![کابوس با تهویه مطبوع کابوس با تهویه مطبوع](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/0034280.jpg)
برداشتی از آمریکای هنری میلر
چکیده
هدف از نوشتن مقاله حاضر بررسی برخی از آثار پرشمار هنری میلر نویسنده شهیر آمریکایی از دیدگاه اجتماعی است. تعدادی از این آثار در دهه 30 قرن بیستم میلادی نوشته شده و به همین خاطر مستقیم و غیر مستقیم از نابه سامانی ها و مشکلات بی شمار آن دوره خبر می دهند. میلر، آمریکای قرن بیستم، یعنی آمریکای روزگار خود را کابوس و دوزخی غیر قابل تحمل می بیند، آمریکایی در تضاد کامل با اندیشه ها و آرزوهای پدران و بنیان گذاران این کشور. به همین خاطر، در قسمت مقدمه، به طور مختصر و تا حد امکان گویا، اندیشه های برخی از برجسته ترین اندیشمندان سیاسی و ادبی مطرح می گردد، اندیشمندانی که آمریکا را سرزمین موعود و بهشت روی زمین می دیدند و پیش بینی می کردند که بشر در این سرزمین بهشتی به آرامش و رستگاری خواهد رسید. این نگاه شاکله اصلی رؤیای آمریکایی است، رؤیایی که اهمیت محوری در اندیشه آمریکایی و به ویژه در ادبیات آمریکایی دارد. اما میلر در آثار خود نشان می دهد که این آرزوی دست یافتن به بهشتی به شکل آمریکا، دروغی بیش نبوده و عموم مردم، به ویژه هنرمندان و نویسندگان، از مشکلات و بی عدالتی های اجتماعی موجود در عذابند. میلر- همچون بسیاری از نویسندگان و اندیشمندان در سراسر دنیا- ریشه این مشکلات و بی عدالتی های اقتصادی و اجتماعی را جهل و خودخواهی های فردی ناشی از سوزاندن فرصت ها برای رسیدن به تعالی معنوی می داند. نوشته های میلر دارای وجوده مختلفی است، اما مقاله حاضر به نقش مسال اقتصادی در برشی از تاریخ امریکا می پردازد.کلید واژه ها: کابوس، بهشت، آمریکا، فردگرایی.
مقدمه
هنری میلر(1) (1980- 1891) در زمره نویسندگان توانایی است که نیمی به خاطر شخصیت بی تعارف و جنجالی خود، و نیمی به دلیل بی تفاوتی و یا نظرات منفی برخی خوانندگان و منتقدان، آن گونه که باید جایگاه واقعی خود را در بین عموم خوانندگان پیدا نکرده است. از نظر داشتن شخصیتی برون گرا و انقلابی – انقلابی به معنای عام تمایل برای ایجاد تغییر در جنبه های مختلف زندگی بشری و نشان دادن اینکه راه ها و روش های دیگری نیز برای زندگی وجود دارند که ارزش امتحان کردن را دارند- به ویژه تمایلات انقلابی با هدف ایجاد تحول محسوس در زندگی و سرنوشت نویسندگان و هنرمندان، او به چهره های بزرگی نظیر ازرا پاند (2) (1972-1885) می ماند، شاعری که تقریباً تمام عمر شاعری و هنری خود را صرف این کرد که هنر و ادبیات را در دوران معاصر از بی تفاوتی، دشمنی، و یا نابودی نجات دهد و به هنرمند و شاعر، احترام و عزتی را که باید، برگرداند. مطالعه زندگی میلر، به ویژه در طول اقامت بلندش در پاریس، گواه این مدعاست. میلر کار نویسندگی را تقریباً دیر شروع کرد و مدتها با مشکلات زیادی بر سر نشر آثارش روبه رو بود. اما این خود موضوع مفصل و جداگانه ای است که در این مجال اندک فرصت پرداختن به آن نیست.میلر برای مدت قابل توجهی در اروپا و آمریکا با فقر شدید دست و پنجه نرم کرد و روز و شب های تاریکی را از سر گذراند.
اما در ششمین دهه زندگی خود، یعنی در سال 1943، با چاپ یک سلسله نامه های سرگشاده در نشریه New Republic- نامه هایی که میلر در آنها در ازای دادن آثار هنری مانند نقاشی های آبرنگ، از خوانندگان این نشریه غذا و لباس و پول درخواست می کرد- توجه خوانندگان را جلب و دلشان را به رحم آورد، به طوری که تعداد قابل توجهی از کتاب های میلر به فروش رفت و مشکلات وی تا حد زیادی کاهش یافت. میلر برای مدتی در Big Sur در کالیفرنیا اقامت گزید، و افراد بسیاری از نقاط مختلف دنیا برای ملاقات با وی- که اکنون به شهرت قابل توجهی دست یافته بود- به آنجا می آمدند، جایی که اصولاً پاتوق نویسندگان و هنرمندان آس و پاس بود. جالب اینکه بعدها این ناحیه به یکی از تفریح گاه های معروف و گران امریکا بدل گردید. مقاله حاضر خواهد کوشید با ارائه تحلیلی اجتماعی، تصویری از آمریکایی به دست دهد که با باور میلر، هنرکُش و هنرمند ستیز است. از هنر و هنرمند و نویسنده که بگذریم، به اعتقاد میلر، آزادی واقعی و شکوفایی و بالندگی حقیقی در جنبه ها و زمینه های مختلف، در دوزخی فریبنده به نام آمریکا اصولاً کاری است محال. این کار حداقل دو فایده مشخص دارد: یکی آشنایی بیشتر با افکار و آثار نویسنده ای که بیشتر از آنکه آثارش خوانده، تحلیل و فهمیده شوند، صرفاً نامشان بر سر زبان هاست؛ دیگر آنکه تصویری روشن تر از اوضاع اجتماعی و اقتصادی آمریکا- حداقل در دوره ای مشخص از تاریخ کوتاهش- به دست خواهد آمد.
ضدیت و روحیه انقلابی میلر بدون زمینه و پیشینه ای مشخص نیست و می توان آن را در وجود همسفرانی نظیر رالف والدو امرسون(3) (1882-1803)، هنری دیوید ثورو(4) (1862-1817) و والت ویتمن(5) (1892-1819) جست و جو کرد. شاعران و نویسندگان آزاد اندیشی که به نابه سامانی ها و کاستی های زمانه خود اعتراضات و انتقادات جدی و شدید داشتند و در پی ترسیم زندگی بهشت گونه ای بودند که در آن استعدادهای آدمی شکوفا و روح او به تعالی برسد. میلر به عنوان اندیشمند و نویسنده ای آگاه، از گذشته کشور خویش، آمریکا اطلاع عمیق داشت و می دانست که آمریکای زمان او با آمریکایی که پدران و بنیان گذاران آن کشور طراحی کرده و آرزویش را داشتند، سال های نوری فاصله داشت. بهشتی که قرار بود مأوای مهاجران آواره و بی پناه و امید ناامیدان باشد، اکنون به دوزخی تاریک بدل گشته بود. با وجود مساحت بسیار و نعمت های سرشار و نیروهای بالقوه منحصر به فرد، چه بهانه ای وجود داشت که سرزمینی که در نظر اکثر نویسندگان و شاعران، و نیز مردم عادی بنا بود بهشت برین و رؤیای شیرین باشد - آنچه در تاریخ و ادبیات آمریکا از آن به عنوان رؤیای آمریکایی یاد می شود- به کابوسی تلخ بدل شود. با ارائه پیش زمینه ای از ایده این سرزمین که روزی قرار بود بهشت روی زمین شود، اما به دلایلی پیچیده، عکسش اتفاق افتاد، می توان وارد دنیای نویسندگانی همچون میلر شد که معتقدند امریکای امروز دوزخی بیش نیست، و سرزمینی است مملو از فقر و تباهی و گمراهی.
یکی از مشخص ترین دلایل نابودی آن بهشت وعده داده شده، رها کردن تمرکز بر روی آرمان آزادی، آسایش و آرامش برای همه آحاد جامعه، و روی آوردن به فردگرایی افسار گسیخته و بی چارچوب و بی هدف بود. ورنون لوئیس پرینگتونِ بزرگ(6) از این مسئله غافل نیست؛ وی «پیدایش و تکامل جامعه مدرن» را برابر می داند با «زوال یک نظم فئودالی جمعی به سمت نظمی متشکل از افراد پراکنده و دور از هم، و تلاش دوباره این افراد برای ایجاد جوامعی نو با اهدافی مشترک» (Parrington, 1930: vol. 1, 5-8) اصولاً آغاز چنین زوال و از هم پاشیدگی ای ظهور پدیده پیچیده و فراگیر رنسانس است، پدیده ای با زیر مجموعه هایی مهم و تأثیر گذار مانند نهضت اصلاح دین(7). پرینگتون به این موضوع نیز واقف است و اعتقاد دارد که این نهضت «با خلق یک فلسفه انقلابی حقوق افراد، با هدف جدا نمودن» فرد از یک نظام فئودالی و سلسله مراتبی که در آن منافع جمع به گونه ای خیراندیشانه بر منافع فرد مقدم است، «پیوند و همبستگی میان کلیسا و حکومت را نابود می نماید» (همان). تضاد میان فرد و جمع و ستیز میان منافع این دو از مباحث اصلی و محوری در تاریخ کشور آمریکاست و همیشه تلاش برای رسیدن به نوعی تعادل بین این دو نیرو وجود داشته است. نیروها و عناصر فردگرای آمریکای پروتستان مذهب، در ایجاد نظام اقتصادی سرمایه داری و نیروهای جمع گرا و معنوی آمریکا در ایجاد جامعه ای دینی و اخلاقی، نقش خود را ایفا کرده اند. شایان ذکر است که تقریباً همزمان با کشف آمریکا توسط کاشف و دریانورد ایتالیایی کریستوف کلمب(8) (1506-1451)، نویسنده و سیاستمدار شهیر انگلیسی سرتوماس مور(9) (1535-1478) در سال 1516 میلادی شاهکار خود یعنی اتوپیا(10) یا آرمان شهر را منتشر کرد. این اثر مهم در حقیقت همان ادامه سنت قدیمی ادبی خلق آرمان شهر است که البته در شروع دوران مدرن یعنی آغاز رنسانس، معنا و ضرورتی نو می یابد. مور در این اثر به دنبال ترسیم روشنی است از جامعه ای آرمانی و بهشت گونه، جامعه ای عاری از خودخواهی های ویرانگر فردی، فقر، بی عدالتی، و انواع و اقسام تعصبات؛ جامعه ای سرشار از صلح، دوستی، آرامش و عدالت. مسلم است که مور، هنوز پیش از شروع موج فراگیر مهاجرت به این کشور، در خلق اثر خود آمریکا را در نظر داشته است.
شکل گیری کشوری به نام آمریکا، با ایده ایجاد سرزمینی آرمانی، با غارت و چپاول بومیان آمریکا توسط اروپاییان، به ویژه انگلیسی ها و اسپانیایی ها آغاز گردید. بنابراین، ستون های این سرزمین موعود بر روی خون بومیان برافراشته شد، چرا که اصولاً انگیزه اصلی مهاجران به آمریکا، به ویژه رهبرانشان، مادی، و در جهت تصاحب ثروت های بکر این سرزمین بود. به قول جیمز تراسلو آدامز(11) انگیزه اصلی آدم هایی که به امریکا می آمدند «حلقه های طلایی بود که زینت بینی بومیان برهنه بود» (Adams, 1932: 11). با بالا گرفتن روند مادی گرایی و منفعت طلبی فردی در آمریکا، صدای برخی افراد مانند کاتن مدر(12) (1728-1663) شنیده می شد که می گفتند حرص برای «زمین و جیفه دنیوی» چشم مردم را کور کرده و آنان را از راه خدا و کلیسا جدا کرده است (Mather, 1967: vol. 2، 324) همین نمونه های کوتاه قادرند تصویر نسبتاً روشنی از اوضاع آمریکای قرون شانزدهم و هفده میلادی- زمان اوج مهاجرت ها به آمریکا به امید زندگی بهتر، آرام و بی دغدغه- به ما بدهند. این نمونه ها به ما می گویند که چگونه نیروهای مادی گرایی و معنویت در آمریکا در جدالی دائمی با یکدیگر بودند. یکی از مهم ترین علت های این جدال، تعاریف متفاوتی است که هر یک از این نیروها از مفهوم آرمان شهر و یا زندگی بهشتی بر روی زمین داشتند. برای مادی گرایان، آرمان شهر جایی بود که در آن فرد می توانست بی هیچ محدودیتی به دنبال پول و لذت های صرفاً مادی باشد، در حالی که در تعریف دینداران و اخلاقیون آمریکا، آرمان شهر جایی بود که در آن دین و حکومت اشرافیتی از نوع خود می سازند. کج روی ها و زیاده روی ها در هر یک از این تعریف ها پروژه ایجاد آرمان شهر را با تهدیدات جدی مواجه نمود و مسائل بسیار پیچیده ای ایجاد کرد. به هر ترتیب، روند حرکت آمریکا به سمت مادی گرایی و دموکراسی فردگرا بود. توماس مورتون(13) (سال وفات حدود 1647)، توماس هوکر(14) (1647-1584؟)، و راجر ویلیامز(15) (1683-1603؟) در زمره چهره هایی بودند که به این روند کمک می کردند. البته لازم به ذکر است که فقط این مادی گرایان نبودند که اندیشه ها و کردارشان به سکولاریزه شدن آمریکا منجر شد. ای بسا دیندارانی که خواسته و یا ناخواسته به این روند کمک کردند. مثلاً کسانی مانند آن هاچینسون(16)(1643-1591)- رهبر مذهبی آمریکایی انگلیسی الاصل- و یا فرقه مذهبی کوئیکرها(17)، با تأکید بر روی نور درون انسان ها و امکان ارتباط مستقیم و بی واسطه با آفریدگار، به حرکت به سمت درون گرایی و فردگرایی در آمریکا شتاب بیشتری بخشید، تأثیر چشمگیر اندیشه های نهضت و فلسفه اروپایی روشنگری(18) بود. این فلسفه، روی فرد و حقوق او تأکید داشت و از تجلیات بارز این نوع نگاه به دنیا، ظهور انقلاب علمی و در پی آن انقلاب صنعتی، و به تبع آن، کمرنگ و کمرنگ تر شدن باورهای دینی و اخلاقی و کلاً افسون زدایی از اعتقادات معنوی و ماورایی انسان های اروپا بود.
از چهره های برجسته ای که اندیشه های نهضت فکری روشنگری اروپا را در آمریکا ترویج می داد، نویسنده انقلابی معروف، توماس پین(19) (1809-1737) بود، فردی که با اندیشه های جزمی و جبرگرایانه کالوینیست ها(20) می جنگید و توجه هموطنان آمریکایی خود را به آزادی اندیشه واستقلال رأیشان معطوف می نمود و این مسئله مهم را القاء می کرد که در زندگی بشر، چیزی مهم تر از عقل و عقلانیت وجود ندارد. بنجامین فرانکلین (21) (1790-1706) کسی است که روش زندگی مبتنی بر عقل را تأیید می کند و درحقیقت تبلور روح سکولاریسم و سرمایه داریِ استوار بر اخلاق آمریکایی است. وی در نوشته های خود بر اراده، پشتکار، امید، و اتکای به نفس تأکید می ورزید و ثروت اندوزی را برای افراد، یک ارزش می دانست. با گذر زمان، در ستیز میان روح جمعی و فردگرایی، به تدریج اولی بر دومی استیلا یافت و آن را کنار زد. در نتیجه پیروزی های بزرگ صنعتی و تکنولوژیک در آمریکا، این کشور قدم های بزرگی در عرصه های مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی برداشت، به طوری که در دهه های آغازین سده بیستم، به ویژه دهه 20، دوره ای طلایی از آرامش و سرخوشی بر آمریکائیان گذشت. اما دیری نپایید که این دوران کوتاهِ سرخوشی و سرمستی، جای خود را به کابوسی داد به نام سقوط بازار سهام و آغاز نامبارک دهه 30. این کابوس بزرگ قرن، مصادف شد با دوره ریاست جمهوری هربرت کلارک هوور(22) (1964-1874)، رئیس جمهور که به رغم تمام مشکلات عظیم اقتصادی، از کمک مستقیم به مردم و بنگاه های اقتصادی امتناع می ورزید، چرا که باور داشت نظام مبتنی بر فردگرایی آمریکا با این گونه دخالت ها- که بوی سوسیالیسم می داد- منافات داشت و دولت نمی بایستی در امر اقتصادی کشور دخالت کند. البته با سیاست های هوور، نه تنها اوضاع بهتر نشد، بلکه وخامت یافت. بنابراین، در انتخابات سال 1932، فرانکلین دلانو روزولت (23) (1945-1882) با وعده های بزرگ و فریبنده کمک و دخالت دولت، پیروز و رئیس جمهور شد. نام روش درمانی اقتصادی او New Deal یا معامله نو بود. به منظور احیا و رونق بخشیدن به اقتصاد کشور، روزولت پول زیادی به نظام اقتصادی تزریق کرد، کاری که طرفداران اقتصاد آزاد غیر دولتی را خوش نیامد.
قلب کابوس
در این مقاله بیش از این مجال پرداختن به نکات ریز و تخصصی اوضاع اقتصادی دوران رکود دهه 30 آمریکا نیست. هدف اصلی، بررسی نگاه میلر به آمریکا در یکی از تاریک ترین دوران های اقتصادی و اجتماعی خود است. در تاریخ کشورها، در این گونه مواقع است که مردم، به ویژه نویسندگان و هنرمندان، به آرمان شهر و ایده های آرمان شهری روی می آورند و به دنبال راه هایی برای برون رفت از وضعیت موجود می گردند. نویسندگانی که طرح های اتوپیایی داشتند، کم نبودند، اما همان طور که گفته شد، در ادامه این مقاله به بررسی دیدگاه های میلر، به ویژه با تمرکز بر روی دهه 30 در آمریکا، خواهیم پرداخت.این یک واقعیت روشن است که میلر تقریباً همزمان با آغاز رکود اقتصادی آمریکا در دهه 30 به طور جدی وارد دنیای نویسندگی و هنر شد. بنابراین، یافتن رد پای این دهه رکود و افسردگی در آثار وی، شاید کار دشواری نباشد. اما از آنجایی که میلر نویسنده ای بسیار حساس و منتقدی بی رحم است، این رکود و افسردگی را می توان تقریباً در تمام آثار و در تمام دوران های نویسندگی اش مشاهده کرد. در هر صورت، در این قسمت از مقاله به تصویری که میلر از آمریکا ارائه می دهد خواهیم پرداخت.
با نگاه تیزبین و منتقدانه به آمریکای قرن بیستم، میلر خیلی زود به این نتیجه تند و غیرقابل برگشت می رسد که آمریکا و زندگی در آن کابوسی بیش نیست. به اعتقاد میلر و نیز بسیاری دیگر از شاعران، نویسندگان و هنرمندان آمریکایی همچون پاند، که پیش تر نامش ذکر شد، کشور آمریکا دارای عظیم ترین و بی نظیرترین ثروت ها و فرصت های دنیاست، با این حال، مردمانش به طور مشکوک و غریبی دچار فقری مادی و معنوی هستند. آیا این تلخ نیست که تمام مواد، لوازم، و اسباب یک رؤیای شیرین مهیا باشد، اما حاصل، چیزی نباشد مگر کابوسی دهشتناک؟ به دلیل وجود این کابوس تلخ بود که تعداد کثیری از شاعران، نویسندگان و هنرمندان آمریکایی به کشورهای اروپایی، به ویژه انگلیس و فرانسه کوچ کردند تا هم بتوانند در زندگی مادی خود دوام بیاورند و هم از آزادی بیان و نیز توجه به خوانندگان و مخاطبان خاص و عام بهره مند گردند. افتادن در سراشیبی مادی گرایی و بی توجهی و بی تفاوتی نسبت به معیشت و فرهنگ و هنر، از علل عمده تبدیل آمریکا به چنین کابوسی بود. ارائه تصویر درست و مؤثر از چنین وضعیتی معمولاً فقط از عهده طنزنویسان قهاری چون میلر ساخته است، آنان که از وضعیت دنیای اطراف خود باخبر و در وحشتند، اما با قدرت شگفت انگیزی که دارند آن وضعیت را به تصویر می کشند. البته فردی همچون میلر، در آثار خود به دنبال ارائه راه حل های تخصصی نیست، چرا که اصولآً به آنها اعتقاد ندارد. در نظر او، تنها راه حل واقعی برای از بین رفتن مشکلات و نابه سامانی های جهان، تحول درونی و بنیادین انسان ها در تمام دنیاست، کاری بسیار دشوار، اما محال نه. به هر صورت، خوانندگان آثار وی می توانند به راحتی با قضاوتی خاص از آمریکا آشنا گردند، قضاوتی که صرفاً مختص یک دوره خاص از تاریخ آمریکا نیست، بلکه قابل تشخیص و مشاهده در بخش قابل توجهی از تاریخ این کشور است.
گرچه میلر به دلیل تمایلات شدیداً عرفانی- به رغم تمام دشواری های بی شمار در زندگی شخصی و هنری اش، به ویژه در دهه های آغازین قرن بیستم- تقریباً در تمام دوران های زندگی اش احساس عجیبی از سرخوشی و خرسندی و آرامش داشت، تصویری که از آمریکا ارائه می دهد، تاریک، ناامید کننده و چندش آور است. این مسئله بسیار مهمی است، چرا که معمولاً خوی درون گرا و اشراقی او تلاش می کند مانع نمایش درست دنیای بیرون نمی گردد و او تلاش می کند اوضاع اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را آن گونه که هست نشان دهد. او در انجام این مهم چنان مصمم و جدی است که نام کابوس با تهویه مطبوع (1945) را بر روی یکی از معروف ترین کتاب های خود می گذارد. میلر در صفحات آغازین کتاب چنین می گوید: «در هتلی در پیتزبرگ(24) بود که کتابی به قلم رومن رولان(25) درباره راما کریشنا را به پایان رساندم. پیتزبرگ و راما کریشنا- آیا تضادی بزرگ تر از این ممکن است؟ یکی نماد قدرت و ثروتِ بی رحم و دیگری تجلی عشق و دانایی» (Miller, 1970: 26) پس از در کنار هم نهادن نهادهای مادیت و معنویت محض، میلر این گونه اندیشه های خود را پی می گیرد:
بنابراین در اینجا، در قلب کابوس، جایی که همه ارزش ها به تفاله و هیچ تبدیل می گردند، کار خود را آغاز می کنیم. من در اتاق کوچک و ظاهراً راحتی در یک هتل مدرن هستم که به راحت ترین تجهیزات روز مجهز است. تختخواب، تمیز و نرم است، دوش عالی کار می کند و کاسه توالت، اگر کاغذ دور آن راست بگوید، ضدعفونی شده است؛ صابون، حوله، لامپ های پر نور، لواز التحریر، همه و همه به وفور یافت می شود.
افسرده ام، بیش از آنکه واژه ها قادر به گفتنش باشند. اگر برای هر مدت زمانی قرار باشد در این اتاق زندگی کنم، یا دیوانه خواهم شد، یا خودکشی خواهم کرد (همان: 26-27).
میلر با هوشیاری و تیزبینی میان بهشت مادی و بهشت معنوی تفاوت قائل می شود، و به آسانی، راحتِ ظاهر را به عنوان عامل خوشبختی- یا لااقل تنها عامل خوشبختی- نمی پذیرد. بنابراین، همان گونه که انتظار می رود و شایسته یک نویسنده واقعی و دردمند است، میلر نه خودِ خطوط، بلکه بین خطوط را می بیند و می خواند. گواه این نظر می تواند ادامه سخنان میلر باشد. او می گوید که چند دقیقه پیش برای «هوا خوری» بیرون رفته اما خود را در «روسیه ی تزاری» یافته بود، جایی که «ایوان مخوف» و عمالش در پی نابودی آدم ها بودند: «هرگز وضعیت موجود تا این حد در نظرم زشت و چندش آور نبوده است. می دانم که این بدترین جای دنیا نیست. اما آنچه می بینم آزارم می دهد» (همان، 27). میلر در سفر دور آمریکای خود به جنوب این کشور می رود و اوضاع را چنین ارزیابی می کند: «آیا در جنوب نیز رنج و فلاکت ندیدم؟ البته که دیدم. رنج و فلاکت در جای جای این سرزمین پهناور دیده می شود. اما دارای انواع و درجات گوناگون است. به نظر من، بدترین نوع رنج و فلاکت آن است که در قلب پیشرفت مشاهده می شود» (همان: همان جا). برهه تاریخی ای که میلر درباره آن می نویسد، دوره رکود وحشتناک اقتصادی و جنگ جهانی دوم است. دوره ای که آمریکا به جای حل مشکلات بی شمار داخلی، به عنوان ابر قدرتی جوان، مشغول زورآزمایی و گسترش ایدئولوژی سرمایه داری خود در اروپا و نقاط دیگر دنیاست. اما آن نوع از سرمایه داری که از اندیشه های پدران و بنیان گذاران آمریکا فاصله گرفته و به طور جدی بیمار شده است. میلر اذعان می دارد که باید از تمامیت ارضی و ارزش هایی نظیر آزادی در آمریکا دفاع کرد: «اما چیزهایی هستند که نه تنها نباید از آنها دفاع کرد، بلکه باید اجازه داد که بمیرند. چیزهایی هستند که باید داوطلبانه و با دست خود نابودشان کنیم» (همان: 27-28). بی شک منظور میلر ضعف ها و انحراف های بی شمار ایدئولوژی سرمایه داری و تمایلات امپریالیستی آمریکا و رهبران معاصرش است. البته یادآوری این نکته ضروری است که میلر به ضعف های بزرگ اجداد خویش نیز واقف است و تناقض های بسیاری را در آنها کشف و بیان می کند. برای مثال، در جایی می گوید: «یکی از چیزهایعجیبی که درباره اجدادمان وجود دارد این است که گرچه به اقرار خود در پی صلح و خوشبختی و آزادی سیاسی و دینی به آمریکا مهاجرت کردند، اما این جست و جو را با دزدی و مسموم کردن و قتل و غارت و نابودی تمام کسانی که این قاره بزرگ به آنان تعلق داشت، آغاز کردند» (همان: همان جا). میلر غرق در چنین اندیشه هایی است که اظهار می دارد آمریکا دوزخی است به مراتب بدتر و ترسناک تر از دوزخ دانته(26) (همان: همان جا). میلر در یک رویارویی خیالی با یکی از همین بومیان آمریکایی آواره و چپاول شده، فلسفه و ارزش وجودی آمریکا را یکجا زیر سؤال می برد و چنین می گوید:
تصور کنید هر دوی ما روبه روی شکوه هولناک یکی از کارخانه های فولاد کنار ریل قطار ایستاده ایم، می توانم صدای فکر کردن او را بشنوم- «پس به خاطر این بود که ما را از حق مسلم و طبیعی مان محروم کردید ، به بردگی گرفتیدمان، خانه هایمان را آتش زدید، زنان و کودکانمان را به قتل رساندید، روحمان را مسموم کردید، هر پیمانی که با ما بسته بودید شکستید و رهایمان کردید تا در جنگل های باتلاقی تلف شویم. تصور می کنید می توان او را متقاعد کرد جایش را با یکی از کارگران چنین کارخانه ای عوض کند؟ چگونه می توان او را به چنین کاری راضی کرد؟ کدام وعده ای که به راستی اغوا کننده باشد می تواند او را به چنین کاری وادارد؟ یک خودروی دست دوم که با آن سر کار برود؟ یک آلونک تخته ای که او اگر به اندازه کافی نادان باشد خانه بنامدش؟ تحصیلاتی که کودکانش را از گناه و جهل و خرافه نجات دهد اما آنان را همچنان در بردگی نگه دارد؟ یک زندگی تمیز و سالم در میان فقر و جنایت و کثافت و بیماری و ترس؟ یک دستمزد بخور و نمیر؟ رادیو، تلفن، سینما، روزنامه، مجله، خودنویس، ساعت مچی، جاروبرقی و هزار چیز دیگر؟ (همان: 29)
با بیان این نکته ها، میلر تمدنی به نام آمریکا را یکباره زیر سؤال می برد، با این نتیجه طبیعی که برای یک زندگی جدید و متفاوت، به یک تمدن و مردم متفاوت نیاز است: «این است معنی پیشرفت در سال 1941 در آمریکا» (همان: 31). میلر، شاید بیش از هر چیز دیگری، صنعتی شدن و ماشینی شدن را مسئول مشکلات، نابه سامانی ها و بی عدالتی های اجتماعی و اقتصادی می داند: «هر جا که صنعت هست، زشتی و فلاکت و استثمار و تاریکی و افسردگی است» (همان: 30). یکی از بارزترین تجلیات این زشتی در دنیای صنعت، به زعم میلر، اتومبیل است: «غم انگیزترین منظره، منظره اتومبیل هایی است که بیرون کارخانه ها پارک شده اند. اتومبیل در ذهن من دقیق ترین نماد دروغ و توهم است» (همان: 33). هم اکنون ما در دوره ای زندگی می کنیم که با دوره میلر از نظر پیشرفت های تکنولوژیک تفاوت های اساسی دارد و تعداد بسیار بیشتری از افراد نسبت به زمان میلر توانایی خرید اتومبیل های خیلی پیشرفته را دارند، اما طبیعی است که در دوران جنگ جهانی دوم، یعنی حدود هفتاد سال پیش، میلر اتومبیل را که پدیده ای نسبتاً جدید و در مقیاس ها و با کیفیت امروز تولید نمی شد، نماد غرور دنیای صنعتی و تبلور روح پیشرفت از نوع غربی آن بداند. در ادامه این بحث، میلر به این حقیقت عجیب و تلخ اشاره می کند که افراد اروپایی و آسیایی و آفریقایی در حسرت به دست آوردن یک اتومبیل زندگی خود را می گذرانند». میلر در مورد این افراد چنین می گوید:
آنان نمی دانند که کارگر آمریکایی به محض اینکه کالسکه حلبی براق خود را پارک می کند، روح و جسم خود را به دست ملال آورترین نوع کار می سپرد. آنان غافلند از اینکه آدمی می تواند در بهترین شرایط ممکن کار کند، اما در عین حال از ابتدایی ترین حقوق انسانی خویش محروم باشد. آنان نمی دانند که بهترین شرایط کاری (در اصطلاح آمریکایی) یعنی بیشترین سود برای رئیس، بدترین نوع بردگی برای کارگر و بزرگترین آشفتگی و سرخوردگی برای عموم مردم (همان: 33).
تعجبی ندارد اگر در این نظام بیمار، آدم ها هم هویت خود را از دست بدهند و شبیه ماشین ها شوند: «همه شبیه یکدیگرند، همان طور که اتومبیل ها و رادیوها و تلفن ها شبیه یکدیگرند» (همان: 45). از نقل قول هایی که تا اینجا داده شده، می توان به راحتی معنای «کابوس با تهویه مطبوع» را دریافت. قلب این کابوس، وجود شکافی پر نشدنی بین ظاهر و باطن چیزهاست، ظاهری فریبنده و زیبا و حاکی از بزرگترین و خیره کننده ترین پیشرفت های علمی و صنعتی، و باطنی زشت و کریه و بی جان. میلر، هم در این اثر و هم در بسیاری از آثار دیگر خود به این کابوس آمریکا اشاره می کند. مثلاً در جایی دیگر از این اثر، در نتیجه مشاهده وضع فلاکت بار دو دختر، میلر از عبارت «رؤیای بد» (همان: 34) استفاده می کند و چنین می گوید:
اما ما با چشمان باز به این کابوس ها نگاه می کنیم و زمانی که کسی از آنها حرفی به میان می آورد، می گوییم: «بلی، درست است، این طور است دیگر» و به زندگی مان ادامه می دهیم، و یا به اعتیاد روی می آوریم، اعتیادی به مراتب بدتر از تریاک یا حشیش- یعنی روزنامه، رادیو، و فیلم. مواد مخدر واقعی به انسان این اجازه را می دهد که رؤیاهای خود را ببیند. اما مواد مخدر از نوع آمریکایی، آدم را مجبور می کند رؤیاهای فاسد و بیمار گونه افرادی را ببلعد که تنها خواسته و جاه طلبیشان حفظ شغلشان است، حال آن شغل هر چه می خواهد باشد (همان: 35).
میلر در ادامه نتیجه گیری می کند که کشوری با چنین وضعیتی هرگز نمی تواند هنر، معماری، سینما، موسیقی و غیره داشته باشد. عامل اصلی این رکود و سقوط، به عقیده میلر، «پیشرفت دروغین» است: «هر چیز زیبا، مهم، و آینده دار نابود و زیر بهمنی از پیشرفت دروغین مدفون گردیده است» (همان: 36). خبر بد این است که این تازه اول کار است: «بدترین یا بدترین هنوز نیامده، بدترین در راه است» (همان: 42). برای ما که در دهه دوم قرن بیست و یکم زندگی می کنیم و با توجه به پیشرفت های حیرت آور در همه زمینه های علمی و تکنولوژیک، فرصت خوبی برای مقایسه وجود دارد. به رغم تمام پیشرفت های موجود، و به رغم نبود مشکلی به نام مشکل تولید، و به رغم ثروت های مادی هنگفت، می بینیم که آمریکا دوباره، به ویژه در چند سال اخیر، دچار رکود اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی شدید شده است.
مسئله رکود فرهنگی در آمریکا، از نظر میلر، مسئله ای بسیار جدی است. او بر این باور است که به رغم اینکه در طول تاریخ کوتاه این کشور، هنرمندان، شاعران و نویسندگان آمریکایی زیادی وجود داشته اند، اما اصولاً آمریکا جایی است که هنر، ادبیات و فرهنگ در آن جایی ندارند و در آن می میرند: «زندگی واقعی برای یک هنرمند در آمریکا وجود ندارد- تنها چیزی که وجود دارد مرگی است که زندگی نام دارد» (همان: 49).
در نظر میلر، زمان و مکان بر علیه آمریکا گواهی می دهد. هر چه نشانی از آمریکای کاپیتالیست بیمار دارد، بیمار است و غم انگیز: «تا به حال در آمریکا هیچ پارکی را ندیده ام که وجودم را مملو از غم و ملال نکرده باشد... یک پارک آمریکایی خلأیی است محصور، پر از ابلهانی مبتلا به کاتالپسی. مانند معماری خانه های آمریکایی، کوچک ترین شخصیتی در پارک آمریکایی وجود ندارد» (همان 59). میلر معماری را که روح مکان است و تبلور اندیشه و نگاه فلسفی یک سرزمین، بسیار مهم می شمرد و نمونه آمریکایی آن را تظاهر بیماری باطنی این کشور می داند. برای مثال، وی از شهر سن لوئیس (27) به عنوان «جنازه ای متعفن» یاد می کند و می افزاید: «همانند خواهر دوقلویش میل واکی(28)، این شهر بزرگ این حس را در انسان ایجاد می کند که اصلاً خود معماری، جنون پیدا کرده است. روح بیمار آمریکا خود را در معماری اش نشان می دهد. زشتی این معماری نه تنها وحشتناک، بلکه خفقان آور است» (همان: 69). میلر همچنین می گوید شهر سن لوئیس مانند «سلاح خانه ای است که زلزله یا تندبادی آن را واژگون کرده است» (همان: همان جا). میلر از طوفان حوادث کوچک و بزرگ در آمریکا استقبال می کرد و معتقد بود که این حوادث، او را قدرتمندتر می کند: «من از آمریکا تشکر می کنم چرا که به من کمک کرد به نیازهایم واقف شوم. من دوره حبسم را در اینجا گذراندم. در حال حاضر هیچ نیازی ندارم. مردی هستم بدون گذشته و بدون آینده. هستم- همین و بس» (Miller, 1963: 21).
نگاه تیره و منفی میلر به آمریکا، از منظری دیگر می تواند ناشی از عشق میلر به آن باشد، به این معنا که میلر که به ثروت ها و توانایی های شگفت انگیز آمریکا واقف است، از اینکه حرص و آز و سوء مدیریت عده ای باعث می شود بهشتی بالقوه به دوزخی واقعی تبدیل گردد، خشمگین و افسرده می گردد. در کتاب بهار سیاه (1963) میلر درباره آمریکا، با لحنی آخر الزمانی، چنین می گوید: «می بینم که آمریکا فاجعه را منتشر می کند. آمریکا را نفرینی سیاه بر پیشانی دنیا می بینم. آمدن شبی طولانی را می بینم و نیز قارچی که دنیا را مسموم کرده و از ریشه در حال خشک شدن است» (همان: همان جا). میلر تقریباً در تمام آثار خود نیش تند انتقادهای خود را به سمت آمریکا و مشکلات مختلف آن نشانه می رود، و از برخوردها و حوادث گوناگون به عنوان نوعی استعاره برای عریان به تصویر کشیدن آمریکا بهره می جوید. یکی از این استعاره ها، مدتی است که میلر به عنوان مدیر اداره پرسنلی یک شرکت معروف مخابراتی در آمریکا می گذراند. طی این مدت، میلر از نزدیک با اوج فلاکت و بدبختی مردم از طرفی، و تباهی، بی تفاوتی و بی رحمی نظام اداری و سرمایه داری آمریکا آشنا می گردد. این شرکت مخابراتی در واقع دنیای کوچکی است که بیماری روحی و جنون غم انگیز بوروکراسی در آمریکا را به روشنی هر چه تمام به تصویر می کشد. میلر در اثری دیگر به نام Tropic of Capricorn (1939)، که تجربه وی در آن شرکت مخابراتی را در خود دارد، تصویری مینیاتوری از کابوسی به نام آمریکا و زندگی در آن ارائه می دهد: «کل سیستم چنان فاسد، غیر انسانی، کثیف، آلوده و پیچیده بود که فقط یک نابغه می توانست معنا یا نظم، و شاید بارقه ای از انسانیت و ملاحضه گری انسانی به آن بدهد. با کل نظام فاسد کار در آمریکا به طور تمام قد روبه رو بودم، نظامی فاسد و آلوده در هر دو سر «(Miller، 1939: 19). میلر کمی بعد اضافه می کند که «چنین تجمعی از ادبار و فلاکت را یکجا در عمرم ندیده بودم، و امیدوارم هرگز هم نبینم» (همان: 25).
احساسات شدید ضد آمریکایی میلر، چنان پررنگ و فراگیر است که به نوعی ذکر تبدل می گردد و با بسامد بالا در اکثر آثار میلر دیده می شود. به عبارتی، نفرین کردن این سرزمین نفرین زده، برای میلر به نوعی تکلیف نویسندگی بدل می شود و او همیشه توجه خواننده را به این نکته جلب می کند که کشورش یک ظاهر دارد و یک باطن، و این دو با هم بسیار تفاوت دارند. ظاهر آمریکا، به عقیده میلر، معمولآً زیبا و فریبنده است در حالی که باطن آن کریه و فاسد است. در نقل قول زیر به این اختلاف و شکاف عظیم که کابوس، در قلب آن قرار دارد اشاره می شود. آمریکاییان:
در ظاهر مردمانی خوب و با اخلاقند - سالم، خوش بین، با شهامت، اما باطنشان را کِرم فرا گرفته است. کوچک ترین جرقه ای کافی است تا آنها را منفجر کند... در آمریکا آدم ها دیوارنه وار در حرکتند. نیازمند راهی هستند برای تخلیه انرژی و ارضای شهوت خونریزی خود... در ظاهر به کندوی عسلی می ماند که در آن زنبورهای نر از سر و کول هم بالا می روند و دیوانه وار کار می کنند؛ اما در باطن، یک کشتارگاه است، جایی که فرد همسایه اش را می کشد و شیره استخوان هایش را می نوشد... کل قاره آمریکا در خوابی عمیق است و در این خواب، کابوسی در حال وقوع است (همان: 39).
آنان که در این خواب یا کابوس مرگ اند کسانی هستند که فاقد هویت فردی اند و به یک ماشین صرف تبدیل گشته اند. اصلاً به اعتقاد میلر، ریشه کابوس و زندگی کابوس گونه در آمریکا، ممنوع بودن و فقدان هویت فردی و فقدان تفاوت های معنادار انسانی میان افراد است: «اگر ملحق شدن به گَله را انتخاب کنی در امانی. برای اینکه مورد قبول و توجه دیگران قرار بگیری، باید هویت فردی ات را زیر پا بگذاری و کاری کنی که از دیگران قابل تفکیک نباشی... به محض اینکه اندیشه ای متفاوت در سرت راه پیدا کند، دیگر آمریکایی نیستی» (همان: 52). مسئله هویت، مسئله ای است که از آغاز زندگی یک فرد با او همراه است و در تمام مراحل زندگی، تجلیات ویژه خود را دارد و توجه او را می طلبد. چیزی به نام هویت، تلفیقی است از مسائل و تأثیرات دنیای بیرون با مسائل و تأثیرات دنیای درون. تا آنجایی که به دنیای بیرون و نقش آن در شکل گیری این هویت مربوط می شود، میلر نظام آموزشی آمریکا را یکی از مقصران اصلی می داند: «از همان لحظه که شخص به مدرسه فرستاده می شود کارش تمام است. حسی که دارد این است که انگار یوغی دور گردنش انداخته اند. مزه و طعم نان همانند مزه و طعم زندگی از بین می رود. به دست آوردن نان از خوردن آن اهمیت بیشتری می یابد. همه چیز محاسبه می شود و روی همه چیز قیمت گذاشته می شود» (همان: 117). این ذهنیت و این دیدگاه سراپا مادی، به اعتقاد میلر، متهم اصلی و ریشه کابوس آمریکایی با تهویه مطبوع است. در چنین نظام فکری ای جایی برای همدلی، شفقت، دل سوزی، کمک به دیگران، حرکت به سمت تعالی روحی و همچنین اندیشیدن به سؤالات مهم عالم آفرینش باقی نمی ماند. چنین نظام آموزشی و پرورشی، به زعم میلر، آدمی را از خودشناسی، و به تبع آن از خداشناسی و یا هر اندیشه متعالی یا استعلایی دیگری باز می دارد. همه چیز و همه کس در آمریکا دارای این نیرو و یا خاصیت بازدارندگی است و اجازه نمی دهد آدمی به سمتی که می خواهد حرکت کند:
هیچ خیابانی و مردمی که در این خیابان زندگی می کنند را در آمریکا سراغ ندارم که قادر باشد انسان را به سوی کشف خویشتن خویش رهنمون شود. در خیابان های کشورهای بسیاری راه رفته ام، اما در هیچ یک از آنها به اندازه خیابان های آمریکا خوار و خفیف نگشته ام. فکر می کنم تمام خیابان های آمریکا یک چاه فاضلاب بزرگ روح است، چاهی که همه چیز را در خود فرو می بلعد و به کثافت تبدیل می کند. بر فراز این چاه فاضلاب، روح کار، همچون عصایی جادویی عمل می کند. کاخ ها و کارخانه ها در کنار هم می رویند، همچنین کارخانه های مهمات سازی، کارخانه های شیمیایی، کارخانه های فولاد سازی، آسایشگاه مسلولین، زندان ها و دارالمجانین. کُل قاره آمریکا کابوس بزرگی است که بزرگ ترین فلاکت را برای بیشترین تعداد افراد تولید می کند (همان: 12).
آخرین جمله میلر، طعنه تلخی است به فیلسوف و اقتصاددان معروف اسکاتلندی، آدام اسمیت(29) (1790-1723) که رویکرد و هدف اصلی علم اقتصاد را بیشترین خوشبختی برای بیشترین تعداد افراد می دانست. زندگی اجتماعی و اقتصادی امروز دنیای غرب، حاصل اندیشه و جهان بینی اندیشمندان عصر روشنگری نظیر اسمیت است. نتیجه این نوع اندیشه، به اعتقاد میلر، تبدیل همه آمریکا به یک چاه فاضلاب بزرگ است. بیرون آمدن از این چاه، به اعتقاد وی، مستلزم اراده ای معطوف به تعالی روحی و گذشتن از مرزهای مادیت صرف است. به همین دلیل است که میلر در اکثر آثار خود علاقه شدید خود را به اندیشه های بزرگ عرفان شرق و چهره هایی نظیر راما کریشنا و کریشنا مورتی، به طور بی قید و شرط ابراز می دارد، چه در سفرنامه ها، چه در مقالات، چه در داستان ها و چه در زندگینامه های خود نوشت او. اما برای آبادی و آباد شدن، اول باید این چاه بزرگ فاضلاب، یعنی آمریکا نابود شود: «می خواستم ببینم که آمریکا ویران شده، از فرق سر تا نوک پا. از سر انتقام، و به تقاص جنایات بر علیه من و افرادی مثل من که هیچ گاه نتوانسته اند نفرت، طغیان، و به خون تشنه بودنشان را بیان کنند، می خواستم نابودی آمریکا را ببینم» (همان: 12). از سخنان میلر چنین بر می آید که رسیدن به بهشت شیرین آمریکاییِ متفاوت، با ویران کردن آمریکای کابوس زده فعلی میسر است. البته میلر کسی نیست که رؤیاها و یا خیالات کودکانه و ابلهانه در سر بپروراند. او می دانست که رسیدن به آمریکایی دیگر، گرچه شاید از نظر انسانی و عقلانی کاری محال نباشد، اما کاری است بس دشوار و پیچیده: «هیچ چیز قرار نیست عوض شود، مگر اینکه قلب افراد دستخوش تحول گردد. اما چه کسی قادر است قلب آدم ها را متحول کند؟» (همان:9). به عقیده میلر، راه رسیدن به بهشت بر روی زمین از درون آدمی می گذرد و هر چیز دیگری وهم است و دروغ. به همین خاطر است که او اصولآً کاری با مسائل اقتصادی و اجتماعی و سیاسی دنیای بیرون ندارد و راه حل هایش راه حل های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی نیست. نه اینکه آنها مهم نباشند، بر عکس، آنها خیلی هم مهم هستند، منتها به عقیده میلر، ریشه خرابی آنها را باید در درون بشر و انحراف درونی او جست و جو کرد. میلر به اهمیت تحول درونی و پالایش اندیشه بشر به اندازه ای معتقد است که حتی خود ادبیات را زیر سؤال می برد، ادبیاتی که به یک بازی فرم محور و شکل محور صرف تبدیل شده و از روح تهی باشد.
مقاله را با اندیشه هایی از میلر در باب آزادی بشر و دستیابی احتمالی به نوعی زندگی بهتر به پایان می برم:
... اما تلاش بشر برای رهایی، یعنی رها کردن خود از زندانی که به دست خود ساخته است، در نظر من شریف ترین و مهم ترین موضوع است. شاید به همین دلیل است که هیچ گاه نمی توام به یک «نویسنده» تمام عیار تبدیل شوم. شاید به همین خاطر است که در آثارم جای زیادی را به تجربه محض زندگی اختصاص داده ام. همچنین شاید- گرچه منتقدان از دریافت آن عازجند- به همین دلیل است که مجذوب مردان خردمند، چهره های دینی، پیشگامان، مبتکران، و انواع شمایل شکنان هستم، کسانی که با تمام وجود زندگی کرده اند و به همان صورت نیز زندگی می بخشند. و شاید- چرا این را به زبان نیاورم؟- به همین دلیل است که چنین احترام کمی برای ادبیات و انقلابی های زودگذر قائلم. در نظر من، انقلابی های واقعی آن کسانی هستند که منشأ الهام و انگیزه عمل برای دیگرانند، کسانی همچون مسیح، لائوتسه، گوتاما بودا، آخناتون، راما کریشنا و کریشنا مورتی.
معیار من زندگی است: اینکه موضع افراد در برابر زندگی چیست؛ نه اینکه آیا توانسته اند یک دولت، یک نظم اجتماعی، یک شکل دینی، یک کد اخلاقی، یک نظام آموزشی و پرورشی و یا یک نظام ظالمانه اقتصادی را سرنگون کنند. سؤال مهم این است که این افراد چه تأثیری بر روی زندگی داشته اند. آنچه این افراد را از دیگران متمایز می کند این است که آنان در پی تحمیل اُتوریته خود بر انسان نیستند، بر عکس، آنان در پی نابودی اُتوریته بوده اند. مقصود و هدف آنان، در آغوش گرفتن زندگی، حریص کردن آدم ها برای زندگی و تعالی بخشیدن به زندگی بوده است و نیز احاله دادن تمام مشکلات و سؤال ها به زندگی. آنان انسان ها را تشویق می کردند تا به آزادی درونشان واقف شوند و اینکه خود را مشغول سرنوشت جهان نکنند (چرا که مشکل انسان این نیست)، بلکه در عوض به مشکل خویشتن خویشتنِ بپردازند، یعنی رهایی به معنی فراگیر آن، نه هیچ چیز دیگر.
این گفته ها خلاصه ای است کوتاه از دیدگاه های کلی میلر درباره زندگی، و اینکه یک فرد چگونه باید زندگی کند. مطالعه آثار و زندگی شخصی وی بر این گفته ها صحه می گذارد. زندانی که میلر از آن سخن می گوید، زندان فردگرایی و نفس پرستی انسان هاست، زندانی خود ساخته که از جمع شدن آدمیان در کنار هم و تمرکز کردن بر روی اهداف اجتماعی و انسانیِ مشترک، جلوگیری می کند. به طور عمومی، مطالعه آثار میلر نشان می دهد که ریشه تمامی مشکلات زندگی اجتماعی بشر، ناشی از خود شیفتگی و حرص و آز فردی است. این خود شیفتگی، خود ناشی از نابود کردن و سوزاندن فرصت های کوچک و بزرگ برای رسیدن به تعالی معنوی و تقویت حس نوع دوستی و سازندگی است.
پینوشتها:
1- Henry Miller
2- Ezra Pound
3- Ralph Waldo Emerson
4- Henry David Thoreau
5- Walt Whitman
6- Vernon Louis Parrington, Sr.
7- Reformation
8- Christopher Columbus
9- Sir Thomas More
10- Utopia
11- James Truslow Adams
12- Cotton Mather
13- Thomas Morton
14- Thomas Hooker
15- Roger Williams
16- Anne Hutchinson
17- Quakers
18- Enlightenment
19- Thomas Paine
20- Calvinists
21- Benjamin Franklin
22- Herbert Clark Hoover
23- Franklin Delano Roosevelt
24- Pittsburgh
25- Romain Rolland (1866-1944)
26- Vernon Louis Parrington, Sr.
27- Reformation
28- Christopher Columbus
29- Sir Thomas More
Adams, James Truslow. The Epic of America. Boston: Little, Brown, 1932.
Mather, Cotton. Magnalia Christi Americana. Ed.
Thomas, Robbins, 2 vols. New York: Russell and Russell, 1967.
Miller, Henry. Black Spring. New York: Grove Press, Inc., 1963.
_____, The Air- Conditioned Nightmare. New York: New Directions, 1970.
____, Tropic of Capricorn. Frogmore: Panther Books Ltd., 1975.
Parrington, Vernon Louis, Sr. Main Currents in American Thought: An Interpretation of American Literature From the Beginning to 1920. 3 vols. New York: Harcourt, Brace, 1930.
منبع مقاله:
کتاب ماه ادبیات، شماره 71 (پیاپی 185)، اسفندماه 1391
/م