خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

راه کار اشک

با تمام مشکلاتی که حاجی - شهید کاظمی- از ن1ظر کاری داشت، مسایل دینی اش را واقعاً به نحو احسن انجام می داد. نماز و دعایش ترک نمی شد. در هر شرایط زمانی و مکانی که حاجی بود، سعی می کرد نمازش را به جماعت اقامه
يکشنبه، 17 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راه کار اشک
 راه کار اشک

 






 

خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

در اولین فرصت
شهید علیرضا رضایی پور (کاظمی)
با تمام مشکلاتی که حاجی - شهید کاظمی- از ن1ظر کاری داشت، مسایل دینی اش را واقعاً به نحو احسن انجام می داد. نماز و دعایش ترک نمی شد. در هر شرایط زمانی و مکانی که حاجی بود، سعی می کرد نمازش را به جماعت اقامه کند و اگر مقدور نبود، حتماً اول وقت به طور فرادی به جا می آورد و اگر باز هم مقدور نبود، در اولین فرصت که پیش می آمد نماز را می خواند. در عبادت بسیار خاضع و خاشع بود.
در اقامه ی نماز معمولاً مستحبات را نیز به جا می آورد. مقاطع مختلفی را من از ایشان سراغ دارم که نماز شب ایشان ترک نمی شد و به شیوه ای خاص و با طمأنینه به راز و نیاز می پرداخت.
یکی از خاطرات بارزی که از شهید کاظمی به یاد دارم، مقیّد بودن او به نماز اوّل وقت و حتی المقدور به شرکت در نماز جماعت بود. بارها اتفاق می افتاد در طی دوره ای که در خدمت ایشان در قرارگاه انصار بودیم، جلسات به نماز برخورد می کرد. ایشان به محض شنیدن بانگ روح نواز اذان، جلسه را نیمه تمام گذاشته و با هم به نماز جماعت- معمولاً به مسجد مرحوم شریفی و یا بعضاً به مساجد دیگر می رفتیم و اگر احیاناً اضطرار پیش می آمد و ادامه جلسه حیاتی بود، در همان محل جلسه به جماعت، نماز می خواندیم.(1)

مثل هر شب

شهید عبدالحسین برونسی
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پایم رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین.
فکر می کردم عبدالحسین می خوابد. جورابش را درآورد و رفت بیرون. دنبالش رفتم. پای شیر آب ایستاد. آستین ها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیش تر از همه ی ما فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم حالی برای خواندن نماز شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله ی فرماندهی پیدا می شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برمی گردیم. پیش خودم گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت احتیاج به یک استراحتی داره.» رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک هایم را مالیدم. چند لحظه ای طول کشید تا چشم هام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم شد که مثل هر شب نماز با حالی خوانده است.(2)

هدیه ی نماز

شهید مرتضی شادلو
شب ها خیلی کم می خوابید. باقی مانده ی شب را به تهجد و شب زنده داری می پرداخت. یکی از توجهات او به خواندن نماز شب و نیز تشویق دیگران برای خواندن آن بود. با بعضی از کسانی که تمایل به خواندن نماز شب داشتند، قرار می گذاشت و یک یک آن ها را برای نماز شب از خواب بیدار می کرد.
از منطقه که باز می گشت، وقت نماز خود را به مسجد می رساند و با صدای دل نشینی که داشت، اذان می گفت. اگر کودکان در وقت نماز به مسجد می آمدند، باحوصله و دقت نظر به آن ها نماز را آموزش می داد.
برای کسانی که نماز را یاد می گرفتند، یک هدیه تهیه می کرد تا کودکان و نوجوانان دیگر نیز به این امر تشویق شوند.(3)

راه کار اشک

شهید علی چیت سازیان
گفتم: نرو. شبانه نرو. بمان و مثل همیشه یا صبح برو یا ظهر!
گفت: «دست خودم نیست. قول داده ام. باید نیمه شب حرکت کنم.»
گفتم: دلم شور می زند. نیمه شب شگون ندارد.
گفت: «نماز بخوانیم، خدا آرامش می دهد.»
ساعت دو و نیم نصف شب بود. او نماز شب می خواند و من از پس پنجره ی اتاق به او زل زده بودم. به خودم اصرار می کردم که: خوب نگاه کن! این دقایق، آخرین دیدار تو با اوست در این دنیا.
به قنوت نماز وتر رسیده بود، با یک دست رو به آسمان.
شانه هایش می لرزید. صدای گریه اش تا عمق جانم می نشست. بغض راه نفسم را بسته بود. به سجده رفت. زخم تیر و ترکش نمی گذاشت به راحتی خم شود. او در نماز می گریست و من در نظاره ی او. او برای وصال می گریست و من برای فراق او!
در عالم خواب، معاونش مصیّب را دید و گفت: «برای تو و بقیه ی شهدای واحد خیلی دلم تنگ شده» و با التماس از او پرسید: «بگو تو از کدام راه کار رفتی که به این مقام رسیدی؟»
مصیّب جواب داد: «راه کار اشک.»
از فردای آن روز تا صبح شهادتش، روز و شبی نبود که اشک تو چشمانش نباشد. به هر بهانه؛ روضه، نماز، نماز شب و حتی توجیه نیروها، گریه می کرد. با صدای بلند بی ریای بی ریا.
سه بار پاتک کردند. اما فقط یک مشت کشته و زخمی ماند روی دستشون. دم غروب برای این که به نیروهاشون روحیه بدهند، همزمان از لب خاکریز، جاده ی ام القصر به عرض خط، شروع کردند به شلیک تیر رسام.
علی آقا هم جوابشان را این جوری داد. گفت: «اذان بدید، هر کسی می تونه اذان بده.»
شهید طاهری قبل از بقیه رفت بالای خاکریز و اذان داد. خودش هم ایستاد به نماز. انگار که نه انگار که سی متری عراقی هاست.
روز عاشورا بود و ما برای شناسایی خطوط دشمن ساعت ها حرکت کرده بودیم. گرما امانمان را بریده بود. انگار خورشید روی سرمان ایستاده بود.
علی آقا به تیم های شناسایی گفته بود: «امروز به یاد تشنگی امام حسین (علیه السلام) باشید.»
همان جا پشت دشمن نماز خواندیم. قمقمه هایمان را خالی کردیم و بعد از شناسایی بازگشتیم.
گرماگرم تک و پاتک، آن جا که از زمین و آسمان آتش می ریخت، ایستاد نماز.
کسی باور نمی کرد جایی که عراقی ها داشتند با تانک می چسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و نماز اول وقت بخونه.(4)

توفیق شهادت

شهید علیرضا موحد دانش
خوشبختانه جراحت وزوایی سطحی بود و نیاز به بستری شدن نداشت. گلوله را از زیر پوستش در آوردند و او برگشت.
حالا که علی نبود، من و وزوایی باید برای شناسایی می رفتیم. می خواستیم شبانه ارتفاع 1150 را که آخرین ارتفاع باقی مانده از سه ارتفاع استراتژیک بود، به تصرف درآوریم. همان شروع کار پایم مورد اصابت تیر قرار گرفت، طوری که مجبور شدم شبانه خودم را به پادگان و بیمارستان برسانم.
پایم را گچ گرفتند و به اتاقی آوردند که علی در آن بستری بود. تختم با تخت علی یک متر فاصله داشت. با خستگی و مسکن هایی که تزریق کرده بودند، به خوابی عمیق فرو رفتم. سحر بود که با صدای زمزمه ی علی بیدار شدم. نماز شب می خواند، بین نافله ها گریه می کرد و می گفت: «خدایا! چه گناهی کرده ام که توفیق شهادت نصیبم نشد؟»
مدتی به نجوایش گوش دادم. گفتم: علی آقا! می گذاری بخوابم یا نه؟
علی به خود آمد و با شرمندگی گفت: «چشم، ببخشید. صدایم بلند بود؟»
گفتم: بله، بعضی وقت ها تن صدات بالا می یاد.
از اینکه صدایش را شنیده ام، ناراحت بود. مجدداً عذرخواهی کرد. آرام به دعا خواندن ادامه داد. دیگر صدایش را نمی شنیدم. اما چشمانش را می دیدم که اشک از آن ها جاری بود. دوباره به خواب رفتم. اذان صبح شد.
علی تعریف کرد: «نیمه شب بود که به سنگرهای عراقی رسیدم. مقابل یکی از سنگرها، یک عراقی را دیدم که بیرون از سنگر ایستاده بود. سیم گردن زنی را که همراه داشتم، در دست گرفتم. اگر می زدمش، آب از آب تکان نمی خورد. اما متوجه شدم که در حال خواندن نماز است. ساعت حدود سه نیمه شب بود. از طرز نماز خواندنش پیدا بود که شیعه است. سیم را کنار گذاشتم. آن عراقی در آن حالت برای من دشمن به حساب نمی آمد.»(5)

کار دنیا تمامی نداره!

شهید مهدی جعفریان
در ادای نماز در اول وقت و گرفتن روزه بسیار مقیّد بود. از هشت سالگی روزه می گرفت و نماز می خواند. برای ادای نماز صبح، او بود که همه را بیدار می کرد. حتی ما را برای گرفتن روزه ی مستحبی هم تشویق می کرد. از جبهه که به مرخصی می آمد، دائم روزه می گرفت. روزی از او پرسیدم: مادرجان! چرا این قدر روزه می گیری؟
- «مادر! من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضای روزه هام رو می گیرم. دارم ادای دین می کنم.»
- خدا قبول کنه، حالا بگو برایت چی درست کنم؟
- «تخم مرغ که داریم. همین ها را بپز تا با هم روزه بگیریم.»
هر وقت به مرخصی می آمد به کمک پدرش می شتافت. جمع بود و صبح زود همگی راهی باغ شدیم. اوج کار بود و نزدیکی های اذان ظهر، که مهدی رو به ما کرد و گفت: «زود پاشین بریم نماز جمعه!»
- «مادرجان! امروز خیلی کار داریم. باید کارای باغ را تمام کنیم.»
-«اگر فقط کاره، که باید بگم کارای دنیا هیچ وقت تمومی نداره. شما باید صف های نماز جمعه را پر کنین. باید با حضورتون چشم دشمنان را کور کنین. شما که می خواین نماز بخونین، پس بیاین جماعت بخونین. ثوابش خیلی بیش تره.»
همه سکوت کردیم و با لبخند، همراه آقا مهدی راهی نماز جمعه شدیم.(6).

به محض ورود به آب

شهید علیرضا قوام
زمستان 62 بود. نیمه های شب بچه های غواص آماده شدند تا برای تمرین خط شکنی به آب بزنند.
هر از گاه، خمپاره وگلوله ی توپی در حاشیه ی رود منفجر می شد. دست های سید علیرضا از شدت سرما، سیاه و کبود شده بودند. با این وجود به محض ورود به آب، نیت نماز شب کرد و در آن شرایط سخت شروع به نماز خواندن کرد.(7)

در انتهای کانال

شهید یغمایی
نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم. علی آقا داخل سنگر نبود. یاد شب قبل افتادم که نیمه شب از سنگر بیرون رفته بود. گوشه ای ازکانال را انتخاب کرده بود و نماز شب می خواند.
بلند شدم و به طرف کانال به راه افتادم. می خواستم علی آقا را غافل گیر کنم.
وارد کانال شدم. علی آقا آن جا نبود. می خواستم برگردم که صدای گریه ای به گوشم خورد. صدا از انتهای کانال می آمد. آهسته به انتهای کانال رفتم.
در دور افتاده ترین بخش کانال، زیر نور ماه، حفره ای نظرم را به خود جلب کرد. صدای گریه هم چنان به گوش می رسید. علی آقا قبری حفر کرده بود و داخل آن دراز کشیده بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد و های های گریه می کرد. مکثی کردم. متوجه حضورم نشده بود. تا صبح نماز می خواند و با خدا راز و نیاز میکرد.
چند شب بودکه نیمه های شب صدایی به گوشم می رسید. یک شب برخاستم. و به طرف محل صدا رفتم. دیدم علی آقا توی انبار هیزم، پشت هیزم ها فضای کوچکی درست کرده و دارد نماز شب می خواند.(8)

غیر منتظره

شهید سید ابراهیم کسائیان
شهید کسائیان پیش تر در لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) خدمت می کرد. و آن جا در کنار فرمانده بزرگ اسلام، حاج محمد ابراهیم همت بود. بعدها به لشکر 10 سید الشهداء (علیه السلام) - که آن وقت ها به صورت تیپ عمل می کرد - انتقالی گرفته بود. تیپ سیدالشهداء (علیه السلام) هم می خواست عملیات خود را به اجرا بگذارد. عملیاتی که این تیپ به دنبال اجرای آن بود، عاشورای 3 بود. ابراهیم وقتی به این تیپ آمد مسئول طرح عملیات بود.
سردار فضلی فرمانده ی محترم تیپ سیدالشهداء (علیه السلام) جهت هماهنگ کردن ارتباط گردان ها، به شهید کسائیان و بنده مأموریت داده بود. به همه ی گردان ها باید سرکشی می کردیم و اوضاع و احوال آنها را به فرمانده ی محترم گزارش می دادیم.
با یک ماشین جیپ، به جایگاه گردان ها سر می زدیم. آن روز بیست دقیقه به وقت شروع عملیات مانده بود. در بین راه به من گفت: «لقمانی، ماشین را بزن بغل.»
وقتی ماشین را در کناری نگه داشتم، سریع از ماشین پیاده شد و تیمّم کرد.
گفتم: سیّد! تو که نماز خوانده بودی.
گفت: «آره، ولی این نماز را برای طلب از خدا می خوانم.»
برای من غیرمنتظره بود. در آن لحظات که وقت هم خیلی تنگ بود، او چنین کاری را کرد. بله! دو رکعت نماز عشق به جای آورد و دوباره راهمان را در پیش گرفتیم.(9).

پی نوشت ها :

1- تا مرز ایثار، صص 52- 53.
2- خاک های نرم کوشک، ص 98.
3- سردار کوهستان، صص68 و 56.
4-دلیل، صص 106و 124و 127و 204 و 280
5- من و علی و جنگ، صص 67 و 93- 92.
6- بالا بلندان، صص 88 و 82.
7- بالابلندان، ص 26.
8- بالا بلندان، صص 52- 51.
9- اشک سید، صص 70- 69.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.