خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده

فراتر از مِهر

پسرم که دنیا آمد، محمد آرام و قرار نداشت. از خوشحالی پر درآورده بود، شب ها برایش شعر می خواند، قصه می گفت. روزها او را بغل کرده، به بازار می برد. برایش لباس و اسباب بازی می خرید. ناصر همه ی زندگی ما شده بود. بعد
چهارشنبه، 23 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فراتر از مِهر
 فراتر از مِهر

 





 

خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده

عکس من و ناصر

شهید محمد شیری
پسرم که دنیا آمد، محمد آرام و قرار نداشت. از خوشحالی پر درآورده بود، شب ها برایش شعر می خواند، قصه می گفت. روزها او را بغل کرده، به بازار می برد. برایش لباس و اسباب بازی می خرید. ناصر همه ی زندگی ما شده بود. بعد از مدتی تصمیم گرفت با عده ای از دوستانش عازم جبهه شود. هنگام رفتن عکس من و ناصر را از آلبوم برداشت و با خود برد. شب ها تا دیر وقت خوابم نمی برد. روی پله ی ایوان خانه تا نیمه های شب بیدار می ماندم. با خدای خود به راز و نیاز مشغول شده، درد دل می کردم.
بعد از یکی دو ماه به مرخصی آمد. ناصر هم کمی بزرگ تر شده بود. او نیز از آمدن پدرش اظهار خوشحالی می کرد. طبق معمول او را بغل کرده، بالا و پایین می انداخت. این بار برایش قصه ی شهادت مظلومانه ی حضرت علی اکبر ( علیه السلام)، و حضرت علی اصغر ( علیه السلام) و هم چنین از شهادت حسین فهمیده ها، سخن می گفت.
با شنیدن سخنانش، هاله ای از غم وجودم را احاطه کرد، ناراحت شدم. گفتم: « این حرف ها چیه که به این کودک چند ماهه یاد می دهی؟»
رو به ناصر گفت: « پسرم! مواظب مادرت باش!»‌
مرخصی اش که تمام شد، دوباره راهی منطقه شد. مدتی از او بی خبر بودیم تا این که خبر آوردند محمد، حسین عمیلیات در منطقه شلمچه با اصابت ترکش به شهادت رسیده است. یکی از همرزمانش هم موقع آوردن پیکر مطهرش از ناحیه ی گلو مورد اصابت ترکش واقع شده، او نیز به شهادت رسیده است. (1)

تکمیل ایمان

شهید حسین زارع کاریزی
مادر شهید می گوید: « در همان زمان که به جبهه رفت و آمد می کرد، در صدد ازدواج برآمد و موضوع را در میان گذاشت، ولی ما گفتیم: « ازدواج را به بعد از جنگ موکول کن.»‌
شهید گفت: « برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم.»
می خواست از خانواده ای زن بگیرد که عفّت و حیا و حجاب را به درستی مراعات می کنند و در سنّ نوزده سالگی ازدواج کرد. برخوردش با همسر و خانواده ی همسر بسیار خوب و با مهربانی و احترام کامل بود. (2)‌

تا آسمان هفتم

شهید فریدون بختیاری
« مهدی» که به دنیا آمد، « فریدون» خودش نبود، منطقه بود. چهارده روز بعد آمد! « مهدی» را که دید، از ذوق روی پایش بند نبود. اگر بال داشت، تا آسمان هفتم پرواز می کرد. او را روی دست بلند می کرد و حاضر نبود یک لحظه روی زمین بگذار. دور اتاق راه می رفت و در گوشش اذان می گفت، سوره می خواند، اسمش را می گفت!... گفتم: « فریدون! قبلاً همه ی این کارها را کرده ام. چرا دوباره تکرار می کنی؟»
گفت: « نه! خودم بگویم چیز دیگری است؛ هر چه باشد من پدرش هستم.»
پرسید که: « سوره ی « والعصر» را در گوشش خوانده اید؟»‌
با خنده گفتم: « بله! سوره « والعصر» هم خوانده ام!»‌
خودش سپرده بود نامش را « مهدی» بگذارم!‌ بچّه های جبهه گفته بودند بگذار « یاسر»، اما خودش به من گفته بود که اگر بچه مان پسر شد و من نبودم، اسمش را بگذار « مهدی»!(3)

نگذاشت متوجه بیماریش شود

شهید عباس کریمی
در روزهای جنگ، جمعی از خانم ها - همسران فرماندهان و رزمندگان - در پادگان زندگی می کردند. در همان روزها یکی از خانم ها بیدار شد و به خاطر درد شدیدی که داشت، حتّی یک لحظه نمی توانست بایستد. باید مداوم می نشست. در این حال هم از درد به خود می پیچید. این وضعیّت مصادف بود با بازگشت همسرش از منطقه ی جنگی. با رویی خوش و چهره ای خندان پذیرای همسرش شد، انگار درمان شده بود. همسرش ساعتی بعد به منطقه ی جنگی برگشت. جویای حالش شدم.
گفت: « نگذاشتم متوجّه بیماری ام شود چون برای رفتن عجله داشت.»
برای کمک به مردم مستضعف، زحمت زیادی می کشید. با همه خوب رفتار می کرد ندیدم به کسی تندی کند. کافی بود ببیند در جایی به وجود او نیاز است، معطّل نمی کرد. (4)

انگیزه ی ازدواج

شهید اسماعیل دقایقی
مراسم عقد ما در سال 57 خیلی ساده و معمولی بود. یعنی تنها خطبه ی عقد جاری شد. هنگا خواستگاری اوّلین صحبت « اسماعیل» این بود که: « من فردی هستم که مال خود و خانواده ام نیستم.»
وقتی به ایشان گفتم: « این یک چیز غیرطبیعی است.» گفت: « درست است، ولی من اصلاً به خاطر همین مسئله زندگی می کنم و انگیزه ی من از ازدواج هم به خاطر همین جنبه و تکلیف شرعی است.» (5)

فراتر از مِهر

شهید محمّد حسین معینی زاده
برادرش می گوید: « یک رابطه ی عاطفی و فراتر از مهر مادر و فرزندی بین او و مادرم برقرار بود. به طوری که هیچ گاه طاقت دوری از همدیگر را نداشتند. وقتی از مادرم اجازه گرفت تا همراه من در عملیات « کربلای چهار» شرکت کند، هنگام خداحافظی مادرم را دیدم که با حالتی عجیب، قامت رعنایش را تماشا می کرد. وقتی این صحنه را دیدم، به شوخی به مادرم گفتم: « طوری وداع می کنی که انگار آخرین وداع است.»
قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود. در یکی از محورهای عملیّاتی بودم که خبر شهادتش را با بی سیم به من اطّلاع دادند.
اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که چطور خبر را به مادرم بگویم. به خانه آمدم، مادرم در بستر بیماری بود، تا مرا دید خبر «محمّدحسین» را گرفت، گفتم: « زخمی شده و در بیمارستان است»
او گفت: « نه، شهید شده، دیشب خواب شهادتش را دیدم.»
فردای آن روز وقتی پیکر برادر شهیدم « محمّدحسین معینی زاده» را به خاک می سپردیم، تنها تسلی دلم، دیدن قامت استوار مادرم بود. (6)

خواستگاری

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
برای مردم ارزش قائل می شد. وقتی می خواستیم برای خواستگاری برویم، گفت: « نکنه طوری به خونه شون رفت و آمد کنین که مردم حرف در بیارن».
موقع خواستگاری، جلوی منزل دختر مغازه ای بود. « حسین» گفت: « بعد از ساعت دو بعد از ظهر، وقتی که مغازه بسته است، برو.»
وقتی فهمیدم « حسین» آمادگی ازدواج دارد، پیشش رفتم و دستی بر سرش کشیدم: « پسرم! می خواهی ازدواج کنی، بگو! کسی را در نظر داری؟»
چیزی نگفت. نگاهش به زمین بود. اسم چند دختر را گفتم. خودم می بایست از حرکات و حالت هایش بفهمم، راضی است یا نه؟
تا این که گفتم: « خواهر زن « حمید...» چطوره؟
به حرف آمد. گفت:
- « مگر « حمید» خواهر زن داره؟»
گفتم: « این طور شنیدم»
گفت: « پس آن جا برو.»
یک بار موضوع ازدواج را پیش کشیدم. گفت: « منطقه واجب تره! هنوز زوده! هر وقت به نتیجه رسیدم، خودم تصمیم می گیرم!»
حالا هم وقتش رسیده بود و هم تصمیمش را گرفته بود. آقای « صحافی» چند جا معرفی کرده بود. همه او را دوست داشتند. ولی چون سپاهی بود و دائم در منطقه، جواب منفی می دادند. تا این که روزی « حسین» به من گفت: « بیا، پدرم کارِت داره!»‌
وقتی رفتم، پدرش روبوسی کرد و گفت:
« عموجان! مثل این که شما یک خواهر خانم دارید!»‌
- « بله»
- « حسین میگه شما واسطه بشید برای صحبت!»
تأمّلی کردم. من که نمی توانستم چیزی بگویم. بهترین کار این بود که با مادر خانمم صحبت کند. گفتم: « حاج آقا! چند روزی صبر کنید تا من با مادر خانمم صلاح و مشورت کنم. شما هم منتظر باشید.»
ایشان سرش را به علامت تأیید تکان داد. به اطراف نگاهی کردم. از « حسین» خبری نبود. پرسیدم: « حاج آقا! « حسین» کو؟»
گفت: « رفت مسجد.»
اتّفاقاً همان روز که به منزل رفتم، مادر خانمم آمده بود.
موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. گفت: « توکّل بر خدا! ببینیم قسمت چی میشه!»
شب جلوی مسجد « مهدیّه»، جلوی مرا گرفت و گفت: « مرد حسابی! حالا دیگه خودت را می گیری؟ خیال می کنی فقط خودت خواهر خانم داری؟»‌
گفتم: « این حرفها چیه؟ تو هم که خجالتی شدی!»
گفت: « جواب چی شد؟»
گفتم: « مثل این که می خواهی ازدواج کنی! این کاری نیست که سریع انجام بشه! بالاخره مشورتی، چیزی.»
ولی مادر خانمم گفت: « شما با برادر بزرگش مهدی صحبت کن».
آقا « مهدی» در گنبد بود. آن روز نشاطی را در چهره ی « حسین» دیدم. به من گفت: « حمید»! یک خواهش از تو دارم! به دختر خانم یا مادرش حرف های من را بگو. بگو که شاید یک شب خونه باشم یا نباشم، یا همان روز بعد عقدمان به منطقه برم. شاید قطع نخاع بشم. یا کور بشم!»
گفتم: « باشه. حتماً میگم»
به مادر خانمم هر چه را که « حسین» گفته بود، گفتم.
ایشان فقط گفت: « آن چه که خدا بخواهد همان می شود.»
« حسین» را درک می کردم. نگران بود و پیگیر ماجرا. تا این که بعد از استخاره جواب مثبت دادند. (7)

پی نوشت ها :

1. حقیقت سرخ، ص 185.
2. قربانگاه عشق، ص 108.
3. حرف هایش به دل می نشست، ص 22.
4. دجله در انتظار عباس، صص 49 و 72.
5. صنوبرهای سرخ، ص 62.
6. زخم های خورشید، صص 243-244.
7. می خواهم حنظله شوم، صص170، 184-183، 214-215، 227 و 236.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.