جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
تردستی
شهید احمد رضا ثقفیاز جبهه که می آمد کلی تک و تعریف داشت که بکند؛ حتی حمام هم نمی رفت یک راست می رفت بالای منبر و شروع می کرد به تعریف کردن ماجراهای جبهه. برادرهایش کوچکش هم سریع همه برو بچه های محل و فامیل را خبر می کردند که بیایند و تعریف های احمدرضا را بشنوند. ملت که می ریختند توی خانه برای دیدن رزمنده ی نوجوان، مادر می افتاد دنبال احمدرضا و به زور می کردش در حمام و تا یک ساعت هم نمی گذاشت بیرون بیاید. برادرهایش هم می آمدند پشت در حمام و برایش شعر می خواندند و مسخره بازی در می آوردند. آن موقع ها بچه های کوچکتر مشتاق تر به اخبار جنگ بودند تا بزرگترها؛ آنها خشونت های جنگ را نمی توانستند ببینند، جنگ بیشتر برایشان بازی بود تا واقعیتی تلخ و خشن.
برای همین هم احمد رضا تمام طول مرخصی اش وقت سر خاراندن هم نداشت. بچه های محل و فامیل از سر و کولش بالا می رفتند. گاهی مادر کلافه می شد و سعی می کرد بچه ها را دست به سر کند تا خودش هم فرصت کنار پسر نشستن را پیدا کند. اما بچه های فامیل که می رفتند، تازه نوبت دو تا داداش آتیش پاره ی احمد رضا می شد. مادر غر می زد و می گفت:
«آن ها را رد می کنیم، این ها جلو می آیند. ای بابا! احمد رضا! یک کاری کن ای وروجک ها دست از سرت بردارند.»
احمد رضا هم که خودش خسته شده بود، عزمش را جزم کرده بود تا از دست وروجک های فامیل و محل خلاص شود. فردا وقتی همه آمدند، آنها را نشاند مقابلش و گفت:
«ما توی جبهه یکی از کارهایی که می کنیم تردستی است. دوست دارید با هم انجام دهیم؟!»
بچه ها هم یک صدا گفتند:
«بله»
احمد رضا گفت:
«خوب حالا یکی از شما برود یک قیف از آشپزخانه بیاورد.»
داداش کوچیکه رفت و قیف را آورد. احمد رضا گفت:
«بقیه هم بروند از خانه هایشان قیف هایشان را بیاورند.»
بچه ها رفتند آوردند. حالا هر کس یک قیف داشت.
احمدرضا گفت:
«من این قیف ها را در لباستان می گذارم و یک پارچ آب خالی می کنم تویش، اما با تردستی کاری می کنم که شما خیس نشوید
بچه ها هیجان زده احمدرضا را نگاه می کردند.
احمدرضا گفت:
«فقط یک شرط دارد و آن هم اینکه همه باید چشم هایشان را ببندند و تا آخرِ بازی صدا از هیچ کس در نیاید»
بچه ها خوشحال و شاد، شرط را قبول کردند، چشم بسته و ساکت نشسته بودند دور تا دور اتاق و قیف ها را در بلوزشان گذاشته بودند. احمدرضا آب توی پارچ را توی قیف ها خالی می کرد؛ خبری از تردستی و حقه نبود. بچه ها همه خیس می شدند و صدا از شان در نمی آمد.
بازی که تمام شد، همه چشم باز کردند و دیدند خیس شدند. احمدرضا پا به فرار گذاشت و بچه ها به دنبالش! مادر هم کنار در آشپزخانه ایستاده بود و تماشا می کرد و می خندید. بچه ها خیس آب شده بودند.
احمدرضا رفت کنار مادرایستاد و گفت:
«حالا همه باید بروند خانه هایشان لباس عوض کنند تا سرما نخورند.»
بچه ها رفتند و مادر و پسر به خلوت نشستند.(1)
پیرمرد دنیا دیده
شهید شاپور گر(نام مستعار: عبدالحسین )مثل یک پیرمرد دنیا دیده شده بود؛ از هیچ چیز زیاد غصه نمی خورد و همه چیز به کوچکی یک پشه و بی آزاری یک مورچه بود برایش! کوچکترین عضوِ بزرگترین سنگر بود. نمی گذاشت بچه ها غصه دارشوند و دل تنگ. نمی گذاشت خستگی را حس کنند. شاد و سرحال و سر کیف می رفت سراغشان و آنقدر ادا در می آورد تا خنده ی بسیجی ها بلند شود. به لبخند خشک هم قانع نبود!!
عبدالحسین در حالی که آواز می خواند و "دل ای دل" می کرد وارد سنگر شد. حسین و تقی( ترک بود) و علی (اصفهانی) نشسته بودند کنج سنگر. عبدالحسین اینها را که دید، ولوم آواز را بالا برد و تند تند خواند. این آهنگ تمام شد؛ یک آهنگ دیگر! پشت سر هم خواند. دید خبری نیست. گفت:
«آهان! عراقی ها شیمیایی زدند و برادرها همینطوری خشک شدند. بمیرم برای دل ننه هاتون! الهی!»
دیدن دل همرزمانش دل دریای اش را متلاطم کرد. دور سنگر چرخید. چفیه ها را از گردن بچه ها درآورد؛ بعضی صدایشان درآمد. بعضی فقط نگاه کردند. نشست وسط سنگر، مقابل بچه ها! زانوی راستش را خم کرد و عمود بر بدن. کف پایش را هم گذاشت بر زمین، چفیه ها را دور زانو پیچید و عمامه درست کرد! دو، سه تا عمامه درست کرد؛ عبای اویس نور بالا را هم برداشت و انداخت روی دوشش. گفت:
«وای والله! حالا نوبت تسبیح دانه درشت است؛ انگشتر عقیق!»
لبخند بچه ها داشت یواش یواش روی لبهایشان ظاهر می شد.
دوباره سنگر را دور زد و بچه ها خودشان انگشتر را در آوردند و تقی دست کرد توی جیبش و تسبیح دانه درشتش را تحویل عبدالحسین داد. گرفت؛ کوله پشتی ها را جمع کرد و چید روی هم؛ یک چفیه هم رویش! و منبر بلندی را برای سخنرانی اش آماده کرد. رفت روی منبر و گفت:
«برادرها! می خواهم برایتان یک سخنرانی حسابی بکنم!»
چشمک زد و گفت:
«البته دور از جون روحانی های خوب ها!!»
تقصیر خودتونه! ببینید من را به چه کارهایی وا می دارید؟!
نروید بگویید که عبدل مرتدّها!! من مخلص همه ملبّسین به لباس روحانیّت هم هستم. بچه ها حالا دیگر کمی راه افتادند؛ کمی خنده. کمی حرف. شوخی های تقی هم شروع شده بود. انگشت اشاره را بالا برد؛ با لهجه شیرین ترکی گفت:
«حاج آقا مسألتون!! اجازه هست؟!»
«نه پسر مگر نمی بینی دارم سخنرانی می کنم؟! ای بابا! یادم رفت. آدم دیگر از دست این مستمعین چه بکند؟!»
با دست به تقی اشاره کرد و گفت:
«بگو سوالت را! بگو بچه ی بی ادب!»
تقی گفت:
«ببخشید حاج آقا! اینکه ما می زنیم رو دبّه و رینگ می گیریم و واسه صدام شعر می خوانیم حکمش چیه؟!»
سنگر رفت رو هوا؛ از خنده ی بچه ها! عبدالحسین گفت:
«ها! سوال خوبی پرسیدی بچه جان! اگر شعر در تقبیح صدام باشد، مانعی ندارد. حالا تو سجّاد! بلند شو دبّه را بیاور. حسین اصفهانی! تو هم بزن. امیرعلی! تو هم بخوان! تقی و اکبر هم دست بزنند؛ من هم می رقصم!»
بچه ها دبّه نیاورده شروع کردند به خواندن: "یا صدام پیت حلبی! یا صدام پیت حلبی! "کوکِ کوک شده بودند! عبدالحسین هم همانطور روی منبر نشسته بود و یکی در میان ابروهایش را بالا وپایین می داد! فرمانده از صدام یا صدام یا صدام آمد تو تا شهردار را صدا کند. وقت شام بود. آمد پشت عبدالحسین زد و گفت:
«دوباره معرکه گرفتی جوان؟! چی می شد ما را هم خبر می کردی؟!»
به بچه ها گفت:
«قدر عبدالحسین را بدانید! یک وقت اگر شهید بشود، شما غمباد می گیرید. به نفعتان است عملیات پس فردا را نگذارید شرکت کند!»
بچه ها نتوانستند جلویت را بگیرند. رفتی عملیات و برنگشتی و بچه ها غمباد گرفتند!!(2)
دعای قبل از خواب
شهید فرامرز رحیم نژادبعد از یک روز سخت حالا همه دراز به دراز در سنگر کنار هم افتاده بودند؛ بعضی ها خوابشان برده بود و بعضی ها در حال شب بخیر گفتن و چشم روی هم گذاشتن بودند.
فرامرز هم سر جایش بود یتو را روی سر کشیده بود، چشمانش از خستگی و بی خوابی سرخ شده بود. پتو را از رویش پس زد و نشست و گفت:
«آقایون برادر! بلند شوید می خواهیم دعای قبل از خواب بخوانیم.»
بچه ها صدایشان درآمد. قنبر گفت:
«ای بابا حالا که چشهایمان گرم شده؟! بگذار واسه فردا شب فرامرز جون.» فرامرز اما یک بند داد می زد و بچه ها را صدا می کرد:
«بلند شوید. دعای قبل از خواب باید حتماً خوانده شود»
اسحاق حتی چشم هایش را هم باز نکرد فقط گفت:
«بگیر بخواب تو هم، مگر خواب نما شدی. حالا از فردا رو جفت تخم چشم هایمان می خوانیم. خیر امواتت بگذار بخوابیم»
فرامرز هم که دید اینطور صدا کردن بچه ها فایده ندارد بلند شد و پتوهایشان را یکی یکی از رویشان کنار زد، به صورتشان زد و به هزار زحمت همه را نشاند سر جایشان!
همه که نشستند، فرامرز چراغ را خاموش کرد و نشست سر جایش و دست هایش را به طرف آسمان برد و گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم، آقایون برادر! شب بخیر، خواب های خوب بینید» خوابید و پتو را روی سرش کشید!
بچه ها هم چراغ را روشن کردند و تا می خورند زدنش. خنده بچه ها آن شب خستگی را از تنشان به در برد و بعد از یک ساعت شوخی و بازی بالاخره از خستگی بیهوش شدند و خوابیدند.(3)
پینوشتها:
1- خلاصه خوبی ها2( شب امتحان) صص 20-17
2- خلاصه خوبی ها 9 (فرمانده! فرمان قهقهه)! صص 65-62
3- خلاصه خوبی ها8 (گلاب سیاه)صص 53-52
/م