نويسنده: مير محمد ولي مجد تيموري
براي ساختن بناي مستحکمي به نام « اعتماد به نفس» بايد ابتد شش ستون استوار بنا کرد تا اعتماد به نفس بر اساس آن به زيبايي ساخته شود. بنايي که از باد و باران و توفان و حوادث ناگوار در امان بماند و گزندي نبيند. اين شش ستون عبارتند از:
1- خود تواني
2- خودآگاهي
3- خودبازشناسي
4- خودباوري
5- خود احترامي
6- خود بياني
قبل از اين که اين شش ستون را توضيح بدهيم بهتر است « خود» را تعريف کنيم:
آگاهي انسان از خويشتن، « خود» ناميده مي شود. مارسل پروست، نويسنده فرانسوي، مي گويد: « انسان توانسته است به قعر درياها نفوذ کند و به اعماق آسمان ها بنگرد، ولي هنوز اين قدرت را نيافته است که به « خود» بينديشد.»
« خود» بسيار مهم است و ما بايد سعي کنيم « خود» را بيشتر بشناسيم. از اين رو بايد بينديشيم و تلاش کنيم تا ضعف ها و توانمندي هاي خود را بيابيم. آن خصوصياتي که موجب افتخار ماست، در خود تقويت کنيم و آن چه ما را در چشم خود و ديگران حقير مي نمايد، تغيير دهيم.
« خود» يعني مرکز شخصيت. « خود» آن بخش از خصوصيات دروني ما است که خيلي به ما نزديک است و ما توسط آن با خدا ارتباط برقرار مي کنيم. « خود» موجوديت واقعي ما است. هر کس در زندگي اجتماعي خود در موقعيت هاي مختلف به صورت هاي مختلف ظاهر مي شود، جايي به صورت يک پزشک، جايي به صورت يک همسر، يک فرزند، يک همکار و ... اما در تنهايي آدم کاملاً متفاوتي است که واقعيت « خود» او است. « خود» چيزي است پوشيدن از ديگران. شايد هيچ گاه نتوانيم « خود» کسي را بشناسيم. بخشي از « خود» ذاتي است و بخشي از آن اکتسابي، که فرد از والدين و محيط مي آموزد. به کلام ديگر « خود» هر کس هماني است که در تنهايي با خدا صحبت مي کند، تنها با خود « خود»ش، و فارغ از صورتک هايي که در اجتماع به صورت مي زند.
ستون اول: خودتواني
زماني که نوزاد به دنيا مي آيد، به طور ژنتيکي داراي توان رواني و توان جسماني خاصي است. توان جسماني اين است که تکان مي خورد، حرکت مي کند، گريه مي کند، فرياد مي کشد؛ توان رواني اين است که مي تواند سينه مادر را پيدا کند، به مادر نگاه کند و از راه نگاه با مادر ارتباط برقرار کند.توانايي هاي کودک سالم و باهوش در مقايسه با کودک بيمار و کم هوش، کاملاً آشکار است. نوزاد کم هوش در آغوش مادر ساکت و ي حرکت مي ماند. مادر سينه را در دهانش مي گذارد، او نمي تواند درست سينه را بگيرد، و شير روي سر و صورتش مي ريزد. در حالي که نوزاد سالم در بغل مادر آرام نمي گيرد، حرکت دارد، دستش را مي گذارد روي شانه مادر، دهانش به دنبال سينه مي گردد. اين هوش، ارزش فراواني براي او دارد.
ما آدم هاي بزرگسال اين توانايي هاي کوچک را زياد درک نمي کنيم و به آن ها توجه زيادي نداريم. نوزادان سالم به ما نگاه مي کنند، شيرشان را که نوشيدند، به چشمان مادر چشم مي دوزند. بچه هاي عقب مانده اين نگاه ها را ندارند. گويي گرفتار فلج عمومي بدن هستند. نگاه کردن يک توان است. به آغوش کشيده شدن يک توان است. خود را در آغوش مادر جاي دادن و جنبيدن يک توان است. ادار کردن هم نمونه اي از « خودتواني» است. اين گونه توانايي ها پايه زندگي را تشکيل مي دهند و تا آخر عمر با ما هستند. براي هر يک از اين توانايي هاي مهم، ژن هايي وجود دارد. دسته اي از ژن ها به ما مي گويند که پاها را کجا بگذاريم. دسته اي ديگر دستور نگاه کردن را صادر مي کنند. ممکن است برخي از کودکان چنين ژن هايي را نداشته باشند.
اين گونه توانايي هاي ذاتي بعدها به تدريج متکامل مي شوند و به خنديدن و پس از آن به صحبت کردن، راه رفتن و غذا خوردن تبديل مي شوند. به اين توانايي هاي جسماني « خودتواني» گفته مي شود. کودکان باهوش « خودتواني» بالايي دارند. محققاً کساني که توان هاي ذاتي شان زياد است در آينده اعتماد به نفس بالايي دارند.
توانايي هاي رواني، ما را قادر به فهميدن و درک کردن مي کنند.
حواس پنجگانه ي ما يعني شنوايي، بويايي، چشايي، بساوايي و بينايي که از جمله توانايي هاي جسمي ما محسوب مي شوند به ما کمک مي کنند از توانايي هاي رواني خود، به خوبي استفاده کنيم و آن ها را پرورش بدهيم. اما توانايي هاي ما بيش از اين هاست. يک کودک سالم همه توانايي هاي لازم براي يک زندگي خوب را با خود به دنيا مي آورد.
در مقابل توانايي ها، متأسفانه ما عدم توانايي هايي هم داريم. کودکاني به دنيا مي آيند که ماه گرفتگي دارند. لب شکري هستند، سوراخ قلب شان بسته است، يا ميان دهليز و بطن قلب شان باز است، يا شش انگشت دارند. اين ها همه توانايي هاي جسمي هستند. کم هوشي، عقب افتادگي، وسواس، اضطراب، افسردگي ذاتي نيز نمونه اي از ناتوانايي هاي رواني هستند.
معمولاً ناتوانايي هاي جسمي به ناتوانايي هاي رواني منجر مي شوند؛ به عنوان مثال اگر بينايي خود را از دست بدهيم، يا بر اثر سرطان، عضوي از اعضاي ما را مثل سينه، زبان و ... بردارند، مسلماً براي مدتي افسرده مي شويم؛ يعني يک ناتواني جسمي، باعث يک ناتواني رواني مي شود.
توانايي ها اساس و پايه اعتماد به نفس هستند. اول بايد درک کنيم که نگاه کردن يک توانايي است. خنديدن يک توانايي است. خود را در آغوش مادر جا دادن و شير خوردن يک توانايي است. اين توانايي ها بسيار اهميت دارند و بايد براي داشتن آن ها نماز شکر به جا آورد.
پس از درک و فهم اين توانايي ها بايد به آن ها پاسخ بدهيم. اگر به يک توانايي پاسخ لازم را ندهيم، از ميان مي رود. مثلاً اگر شما به عشق کسي پاسخ ندهيد، اين عشق از بين مي رود. به دليل همين پاسخ ندادن هاست که حتي زن و شوهرها بعد از سال ها زندگي مشترک، يکديگر را دوست ندارند. چون به عشق و دوستي يکديگر پاسخ نداده اند. اگر نوزادي دست ما را محکم گرفت، بايد دست او را بگيريم و ببوسيم. گرفتن دست نشانه سالم بودن عصب آن است. اين خود يک توان است. کودکان از طريق گرفتن انگشت هاي ما، رفته رفته ياد مي گيرند که احساسات شان را نشان دهند. کودک انگشت ما را مي گيرد، به اين معنا که « من تو را دوست دارم». ما بايد به اين احساس او پاسخ بدهيم. بايد به او نشان بدهيم که ما هم تو را دوست داريم. تو انگشت ما را گرفتي، ما هم انگشت تو را مي گيريم.
پاسخ ها بايد مناسب باشد. وقتي کودک، خود را در آغوش مادر جاي داد، مادر هم بايد او را بفشارد. اين فشار کوچک و نرم مادر يعني من احساس تو را درک مي کنم و به آن پاسخ مي دهم.
وقتي کودکي از سينه مادر شير مي خورد، مادر بايد احساس کند که يک « آدم» دارد شير مي خورد. اين خيلي مهم است، پاسخ لبخند طفل شير خوار، لبخند شماست. باور کنيد بعضي مادرها دادن چنين پاسخ ساده اي را از کودک شان دريغ مي کنند. موقعي که با چهره اي عبوس به کودک مي گوييد: « بچه ول کن ديگه»، پاسخ منفي به توان بچه داده ايد. لبخند کودک شيرخوار معنادار است و هنگامي که شما با لبخند خود پاسخ او را مي دهيد، ارتباط خوب و پرمعنايي را برقرار مي کنيد.
کودکان همه دوست داشتني هستند ولي متأسفانه به آن ها جفا مي شود، و مورد نامهرباني و کم محبتي برخي والدين قرار مي گيرند، و اين گناه والدين گناهي است که نبايد از آن گذشت. ما چه قدر فرزندان کوچک خود را آزار مي دهيم. کودک مي گويد: « مامان!» او نمي گويد: « جانم:. مي گويد: « چيه؟ خفقان بگيرد». مي گويد: « زهر مار. صد تا سوال داري. چه قدر سوال مي کني». او کودک است، تنها سه سال دارد. او ضعيف است و توان دفاع ندارد، اين رفتار واادين اشتباه و خيلي ظالمانه است.
کودکي که موي شما را مي کشد در واقع مي خواهد با شما رابطه برقرار کند؛ پس بايد خوشحال باشيد. شکل رابطه در اين جا گرفتن مو است، خوردن شير و فشار دادن دست و پا است. کودکاني که کلام ندارند و نمي تتوانند حرف بزنند، پس از اين طريق، رابطه برقرار مي کنند. آن ها از طريق پوست و لامسه با مادر ارتباط برقرار مي کنند؛ مثلاً جاهاي مختلف پوست ما را مي گيرند و لمس مي کنند. رابطه از طريق پوست بسيار مهم است. پاسخ ما بايد لبخند باشد. در اين لحظه مادر بايد فرزند خود را لمس کند. لمس کردن بدون هيچ مانعي، بچه عريان در آغوش مادر عريان، نه با لباس و پالتو، و نه با لحاف، پاسخ دادن به احساس کودک از طريق لمس بدني بسيار مهم است. کودک در مي يابد که احساسش فهميده شده و کسي او را درک کرده است.
اين پاسخ هاي مثبت، توانايي هاي او را رشد مي دهد و موجب آن مي شود که روز به روز ارتباط بهتري با ما برقرار کند.
ما به اين پاسخ ها مي گوييم پاداش يا همان « تشويق». وقتي شما براي کسي چيزي مي خريد، وقتي تمايل خود را به بازي با کسي نشان مي دهيد، به کسي لبخند مي زنيد، وقتي دست کسي را گرم مي فشاريد يا او را مي بوسيد، در واقع داريد او را تشويق مي کنيد.
لازم نيست دائم براي فرزندان خود چيزي بخريد. کافي است آن ها را نرم در آغوش بگيريد، ببوييد و ببوسيد.
نوزادها به وسيله بو اطرافشان را مي فهمند. آن ها از طريق بو مادران شان را مي شناسند. شما هم طفل خود را ببوييد و با بوي او آشنا شويد. اين خود يک راه ارتباط است. ما به اين « پيوند» مي گوييم. با کودک خود پيوند به وجود بياوريد. کودک با استشمام بوي مادر، آرام مي گيرد؛ به همين دليل است که تأکيد مي شود هنگام شير داد، از هيچ مواد معطري استفاده نکنيد. بگذاريد کودک بوي طبيعي شما را حس کند و بشناسد.
اين برقراري ارتباط با کودک فقط وظيفه مادر نيست بلکه پدران هم در اين رشد سهمي دارند. هرگونه توجه به کودک پاداش يا تشويقي به حساب مي آيد. در عمل پدران بايد بيشتر به اين رفتارهاي شان توجه کنند چرا که مادران به راستي در اين زمينه استادان فطري هستند.
ستون دوم: خودآگاهي
گام دوم رسيدن به « اعتماد به نفس»، « خودآگاهي» است. کودک از همان لحظه اي که خود را درک مي کند يا از بودن خودش آگاه مي شود- که مرحله بسيار مهمي در رشد رواني است- به تفاوت خود با ديگران و اشياء اطراف پي مي برد. در اين لحظه ممکن است با دو مسئله مواجه شود: يا توانايي هاي مناسبي دارد که مي توانند زندگي طبيعي و خوبي براي او به ارمغان بياورند؛ يا ناتوانايي هايي دارد که زندگي را براي او مشکل مي کنند و او بايد با آن ها کنار بيايد. نوع مواجهه کودک با اين موقعيت ها بستگي به رفتارها و روش تربيتي والدين دارد. کودک با هوش مي کوشد دست به کارهايي بزند که والدين او را تشويق کنند؛ اما اگر والدين به او توجه نکنند و براي تلاشي که مي کند، او را تشويق نکنند، خودآگاهي او ضعيف مي شود؛ اگر والدين به کودک ياد ندهند که چگونه زندگي کند، او مهارت هاي استفاده از توانايي هاي خود را پيدا نمي کند. از فرد 25 ساله اي مي خواهيم که خود را توصيف کند. مي گويد: « من آدم خوبي هستم». قبول، ولي براي بيان اين خصوصيت دست کم بايد هفت يا هشت ويژگي خود را نام ببرد. من بداخلاق هستم، خوش اخلاق هستم، چه ويژگي هاي مثبت و منفي اي دارم. اين فرد نمي تواند به اينموارد اشاره کند چون خودآگاهي او صفر است.
نوزاد در چند ماهگي خودآگاه شدن را ياد مي گيرد. مادر، پدر و اطرافيان با پاسخ هاي مثبت خود اين خودآگاهي را در او تقويت مي کنند. مثالي بزنيم: در آزمايشگاه گربه اي را در قفسي مي گذاريم و به او آموزش مي دهيم تا دکمه قرمز را از ميان چهار دکمه با رنگ هاي مختلف فشار دهد و به غذا برسد. گربه اي که ياد مي گيرد چنين کاري را انجام بدهد، به يک نمونه از درک رسيده است. اگر گربه جديدي در قفس قرار دهيم، گيچ مي زند، او نمي داند کدام دکمه را بزند تا به غذا برسد. يعني او به اين درک نرسيده است.
نوزادها خيلي زود به اين درک مي رسند که چه کارهايي بکنند تا به رابطه معناداري برسند و تشويق شوند و پاداش دريافت کنند. کودک در ذهنش به اين نتيجه مي رسد که اگر اين کار را بکند مادرمي خندد، اگر آن کار را بکند مادر اخم مي کند؛ اين، مرحله بسيار مهمي در رشد و زندگي کودکان است.
اگر شما نسبت به کودکان بي توجه باشيد، اگر به شما بخندند و شما نخنديد، شما را لمس کنند، و شما آن ها را لمس نکنيد، گريه کنند و شما اهميت ندهيد، در اين صورت شما مانع خودآگاهي و رشد طبيعي آن ها مي شويد.
والدين بايد با درک کردن توانايي هاي فرزندان شان و دادن پاسخ مناسب به آن ها، خودآگاهي آن ها را تقويت کنند. روند افزايش خودآگاهي روز به روز رشد مي کند. يک انسان سالم بايد در چهل يا پنجاه سالگي از خودآگاهي بالايي برخوردار باشد.
اگر از جواني که به يک خواستگاري ناموفق رفته بپرسيم که آيا دختر او را پسنديده؟ معمولاً يا پاسخي نمي دهد و يا مي گويد: نمي دانم. در حالي که طبيعي آن است که جواب دهد دختر از من خوشش نيامد. مرا نپسنديد يا انتخاب نکرد. بايد در بزرگسالي بدانيم و احساس کنيم که ديگران نسبت به ما چه احساسي دارند. ما کساني را دوست داريم، افراد زيادي ما را دوست ندارند. بايد ببينيم چه ايرادهايي آشکار و نهاني داريم، که مردم از ما خوششان نمي آيد.
خيلي ساده مي توان گفت به خواستگاري رفتم، مرا انتخاب نکردند، براي اين که من آدم تلخي هستم، براي اين که اصلاً خنده يا تبسم بر چهره من نمي نشيند، ادب را رعايت نمي کنم و خجالت مي کشم. به اين ها مي گوييم خودآگاهي يا آگاه بودن از وضع خود.
در آغاز تولد، کودک از ناتوانايي هاي جسماني و رواني خود، آگاهي ندارد. او نمي داند که چه شکلي دارد، يا دست و پاي او چه وضعي دارد؛ اما از دو سالگي رفته رفته به وضع و شکل خود و تفاوتي که با ديگران دارد و کارهايي که نمي تواند انجام بدهد پي مي برد. وظيفه والدين اين است که با ناتوانايي هاي فرزندان شان بسيار واقع بينانه برخورد کنند. بعضي ناتواناي هاي جسمي قابل درمان هستند. اشکالي در چهره است که کودک را زشت کرده، اين عيب را مي توان بعد از 18 سالگي با عمل جراحي برطرف کرد. به کودک سه يا چهار ساله مي گوييم: « تو لب شکري هستي، در سن 18 سالگي مي توان آن را جراحي کرد، اين اشکال رفع شدني است». مي پرسد: « نمي شود زودتر خوبش کرد؟» مي گوييم: « امکان پزشکي اجازه نمي دهد». مي گويد: « غصه مي خورم». مي گوييم: « نيازي به غصه خوردن نيست، چون غصه خوردن چيزي را حل نمي کند و ما مي توانيم مشکل تو را در زمان خود اصلاح کنيم. بايد صبر کني». پيام بهبودي و امکان درست شدن براي بچه ها خيلي مهم است.
بعضي از ناتوانايي هاي جسمي علاج ناپذيرند. مثلاً کودکي يک پا دارد. پيام صادقانه اين است که به او بگوييم اين عيب اصلاح پذير نيست. کودک مي گويد: « من يک پا ندارم، چه کار کنم؟» مي گوييم: « چوب زير بغل داريم. خيلي ها با کمک عصا راه مي روند. پاي مصنوعي هم داريم». مي پرسد: « آيا با پاي مصنوعي مي توان راه رفت؟» مي گوييم: « بله مي توان. خيلي ها با پاي مصنوعي راه مي روند. بيست ساله که شدي پاي مصنوعي خوبي برايت مي سازيم». مي پرسد: « اگر بخواهم به مهد يا مدرسه بروم چه کنم؟» مي گوييم: « با چوب زير بغل مي روي. بچه ها بايد بدانند تو يک پا داري. بچه ها مي بينند که تو با چوب زير بغل راه مي روي و همه چيز عادي است». هرگز نبايد بگوييم « شب مي خوابي و فردا که بيدار شدي مي بيني دو پا داري».
به اين ترتيب کودک با شما و با خود به صلح مي رسد و وضعيت خود را مي پذيرد. مگر نه اين است که همه ما به مشکلات خود عادت مي کنيم؟ از مرگ ناگوارتر مگر چيزي وجود دارد؟ ما با مرگ خو مي گيريم. مي پنداريم اگر فلان فرد بميرد چه قدر سخت و تحمل ناپذيرد خواهد بود. فلاني مي ميرد و ما دوره سخت سوگواري را پشت سر مي گذاريم و. رفته رفته به نبود او عادت مي کنيم و مي بينيم فقدان او آن طور هم که مي پنداشتيم سخت هم نبود. به زندگي طبيعي و عادي خود ادامه مي دهيم. همه ما عزيراني را از دست داده ايم، ولي به مرگ آنان عادت کرده ايم. بدون دو چشم هم مي توانيم زندگي کنيم و به آن عادت مي کنيم. بدون داشتن دو دست با پا نقاشي مي کنيم. انسان موجود شگفتي است. پيام من به شما اين است که با ناتواني هاي جسمي فرزندان خود، واقع گرايانه برخورد کنيد. هرگز در اين مورد به آنان دروغ نگوييد. در هيچ موردي به آنان دروغ نگوييد.
بايد به همه سوالات کودکان، حتي سوالات جنسي آن ها پاسخ صحيح داد، بايد با ناتواني هاي جسمي برخوردي سالم داشت. کودک نابينا مي پرسد: « مامان من خوب مي شوم؟» بايد جواب داد: « نه فرزندام، هيچ گاه». به کودک خود مي گوييم: « اين يکي چشمت طبيعي است و آن ديگري مصنوعي. ممکن است ضمن بازي چشم مصنوعي از حدقه چشمت بيرون بيفتد. نترس آن را دوباره سرجايش قرار بده». بچه ها خيلي زود با وضع موجود خود صلح مي کنند و به آن خو مي گيرند. پس هرگز لازم نيست به فرزندي که ناتواني جسماني دارد، ترحم کنيد. به هيچ کس ترحم نکنيد. يکي از عادت هاي بد مردم، نگاه کردن به عضو معيوب ديگران است. هر کس چيزهايي دارد که بسيار قشنگ و زيباست. چرا فقط به يک چشم نداشته او توجه مي کنيم و روي آن تمرکز مي کنيم. « که هر که بي هنر افتد نظر به عيب کند».
اين برخورد نادرست ما به ناتواني جسماني کودکان است که اعتماد به نفس آن ها را درهم مي شکند. اگر کودک با ناتواني اش به صلح برسد و ما دخالتي در اين امر نکنيم و واقع گرايانه به آن بنگريم، تزلزلي در اعتماد به نفس او به وجود نخواهد آمد.
در دبستان علي کوچولويي داريم که يک پا دارد يا يک چشم او نابينا است، ولي همه نمراتش بيست است. شما که از نمره بيست خوشتان مي آيد، خيلي هم خوب و عالي است، پس بگذاريد علي کوچولوي ما با يک پا يا با يک چشم و يا با نابينايي خود زندگي کند و با ناتواني جسمي اش کنار بيايد.
ما در برخورد با ناتواني هاي رواني و تشخيص دادن آن ها مشکل بيشتري داريم. البته اگر کودک « کانا» باشد يعني بهره هوشي اش 20 باشد، تشخيص آن بسيار آسان است. چنين کودکي سست و بي حال است و تقريباً زندگي گياهي دارد. اين گونه کودکان را بايد به آسايشگاه هاي ويژه سپرد؛ اما تشخيص کودکاني که داراي بهره هوشي 60، 70 و يا 80 هستند براي وادين آسان نيست. ما هوش بچه ها را در مدرسه هنگام يادگيري تشخيص مي دهيم.
معمولاً والدين نمي دانند با کودک کم هوش که ناتواني رواني دارد چه بايد بکنند. گاهي اوقات وقتي فرزندشان کارها را درست انجام نمي دهد و چيزي را نمي آموزد و يا بسيار ديرآموز است، با او رفتار تند و سرزنش آميزي دارند. مي گويند اين ميز را تميز کن، فقط همان جايي را که دست گذاشته اند تميز مي کند. مادر عصباني مي شود و مي گويد: « مگه کوري، مگه خري. همه جاي ميز را تميز کن!».
پيام من اين است که، اگر همان جايي را که دست گذاشته ايد تميز کرد، ناراحتي نشان ندهيد. خوشحال باشيد و بگوييد: « اين جا را چه قشنگ تميز کردي.» اگر او را تشويق کنيد، فردا گستره تميز کردن بيشتر مي شود. انسان موجودي است که با تشويق رشد مي کند. مغز ما با تشويق کار مي کند.
کودک درمرحله خودآگاهي رفته رفته خود را به عنوان موجودي که از ديگران و اشياء جداست، شناسايي مي کند. کودک به بدن خود زياد نگاه مي کند. اين چيست؟ اين دست است. اين ها چيست؟ اين ها ناخن هستند. شما هم مي پرسيد: « بيني ات را نشان بده». کودک نشان مي دهد. نيازي به زحمت شما نيست. شما چه بپرسيد و چه نپرسيد او رفته رفته همه اعضاي خود را خواهد شناخت. چرا اين قدر سوال مي کنيد؟ او را آزاد بگذاريد، خود او در زمان مناسب از شما خواهد پرسيد. او پيوسته درباره اندام هايش- گوش، چشم، بيني، پا و دست- فکر مي کند. او پي مي برد که با دستانش مي تواند مادرش را نوازش کند. با دست و پايش مي تواند بخزد يا با دو پايش راه برود. کودکان پيوسته در حال فکر کردن هستند. با اسباب بازي هايشان چه کنند، با پاهاي شان چه کنند، و همين شناسايي هاست که کودک را وارد مرحله سوم يا « خود بازشناسي» مي کند.
ستون سوم: خود بازشناسي
« خود بازشناسي» ادامه مرحله « خودآگاهي» است. در اين مرحله اگر شما اسم کودک را اشتباه صدا کنيد، ناراحت مي شود. به علي مي گوييد حسين. او با رنجش مي گويد: « من علي هستم، حسين نيستم».کودک در اين مرحله اعتراض مي کند. از خود دفاع مي کند. مي گوييد: « بستني نخور». مي گويد: « براي چي؟» مي گوييد: « اگر بستني بخوري نمي تواني ناهار بخوري». مي گويد: « من دوست ندارم ناهار بخورم». کودک مي گويد: « مامام من شام نمي خواهم، من شکلات مي خواهم». بهتر است همه سر سفره بنشينيد و اجازه بدهيد هر کس هر غذايي را که خواست بخورد. کودک بايد چيزي را بخورد که دوست دارد. کودک هم مانند هر انساني از اين که ديگران نظرات شان را به او تحميل کنند، ناراحت مي شود. آيا شما مي خواهيد که کسي مجبورتان کند کاري را خلاف ميل باطني تان انجام دهيد؟ پس چرا با فرزندان خود به چنين شيوه اي رفتار مي کنيد؟
کودک در مرحله خود بازشناسي- که حدوداً از سه سالگي آغاز مي شود- پي مي برد که هويت دارد و براي خودش کسي است، سليقه ها و اميال خاص خودش را دارد، توانايي هاي خود را مي شناسد، مي داند که مي تواند ادرار و مدفوع خود را مهار کند، و مي خواهد کارهايي را که ياد گرفته خودش انجام بدهد؛ او دوست دارد خودش لباش بپوشد، خودش غذا بخورد، و آن لباسي را بپوشد که خودش انتخاب کرده و آن غذايي را بخورد که از مزه اش لذت مي برد؛ و والدين بايدا تا جايي که از حد خود خارج نشود او را آزاد بگذارند.
معمولاً افراد به دليل اين که در گذشته فرصت لازم براي پرورش « خود» نداشته اند، « خود باز شناسي» درستي ندارند. آن ها نمي دانند چه بپوشند، چه طور بنشينند. نمي دانند چطور بايد حرف بزنند. اصولاً ما بايد دائماً بدانيم چه وضعي داريم . توان « خود بازشناسي» به ما کمک مي کند تا خود را با ديگران و جامعه تطبيق بدهيم و راه خود را در زندگي بيابيم، و در عين حال آن طور باشيم که خودمان مي خواهيم نه آن طور که ديگران مي خواهند. لباس خوب و مناسب بپوشيم، درست بنشينيم، مرتب باشيم، و به موقع حمام کنيم.
رشد خودآگاهي و خود بازشناسي تا آخر عمر ادامه دارد. پيشرفت اين دوويژگي در 60 سالگي نسبت به 30سالگي، چشمگيرتر است.
گروه درماني به رشد « خود بازشناسي» ما کمک مي کند. گروه درماني بسيار اثربخش است. از طريق گروه درماني تفاوت خود را با سايرين احساس مي کنيم. بنابراين گروه درماني به ما کمک مي کند تا به اصلاح اشتباهات گذشته بپردازيم و تغييرات مثبتي داشته باشيم.
ستون چهارم: خود باوري
در مسير رشد و تحکيم اعتماد به نفس به مرحله جديدي به نام « خودباوري» مي رسيم. اين چهارمين گامي است که براي به دست آوردن اعتماد به نفس سالم بر مي داريم. با اندوخته هايي که از سه مرحله قبلي به دست مي آوريم، به خود باوري مي رسيم. باور مي کنيم که ما يک شهروند هستيم.نام من علي است. در خانه همه براي من احترام قائل هستند. وقت ناهار، مرا صدا مي زنند. تا من نيايم، ناهار نمي خورند. به خريد که مي روند، براي من کفش، کلاه و لباس مي خرند. مرا به ديگران معرفي مي کنند و سخنان نيکي درباره من مي گويند. خود باوري بايد ستون استواري باشد. در اين مرحله بايد مجموعه توانايي ها و ناتوانايي هاي خود را شناخته باشيم و خود را آدم توانا و محترمي بدانيم. حالا چهار يا پنج سال داريم.
افرادي هستند که حتي در بزرگسالي خود را باور ندارند، چرا که در کودکي ديگران نادانسته خود باوري آنان را خدشه دار کرده اند، دائم به او گفته اند: « تو چه بچه دست و پا چلفتي هستي، تو چه قدر آدم بي خاصيتي هستي. تو خودت نمي تواني کارهايت را انجام بدهي. بي عرضه اي و بي عرضگي از سر و رويت مي بارد». هر وفت خواسته کاري را انجام بدهد، مثلاً خواسته کفشش را بپوشد، مادر بزرگ دخالت کرده و او کفش را به پاي کودک کرده است. در نتيجه چنين کودکي رفته رفته آدم وابسته اي بار مي آيد، رفته رفته خود باوري اش را از دست مي دهد و باور مي کند که واقعاً بي عرضه است. در واقع به او محبت نکرده اند، آن ها نادانسته بي عرضگي را به او ياد دادند.
خود باوري در ساختار اعتماد به نفس نقش والايي دارد. خانواده موظف است صفات نيک فرزندانش را تحسين و تشويق کند.
به نظر مي رسد که در ايران، مردم از تشويق خوششان نمي آيد و تنبيه کردن را بيشتر دوست دارند و يکديگر را پيوسته تنبيه و سرزنش مي کنند. در خانه، مدرسه، دانشکده، اداره و کلاً در جامعه، ايرادهاي واقعي و غير واقعي همديگر را به رخ مي کشند و هر کس سعي مي کند ديگري را بکوبد.
به نظر مي رسد ما مردم شرق ميانه، ميانه خوبي با تشويق نداريم. مي گوييم اگر بچه را تشويق کنيم لوس مي شود. در حالي که اگر مي خواهيم آدم بسازيم، بايد او را، در تمام مراتب زندگي، در همه جا و در هر سن و سالي تشويق کنيم. تشويق از لحظه تولد آغاز مي شود و تا آخر عمر ادامه پيدا مي کند.
کودک شش ساله اي دارد نقاشي مي کند، کافي است شما او را تماشا کنيد. خود همين نگاه کردن، يک نوع تشويق است، کودک بر مي گردد و به شما نگاه مي کند، او حالا دارد براي شما نقاشي مي کند. کسي دارد تمرين خوشنويسي مي کند، کافي است فقط بگوييد: « چه سين زيبايي نوشتي». او دستش روي سين مي ماند. مي گويد: « قشنگ شد؟» مي گوييد: « آره، خيلي قشنگ شده». بچه کوچولويي با لگو خانه اي ساخته است و خانه خوبي هم ساخته است، به او مي گوييد: « اين خانه را تو ساخته اي؟» مي گويد: « آره، خودم به تنهايي ساخته ام». آن را روي طاقچه بگذاريد و هر مهماني که مي آيد، آن را نشان بدهيد و بگوييد: « اين را علي ساخته. ببينيد چه خانه جالبي ساخته! در حالي که پدرش مهندس معمار نيست».
ما معمولآً به افراد توجه نمي کنيم و به آن ها اهميت نمي دهيم، اما پس از مرگ شان، صفات نيک آنان را به زبان مي آوريم. به مجالس ترحيم مردگان دقت کنيد. همه، آن ها را محترم و مهربان مي دانند. چرا همه مرده ها را مهربان مي دانند؟ چرا ما مهرباني را بعد از فوت افراد مي بينيم؟
تشويق در زمان حيات، براي رشد خودباوري افراد اهميت اساسي دارد. پس اگر ديديد کسي کار درستي انجام داده، در زمان حياتش از او قدرداني کنيد و در جمع به او بگوييد: « چه کار مهمي انجام داده ايد!» بگذاريد دل مردم شاد و اعتماد به نفس شان تقويت شود. بگذاريد به خود بگويند: « سرانجام کسي پيدا شد و ارزش کار مرا درک کرد».
براي تقويت اعتماد به نفس در کودکان راه ديگري جز تشويق نداريم. ابتدا بايد خود توانايي هاي کودکمان را بشناسيم و بر پايه اين شناخت، آنان را تشويق کنيم تا خود باوري آن ها ارتقاء پيدا کند. فرض کنيد پي برديد که کودک شما کم هوش و حواس است، منطق حکم مي کند که توقع شما متناسب با توان او باشد. مثلاً سال گذشته چهار تا تجديد آورده، امسال سه تا. او را تشويق مي کنيد و بابت پيشرفتش، از او تشکر مي کنيد. البته تشويق بايد به جا و درست و منطقي باشد. مثلاً فرزند خانواده اي تصوير اسبي را مي کشد که اصلاً شبيه اسب نيست، بيشتر شبيه سگ است. آن را براي برنامه کودکان تلويزيون مي فرستند. تلويزيون هم وقت مردم را مي گيرد و نشان مي دهد و مي گويد: « اين اسب را حسن پنج ساله از کرج کشيده و فرستاده». اين اصلاً تصوير اسب نيست، تازه به ژاپن هم مي فرستند که جايزه بگيرد. اين ها تشويق نيست. اين انحراف از تشويق است. اين تشويق براي حسن خيلي زياد است. حسن با اين تشويق ها دچار خود بزرگ بيني مي شود. اين زيادي خود را باور کردن است. تشويق هاي بي پايه، خود باوري هاي بي پايه به وجود مي آورد.
گاهي کودکان اشتباهاتي مي کنند که بايد آنان را تنبيه کرد، و اين تنبيه و جريمه بايد در حد محروم کردن کودک از يک سري امتيازات و امکانات اضافه باشد، نه تنبيه بدني؛ اما متأسفانه برخي از والدين فرزندان خردسال و ضعيف خود را کتک مي زنند. تنبيه بدني بدترين ميراثي است که مي تواند از والدين به فرزندان برسد. تنبيه بدني شانه هاي کودک را پايين مي آورد و او را کوچک مي کند. تنبيه بايد کلامي باشد. هيچ حيواني بچه هايش را تنبيه بدني نمي کند. هيچ ديده ايد پلنگ بچه اش را تنبيه کند؟
تنبيه بدني، کودک را از حرکت و از حرف زدن باز مي دارد. حتماً ديده ايد بعضي از بچه ها نمي توانند حرف بزنند. نمي توانند به ما نگاه کنند. خجالت مي کشند در کلاس دست شان را بالا ببرند و بگويند من جواب اين پرسش را مي دانم. اين حاصل تحقير کردن بچه هاست. تا کودک حرف مي زند، والدين مي گويند: « اين مزخرفات چيه مي گي؟» حرف نزن! ساکت باش! بچه که جلوي بزرگتر حرف نمي زند». وقتي کودک کاري انجام مي دهد و تنها عيب هاي او را مي بينيم و ايراد مي گيريم، همه خلاقيت هايش را نابود مي کنيم.
تنبيه و تحقير کردن، کودکان را به زمين مي زند. آن چنان که بعضي مواقع ديگر قدرت بلند شدن هم ندارند. بي دليل نيست که کودک لکنت زبان مي گيرد و شب ادراري پيدا مي کند. بچه را از پدر مي ترسانيم: « بذار بابا بياد!» بابا ساعت ده شب فرياد زنان مي آيد. بچه از ترس جايي پنهان مي شود. آيا انتظار داريد چنين کودکي شب ادراري پيدا نکند؟!
تنبيه گاهي ضروري است، ولي چگونه و به چه اندازه؟ فرزند خود را به گونه اي تربيت کنيد که با نگاه کوچکي که نشانه نارضايتي است، احساس کند کار بدي کرده است. ولي در زمان خواب، او را ببوسيد، دست نوازشي بر سرش بکشيد، شب بخير بگوييد تا کودک با قهر نخوابد، دلش نشکند و خواب هاي پريشان نبيند.
يک نگاه با معنا، يک قهر کوچک، کافي است. کودک مي پرسد: « مامان با من حرف نمي زني؟» مي گوييم: « چرا با تو حرف مي زنم ولي آن حرف تو، آن کار تو درست نبود». خيلي زود آشتي و صلح را برقرار کنيد.
اگر کودکي پيوسته کار بد مي کند، پيوسته اشتباه مي کند، يک دقيقه آرام ندارد، شايد کو.دک « بيش فعال» است. او را بايد معالجه کرد. با حرف و نصيحت کار درست نمي شود، با کتک زدن درست نمي شود. با زنداني کردن او در توالت يا حمام کار بدتر مي شود. ده بار انجام داده ايد و نتيجه اي نگرفته ايد؟ خب ديگر انجام ندهيد. راه ديگري را امتحان کنيد! اصولاً مغز ما درباره پيام تنبيه هميشه پاسخ منفي مي دهد. به اين پاسخ منفي مي گوييم لجبازي، لجبازي يعني شب اداري، يعني ضد پدر و مادر عمل کردن، يعني به دزدي و اعتياد رو آوردن.
تنبيه بدني و تحقير به رشد سالم و به اعتماد به نفس متعادل آسيب مي رسانند، و خود باوري کودک را درهم مي ريزد. او به خود مي گويد: « پس من آدم درست و حسابي نيستم، پس من ارزشي ندارم». فروپاشي خود باوري بر توانايي، خود آگاهي و خود بازشناسي او تأثير مخربي دارد.
در امتحانات مدرسه از جدول ها، از پانويس ها، از مطالب ريز و کم اهميت سوال بيرون مي کشند؛ گويي تلاش استاد محترم اين است که ثابت کند دانشجوها چيزي نمي دانند. معلم محترم دقت نمي کند که اگر آن مطلب مهم بود، طراح کتاب آن را در متن مي آورد، نه در پانويس و توضيحات اضافه. گويي هدف، پايين آوردن اعتماد به نفس دانش آموزان و دانشجويان است نه تحصيل و آموختن علم.
اگر تحصيل کردگان خارج از کشور را با تحصيل کردگان داخل مقايسه کنيدف به تفاوت تشويق و تنبيه پي مي بريد. تحصيل کردگان خارج وقتي به ايران مي آيند، مغرور نه، اعتماد به نفس شان بالاست. چرا؟ چون براي هر تلاش کوچک تشويق شده اند. خودباوري آن ها را مخدوش نکرده اند، اعتماد به نفس آن ها را نگرفته اند. بيشتر نمرات شان در سطح الف است، چون پرسش هاي آزمون ها از مطالب اصلي کتاب بوده که معلم سر کلاس درس داده است. به دنبال نکات ريز و پانويس و پيچيده و دور از ذهن و خارج از توان حافظه نرفته اند، آن ها را وارد رقابت هاي فرسايشي نکرده اند. در غرب، دانش آموز و دانشجو را اين گونه بار مي آورند. پس بي دليل نيست که آن ها خود را دوست دارند و ارزش وجودي خود را مي شناسند. اين دانش آموز يا دانشجو احساس مي کند کسي است و مي تواند کارهاي مفيدي انجام دهد.
استاد محترم داخلي گويي نمي خواهد دانشجوها قبول شوند. با اين شيوه آزمون گرفتن چگونه انتظار داريم جوانان ما استعداد خود را نشان دهند؟ شيوه هاي آموزشي ما بايد از نگاه تنبيهي به نگاه تشويقي، چه در مهد، چه در مدرسه و چه در دانشگاه تغيير جهت دهد. بدون خود باوري نمي توان سالم زندگي کرد، نمي توان استعدادها را پرورش و نشان داد و از آن ها در جهت رشد فردي و رشد کشور استفاده کرد.
ستون پنجم: خود احترامي
گام بعدي ما به سوي اعتماد به نفس، « خود احترامي» است. به خود احترام گذاشتن هم از عوامل مهم در شکل گيري اعتماد به نفس است. زماني که باور کرديم که ما آقا هستيم، ما خانم هستيم، در خانه ما را فاطمه خانم صدا زدند نه فاطي، سر سفره که آمديم کمي براي ما از جا بلند شدند، آن گاه « خود احترامي» را مي آموزيم.اگر به ما احترام بگذارند احترام به خود را مي آموزيم. اگر در سه سالگي و پنج سالگي هنگام حرف زدن، تشويق و احترام ببينيم، به ما توهين نکنند، ما را پيوسته سرزنش نکنند و ايراد نگيرند، ستون « خود احترامي» ما بالا مي رود و استوار مي گردد.
چندگانگي در خانه به ستون « خود احترامي» آسيب مي رساند. اگر پدر بگويد: « اين قدر فاطي را تحويل نگير!» و مادر مقاومت کند يا برعکس، فاطمه خانم نمي داند فاطي است يا فاطمه خانم است، پدر و مادر بايد يک پيام واحد بدهند. دوگنه رفتار کردن گيجي و آشوب فکر به وجود مي آورد و مانع از رشد سالم کوک مي شود. زماني بود که پدر به مادر مي گفت خانم، و مادر به پدر مي گفت آقا، يا حاج آقا، همه براي هم احترام قائل بودند. اين روزها مد شده که مي گوييم مامي، پاپي، فاطي. يا ضميرهاي اشاره به اجسام را به کار مي بريم. مي گوييم: اين گفت، آن اين حرف را زد. احترام به يکديگر در خانه ها کمتر ديده مي شود و اين اواخر که ديگر با زبان فحش با هم حرف مي زنند. مثلاً در خانه اي پدري پسرش را گوساله صدا مي کرد. وقتي به اعتراض کرديم گفت: « خبر نداري، بز هم داريم:. منظور از بز فرزند ديگرش بود.
هرگز به خلقت توهين نکنيد. خداوند وقتي انسان را خلق کرد به همه فرشتگان گفت به او سجده کنند، همه سجده کردند جز شيطان. خلقت ما انسان ها چنين عظيم و شگفت انگيز است. ما چنين موجود عظيمي را در کهکشان خودمان داريم. ما موجود خاصي هستيم، مي انديشيم، حرف مي زنيم، خالق هنرها هستيم، و به راستي انسان چه قدر عظيم و باشکوه است. آيا با خواندن او به نام حيوانات شرم آور نيست، خجالت ندارد؟
هدف ما رعايت کردن احترام افراد، در خانه است. ملت ما در طول تاريخ احترام فراواني به دست آورده است. ما در طول تاريخ با هفده تجاوز بزرگ و نابود کننده روبه رو بوده ايم. ولي هنوز استوار و محکم روي پاي خود ايستاده ايم. ما نظير کساني نيستيم که تا دو دقيقه برق مي رود، به گريه مي افتند. ما خاموشي ها ديده ايم، روشني ها ديده ايم. زلزله ها، سيل ها و حوادث ناگوار زيادي را پشت سر گذارده ايم. ما ملت حادثه ديده و خاصي هستيم. ما قابل احتراميم. ما بزرگسالان اين واقعيت را مي دانيم ولي کودک پنج ساله ما که نمي داند. او چه مي داند که تاريخ ده هزار ساله مملکت ما چه بوده است. گوش اين کودک فقط با فحش آشناست. بچه را بايد بغل کرد و بوسيد. بايد او را صدا زد آقا، خانم، بايد به او گفت ما به شما افتخار مي کنيم. افتخار مي کنيم علي داريم، علي آقا داريم، فاطمه خانم داريم.
هرگز با تحقير فرزندان خود را صدا نزنيد. روي آن ها اسم هاي عجيب و غريب نگذاريد. نام هايي انتخاب کنيد که نتوان آن ها را کوچک و خلاصه کرد. اسم هاي زيبا و خوش آهنگ برگزينيد. کودک را با احترام صدا بزنيد. منتظر شويد تا با او غذا بخوريد، با او به مهماني برويد. اين روش هاي احترام آميز پايه و بنيان خوداحترامي را مي سازند.
کاري کنيم تا کودکي که زندگي مان را براي رشدکردن و راحتي او بنا کرده ايم، در آينده براي خود احترام قائل شود.
در قرآن کريم، به دفعات زياد با احترام از انسان نام برده شده و به او درود فرستاده شده است. در تورات و انجيل هم به همين صورت است. بنابراين ما حق نداريم به انسان، يعني به خودمان و ديگران، بي احترامي کنيم. وقتي ستون « خود احترامي» ما استوار باشد، به کسي اجازه نمي دهيم به ما توهين کند. تمام کودکاني که در مقابل توهين هاي ما مقاومت مي کنند و به خود احترام مي گذارند، کودکان سالمي هستند و همه کودکاني که در برابر توهين ها و بي احترامي هاي ما مقاومتي مي کنند، بيمارند. تمام بچه هايي که مطيع اند و هر چه بگوييد قبول مي کنند، بچه هاي سالمي نيستند. با اين ديد به قضيه نگاه کنيد. به تمام کودکاني که از حقوق و از انسانيت خود دفاع مي کنند به چشم افراد سالم بنگريد. در آينده آنان کساني هستند که به حقوق بشري خود آگاهند و احترام به انسان را خوب مي فهمند. چه ميراث ارزشمندي، چه ميراث باشکوهي.
ستون ششم: خود بياني
پس از خود احترامي به مرحله « خود بياني» مي رسيم. کودک در پنج شش سالگي واژگان زيادي را آموخته است و به خوبي حرف مي زند، و در بيان مطالب و داستان گويي تواناست. در اين مرحله کودک دوست دارد خود را بيان و معرفي کند. « مامان! اين طور شد. مامان! آن طور شد». ما بايد براي حرف هاي آن ها وقت بگذاريم. مي توان ساعت معيني را تعيين کرد. مثلاً يک بعدازظهر يا هشت شب. اين درست نيست که او حرف بزند، در حالي که شما داريد بادمجان سرخ مي کنيد و حواس تان جاي ديگر است. کودک مي فهمد که شما به حرف هايش گوش نمي دهيد. او به خود مي گويد: حرف هاي من ارزشي ندارد. اين خود نوعي بي احترامي است.شما داريد برنامه جالبي را از تلويزيون تماشا مي کنيد، در اين ميان کودک پنج يا شش ساله شما که در مرحله « خود بياني» است، صدا مي زند: « مامان، مامان». شما چه مي کنيد؟ چه پاسخي به فرزندتان مي دهيد؟ شما جوابش را نمي دهيد. او بار ديگر صدا مي زند، باز جواب نمي دهيد. دفعه سوم مي گوييد: « زهرمار». کودک به گريه مي افتد. برخي از کودکان مقاوم ترند، بر مي خيزند و بين شما و تلويزيون مي ايستند، يا آن را خاموش مي کنند و مي گويند: « مرا نگاه کن نه تلويزيون را». اين رفتار اوج خود بياني است. نياز کودک به بيان تجربه و احساس خود بسيار شديد است. او از شما مي خواهد به او نگاه کنيد و حرف هايش را بشنويد. مگر ما در زندگي کاري مهم تر از پرورش فرزندانمان داريم؟
اگر ستون هاي « خود تواني»، « خودآگاهي»، « خود بازشناسي»، « خود باوري»، « خود احترامي»، و « خود بياني» خوب پي ريزي شودند، سقفي استوار و بناي مستحکمي به نام « اعتماد به نفس» ساخته مي شود که از گزند باد و باران و توفان ها و از حوادث ناگوار زندگي در امان مي ماند.
آري، بناي « اعتماد به نفس» روي اين شش اصل، پايه و ستون قرار مي گيرد. براي ساختن اعتماد به نفس پي ريزي تمام اين ستون ها لازم است. اگر هر يک از اين ستون ها ناقص پي ريزي شود، اثر نااستواري اش را روي ديگر ستون ها خواهد گذاشت و به همان نسبت « اعتماد به نفس» فرد آسيب خواهد ديد.
منبع مقاله :
مجد تيموري، مير محمد ولي؛ ( 1391)، اعتماد به نفس، تهران: نشر قطره، چاپ ششم.
/ج