6 خاطره از دلاورمردی های شهدای دفاع مقدس
وظیفه ی خطیر
شهید میر علی یوسفی ساداتدر جریان عملیات کربلای پنج بود، پیکرهای تعدادی شهید در نهر جاسم ـ از مناطق تحت اشغال عراقی ها ـ باقی مانده بود. پیکر مطهر شهید همرنگ هم از جمله شهدای باقیمانده در منطقه ی تحت اشغال عراقی ها بود و میر علی مأموریت یافته بود تا به همراه تنی چند از نیروهایش، برای آوردن پیکر پاک شهدا اقدام کند.
قرار گرفتن پیکر شهدا در منطقه ی تحت اشغال دشمن و اشراف کلی دشمن در منطقه، بر خطر عملیات می افزود و میر علی به این امر واقف بود، اما اهمیت آوردن پیکر شهدا به میهن اسلامی، وظیفه ی خطیری بود که باید به آن عمل می کرد.
پس از عبور از خط و نفوذ در منطقه ی مزبور و شناسایی پیکر پاک شهدا، اقدام به حمل و انتقال آن ها به طرف نیروهای خودی کردند. در حین عملیات دشمن متوجه شده و آنها را به آتش توپ وخمپاره بست. میر علی به شهادت ـ که آرزوی دیرینه اش بود ـ رسید و ما ماندیم. (1)
بال عشق
شهید جعفر البذرسال شصت و دو در درگیری ها با ضد انقلاب در مهاباد همراه و همسنگر شهید بودم. در جنگ با دشمنان بعثی و ضد انقلاب، با هم غافلگیر شده بودیم. نزدیک بود به محاصره ی دشمن بیفتیم. همه ی بچه ها با جان و دل مبارزه می کردند. از هر طرف آتش و خون می بارید. صدای خمپاره ها و تانک های دشمن گوشمان را کر کرده بود. مدام شلیک می کردند. سرم را که برگرداندم دیدم جعفر کنارم نیست. نفهمیدم کی از کنارم رفته، نیم خیز به دنبالش از خاک ریز پایین آمدم. از بچه ها سراغش را گرفتم. یکی از بچه ها گفت: «همین الان، این جا بود. سه چهار تا نارنجک از من گرفت و به طرف دشمن خیز برداشت.»
آرام از خاکریز بالا آمدم، سرم را یواش بلند کردم. با صدای انفجار شدید خود را به سمت پایین کشیدم. لحظه ای بعد دوباره با احتیاط از خاکریز بالا رفتم. صدای انفجار هر از چند لحظه شنیده می شد. دود و آتش تانک ها و نفربرهای منفجر شده، همه جا را پرکرده بود.
یکی یکی تانک ها و نفربرهای دشمن را می شمردم که به طرف ما می آمدند. دلهره ی عجیبی داشتم. ناگهان حضور جعفر در میان تانک ها مرا به خود جلب کرد. دلهره ام فرو ریخت و قوت گرفتم. جعفر آر پی جی به دوش به طرف یکی از تانک ها نشانه رفت و لحظه ای بعد صدای انفجار شدید بار دیگر منطقه را در هم پیچید. این چندمین تانک بود که به وسیله ی جعفر منفجر می شد. آن روز با دلیری و شجاعت جعفر بر دشمن غلبه کردیم. جعفر مورد تشویق فرماندهان قرار گرفت. چند روز بعد، عملیات پاکسازی منطقه آغاز شد. نه نیروی کافی داشتیم و نه مهمات لازم. در مخمصه ی بدی گرفتار شده بودیم. از هر طرف در محاصره ی بعثی ها و ضد انقلابیون گیر کرده بودیم. با چنگ و دندان مقاومت می کردیم. بعد از سه روز مقاومت توانستیم به توفیق و قوه ی الهی آن ها را شکست داده، مجبورشان کنیم که عقب نشینی کنند.
یک شب برای شناسایی منطقه، از سنگر بیرون رفته بودم. ساعتی بعد به سنگر برگشتم. هنوز چند دقیقه از برگشتنم نمی گذشت که صدای انفجار مهیبی سکوت سنگر را در هم ریخت. آرام از سنگر بیرون خزیدم. تانک های دشمن در نزدیکی ما بودند. جعفر با رشادت توانسته بود یکی از آنها را منفجر کند. همین طور که به طرف دشمن تیراندازی می کرد، آر پی جی را آماده کرد.
با فریاد گفتم: جعفر! تنهاییم، نمی توانیم کاری بکنیم. برگرد.»
فریاد زد: «من تصمیمم را گرفته ام. باید به آنها بفهمانم که بسیجی یعنی چه.»
به طرف یکی از تانک ها نشانه رفت. لحظه ای بعد صدای انفجار، خاک ریز را به لرزه درآورد.
صدای انفجار ها منطقه را آشفته کرده بود. تانک ها یکی پس از دیگری در آتش می سوختند. باران دود سیاه همه جا را فرا گرفته بود. از جعفر خبری نبود. جعفر با بال عشق به آسمان عروج کرده بود. (2)
معبری برای عبور
شهید مسعود احمدیانمسعود احمدیان گفت: «بچه ها! «وجعلنا» و ذکر تخریب را بخوانید.»
سپس نگاهی مثل نگاه خداحافظی به ما کرد و محکم و زیبا گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و با سرعت از در تونل خارج شد و خود را انداخت داخل آب. پورغلام، بعد از مسعود خارج شد ولی با یک گلوله زخمی شد و افتاد کنار. نوبت من بود. به تقلید از مسعود، به سرعت پریدم بیرون و شیرجه رفتم توی آب. کیف عجیبی به من دست داده بود. مسعود داشت تند تند سیم خاردارها را قطع می کرد و معبر می زد. همین طور که به سمت مسعود می رفتم، سیم خاردار قطع کن را از گردنم باز کردم و سلاح را به پشت انداختم. مسعود گفت: «زود باش که هوا پسه.»
