر و پاداش خواندن نماز در آن جا خیلی بیش تر است. قدر این موقعیت ها را بدانید.»
من گفتم: «سید علی! حالا از خدا چه می خواهی؟
گفت: «دعا می کنم خداوند من را نیز مانند سایر شهدا بطلبد و شهادت را نصیبم کند.»
بعد از همان سفر، در جریان یکی از نزدیک ترین عملیات ها، به آرزوی خودش رسید.(3)

آرامش

شهید نوروز علی امیر فخریان
بیش تر نمازهای خود را در مسجد روستا می خواند. کنار کتابخانه جای نوروز علی بود. همیشه همان جا نماز می خواند. بعد از شهید شدن او، دوست داشتم یک بار آن جا نماز بخوانم. به مسجد رفتم. در جای او ایستادم. شروع به نماز خواندن کردم. آرامش خاصی داشت. صدایی را نمی شنیدم. کسی هم متوجه حضور من نمی شد احساس می کردم او پیش من است.
سال 1353 در پادگان بیرجند خدمت سربازی می کرد. وقتی انقلاب پیروز شد، به روستا آمد. یک روز با هم کار کشاورزی می کردیم. برایم از آن روزها صحبت می کرد. به من گفت: «می دونی چه نمازی بیش تر صفا داره؟»
گفتم: نه.
گفت: «زمان انقلاب با مردم مشهد تا صبح برای انقلاب اعلامیه پخش می کردیم. بعد نماز صبح را کنار حرم امام رضا (علیه السلام) می خواندیم.»
خندید و گفت: «وقتی هم مرخصی تمام می شد، لباس می پوشیدیم و به پادگان برمی گشتیم. بعدش می دونی چی می چسبید؟ چای داغ آن هم توی هوای سرد!»
هر روز با هم به یکی از مردم روستا کمک می کردیم. وقتی نزدیک ظهر شد، کار را تمام کردم گفتم: نوروز علی! دیگه کاری نداری؟
گفت: «امروز جمعه است باید به نماز جمعه برویم!»
دست هایش را در جوی آب شست و به من گفت: «اگر مردم فضیلت نماز جمعه را بدانند، با پای برهنه میرن و نماز را اقامه می کنن!»(4)

اذان در کلاس درس!

شهید ایرج نوروزی
توی کلاس جغرافیا بودیم. زمانی که اذان شد، ایرج گفت:
«آقا اجازه می دین برم نماز؟»
آقای رحمانی دبیرمان گفت: «باشه برای بعد.»
ایراج اصرار کرد و گفت: «پس اجازه بدین اذان بگم.»
آقای رحمانی هم اجازه داد.
بعد از اذان، آقای رحمانی گفت: «اذان که گفتی، پس بریم برای نماز.»(5)

یاد آوری

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
ناهار منزل مادرم دعوت بودیم. صبر کردیم تا حسین بیاید و با هم ناهار بخوریم. با صدای به هم خوردن در متوجه شدم که آمد. سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت: «ناهار آماده است؟
عجله دارم.»
به آشپزخانه رفتم. اذان شد. خواستم نماز بخوانم که گفت: «سریع تر ناهار را آماده کن می خواهم برم.»
رفتم وسایل را بیاورم و سفره را بچینم.
صدایش را شنیدم. از آن جایی که همیشه با وضو بود، سریع نماز را بست. به قنوت که رسید گفت: «اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.»
این دعا را اولین بار از او شنیدم. از این که به من گفته بود غذا را بیاورم و خودش به نماز ایستاده بود، ناراحت شدم. بعد از نمازش گفتم: اجازه بده تا من هم نماز بخوانم.
در حال ذکر گفتن بود. نگاهی کرد و چیزی نگفت. به حیاط رفتم تا وضو بگیرم. اولین شب زندگی مان برایم یادآوری شد. نماز شکر خواند و به من هم گفت تا بخوانم.
خسته شده بودم. گفتم: حسین زودتر بخوان بریم.
لبخندی زد و گفت: «اگرصبر کنم و قبل از نماز صبح بخونم، ثوابش بیش تره.»
از ساعت دوازده شب آمده بودیم حرم و حسین از همان موقع مشغول عبادت شده بود. حالا هم می خواست نماز شبش را به نماز صبح وصل کنه. وقتی متوجه شد که من خسته شده ام، گفت: «بنشین برایت یک چیزی بگم.»
نشستم و گوش دادم. گفت: «فرض کن یک جایی دارن میوه های با ارزشی را تقسیم می کنن. کسی که اول می رسه، بهترین ها را می چینه و می بره. کسی هم که دیرتر می رسه، مجبوره ته مونده ها را ببره.»
دستی به پشتم زد و گفت: «نماز سر وقت و نماز شب در این ساعت، مثل رسیدن به موقع به محل تقسیم میوه هاست.»
همسرم زمان برداشت گندم، اول زکات آن را می داد بعد به خانه می آورد و قبل از استراحت نماز می خواند. بچه ها کنارش می ایستادند. وقتی حسین 6 ساله بود، نماز می خواند. اگر بیدارش نمی کردیم و آفتاب می زد، بیدار که می شد، شروع می کرد به گریه کردن که چرا بیدارش نکردیم. بعد خودش وضو می گرفت و نماز قضا می خواند.
ساعت چهار بعد از ظهر بود. در زمین خاکی گرد هم آمده بودیم تا بازی کنیم. همه ی بچه های محل بودیم. کفش هایمان را درآوردیم و هر چه در توان داشتیم، برای دویدن گذاشتیم.
بازی تا اذان مغرب طول کشید. بعد از آن همه ی ما در گوشه ای نشسته بودیم. حسین که نفسی تازه کرده بود گفت: «بچه ها حالا که موقع نمازه، بهتر نیست وضو بگیریم و بریم نماز جماعت بخوانیم؟»
همه به هم نگاه کردیم. خسته بودیم. حسین بدون این که منتظر پاسخ ما بماند، برای وضو گرفتن به طرف شیر آب رفت. یکی یکی بلند شدیم و وضو گرفتیم.
در یکی از نامه هایش نوشته بود: «علی زامن یادت نره. به دوستانش هم می گفت به فلانی بگویید زامن یادش نره.»
یک بار از او پرسیدم: زامن یعنی چه؟
گفت: «زامن را بر عکس کن و بخوان!»
درست است که حرف های «ز» و «ض» با هم فرق می کنند، ولی آن هم ابتکاری بود. نمی خواست کسی که کنارش است، متوجه منظورش شود. برای حفظ حرمت آن شخص می گفت: «به او بگویید زامن را فراموش نکند.»
منظورش نماز بود.
به یکی از مسابقات نرفته بودم. مشکلی داشتم. حسین از جبهه برایم نامه نوشت: «شنیدم تیم به بجنورد رفته ولی شما نرفته اید؟»
ادامه ی نامه را خواندم: «حتماً برو ببین بچه ها چه می کنند. ضمنا برایم نامه هم بنویس. به فلانی بگو زامن یادت نره! ببین فلانی به مسجد می رود یا نه.» حتی در جبهه هم به فکر بچه ها بود.
جمعه بود و هوا گرم. من و حسین هر دو به اتفاق حاج محمود اخلاقی به دربند رفته بودیم. حاج محمود چند قدم آن طرف تر رفت و به نماز ایستاد. حسین را گم کردم. به اطراف نگاهی انداختم و دنبالش گشتم تا این که در فاصله ای بسیار دور او را روی سنگریزه های داغ یافتم. جلوتر رفتم. دیدم در آن هوای گرم با پای برهنه به نماز ایستاده است.
در شهرستان ساری مسابقات کشوری برگزار می شد. من هم به عنوان بازیکن رفته بودم. حسین آمد و به جمع بچه ها رو کرد و گفت: «شما که این جایید، حتماً نمازتان را اول وقت بخوانید. اگر شما به نماز بایستید، دیگران هم می آیند. با این جمعی که داریم، می توانیم راهنمای دیگران باشیم.»
سال 62 در دامغان مسابقه ی ورزشی جوانان استان بود. حسین خیلی تأکید داشت نماز به جماعت خونده شود. در آن خوابگاهی که ما بودیم، هر سه نوبت نماز را به جماعت می خواندیم.
برنامه ریزی کرده بودیم تا از گلزار شهدای دامغان دیداری داشته باشیم. به گلزار رفتیم. من را کنار کشید و گفت: «یدالله نوحه بخوان».
زمانی که در تربیت معلم بودم، یک بار برای بچه ها نوحه خوانده بودم، من هم شروع کردم.(6)

گوش به زنگ

شهید غلامرضا شیرغانی
مدتی بود که غلامرضا نیمه های شب بیدار می شد و از خانه بیرون می رفت. این عمل ایشان باعث تعجب من و مادرش شده بود. شک کرده بودیم. چه بسا در بعضی موارد، نوع برخوردمان هم با او خوب نبود. بالاخره تصمیم گرفتم سر از کارش در بیاورم. این وظیفه ی هر پدر و مادری است که فرزندش را خوب بشناسد و او را خوب تربیت کند.
یک شب گوش به زنگ بودم که هر وقت غلامرضا بیرون رفت، من هم بلافاصله او را تعقیب کنم. تعجبم وقتی بیش تر شد که دیدم او ابتدا وضو گرفت، بعد از خانه بیرون رفت. دنبالش رفتم. دیدم جایی ایستاد. بعد از لحظه ای به نظر رسید که نماز می خواند. خودم را کم کم به او نزدیک تر کردم. باورم نمی شد که این فرزند من است.
نمازش همراه با اشک و ناله و سجده هایش همراه با گریه بود. من هم با دیدن این صحنه گریه ام گرفت. مدتی همان جا ماندم و افسوس خوردم. به خودم نهیب می زدم که: «ببین بچه ات از تو جلو زد. او کجا و تو کجا؟»
تصمیم گرفتم مزاحمش نشوم. لذا بعد از مدتی برگشتم.
شادی و سرافرازی در چهره ام موج می زد. وقتی ماجرا را به مادرش گفتم، او نیز از شوق گریه کرد.(7)

نماز شب در شدت سرما!

شهید ولی الله چراغچی
شب قبل از عملیات بدر، برای کنترل و بازدید نهایی آبراه ها، به خط دفاعی دشمن نزدیک شدیم تا کار شناسایی را به پایان برسانیم. در راه بازگشت، قایق سر یک پیچ واژگون شد و داخل آب افتادیم. به هر نحو که شد، تلاش کردیم آن را به حالت اول برگردانیم. فصل زمستان بود و شب ها خیلی سرد می شد. آب هم خیلی سرد بود. مجدداً سوار بر قایق شدیم و به حرکت ادامه دادیم. سوز باد سرد، توانمان را گرفته بود.
با لباس های خیس در هوای سرد واقعاً بی تاب شده بودیم. راه طولانی بود و هیچ چاره ای جز تحمل این وضع نداشتیم. دندان هایمان از شدت سرما به هم می خورد. تا می توانستیم دست و پاهایمان را ماساژ می دادیم تا کمتر احساس سرما بکنیم. در یک لحظه چشمم به شهید ولی الله چراغچی افتاد. خیلی آرام ذکر می گفت. خوب که گوش دادم متوجه شدم درحال خواندن نماز شب است.(8)

تقدیر

شهید فرهاد آزاد
داخل یک کانال پناه گرفته بودیم. عراقی ها ما را محاصره کرده بودند. فاصله ی ما با آن ها کم تر از صد متر بود. فرهاد آزاد را در حالی که بی سیم به کمرش بسته و بالای کانال ایستاده بود، صدا زدم: فرهاد! بیا پایین. این جا امن تر است.
او تبسمی کرد و گفت: «تقدیر هر چه هست همان می شود»
و لحظاتی بعد، درحالی که پشت کپه ای از خاک های لبه ی کانال پناه گرفته بود، شروع به خواندن نماز ظهر و عصر کرد. ناگهان خمپاره ای در کنارش به زمین خورد. خواستم خودم را به پیکر او برسانم که خمپاره ی بعدی، درست روی پیکرش نشست.(9)

خواب در سرما

شهید محمد رضا حقیقی
یکی از بچه های پایگاه مقاومت مسجد موسی ابن جعفر (علیه السلام) در اهواز تعریف می کرد:
«شهید محمد رضا حقیقی هرگاه که از جبهه به شهر باز می گشت، یک راست به مسجد می آمد و می گفت: «امشب برایم نگهبانی بگذارید.» و بعد به منزل می رفت. او شب ها در مسجد بود.
یک شب که هوا نسبتاً سرد بود، مشاهده کردم محمدرضا بدون پتو خوابیده. پتویی را به روی او کشیدم. چند لحظه بعد برگشتم. دیدم پتو به کناری افتاده است. تعجب کردم که قضیه از چه قرار است؟ صبح که مسأله را با او مطرح کردم گفت: خودم عمداً از پتو استفاده نمی کنم چون پتو با آن هوای گرمی که ایجاد می کند، باعث خواب سنگین و شیرینی می شود که حداقل آن این است که نتوانم برای نماز شب بلند شوم. می خواهم سرمای هوا نگذارد خواب سنگین، به دلیل خستگی کار روزانه بر من مسلط شود.»(10)

پی نوشت ها :

1- سجاده عشق، صص 18- 17.
2- حدیث شهود، ص 164.
3- سجاده عشق، صص 20- 19.
4- حدیث شهود، صص 46 و 23 - 21
5- می خواهم حنظله شوم، ص 261
6- می خواهم حنظه شوم، صص 191و 156و 143و 81- 80 و 78 و 72 و 48- 47.
7- سجاده عشق، صص 94- 93.
8- سجاده عشق، ص 92.
9- لحظه دیدار، ص 27.
10- صنوبرهای سرخ، ص 156.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.