شهید محمدی عراقی در گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین سید مصطفی حسینی، از شاگردان شهید و مسئول ستاد بازسازی عتبات عالیات استان کرمانشاه
درآمد:
«میزان تسلطی که شهید حاج آقا بهاء در درس و بحث و نیز بیان و تفهیم مطالب داشت، بنده کمتر در دیگران دیدم، به طوری که شاگرد - به اصطلاح- به تمام معنا می گرفت «علم» را، چون خود حاج آقا بهاء الدین از شاگردان خوب حضرت امام بود و خدمت معظمٌ له تلمذ کرده بود.»حجت الاسلام و المسلمین سید مصطفی حسینی، از شاگردان شهید و مسؤول ستاد بازسازی عتبات عالیات استان کرمانشاه، در سخنان پر احساس خویش می کوشد بخشی از آن فضا و رابطه ی معلم- شاگردی را برای ما به تصویر بکشد.
حاج آقا بفرمایید شهید را نخستین بار کجا دیدید و چطور با هم آشنا شدید؟
سخن گفتن در رابطه با بزرگان کار دشواری است. هر چه شخصیت طرف بالاتر و والاتر باشد، ایراد سخن دشوارتر و سخت تر می شود. من گاهی می گویم آینه ی افکار و اندشه ی ما اصلاً نمی تواند قامت رسای بعضی از بزرگان را ترسیم کند، چون بین آینه و شیء باید سنخیت و تناسبی باشد. شخصیتی همانند شهید بزرگوار و مجاهد، شخصیتی که اخلاق، روش و منشش اسوه و الگو بود و در یک جمله به تمام معنا مخلص بود. البته در رابطه با پدر شهید، مرحوم حاج آقا بزرگ، آن طور که می دانید ما چندان زمان ایشان را درک نکردیم اما در همان دوران نوجوانی یا حتی ابتدای دوران جوانی مان با توجه به شناخت نسبی ای که از مرحوم آیت الله حاج آقا بزرگ محمدی عراقی داشتیم، می دیدیم که ایشان نیز از روحانیون مهذب، متدین و به تمام معنا جزو آنهایی که علم و عملشان توأم است بودند.اگر بر ما خرده نگیرند دوست دارم بگویم که آقازاده ی ایشان، شهید محمدی عراقی «مخلص» بود، یعنی تمام وجودش برای خدا بود، همه ی حرکات، سکنات، افعال، اعمال، گفتار، رفتار، دوستی و دشمنی اش به نظر بنده برای خدا بود، مرحوم حاج آقا بهاء- رضوان الله تعالی علیه- و غیر از خدا به نظر من چیزی را نمی دید. لذا کمترینی مثل بنده، در رابطه با شخصیت والای این شهید عزیز و بزرگوار ظلم است که بخواهم صحبتی بکنم و کلامی بگویم اما از این باب که «آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید»، ما طلبه ها می گوییم «ما لایدرک کله لایترک کله؛ همه اش را درک نمی کنیم (لااقل) همه اش را ترک نکنیم».
باری، آشنایی حقیر با مرحوم شهید حاج آقا بهاء- رحمت الله علیه- به سال های 1350، 1351 در همین کرمانشاه برمی گردد. البته شهرت و آوازه ی او را از متدینین، بزرگان و بستگان شنیده بودم، چون پدر بزرگوارشان حاج آقا بزرگ منشأ خیرات و برکات عظیمی در منطقه ی کنگاور و کرمانشاه بودند، لذا بالطبع ذکر خیر حاج آقا بزرگ که به میان می آمد، در رابطه با شهید حاج آقا بهاء الدین هم صحبت می شد. دورادور شنیده بودم اما با این که سن و سالی هم نداشتم، حدود سیزده چهارده سالم بیشتر نبود- متولد 1336 هستم- وقتی که آمدم و با آن عزیز آشنا شدم، انصافاً با این که نه فهم، نه درک و نه عقل ما قد نمی داد، اما دیدیم یک گوهر عظیم و عجیبی است؛ حاج آقا بهاء. بر همان اساس که ما کنگاوری بودیم و مادرمان اهل روستاهای کنگاور بود، شهید به بنده عنایتی ویژه داشت، اضافه کنید به این قضیه که توجه خاصی نیز به سادات داشت. مادرم کنگاوری بود، ایشان هم خود را تقریباً کنگاوری می دانست، از طرف دیگر هم خیلی نسبت به سادات علاقه مند بود. به این دو جهت، از همان اوان برخورد و آشنایی به ما خیلی اظهار محبت می کرد. بعد هم دیگر وارد حوزه شدیم، تصدق حضرت زهرا (سلام الله علیها) یک ذکاوتی در ایشان بود. براساس علاقه به سیادت، یادم است آن زمان که اکثر طلبه هایی که سید بودند و فاقد منزل، ایشان افتخار می کرد که در باب خرید و تهیه ی منزل به اینها کمک کند. قضیه ی سوم این که هر طلبه ای را که از نظر هوش، ذکاوت، درس و بحث مستعد می دانست و مستعد می دید، خیلی بیشتر به او توجه می کرد. با این مبانی خیلی به ما عنایت ویژه ای داشت و توجه ویژه ای می فرمود. کم کم باعث شد ما به منزلشان هم راه پیدا کنیم. این طور جذب می کرد. آن اخلاق خوش، آن منش بزرگوارانه و همچنین تواضع و افتادگی ای که در وجود شهید محمدی عراقی بود، باعث می شد که اصلاً به ایشان جذب به تمام معنا می شدیم و بسیار بی تکلف، ایشان را در جایگاه یک پدر می دیدیم و شاید بعضی مطالبی را که انسان- یک جوان هجده، نوزده ساله- نمی توانست با پدر خود در میان بگذارد، با شهید محمدی عراقی به راحتی می شد در میان گذاشت.
در واقع ایشان برای شما جوان ها یک پدر و یک رفیق میانسال بود.
و بلکه بالاتر از این ها. ایشان در عین حال که یک رفیق و یک دوست به تمام معنا بود، یک مربی و پدر خوب هم برای ما بود. گفتم که گاهی وقت ها بعضی از مسائلی که انسان یا هر جوانی نمی توانست به راحتی با پدر در میان بگذارد، با شهید خیلی راحت و بی تکلف می شد در میان گذاشت و حتی گاهی بعضی از مزاح ها و شوخی هایی که ایشان با طلبه ها می کرد و با خود ما داشت، واقعش این که ما در تمام مدت عمرمان یادمان نمی آید که با پدر آن چنان صحبتی داشته یا انجام داده باشم اما شهید محمدی عراقی کاملاً ساده و بدون تکلف این قضیه را با ما داشت.اوصاف عجیبی داشت؛ شهید محمدی عراقی. یکی از صفات بارز شهید به تمام معنا روحانیتش بود. واقعاً اگر می خواستی مصداق بارز و کامل یک روحانی را پیدا کنی در این شهید عزیز عینیت داشت. شهید محمدی عراقی زی طلبگی را با تمام معنا رعایت می کرد، با این که شاید از نظر وجوهات ملجأ بود در استان کرمانشاه، یعنی قریب به اتفاق متمولین و بازاری ها حساب و کتاب مالشان را با شهید محمدی عراقی انجام می دادند. این قدر مورد اعتماد و اطمینان بود اما به تمام معنا مانند یک طلبه ای که تازه وارد حوزه می شد و شده بود زندگی می کرد؛ بسیار ساده. شاید بگویم آن زمان پول های قابل توجهی به عنوان وجوهات به شهید می دادند اما ایشان زندگی خیلی ساده و طلبگی داشت. همین الان که حدود شاید سی و پنج سال است از آن قضایا می گذرد، شاید بچه طلبه های فعلی، زندگی شان به مراتب از شهید محمدی عراقی بهتر باشد با آن جایگاه شهرت و با آن فضل و علم.
شما می دانید که ایشان از نظر علمی هم جایگاه والایی داشت، چون از شاگردان بارز حضرت امام بود. بنده شکی در اجتهادش ندارم، چون با دوستان تا نزدیک به لمعه و شاید کل لمعه را خدمت ایشان تلمذ کرده بودیم، با مقایسه ای که داریم، ایشان نوعاً از مدرسینمان بهتر بود و اشراف کامل بر مباحث فقهی، اصولی و علمی و حوزوی داشت.
شهید محمدی عراقی خیلی خوش اخلاق بود، خیلی مخلّق بود به اخلاق حسنه. واقعاً مصداق بارز «کونوا دعاه الناس به غیر السنتکم» بود، یعنی از منزل که گاهی با هم خارج می شدیم، تا مسجد که می رفتیم، مطمئناً چندین جوان، میانسال را، زن و مرد را جذب مسجد و جذب روحانیت می کرد. محال بود ایشان از کنار عده ای بگذرد، حالا چه جوان، چه پیر و یک روایت و مسأله نگوید، یک نصیحت نکند. گاهی از کوچه که عبور می کردیم، بعضی بچه ها مشغول فوتبال یا والیبال بودند، همان جا چند دقیقه می ایستاد، در حالی که آنها مشغول فوتبال بودند، گاهی اوقات به یمن آن اخلاق حسنه شهید می آمدند و دور ایشان جمع می شدند، اول یک شوخی می کرد، دل ها را کاملاً جذب خودش می کرد و بعد یک روایت می خواند یا یک مسأله ای را مطرح می کرد. اصولاً خنده ی زیبایی بر صورتش داشت؛ ملیح، زیبا. بعد از خوش و بش و حال و احوال کردن مفصل، دست این جوان ها را می گرفت و فشار می داد و آنها را به همراهی با خود تا مسجد دعوت می کرد و می فرمود: «بفرمایید برویم مسجد». اگر هم موفق نمی شد هر چند نفر آنها را با خود به مسجد بیاورد، حتماً و حداقل یکی از آنها به مسجد می آمد و «مسجدی» می شد. اگر هم موفق نمی شد آنها را با خود به مسجد بیاورد، هر شب که از آنجا عبور می کرد در مسیر رسیدن به مسجد برای اقامه ی نماز مغرب و عشاء با این جوانان صحبت و خوش بش می کرد و گرم می گرفت و همین روحیات حاج آقا بهاء باعث شده بود که همه ی جوان ها جذب شخصیت آن روحانی بزرگوار شوند و با همین روش، در همان زمان رژیم گذشته، شاید پویاترین و شلوغ ترین مسجد، مسجد حاج آقا بهاء بود. اکثر قریب به اتفاق آنهایی که در کوران انقلاب یا بعد از انقلاب زحمت کشیدند، مسئولیت گرفتند، همه شان در مسجد حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی با معارف آشنا شده بودند. ما که کمترینشان هستیم. انصافاً مدیون وجود مقدس حاج آقا بهاء هستیم. در قناعت عجیب بود، همان طور که عرض کردم زی طلبگی، یکی از مسائل مهمش قناعت بود و هست. خدا شاهد است فراموش نمی کنم، گاهی سفره که پهن می کرد، می دیدی غذاهایی که از گذشته مانده بود، شامل یک مقدار گوشت کوبیده، یک مقدار تخم مرغ، یک مقدار برنج، یک مقدار خورش بود و معلوم بود که هیچ اسرافی در زندگی اش وجود ندارد. به تمام معنا روحانی بود. به تمام معنا زی طلبگی و روحانیت را حفظ می کرد. اساتید اخلاقمان گاهی می گفتند که گذشته ها با چه سختی ها و مرارت هایی علما زندگی کرده اند و با وجود این که در زمان حاج آقا بهاء خیلی به ایشان مراجعه می شد و می توانست بهترین زندگی ها، بهترین غذاها و اطعمه و اشربه را استفاده کند اما انصافاً رعایت می کرد و به تمام معنا با قناعت و مناعت زندگی می کرد. حاج آقا بهاء خیلی خوب بود. به وحدانیت خدا، حاج آقا بهاء کم نظیر بود؛ در امر سازندگی در حوزه و در ساختن طلبه ها. من بارها گفته ام که خدمت شهید بزرگوار آیت الله قدوسی نرسیده ام اما با استناد به شواهد و قرائن اکثر قضات و مسئولان رده ی بالا، بعد از سی و دو سال که از نظام می گذرد، می دانیم آن هایی که در مدرسه ی حقانی بودند و مدیریت آنجا نیز با شهید قدوسی بوده، بعد از انقلاب، مسئولیت ها را عهده دار بوده اند، از همین جا معلوم می شود که شهید قدوسی هم سازنده بوده، طلبه ساز بوده، اثرگذار بوده. شهید محمدی عراقی نیز همین طور بود. گاهی اختلافاتی پیش می آمد، اختلاف سلیقه بین مسئول حوزه با شهید، مدیریت حوزه با بعضی از بزرگان شهر با ایشان و این استاد عزیز برای این که درس ما تعطیل نشود چندین محل را جا به جا کرد. در مدرسه ی آیت الله بروجردی خدمتشان تلمذ می کردیم و درس می خواندیم، وقتی مسائلی پیش آمد، ایشان آزرده خاطر شدند و دیگر آنجا تشریف نیاوردند. علتش هم این بود که در برابر بعضی از مسائل واکنش نشان می دادند. اگر چیزی عقیده اش بود، با صراحت و بدون پروا اعلام و تأیید و تبلیغ می کرد، مخصوصاً امام را که خیلی مورد توجهش بود، چون شاگرد حضرت امام بود و مرجعیت و اعلمیت امام را قویاً قبول داشت و این خوشایند بعضی ها نبود. به هر جهت، چه دستگاه حکومتی رژیم گذشته و چه بعضی از روحانیون که اعلمیت را از آن دیگران می دانستند، نمی خواستند که حضرت امام مطرح بشوند اما حاج آقا بهاء به تمام معنا مقابل این قضیه می ایستاد و موضعش را اعلام می کرد و این باعث تنش هایی می شد، لذا گاهی که تشریف می آوردند حوزه ی مسجد مرحوم حاج سلطان مراد اشجاری، که حوزه ی جدید درس ما می شد، می رفتیم داخل مسجد آنجا می نشستیم. گاهی وقت ها بعضی از دوستان می گفتند که یک مقدار فاصله دور است، طوری باشد که نزدیک خانه های شان باشد، مثلاً می آمد مسجد مرحوم عمادالدوله یا همان حوزه ی علمیه ی امام صادق کنونی، در آن ایوان های مدرسه ی امام صادق (علیه السلام) در مسجد عمادالدوله درس می داد، یعنی درس را در هیچ شرایطی تعطیل نمی کرد و عجیب نسبت به مسائل انقلاب حساس بود. بعد از این که انقلاب پیروز شد، اولین حکمی که حضرت امام برای دادگاه های انقلاب دادند، به مرحوم شهید محمدی عراقی بود برای استان کرمانشاه و ایشان شد حاکم شرع دادگاه انقلاب. خودش فرمود که رفتم خدمت حضرت امام و عرض کردم که من یک مقدار محتاطم- در دادگاه انقلاب هم بعضی مسائل پیش می آمد- برایم سخت است، نمی توانم. حکم اعدام باید صادر می شد، با این روحیه ی لطیف و آن اخلاقیات و منشی که حاج آقا بهاء داشت، سخت بود. بنابراین دو، سه ماه بیشتر حاکم شرع نبود. خودش فرمود رفتم خدمت حضرت امام و عرض کردم حضرت آقا! می دانید که من محتاطم و آدمی که احتیاط کار باشد نمی تواند حکم های آن چنانی قضائی را صادر کند. حضرت امام یک لبخندی زدند، فرمودند شما احتیاط نمی کنید که این جانیان نفس می کشند، خب کمی هم از این طرف احتیاط کنید. می گفت عرض کردم «اگر» اجازه بفرمایید، که همان باعث شد استعفا دهد اما به نماز جمعه بسیار مقید بود. شما اگر بررسی کنید در زمانی که شهید اشرفی اصفهانی امام جمعه بودند، ایشان یک نماز جمعه اش ترک نشد. همیشه قبل از این که شهید اشرفی وارد محراب یا محل نماز جمعه بشود ایشان سجاده اش را سمت راست شهید اشرفی پهن می کرد و خیلی هم نسبت به حضور همه ی ما حساس بود. محال است در زمان شهید اشرفی یک نماز جمعه در کرمانشاه منعقد شده باشد و شهید حاج آقا بهاء نبوده باشد. چقدر هم به نماز جماعت اهمیت می داد خیلی هم کم سفر می کرد، چون مقید به مسجد و مدرسه بود.
یک روز من تازه معمم شده بودم، شاید یک سال نشده بود، سه ماهی مانده بود شاه برود که من معمم شدم. علت عمامه گذاری ام هم این بود که کرمانشاه روحانی کم داشت، در تظاهرات هم هر وقت یک روحانی جلوی مردم می افتاد خیلی اثر داشت و یک ابهتی به تظاهرات می داد. ما نیز جوان و پرشور بودیم و قضیه ی معمم شدنمان هم به دست خود مرحوم شهید محمدی عراقی اتفاق افتاد، به جز شهید، خدا رحمتشان کند، آسید محمود لاری و حاج آقای متانت بودند، آشیخ عبدالجلیلی هم بود، این چهار نفر در مدرسه ی آیت الله بروجردی جمع شدند و طلبه ها هم بودند، ما به دست این بزرگواران معمم شدیم. بعد هم در تظاهرات و اینها با لباس حاضر شدیم. بعد از یک سال حاج آقا بهاء مرا صدا زد و گفت یک مسجدی هست، شما باید بروی آنجا و نماز بخوانی. یک سال هم بیشتر از پیروزی انقلاب نگذشته بود، اواخر سال 1358 یا اوایل 1359 بود. من گفتم تازه معمم شده ام و این قابلیت را در خودم نمی بینم، فرمود نه، شما برو، من می دانم شما طلبه ی موفقی خواهی بود. گفتم کدام مسجد؟ گفت مسجد بیست و دو بهمن، مسجد مرحومه کوکب خانم رشیدی. بیست و دو بهمن آن زمان محله ای مرفه نشین و مرکز خانواده های باسواد بود. ایشان اصرار کردند و ما هم مقداری استنکاف کردیم، فرمود من امر می کنم باید بروی. استادم بود و امرش برای ما مطاع بود، حق استادی به گردن ما داشت، پس آمدیم. بعد از مدتی فرمود که نماز صبح هم می روی؟ گفتم نه، فقط نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء. فرمود اگر نماز صبح نروی، درس را برایت تعطیل می کنم. من اولش فکر کردم شاید شوخی می کند، یک مقدار جدی نگرفتم، بعد از یک هفته سؤال کرد برای نماز صبح به مسجد رفتی؟ گفتم نه. گفت اگر نروی درس تعطیل است، فردا دیگر نیامد، هرچه رفتیم خواهش و تمنا کردیم، یک هفته الی ده روز به ما درس نداد. خلاصه توفیق نصیبم شد، نماز صبح را رفتم مسجد، یقین حاصل کرد که صبح و ظهر و مغرب و عشاء مسجد می روم، آمد و دوباره درس را برای ما ادامه داد. اگر یک نماز جمعه نمی رفتیم خیلی ناراحت می شد. اگر تبلیغ نمی کردیم ناراحت می شد، می گفت طلبه باید مُبَلِّغ و مُروِّج باشد. سازنده بود، گاهی پول می داد، می گفت برو گوشت بخر، فردا که می خواهم بیایم خانه تان، آبگوشت بار بگذار. خیلی هم ساده زیست بود. خودش خرج میهمانی را به میزبان می داد و کاری می کرد که خانواده و ما به تکلف نیفتیم. مثلاً می گفت فلان چیز را که کم زحمت تر است درست کنید. خب، آبگوشت نسبت به غذاهای دیگر زحمتش کمتر است.
یادم است که یک وقتی پولی داد و گفت برو گوشت بخر و همان آبگوشت همیشگی را بار بگذار، ما با خود گفتیم احترام بیشتری بگذاریم، مقداری برنج و خورش هم تدارک دیدیم، ناراحت شد. به شدت هم ناراحت شد. گفت مگر من پول ندادم که فقط آبگوشت تهیه کنی؟ گفتیم آخر آن دفعه آبگوشت خوردیم... گفت نه، گفته بودم فقط آبگوشت، چون نمی خواستم خانواده به زحمت بیفتد. می آمد همان جا، در منزل، ما را نصیحت و راهنمایی می کرد. مثل یک پدر که وارد منزل فرزندش می شود، چطور اگر نقصی ببیند بدون این که خیلی با حساسیت و به سختی باشد با نرمی و لطافت نصیحت می کند؛ همان طور نصیحت مان می کرد.
حاج آقا بهاء خیلی عجیب و دوست داشتنی و خیلی متدین بود. اهل نماز شب، تهجد، عبادت و اهل تبلیغ بود. خیلی مدارا می کرد. یادم است بعد از انقلاب یک قضیه ای برای یکی از روحانیون کرمانشاه پیش آمد که چند روزی او را گرفتند، به خاطر بعضی از جلساتی که زمان شاه شرکت کرده بود- طبیعی هم بود- دو، سه روزی او را گرفتند و آزادش کردند، این بنده خدا حاج آقا بهاء را در خیابان می بیند و جلوی چشم مردم شروع می کند به فحاشی کردن. خود حاج آقا بهاء فرمود او آن چنان فحاشی می کرد و حرف های زشت و رکیکی می زد که من مجبور شدم بروم داخل یک مغازه، اما باز هم رها نکرد، آمد دم در مغازه. یک عده از متدینین، چون می دانستند حاج آقا بهاء شخصیت بزرگی است، جلو آمدند و طرف را سرزنش کردند اما خود شهید هیچ گونه واکنشی نشان نداد، با این که به راحتی می توانست واکنش نشان دهد، عرض کردم اولین حاکم شرع دادگاه انقلاب بود، اما کوتاه آمد و حتی فرمود که فلانی ناراحت بوده است. بعد از ایشان آقایان رازینی و نمازی به کرمانشاه آمدند، همین آیت الله عبدالنبی نمازی که الان امام جمعه ی نماینده ی رهبری در کاشان هستند. آقای لواسانی هم آمدند ولیکن اولین حاکم شرع در استان کرمانشاه با حکم مستقیم حضرت امام، شخص حاج آقا بهاء- رحمت الله علیه- بودند.
حاج آقا بهاء خیلی خوب و دوست داشتنی بود. به خدا قسم نمونه اش را ندیده ام. ایشان به اتفاق روحانیون شهر حقاً به من لطف داشتند، خدا رحمتشان کند، مرحوم حاج آخوند، مرحوم آقای کاظمی، مرحوم آیت الله نجومی، مرحوم حاج آقا تراب، مرحوم میبدی، قریب به اتفاق بزرگان شهر به بنده عنایتی ویژه داشتند اما حاج آقا بهاء یک چیز دیگری بود. از نظر سازندگی و مربیگری با دیگران قابل مقایسه نبود. ایشان مربی بود، افراد را می ساخت. نمی خواست خیلی صحبت کند، با حرکات، سکنات، رفتار، منش و نشست و برخاستش. ما اینها را آن زمان نمی فهمیدیم، بعد از این که امام فرمودند لازم نیست روحانی صحبت کند، نمی خواهد منبر برود، نمی خواهد حرف بزند، روحانی اگر روحانی باشد، فقط منش و روشش سازنده است. حاج آقا بهاء مصداق این فرمایش حضرت امام بود. حاج آقا بهاء انسانی عجیب بود. در حوزه یک ارزش هایی هست که انصافاً در جاهای دیگر پیدا نمی شود، من جمله این که بین استاد و شاگرد یک رفاقتی هست که شاید از پدر و فرزندی هم بالاتر باشد. چون آدم گاهی اوقات نمی تواند بعضی حرف ها را به پدرش بگوید اما در حوزه می تواند به استاد و مربی اش بگوید. گاهی ما بعضی مسائل را به حاج آقا بهاء با خشونت با تندی می گفتیم، ایشان لبخند می زد و خیلی خاضعانه، با خشوع، با محبت می خندید و می گفت شما بعداً متوجه می شوید. یک روز، دو تا آقازاده کوچکشان- ظاهراً آقا شمس الدین و آقا نجم الدین بودند- چون آن زمان سه تا آقازاده صغیر داشت، غیر از آقا مهدی و آقا محمود که از آب و گل درآمده بودند. این دو از خانم ساری اصلانی هستند و آن سه از همشیره ی آقای امینی. این ها می آمدند سر درس یا گاهی در مسجد از دوش حاج آقا بهاء بالا می رفتند، پشت گردن ایشان سوار می شدند. من فراموش نمی کنم آن روایتی را که بلاتشبیه پیغمبر (صلی الله علیه وآله و سلم) می نشست و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) می آمدند و بر دوش پیغمبر سوار می شدند یا موقع سجده بر پشت پیغمبر می نشستند، تقریباً به همین معنا این بچه های شهید نیز می آمدند و از سر و گوش حاج آقا بهاء بالا می رفتند. یک بار دیگر سه نفر از تجار کرمانشاه، خدا رحمت کند دو نفرشان فوت کردند، حاج رضا منصوبی، حاج توحیدی و آقای اکرام اخوت، این ها آمده بودند راجع به قضیه ی مهمی در خصوص بازار و این ها با حاج آقا بهاء صحبت کنند که یکی از این آقازاده ها رفت روی دوش این پدرش سوار شد. دور از جان گرامی ایشان، یک حالت مانند سواری، بازیگوشی می کرد، من خیلی ناراحت شدم، رو کردم به حاج آقا گفتم حاج آقا! شما یک آیت الله هستید، شما شخصیتی عالم هستید، زشت است این بچه را این قدر لوس و ننر بار آورده اید که جلوی چشم بقیه، از روی دوش شما بالا می رود، آن وقت مردم می گویند روحانیت بچه های شان را ننر بار می آورند. کمی سرش را تکان داد و لبخندی زد، گفت: سید! قربان جدت بروم، من عمداً می گذارم این ها سوار بشوند که یک وقتی تکبر و غرور سراغم نیاید. شما در چه فکری هستی؟ من می گویم جلوی این مردم، بازاری ها، جلوی تجار این طور به سرم بیاورند که یک وقت خودم را گم نکنم. الان آدم می فهمد که این ها چه کسانی بودند. چقدر بزرگ و با شخصیت بودند. اگر بشود زندگی اینها به تصویر کشیده شود، بهترین وسیله برای سازندگی است. بالاترین کلاس درست است. ایشان برای خودش مجتهدی بود. به تمام معنا نسبت به فقه و اصول تبحر داشت.
خاطره ی دیگری که ظاهراً در سالروز بزرگداشتش عرض کردم، مربوط به اصلاح موی سرش بود. آن زمان سلمانی ها پنجاه تومان بیشتر حق اصلاح نمی گرفتند، شهید می گفت چرا باید پنجاه تومان بدهم؟ آن را خرج دو، سه روز زندگی ام می کنم. به همین خاطر یک ماشین دستی گرفته بود و من سرش و محاسنش را اصلاح می کردم. یادش به خیر، نسبت به جلوی سرش حساس بود، به محض اینکه ماشین می آمد جلوی سرش عطسه های مسلسل وار می کرد، پشت سر هم. بعد که من روبنده را می انداختم که شروع به اصلاح کنم، می گفت: «سید!» با همان لفظ شیرین می گفت، با شوخی و مزاح، می فرمود جلوی سرم را دست نزنی، پشت سر و محاسنم را درست کن، جلو را بگذار برای آخر سر که عطسه ها زود شروع نشود. ما هم شیطنت می کردیم اول بسم الله یک ماشین می زدیم جلوی سرش. این بزرگوار شروع می کرد به عطسه کردن، خدا شاهد است گاهی تا ده، پانزده بار عطسه عجیب و غریب می کرد، اما یک بار هم به ما تشر نزد، تندی نکرد، حتی اخم نکرد.
ادامه دارد...
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390