راست می گفت. عراقی ها بالای سرِ ما بودند و مثل نقل و نبات، روی سری ما گلوله می ریخت، اما خدا می خواست که معبر تمام شود. اولش، این طرف و آن طرف می رفتم، ولی بعدها که دیدم گلوله ها کاری به کار ما ندارند و مسعود را دیدم که بی خیال مشغول معبر زدن است، من هم بی خیال شدم. در بین ردیف های سوم ـ چهارم از ده ردیف سیم خاردار و مین بودیم که یک دفعه، تیری خورد به سر مسعود. صدای شکستن جمجمه اش را شنیدم. در حالی که چشم هایش را به چشم های من دوخته بود، به زیر آب رفت. نگاه آخرش بد جوری دلم را سوزاند. درست همان طور که دوست داشت، داخل آب شهید شود. (3)
زیر آتش وحشی
شهید مهدی باکریچشم ها سنگین شد و خوابم برد. مهدی هم نمی توانست بیدار بماند. یک نفر آمد، کارمان داشت. به مهدی گفتم بخوابد. خودم رفتم ببینم او چه می گوید. مهدی خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه ها آمدند و گفتند با مهدی کار دارند و پیدایش نمی کنند.
گفتند: «کجاست؟»
گفتم: خواب است. همین جا.
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم: مگر می شود؟
خودم هم رفتم دیدم نبود، تا این که تماس گرفت.
گفتم: مرد حسابی! کجا گذاشته ای رفته ای بی خبر؟ ما که زهره مان ترکید.
گفت: «همین جا توی خط.»
گفتم: آن جا چرا؟
جوابش را می دانستم. حتماً رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را ...
گفتم: می خواهی من هم بیایم؟
گفت: «لازم نیست، تمام شد.»
زیرا آن آتش که هر کس را می فرستادیم شهید می شد، مهدی رفت و آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش، سربالا گرفت. فکر کنم، بله توی همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور دل به آتش بزنم، هر دو سوار موتور بودیم. من جلو او عقب. آتش آن قدر وحشی بود که در یک لحظه به مهدی گفتم: الان است که نور بالا بزنیم.
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص دهم که مهدی گفت: «نایست، برو سریع.»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله می خورد کنارمان و من می رفتم. با سرعت و سرخمیده و در آینه موتورم می دیدم که مهدی چطور صاف نشسته و حتی یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزی باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و هم قد مهدی شدم. احساس می کردم اگر شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدی، و سوار آن موتور، جور خوبی شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقه ی آتش وآب، فقط می خندیدم.(4)
بدون ترس و تردید
شهید مصطفی فتاحیشبی در منزل یکی از بستگان ـ در روستایی از توابع تهران ـ حرف از جن و ماجراهای وحشتناک شد. ناگهان مصطفی گفت: «چه کسی جرأت دارد در این نیمه شب با ظرف خالی به آب انبار قدیمی روستا ـ که پله های زیادی دارد و خیلی هم تاریک است ـ برود و ظرف را پر کرده و برگردد؟»
همه ساکت شدند و کسی حرف نزد. اما مصطفی گفت: «همه ی شما یک گروه و من هم به تنهایی می روم.»
او بدون ترس و تردید به آب انبار رفت و ظرف را پر از آب کرد و برگشت.
گروه دوم که حدود ده نفر از کوچک و بزرگ های فامیل بودند، راه افتادند. در راه، همه به هم دلداری می دادند که چون مصطفی به تنهایی رفت، ما هم می توانیم و...، همه دست در دست هم روی پله ی اول آب انبار ایستادند که ناگهان پای یکی از آنها لغزید و زمین خورد. همه در جایشان میخکوب شدند و دیگر کسی حاضر نشد ادامه دهد. راحت ترین کار این بود که همه گفتند: «ما نمی توانیم»
روز بعد، من از مصطفی پرسیدم: تو واقعاً نترسیدی؟ چطور این کار را کردی؟
او با آرامش تمام گفت: «خداوند متعال، قادرمطلق است و من به او توکل می کنم و هیچ قدرتی جایگزین او نخواهد بود. اگر او را بشناسیم و به او ایمان داشته باشیم، هرگز در سختی ها ما را رها نمی کند.»(5)
یورش مردانه
شهید غلامرضا صالحیدر حین انجام عملیات بیت المقدس، دشمن توانسته بود یکی از خاکریزها را دور بزند و از طریق آن ـ از پشت ـ رزمندگان را هدف گلوله ی مستقیم تانک قرار دهد. با شهیدغلامرضا صالحی تماس گرفتیم و از او خواستیم به هر نحوی امکان دارد، خاکریز را فتح کنند تا آتش دشمن خاموش شود. این اولین عملیات لشکر هشت در روز بود.
روز روشن، جلوی دید مستقیم دشمن، باید به استقبال تیربار و تانک می رفتند. در این هنگام شهید صالحی همراه معاونش؛ شهید طالب، روی خاکریز رفتند و با حرکات خود باعث تهییج سایر رزمندگان شدند و با یک یورش مردانه، خاکریز دشمن را فتح کردند. (6)
پی نوشت ها :
1- حقیقت سرخ ص199.
2- حقیقت سرخ، صص183-182.
3- حماسه یاسین، صص42-41.
4- ما اهل اینجا نیستیم، صص57-55.
5- امانت سرخ، صص63-62.
6- ما اهل اینجا نیستیم، ص58.
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول