خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

تا اعماق جان

پس از چند دقیقه که از رفتن بی موقع او (عیسی) گذشته بود نگران شده بودم. به جستجوی او از جا برخاستم. دیدم درون جنگ از چادرها فاصله گرفته و در آن تاریکی سرشار از سکوت، آن چنان با سوز دل گریه می کند و ناله می زند،
يکشنبه، 17 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا اعماق جان
 تا اعماق جان

 






 

خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

دعای خمسه عشر
شهید عیسی خدری
پس از چند دقیقه که از رفتن بی موقع او (عیسی) گذشته بود نگران شده بودم. به جستجوی او از جا برخاستم. دیدم درون جنگ از چادرها فاصله گرفته و در آن تاریکی سرشار از سکوت، آن چنان با سوز دل گریه می کند و ناله می زند، که به خودم اجازه ندادم خلوت روحانی اش را به هم بزنم. ناچار به سکوت تن دادم و از دور به تماشای حالات عاشقانه اش پرداختم. آن شب با دیدن روحیه ی آقای خدری، یقین کردم که او دیگر به دنیای ما تعلق ندارد و آن قدر خالص شده که آماده ی رفتن گردیده است.
در بیرون از چادرها قدم می زدم که آقای خدری دستم را گرفت و بدون مقدمه پرسید:«حاج آقا! دعای خمسه عشر را چند بار خوانده ای؟»
از این سؤال ناگهانی یکّه خوردم. با تبسم گفتم: حاجی! داری بازجویی می کنی؟
گفت: «نه حاج آقا! دلم گرفته، اگر حوصله داری برایم بخوان، من گوش می کنم.»
اشتیاق ایشان را که دیدم، قبول کردم و برای بعد از ظهر همان روز وعده گذاشتم.
لحظه ی موعود به راه افتادیم تا به وعده عمل کنم. از صفای باطن او من هم انگیزه گرفتم. پنج یا شش بند از دعا را برایش خواندم. من می خواندم و ایشان با سوز دل و جان بی قرار، اشک می ریخت و ناله می زد.
گردان ما برای انجام ادامه ی عملیات کربلای پنج آمده بود. آن شب، شب جمعه بود و شب دعای کمیل. اما انبوه اجساد کشته شدگان عراقی و شهدای ما و نیز آتشبار سنگین دشمن، ورود به «کانال ماهی» و خواندن دعا را مشکل کرده بود. با این وصف، دل های ما هوای کمیل داشت.
می دانستیم با وضعیتی که در تنگنای آتش شدید توپخانه و انواع سلاح های دشمن قرار داریم، شاید این آخرین دعای دسته جمعی گردان ما باشد. پاسخ دل های بی تاب را لبیک گفته، من و شهید «نوفرستی» دعا را با توسل به امام علی (علیه السلام) خواندیم. مناجات کردیم و در ناله های عرش رزمندگان، خود را از یاد بردیم.
آن شب آقای خدری حال و هوای دیگری داشت. گویی می دانست که این آخرین مناجات او با خدایش است. از ته دل، با ما هم صدا می شد و اشک و ناله را با نوای ملتمسانه اش به درگاه خدا پیشکش می برد.
آن ها که حال روحانی او را از نزدیک می دیدند، دانسته بودند که این زمزمه ها بار دیگر تکرار نخواهد شد. سیمای او، صدای او، ناله های در گلو مانده اش، بوی فراق می داد. در حین مناجات چند بار خواندن دعای کمیل متوقف شد، زیرا به علت باران گلوله هایی که در «سه راهی مرگ»، مثل نقل و نبات بر سر ما می بارید، مجبور بودیم هر چند مدت دعا را قطع کنیم. از سوی دیگر، هنگام خواندن دعا چشم ما به شهدای عزیزی بود که در کانال و سه راهی مرگ تخلیه کرده بودند. مشاهده ی این صحنه، رقت قلب و سوز جان ما را بیش تر کرده بود. همه ی ما یقین داشتیم که این آخرین دعایی است که می خوانیم و آخرین نفس هایی است که می کشیم.
چهل و پنج دقیقه بعد، به ما دستور دادند که نفربرها را سوار شویم و جلو برویم. آن شب، قیامت را به چشم خود دیدیم و همان گونه که به ما الهام شده بود، خیلی ها هم رفتند و دیگر برنگشتند. از جمله ی رفته ها، آقای خدری بود که دانسته بود دیگر فرصتی برای خواندن دعای کمیل ندارد.(1)

تا اعماق جان

شهید حجت الاسلام محمد شهاب
از طرف یکی از نهادهای انقلاب، سفری به قرارگاهی داشتیم. آقای شهاب در طول سفر، چندین دعای طولانی را تنهایی خواند و به همراهان حالتی معنوی بخشید. از آن جا که صدای دل نشینی داشت، کلامش تا اعماق جانمان نفوذ می کرد.
پس از پایان دعا، یکی از دوستان به شوخی گفت: «حاج آقا! مفاتیح را تمام کردید دیگر چیزی نگذاشتید.»
شب جمعه بود. مصلی از جمعیت موج می زد. وقتی به مراسم دعای کمیل رسیدم، صدای گرم و گیرای آقای شهاب از پشت بلندگو به گوش می رسید. گویا در آن سیاهی شب به دنبال روشنایی می گشتم تا عقده گشایی کنم.
به نزدیکش که رسیدم، جوان ها دور شمع وجودش حلقه زده بودند. می خواستند با حضور در آن محفل، تعلقات را از تن بیرون کنند. نم نم اشک در سکوت عارفانه می درخشید. و زمزمه ی «یا غیاث المستغیثین» به گوش می رسید. جمعیت دست به سوی آسمان داشت و مداحی شهید شهاب، معنویت فضا را دو چندان کرده بود.
عده ای سر به سجده و غرق در دعا و عده ای دیگر اختیار از کف داده بودند و زار زار گریه سر می دادند.
یک باره از آن بین، فریاد «یا بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه)» یکی از برادران جانباز فضای مجلس را شکافت. آقای شهاب نام مبارک امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را به زبان جاری کرده بود و او با چشم دل، حضور آقا را حس می کرد. فریادی از سر شوق کشید و بی هوش به سجده افتاد. زمانی که چشم باز کرد، گفت: «هاله ای از نور مصلی را احاطه کرد و همه جا غرق نور شد. بعد وجود مقدس آقا نمایان شد که در بینمان دعا می خواند.»
آن شب با همه ی سیاهی اش حال و هوای دیگری داشت.
قبل از انقلاب، شبی در مسجد «آیتی» بیرجند، مراسم احیا داشتیم. پس از تمام شدن برنامه، بعضی ها هم چنان در حال خواندن نماز بودند. وقتی جمعیت تاحدودی متفرق شدند، آقای شهاب گفت: «بچه ها بیایید با هم به شوکت آباد برویم. نماز در بیابان صفای دیگری دارد.»
جوان های مجلس با اشتیاق از این پیشنهاد استقبال کردند و با ماشین من به بیابان رفتند. آن شب با سوز دعا می خواند. بچه ها به شدت اشک می ریختند. دلمان نمی خواست سحر از راه برسد. اگر احتمال نگرانی خانواده هایمان را نمی دادیم، دوست داشتیم باز هم آن جا بمانیم. به ناچار تصمیم به بازگشت گرفتیم.
داشتیم از جوی آب رد می شدیم که ماشین گیر کرد.
هر چه قدر هل دادیم فایده نداشت. سحر داشت نزدیک می شد. به ناچار با همان کناره های نان هایی که به همراه داشتیم، سحری خوردیم و با یک تراکتور به طرف شهر حرکت کردیم.
قبل از انقلاب، توفیقی دست داد تا به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) مشرف شویم. آن شب بعد از تشرف به حرم، در حجره ی آقای شهاب میهمان شدم. از مصاحبت با آن جمع لذت می بردم. پس از هم نشینی با دوستان، به خواب نسبتاً عمیقی فرو رفتم.
نیمه های شب از سرما بیدار شدم. صدای زمزمه ای مرا به خود آورد. از جا بلند شدم. به بیرون حجره نگاهی انداختم. زمستان بود صدای گریه ی سوزناکی از بیرون به آرامی شنیده می شد. کتم را روی دوشم انداختم و از اتاق خارج شدم. در تاریکی شب آقای شهاب را شناختم. سر بر تربت داشت. باد سرد، بخار نفس هایش را در هوا پراکنده می کرد. او با آوای حزین «الهی العفو» می گفت و من سر در گریبان، محو مناجاتش شده بودم.(2)

کنج اتاق

شهید محمد تقی مددی قالیباف
خورشید آرام آرام از نظرها پنهان می شد و زمان مغرب می رسید. وضو گرفتم و سجاده را پهن کردم. بی اختیار دلم هوای محمد تقی را کرد. همیشه موقع نماز در گوشه ای خلوت می کرد تا ذکرش را آشکارا نشنویم.
به دنبالش گشتم و پیدایش کردم. کنج اتاق سجاده اش پهن بود و نماز می خواند. نگاهم به او بود و ذکرش را گوش می دادم.» «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک».
نمی دانم در قامتش به دنبال چه چیزی بودم. طنین صدایش آرامم می کرد. اما چشمانم از دیدنش سیر نمی شد. با بلند شدن صدای اذان به طرف سجاده ام رفتم. حال که به همان کنج اتاق چشم می دوزم، تقی را نمی یابم، اما صدای نمازش را به خوبی می شنوم.(3).

زیارتگاه

شهید سید هاشم آراسته
عازم دشت آزادگان شده بودیم هنوز سمت راستمان در «عین خوش» درگیری شدیدی ادامه داشت. در بین راه به امام زاده رسیدیم. برای زیارت پیاده شدیم. قسمتی از سقف گنبدی شکلش بر اثر اصابت گلوله ی توپ فرو ریخته بود.
تعدادی از بچه های تخریب، در اطراف امام زاده در حال پاکسازی بودند. نزدیک رفتم. گروهی جلوی در زیارتگاه ایستاده بودند و برای رفتن به همدیگر تعاریف می کردند. یکی از بچه ها مرا به جلو هل داد و گفت: «سادات اولی ترند.» با خجالت خودم را عقب کشیدم، اما اصرار جمع مرا راضی کرد.
بسم الله گفتم و با چشمانی اشک آلود وارد حرم شدم. ضریح حضرت را سوراخ کرده، پول هایش را برداشته بودند. پارچه ی روی ضریح تکه تکه شده بود. با نفرین به دشمن تجاوزگر زیارت کردیم و نماز خواندیم. به یادگار، پارچه ای کوچک از آن جا برداشتم که تا عملیات «بیت المقدس» همراهم بود. اما بعد از مجروحیت دیگر پیدایش نکردم.(4)

جایی در تیر رس دشمن

شهید عیسی خدری
در منطقه ی عملیاتی بیت المقدس، محل استقرار ما جایی بود که جان پناه و خاکریز وجود نداشت. شب هنگام که از شدت آتش دشمن کاسته می شد تا به هر نحوی شده، چند ساعتی را به استراحت بپردازیم.
در نیمه های شب، آقای خدری را می دیدم که با وجود خستگی و هوای گرم و شرجی منطقه از جا بر می خاست و در جایی که در تیر رس و میدان دید دشمن بود و هر لحظه احتمال اصابت خمپاره و گلوله ی مستقیم وجود داشت، سجاده اش را پهن می کرد و نماز شب می خواند. احساس می کردم در آن لحظه، تنها وسیله ای که می تواند باعث آرامش و انبساط خاطر آقای خدری شود، راز و نیازهای شبانه ی او با خدایش است.»(5)

این اتفاق...

شهید صفر علی رضایی
توی چادر خوابیدیم. نیمه های شب بود که متوجه شدم صفرعلی از جا بلند شد و بیرون رفت. دو - سه ساعت گذشت و برای بار دوم از خواب بیدار شدم. هنوز برنگشته بود. نگران شدم و بیرون رفتم. و عقب تویوتا را نگاه کردم. آن جا هم نبود. آن قدر گشتم تا پیدایش کردم. توی یک شیار در پایین تپه نشسته بود و با خدا راز و نیاز می کرد. به او نزدیک شدم، وقتی که دیدم توی حال خودش است و مرا نمی بیند، از او فاصله گرفتم و به چادر برگشتم.
در یکی از اعزام ها نیروها، را به مشهد می برند و تحویل می دهند. در راه برگشت، نزدیک طلوع صبح رضایی رو به دیگران می کند و می گوید: «ماشین را همین جا نگه دارید تا وضو بگیریم و نماز بخوانیم.»
بقیه مخالفت می کنند و به راهشان ادامه می دهند. چیزی نمی گذرد که ماشین می لغزد و از راه خود منحرف می شود. در این سانحه چند نفر جراحات اندکی می بینند و به خیر می گذرد. رضایی به بچه ها می گوید: «چون به حرف من گوش ندادید و نماز را سر وقت نخواندید، این اتفاق برایتان افتاد. حالا جزای کارتان این است که همه با هم مبلغی پول جمع کنیم و مقداری گوشت بخریم، غذایی بپزیم و در محل سپاه بین بچه ها تقسیم کنیم.»
خودش هم توی خرج شریک می شود و بیش تر از بقیه، از خود مایه می گذارد. غذا را می پزند و به عنوان تبرک بین بسیجی های تازه نفس و در حال اعزام پخش می کنند.(6)

بهترین تشکر از خدا

شهید اللهیار جابری
برای نماز اول وقت اهمیت زیادی قائل بود. همیشه سفارش می کرد که:
- «بچه ها نماز اول وقت بخوانند. چون ما هر چه داریم از نماز داریم. بهترین تشکر از خدا می دانید چیست؟ نماز است. اگر آن را به موقع بخوانید، در ثواب نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) شریک شده اید چون امام زمان نماز اول وقت خود را فراموش نمی کند.(7)

باید از اول شروع کنی

شهید محمد جواد آخوندی
با بچه ها رابطه ی خوبی داشت. وقتی به مرخصی می آمد، با من که خیلی کوچک بودم؛ بازی می کرد و سر به سرم می گذاشت. یک بار صدایم زد وگفت: «زینب بیا، می خواهم نماز را یادت بدهم!»
چادرم را پوشیدم و جانماز را پهن کردم. جواد کنارم نشست و در حالی که بافتنی می بافت، گفت: «هر چه من گفتم، تو تکرار کن!»
بلند و شمرده کلمات را می خواند و من بلافاصله تکرار می کردم. تا جایی که گفت: «ای وای! بافتنی ام در رفت»
من این جمله را تکرار کردم. جواد زد زیر خنده و ضربه ی آرامی به گوشم زد و گفت: «نمازت باطل شد! باید از اول شروع کنی.»
دوباره ایستادم و شروع کردم با حوصله و خونسردی همه ی نماز را یادم داد.(8)

اول مسجد بعد چادرهای خودمان!

شهید حاج رجبعلی آهنی
برای شرکت در عملیات فتح المبین، ما را با هلی کوپتر به دزفول منتقل کرده بودند. بعد از رسیدن مهمات و امکانات باید به طرف پادگان «عین خوش» می رفتیم تا عملیات ایذایی انجام دهیم.
قبل از عملیات، شبانه به طرف پادگان پیاده به راه افتادیم. هفتاد و دو نفر به ردیف حرکت می کردیم تا این که نزدیک طلوع آفتاب شد. نگران خواندن نماز صبح بودیم. فرصتی می خواستیم تا نمازمان قضا نشود. آقای آهنی نگاهی به دور و بر انداخت و بعد هم به آسمان خیره شد. آن وقت گفت: «چاره ای نیست، باید نماز را در راه بخوانیم. فرصتی نداریم، تیمّم کنید.»
بچه ها از شنیدن این حرف جا خورده بودند. اما آقای آهنی پیش قدم شد. در حالی که راه می رفت، صورتش را به طرف قبله برگرداند. دستش را بالا آورد و با گفتن تکبیره الاحرام شروع کرد به اقامه ی نماز.
بچه ها هم یکی پس از دیگری شروع کردند به خواندن و آن صحنه شد یک صحنه ی فراموش نشدنی.
در اولین عملیاتی که شرکت داشتم، به عنوان مسئول گروهان خدمت می کردم. از آن جا که آقای آهنی طرفدار محرومین بود، گاهی نیروهایش را گردان پا برهنه ها صدا می زد.
تازه وارد منطقه ی کرخه شده بودیم که همه به جنب و جوش افتادند. هر کدام از بچه ها برای برپا کردن چادر گوشه ای از کار را گرفتند.
آقای آهنی در جمعمان حاضر شد و با لحنی صمیمی گفت: «آهای گردان پا برهنه ها! چه کار می کنید؟ اولین کاری که به محض رسیدن از شما انتظار داشتم، بر پایی چادر مسجد بود. حتی قبل از نصب چادر برای استقرار نیروها. حالا بسم الله».
بچه ها با شنیدن این حرف، بلافاصله دست به کار شدند و با جمع آوری نی، فضایی را حصار کشیدند. خاک زمین مسجد نرم بود. به پیشنهاد آقای آهنی با پا کوبیدن و سر دادن شعار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم»، کف مسجد هم صاف و یک دست شد.
در واقع با این که صبح آن روز وارد کرخه شده بودیم، توانستیم نماز ظهر را به جماعت در مسجد بخوانیم.(9).

پی نوشت ها :

1- خنده بر خون، صص 152و 179.
2- افلاکیان، صص 50 و 27- 26 و 19و 11- 10.
3- جرعه عطش، ص 197.
4- جرعه عطش، ص 129.
5- خنده بر خون، ص 157.
6- بحر بی ساحل، صص 285 و 269- 268.
7- بحر بی ساحل، ص 98.
8- بحر بی ساحل، ص 29.
9- افلاکیان، صص 329- 327.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.