پنج خاطره از شهامت شهدای دفاع مقدس
دود و آتش
شهید محمد تقی طاهرزادهپاتک دشمن سنگین بود. گلوله ها وجب به وجب شلمچه را شخم می زدند. در میان دود و آتش و خاک، تقی گلوله های بیست کیلویی خمپاره را یکی پس از دیگری داخل قبضه می انداخت تا جلوی پیشروی دشمن را بگیرد. در این جهنم دود و آتش، ناگهان گلوله ای سنگین، در چند متری او منفجر شد. موج انفجار در چشم برهم زدنی مثل پرکاه، بلندش کرد و به زمینش کوبید. پاها، مچ دست و ابرویش شکاف برداشت. امدادگر به فکر پانسمان زخم ها بود وانتقال او به عقب و او به فکر خاموش کردن آتش دشمن. هر چند پاهایش رمقی نداشت، اما خودش را باز هم به قبضه رساند. تقی با همین وضع دو روز دیگر در جبهه ماند. (1)
الآن بیچاره شان می کنیم!
شهید ناصر ترحمیرفته بودم عقبه. وقتی برگشتم. یک راست رفتم محور. به محور مأمور شده بودم. همین که ناصر مرا دید گفت: «یا الله! باید بریم کمک!»
گفتم: «کمک؟ چه کمکی؟»
گفت: «مثل این که عراق فشار آورده. می خواهد تپه ای را که پریشب بچه ها گرفته اند، پس بگیرد!»
یک گروهان نیرو آماده بود. همراهشان راه افتادیم و به طرف تپه ی مورد نظر حرکت کردیم.
به تپه نزدیک که شدیم، عراقی ها نصف تپه را پر کرده بودند. ما اطلاع نداشتیم. ناگهان تیراندازی به طرف ما شروع شد. کمی دستپاچه شدم. بچه ها خیز برداشته بودند. ناصر را دیدم که می خندد، به او گفتم: مثل این که رودست خوردیم!
گفت: «بی خیال! الآن بیچاره شان می کنیم.»(2)
به طرف قله ی کوه
شهید سلطان علی ابراهیم پوردر تاریخ سیزدهم مردادماه 1366 در جبهه ی شمال غرب ـ منطقه ی عملیاتی «دو پازا» و «بلغت» در محور سردشت، عملیات نصر هفت، آغاز شد. استقرار نیروهای دشمن روی ارتفاعات «سرکوب» منطقه ی سردشت، به ویژه ارتفاع دوپازا، استقرار نیروهای خودی را در منطقه دچار مشکلاتی کرده بود و متقابلاً تردد ضد انقلاب را تسهیل کرده و آن ها را زیر پوشش خود قرار داده بود. به همین دلیل این عملیات با هدف خارج کردن منطقه ی عمومی سردشت از دید و تیر دشمن و متقابلاً زیر دید و تیر قرار دادن شهر قلعه دیزه ی عراق و مهار تردد ضد انقلاب در محور سردشت، طرح ریزی شد. اما خود عملیات نصر هفت پس از فراهم سازی مقدمات آن، با دو لشکر و دو تیپ از نیروهای سپاه پاسداران در موقعیتی که به نظر می رسید دشمن هوشیار است، در ساعت دو وسی دقیقه بامداد روز چهاردهم مرداد سال شصت و شش با رمز مقدس یا زهرا (سلام الله علیها) آغاز شد. کوه های سربه فلک کشیده و صعب العبور از سرعت شکل گیری عملیات می کاست.
به دلیل کوهستانی بودن منطقه ی عملیاتی برای حمل و بردن سلاح ها و مهمات، از چهار پایان استفاده می کردیم. عبور از راه های باریک کوهستان با سلاح ها و مهمات سنگین مشکل بود. به کندی پیش می رفتیم. تاریکی شب نیز از سرعت حرکتمان می کاست. قاطری را که سلاح ها و مهمات بار آن بود، به آرامی از کوهستان ها عبور می دادیم. باید به اوج کوه می رسیدیم و دوشکا را در بالای کوه جهت شروع عملیات مستقر می کردیم. زیرا از بالای کوه بر تمام منطقه مسلط می شدیم. به نصفه های کوه چیزی نمانده بود که به میدان مین برخوردیم. هر طور شده بایستی از میدان مین عبور می کردیم.
به هر نحوی بود، عملیات شکل گرفت و محل را برای عبور از میدان مین خنثی کردیم. چیزی به عبور از میدان مین نمانده بود که صدای انفجار شدیدی در کوهستان پیچید. قاطری که مهمات و سلاح ها بار آن بود، روی مین رفته بود. در اثر انفجار مین، پای قاطر قطع شده بود. یکی از بچه ها در حالی که به بالای کوه می نگریست، گفت: «باید منتظر گروه تخریب بمانیم.»
شهید سلطانعلی ناراحت شد و گفت: «نمی توانیم منتظر گروه تخریب بمانیم. باید هر چه سریعتر دوشکا را در بالای کوه مستقر سازیم.»
یکی دیگر از بچه ها گفت: «با این وضعیت نمی توانیم دوشکا را به کوه برسانیم. حتما باید. . . »
سلطان علی توجهی به ادامه ی حرف هایش نکرد. یا علی گفت و به تنهایی دوشکا را به دوش گرفت. محتاط از میدان مین عبور کرد. به هر نحوی که بود دوشکا را به بالای که برد. با وجود سن کم، از جثه ی قوی برخوردار بود. او بزرگ شده ی کوهستان اردبیل بود. بچه ها پشت سرش به آرامی به طرف قله ی کوه حرکت می کردند... دوشکا را که مستقر کردند، منتظر صدور فرمان آغاز عملیات شدند. لحظاتی بعد با شروع عملیات، با حملات متعدد به وسیله ی دوشکا و قناصه، تعدادی از نیروهای بعثی را به درک واصل کرد و در این عملیات پس از خلق رشادت های زیادی، برای بار سوم مجروح شد. (3)
رو در رو با دشمن
شهید ایرج بابا زادهآذرماه سال 1361 بود. تازه از جبهه برگشته بودم. برادر کوچکم ایرج هیجده ساله بود. قصد رفتن به جبهه کرده بود. این همه وقت منتظر من مانده بود تا بعد از برگشتن من، عازم جبهه شود. فردای آن روز، زمزمه های جبهه رفتن را شروع کرد. هر چه اصرار کردیم مدتی صبر کند، قبول نکرد. حدود دو هفته بعد، شب به خانه نیامد هر چه منتظر ماندیم بی فایده بود. فکر کردیم در پایگاه خوابیده است، فردای آن روز از اعضای پایگاه سراغش را گرفتیم. آن ها گفتند که دیروز از طریق بسیج سپاه پاسداران، عازم جبهه شده است. ایرج به عهدی که با خدایش بسته بود عمل کرده، بی خبر از خانواده، جهت دفاع از میهن اسلامی عازم جبهه شده بود. پانزده روز از رفتنش می گذشت. صبح، با صدای گریه ی مادرم از خواب بیدار شدم. علت گریه اش را پرسیدم. مادر در حالی که می گریست گفت: «خواب دیدم چهار تا جوجه دارم، یکی از جوجه ها بالش سوخته و به زمین چسبیده بود.»
بعد از کمی مکث در حالی که همچنان می گریست گفت: «یک نفر که بالای سر جوجه ی بال سوخته ایستاده بود و فقط سایه اش دیده می شد، گفت: «دیگر چاره ای نیست، باید سرش را برید.»
مادر در حالی که اشک چشمانش را پاک می کرد گفت: «من چهار پسر دارم، به تعداد فرزندانم نیز در خواب جوجه داشتم. حتم دارم ایرج شهید شده.»
بی درنگ به سپاه پاسداران مراجعه کردم. از نگهبانی، در مورد آمدن پیکر شهید سئوال کردم. اظهار بی اطلاعی کردند. ناراحت، در حالی که فکرم به هزارجا می رفت به خانه برگشتم. به سرکوچه که رسیدم دیدم تمام اهل محل وهمسایه های جلوی خانه ما تجمع کرده اند. دلشوره ی عجیبی داشتم. به خانه که رسیدم گفتند: «از بنیاد شهید آمده بودند، عکس ایرج را می خواستند. همه چیز برایم روشن شد. فهمیدم خوابی که دیشب مادرم دیده بود، عین حقیقت بوده و ایرج شهید شده بود. فردای آن روز جهت دیدن پیکر مطهر شهید به بنیاد شهید رفتم. مادرم اصرار می کرد تا جای زخم گلوله را در بدن ایرج ببیند. آنها برای این که مادرم ناراحت نشود، جنازه را به او نشان ندادند و گفتند که فرزندت از پشت گلوله خورده است
ولی مادرم هیچ وقت قبول نکرد که ایرج از پشت گلوله خورده باشد. یک روز علتش را پرسیدم گفت: «فرزندم! ایرج قبل از اعزام به جبهه، آن روزها که هوای جبهه در سرداشت به من گفت: «مادر جان! گلوله درست به شقیقه ام خواهد خورد. زیرا من همیشه رو در روی با دشمن مبارزه خواهم کرد.»
این موضوع مدت ها بود که ذهن مرا مشغول کرده بود تا این که در سال 1363 به استخدام بنیاد شهید درآمدم. پروده ی شهید را که بررسی می نمودم با تعجب دیدم از همان جایی که شهید به مادر نشان داده بود، گلوله خورده و به شهادت رسیده است. مادر حق داشت که قبول نکند فرزندش از پشت گلوله خورده ...(4)
جاده ی پر پیچ و تاب
شهید رحمان نوکیسال 1366 بود و یکی دو روز بعد از پایان عملیات کربلای هشت از طرف فرمانده لشکر مأموریت یافتیم تا جاده ی ارتباطی مهم و استراتژیک عراقی ها را که تمام تدارکات و نیروهایشان از طریق آن جاده تأمین می شد، منهدم کنیم تا ارتباط عراقی ها در این منطقه از همدیگر قطع شود و ما بتوانیم آن منطقه را به راحتی تصرف کنیم. برای شرکت در این امر مهم، من و رحمان نوکی و علیرضا فصاحتی که یکی دیگر از رزمندگان اسلام بود و یکی دو تا از بچه های رزمنده بسیجی که گردان تخریب بودیم، اعلام آمادگی کردیم. بعد از تشریح چگونگی مأموریت از طرف فرمانده و گرفتن دستورات لازم، خود را به سلاح های جنگی مسلح کرده آماده شدیم.
بعد از ساعت ها پیاده روی به مناطق تحت تسلط عراقی ها رسیدیم. هوا بسیار گرم بود. با استفاده از تاریکی شب، محتاطانه به راه خود ادامه می دادیم. به میدان مین رسیدیم؛ هر طور بود می بایست از میدان مین عبور می کردیم. در فکر عبور از میدان مین بودیم که رحمان به شوخی گفت: «عبور از این جا که کاری ندارد. بیایید همگی با هم غلت زنان از روی مین ها به سرعت عبور کنیم.»
بعد از ساعتی تلاش، از میدان وسیع مین، راهی بازکرده، همگی صحیح و سالم عبور کردیم. جاده ی پر پیچ وتاب از دور پیدا بود.
لحظه ای بعد به جاده رسیدیم. در حال گذشتن به طرف دیگر جاده بودیم که یک مرتبه صدای انفجار و بارش گلوله ی تیربارهای دشمن، ما را غافلگیر کرد. دشمن متوجه حضور ما شده بود و یک ریز به طرف ما شلیک می کرد. فوراً از جاده عبور کردیم. رحمان در وسط جاده مانده بود و به طرف دشمن شلیک می کرد. هر چه فریاد کشیدیم: «زود باش ممکنه...»
رحمان یک ریز به طرف دشمن آتش می ریخت... لحظه ای بعد آرام در وسط جاده نشست. دیگر نمی توانست به خود حرکتی دهد. او تیر خورده بود. او را پیش خود آوردیم. رحمان تمام کرده بود. او وسط جاده، به شهادت رسید. همگی از شهادت رحمان ناراحت شدیم. هر طوربود، باید عملیات را با موفقیت انجام می دادیم. سعی کردیم از دید دشمن پنهان و در موقعیت مناسب، برای عملیات دست به کار شویم. بعد از ساعت ها تلاش، توانستیم در یک موقعیت مناسب، جاده را منفجر کرده، راه ارتباطی دشمن را به کلی قطع کنیم.
پس از اتمام عملیات ـ پیکر به خون خفته ی رحمان را به دوش گرفته، بعد از ساعت ها پیاده روی به گردان ـ که کنار کانال مستقر بود ـ رسیدیم. فرمانده و بچه های رزمنده، همگی از شهادت رحمان ناراحت شدند. (5)
پی نوشت ها :
1- بین دنیا و بهشت، ص20.
2- راز نگفته ص 60.
3- حقیقت سرخ، صص46و 44
4- حقیقت سرخ ص 152-150
5- حقیقت سرخ، ص155-151
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول