جاده ی صواب

نیک شهر از لحاظ سوق الجیشی، یکی از پایگاه های مهم و فعال بود و وضعیتی سخت خطیر داشت،‌ زیرا راه عمده و اصلی نفوذ تمام مخالفین به درون مرزهای جمهوری اسلامی بود. این منطقه دارای مرز مشترک و طولانی با پاکستان
جمعه، 29 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جاده ی صواب
 جاده ی صواب

 






 

شهید احمد باقری
نیک شهر از لحاظ سوق الجیشی، یکی از پایگاه های مهم و فعال بود و وضعیتی سخت خطیر داشت،‌ زیرا راه عمده و اصلی نفوذ تمام مخالفین به درون مرزهای جمهوری اسلامی بود. این منطقه دارای مرز مشترک و طولانی با پاکستان است. به دلیل موقعیت طبیعی، کوههای صعب العبور و جاده های نامساعد به صورت منطقه ای امن برای اشرار و قاچاقچیان و سایر گروه ها درآمده بود. به قول یکی از همرزمان شهید،‌ بچه ها تا اسم نیک شهر را می شنیدند،‌ بوی شهادت را احساس می کردند. اساساً نیک شهر دارای مسائل خاص و پیچیده ای بود. فرمانده های قبلی پایگاه نیک شهر‌، یک سری کارهای مردمی انجام داده بودند. از آن جمله یک تعداد از افراد را جذب سپاه کرده بودند. ولی آن روحیه و توانی که بتوانند آنها را به طور گسترده مورد استفاده قرار دهند، فقط در وجود شهید باقری نهفته بود. از این رو به محض قبول مسئولیت، ‌به گسترش بسیج عشایرهمت گماشت. در هر روستایی که وارد می شد،‌ در صورتی که احساس می کرد حتی ده الی پانزده نفر از اهالی واقعاً‌ مشکل دارند و گروهی بر آنها مسلط هستند و آنها را اذیت می کنند،‌ فی الفور دستور اقدام می داد. زیرا عواقب موضوع را مثبت می دید. دستور می داد اسلحه از پایگاه نیک شهر حمل و در بین آنها توزیع گردد. سپس به تشکیل پرونده و تعیین حقوق و مستمری آنان اقدام می کرد. این اقدامات او باعث شد تا ریشه ی نا امنی و بحران از منطقه نیک شهر قطع گردد. آثار دوران فرماندهی او هنوز در شهر آشکار است و نمونه ی بارز آن بسیج عشایری شهید است که هم اکنون سخت فعال هستند. بنابر این او در طی مدت دو سال از سال 63 تا سال 65 هجری شمسی که فرماندهی پایگاه را بر عهده داشت، از یک طرف با تلاش های پیگیر و خستگی ناپذیرش موفق گردید به سرکوبی اشرار منطقه بپردازد و از طرف دیگر با برقراری مذاکره با تعداد دیگری از آنان که آمادگی داشتند،‌ موفق شد آنان را به جاده ی صواب بکشاند. در نتیجه امنیت به جاده ها بازگشت.
گسترش بسیج عشایر در منطقه به منظور جلوگیری از تردد اشرار و شرکت آنان درمانورها و عملیات گوناگون و بالاخره مبارزه ی مستمر با قاچاقچیان مواد مخدر و غیره،‌ از اهمّ اقدامات اوست.
روزی درجاده ی بین سرباز، راسک با خودروی حاج احمد باقری در حال حرکت بودیم. به رودخانه ی سرباز که رسیدیم، حاج احمد گفت: «برادر حیدری! می خواهم در این رودخانه کمی شنا کنم.»
به او گفتم: در این رودخانه به گفته ی اهالی منطقه،‌ دو تمساح غول پیکر تحت حمایت سازمان محیط زیست وجود دارد، بنابر این احتمال بلعیدن تو می رود.
حاجی لبخندی زد و گفت: «حیدری جان! بدان این تمساح ها با باقری کاری ندارند.»
و بی درنگ لباس خود را درآورد و به آب تنی مشغول شد.
چند دقیقه نگذشته بود که که ملاحظه کردم دو تمساح در پنجاه متری حاجی دهان خود را به شکل وحشتناکی باز کرده اند. فریاد زدم: حاجی! تمساح...
حاجی نگاهی آرام به تمساح ها کرد و مثل این که اصلاً اتفاقی نیفتاده است، ‌به آرامی از آب خارج شد و تمساح ها نیز سعی می کردند خود را به سرعت به حاجی برسانند. خلاصه این که خطر رفع شد. حاجی وقتی از آب بالا آمد، گفت: حیدری! بیکار بودی رزق و روزی این موجودات خدا را قطع کردی؟ آن قدر بلند فریاد زدی که این ها ترسیدند و از خوردن من چشم پوشی کردند.»
در سال 1365 چند تن از برادران عزیز ژاندارمری، ‌به کمین ضد انقلاب و اشرار منطقه افتادند و به اسارت درآمدند و به مدت هفت ماه به منطقه ی صعب العبور، در خارج از مرزهای جمهوری اسلامی ایران ـ منتقل شدند. اشرار منطقه، طی نامه ای از مسئولین نظامی و سیاسی استان برای رهایی اسیران، چهل میلیون تومان درخواست کردند.
مسئولین به خاطر متشنّج شدن و از دست ندادن امنیت منطقه و نیز احتمال این که با پرداخت این پول،‌ دوباره اشرار تشویق به گروگانگیری و اخذ پول از جمهوری اسلامی خواهند شد، ‌از پرداخت این پول به اشرار و ضد انقلاب خودداری کردند.
روزی چند تن از خانواده های اسیران نزد همسرم آمدند و درخواست کردند که کاری برای رهایی فرزندانشان انجام دهد. حاج احمد،‌ بعد از ساعتی تأمل و تفکر پیرامون این حادثه، ‌با توکل بر خدا این مسئولیت را پذیرفت و فردای آن روز توسط شخصی برای اشرار منطقه پیام فرستاد که فلان روز خودش‌، تک و تنها و بدون اسلحه برای مذاکره نزد آنها خواهد رفت.
وقتی پیام به اشرار رسید، به خیال این که حاج احمد آنها را فریب داده و در روز موعود با خیل عظیم سپاه به آنها حمله خواهد کرد، ‌تمام گذرگاه ها و دره ها را کمین گذاشتند تا روز موعود فرا رسید. یکی از اشرار که بعداً توبه کرد می گفت: «من دیده بان بودم ومنتظر هجوم خیل عظیم سپاه به منطقه خودمان. غروب روز موعود از فراز قله ای در دوربین، شیر وارسته ای را دیدم که تک و تنها و بدون اسلحه به سینه صخره ها چشم دوخته است و شکار خویش را نشانه می رود. استوار و ستبر، منطقه را در می نوردد تا به دشمن خویش دست یابد.»
بعداً خودش برایم گفت: «وقتی با سران اشرار رو به رو شدم، گفتم که اگر در این خیال واهی هستید که ما چهل میلیون تومان داخل پاکت بگذاریم و تقدیم شما کنیم، ‌باید این خیال خام را به جهنم ببرید. حالا دست خودتان است. خواستید آزاد کنید، از پول خبری نیست، ‌سرکرده ی اشرار رو به من کرد و گفت: «حاج احمد! از ما نترسیدی بدون اسلحه این جا آمدی؟»
جواب دادم: «در مکتب ما ترس غیر از خدا، ‌شرک به خدا و گناه کبیره است و می بینی که بدون اسلحه هم آمده ام.»
بعد از آن، سرکرده ی اشرار به سویم آمد. ابتدا فکر کردم قصد جان مرا دارد. استرجاع را بر زبان جاری ساختم و آماده ی شهادت شدم. ولی وقتی نزدیکم رسید،‌ دست بر شانه هایم گذاشت و گفت: «تنها به خاطر شجاعت و دلاوریت این اسرا را به تو خواهم بخشید.»
در جوابش گفتم: «من فقط به خاطر انجام تکلیف این جا آمده ام و تو هر اسمی می خواهی برایش بگذار.»
و بالاخره اسرا آزاد شدند.
روزی جهت سرکشی به یکی از پایگاه های ژاندارمری به منطقه ی نگور رفته بودیم. شب هنگام، متوجه ورود دو تن از برادران عزیز پاسدار شدم. آنها بعد از سلام و احوالپرسی گفتند که حاجی کار مهمی با شما دارد. شبانه به طرف چابهار حرکت کردم. وقتی با حاجی روبرو شدم، مرادر آغوش گرفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «تیمسار! شما یک امانتی نزد ما دارید که ما دوست داریم همین امشب آن امانت را به شما بدهیم.»
حاجی مرا به اتاقی هدایت کرد و با اشاره، مردی را با محاسن زیاد نشانم داد و گفت: «این هم امانت شما.»
شگفت زده شده بودم، آرام آرام جلو رفتم و در چشمان آن فرد خوب نگریستم، ‌سروان امیدوار بود که چندی قبل، ‌توسط اشرار اسیر شده بود. از دیدن آن صحنه به وجد آمدم. او را در آغوش گرفتم و گونه هایش را غرق بوسه کردم. یک لحظه در فکرم این مطلب خطور کرد که شاید بابت آزادی این اسیر‌، حاج احمد به سرکرده ی اشرار‌، پول و باجی داده باشد و با تمنا و خواهش بسیاری اسرار را آزاد کرده باشد، که یکباره کلام سروان امیدوار افکارم را در هم ریخت. او گفت: «تیمسار، ما افتخار می کنیم به وجود حاج آقا باقری، او بدون اسلحه در آن مناطق صعب العبور تک و تنها به نزد اعظم هوت آمد و با قدرت و صلابت وصف ناپذیری با اشرار برخورد کرد. در حدی که ما می ترسیدیم پس از رفتن حاجی بلایی بر سر ما بیاورند. او در مقابل سردسته ی آنها کوتاه نیامد و نهایتاً بدون هیچ شرطی آزاد شدیم.»
پس از چند جلسه مذاکره ی اشرار با احمد، ‌قرار شد که سرکرده ی اشرار و افرادش تسلیم جمهوری اسلامی شوند. آن ها پس از طی مراحل قانونی از شرارت خود دست برداشتند و پس از آن تا حدود زیادی منطقه آرامش پیدا کرد.
یک روز خبر یافتیم که حاجی قصد عملیات در منطقه ی پوتان را دارد. (باید بگویم منطقه ی پوتان، منطقه ی خطرناکی بود که اشرار از زمان قاجار تا انقلاب در آن سرمایه گذاری کرده بودند و پایگاه های متعددی داشتند و از آن زمان تا قبل از انقلاب، کسی از دولتمردان و نظامیان، جرأت تعرض به این منطقه را نداشت و یا بهتر است بگویم منافع آنان حکم می کرد که کاری به این منطقه نداشته باشند.)
در غروب یکی از روزها‌، جهت انجام عملیات به آن منطقه اعزام شدیم. حاجی نیز در جمع ما بود. به خاطر می آورم از او پرسیدم: حاج آقا. تا حالا شده از مرگ بترسی؟
جواب داد: «به خدا قسم تاکنون از این واژه وحشتی نکرده ام.»
بعد ادامه داد: «ما دیر یا زود خواهیم مرد. چه بهتر که با پیکر خونین و در راه انجام وظیفه، ‌خداوند را ملاقات کنیم. مؤمن همیشه خودش چگونه مردنش را انتخاب می کند»
بعداً گوشه ی پیراهنش را بالا زد و بدنش را که در عملیات های جنوب،‌ پر از ترکش خمپاره بود،‌ نشان داد و گفت: «مرگ دست خداست و اگر قرار بود من بمیرم،‌ کافی بود یکی از ترکش ها به قلب یا مغزم می نشست.»
او در آن شب، آن قدر زیبا واژه ی مرگ را برایم تفسیر کرد که خدا آگاه است مرگ در نظرم از عسل شیرین تر آمد.
شب هنگام به منطقه پوتان و محل تردّد وتجمع اشرار حمله کردیم و با این که در چند نقطه در کمینشان افتادیم، ولی با دادن تنها چند مجروح، ‌شکستی سخت به آنها دادیم که با دادن تلفات و مجروحین و اسری زیادی، ‌مابقی ـ که تعداد انگشت شماری بودند ـ پا به فرار گذاشتند و به خارج از مرز متواری شدند. به لطف خدا بعد از آن عملیات، منطقه رو به امنیت گذاشت و این ویژگی حاجی بود که هر کجا پا می گذاشت،‌ امنیت را با خود می آورد. اگر بر آتش وارد می شد،‌ گلستان را به ارمغان می آورد.
توفیق پیدا کردم که در عملیاتی علیه اشرار، همراه احمد با عشایر باشم. این عملیات به خاطر موقعیت جغرافیایی و نظامی، ویژگی خاصی داشت. حاجی سعی می کرد که جلودار همه باشد و پیش از دیگران حرکت می کرد. به منطقه ای رسیدیم که مخبر گفت: این منطقه خیلی خطرناک است و می بایست احتیاط کرد.»
به خاطر می آورم، دو نفر از عشایر مسلح، خود را به حاجی رسانده و پیشاپیش حاجی قرار گرفتند و گفتند: «تو را به جان آن کسی که دوست داری،‌ جلوتر از ما حرکت نکن.»
گفتند: «اگر قرار است گلوله ای رها شود و به طرف ما بیاید، ‌اول باید به ما بخورد. وقتی ما شهید شدیم و کسی نبود که سپربلای شما باشد، ‌آنگاه شما جلو بروید.»
حاجی بی اعتنا به صحبت های عشایر‌، خود را به آنها رسانید و پیشانی آنها را بوسید و گفت: من و شما همگی سپر بلای انقلاب هستیم. من در این منطقه آمده ام تا سپر بلای شما مردمان خوب و عشایر غیور باشم.»
من و مادرش به علت علاقه ی شدیدی که به احمد داشتیم، حداقل دو ماه یک بار،‌ با وجود مشکلات راه به دیدارش می شتافتیم. کیلومترها راه می پیمودیم تا در آن هوای داغ کویر‌، در آغوشش بگیریم و با بوسه ای برگونه هایش، خستگی را از تن بیرون کنیم. به خاطر می آورم روزی به جهت دیدار او و خانواده اش به نیک شهر مسافرت کردیم. او چون شنیده بود ما راهی نیک شهر شده ایم، به استقبال ما آمد. به تازگی از منطقه ی عملیاتی برگشته بود و در چهره اش غبارخستگی و در چشمانش بی خوابی دیده می شد. او ما را شبانه سوار بر خودرو کرد تا به خانه ی خود در نیک شهر ببرد. قبلاً ما شنیده بودیم که به تازگی بعضی از راه های نیک شهر از دست اشرار گرفته شده است، در حالی که در جاده به طرف خانه در حرکت بودیم، ناخودآگاه گریه ام گرفت و مادرش نیز وقتی به چهره ام نگاه کرد،‌ موضوع را متوجه شد و او هم بسیار گریست. احمد رو به ما کرد و گفت: «چرا گریه می کنید؟»
گفتم: برای تو گریه می کنم، ‌زیرا اگر کسی تو را غریبانه در یکی از این جاده ها بکشد، هیچ کس جنازه ات را پیدا نمی کند.
احمد لبخندی زد و ما را دلداری داد و گفت: «بابا،‌ننه! بلوچ مرا نمی کشد،‌ زیرا می داند حضور من در منطقه ی او فقط به خاطر حفظ ناموس و امنیت اوست و اگر کسی مرا بکشد، ‌یا منافق است و یا فریب خورده. و من خوب می دانم اگر روزی در این منطقه شهید شوم،‌ خود این بلوچ، مرا تا اصفهان بر شانه های خود تشیع خواهند کرد و به شما درود خواهندفرستاد.»
وقتی که حاجی به عنوان فرماندهی سپاه چابهار به این منطقه آمد، برخود لازم دانستم که از روی نقشه، مناطق و جاده های ناامن را که ـ محل تردد اشرار و ضد انقلاب بود- نشان دهم. آن زمان وقتی ما می خواستیم از فلان جاده ی ناامن تردد نماییم، ‌مسائل حفاظتی و امنیتی را برای حفظ جان خود ودیگران به شدت رعایت می کردیم. چند روزی از حضور این فرمانده ی شجاع در منطقه نگذشته بود که به من گفت: «دوست دارم تک و تنها به روستاهای ناامن سرکشی کنم وکسی حق ندارد با من بیاید.»
او به اعتراض های ما هیچ گونه اعتنایی نکرد و اکثر مواقع در این جاده ها تردد می کرد. روزی یکی از عشایر به من گفت: «حاج احمد، ‌شگفتی همه ی عشایر را برانگیخته است.»
گفتم: چرا؟
گفت: «روستاهای ما و کپری های ما به خاطر وضعیت خاص منطقه نتوانسته بود که مهمانداری خوب،‌ برای دلسوختگان این انقلاب باشد. ولی از موقعی که حاجی تشریف آورد، بی اعتنا به خطرات به کپرهای ما سرکشی می کند، ‌با ما به درد دل می نشیند وخلاصه مردم منطقه را شیفته ی اخلاق و روحیات و شجاعت خود نموده است.»

پی نوشت ها :

1- عبور از مرز آفتاب،صص98 و 89 -88 و 86 و 61 و58 و 42 و 31.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط