نويسنده: محمد يوسفي
مرحوم حاج ملا حسن يزدي - ابوالزّوجه ي مرحوم آيه الله آقا سيد کاظم طباطبائي يزدي رحمه الله - از قول عالم بزرگوار، صاحب مقامات و کرامات، نادره ي زمان مرحوم حاج سيد علي شوشتري (1) نقل مي کند:
رسم من و شيخ مرتضي اين بود که در اوقات زيارتي مخصوص از نجف اشرف به کربلاي معلا مشرف مي شديم و چند روز مي مانديم.
در يکي از روزها که از نجف به کربلا آمديم بعد از گذشت سه روز شيخ مرتضي فرمود: بايد مراجعت کنيم. من هم قبول کردم.
چون شب شد و خوابيديم نصف شب متوجه شدم که شيخ از بستر خواب برخاست، وضو گرفت و عمامه بر سر گذاشت و کفش به پا نمود و از منزل بيرون رفت.
با خود گفتم: شايد شيخ اشتباه کرده، خيال مي کند سحر است و حال آن که نصف شب است و وقت تهجد و نماز شب نيز نيست!
از حياط بيرون رفت. من متوحش شدم و لباس پوشيدم و به دنبالش بيرون رفتم اما آهسته مي رفتم که او متوجه من نشود.
از کوچه هاي کربلا گذشت رسيد به دروازه اي که به نام «دروازه ي بغداد» معروف است. در آنجا خانه ي کوچک عربي بود. وقتي شيخ مقابل آن خانه قرار گرفت ايستاد و سلام کرد، از داخل خانه جواب سلام داد.
شيخ عرض کرد: آيا مي توانم فردا برگردم؟
جواب دادند: آيا اين مطلب را انجام دادي؟
گفت: نه.
خطاب آمد: براي رفتن را مرخص نيستي، فردا را بمان.
عرض کرد: به چشم!
شيخ مراجعت کرد، من قبل از شيخ آمدم و در رختخواب خوابيدم به نحوي که شيخ متوجه نشود.
صبح شد، به شيخ گفتم: امروز حرکت کنيم؟
گفت: خير.
من از علت آن نپرسيدم، شب شد با خود گفتم: امشب را نبايد خوابيد. پس در رختخواب دراز کشيدم ولي بيدار بودم تا همان موقع شب رسيد باز متوجه شدم شيخ برخاست، وضو گرفت و عبا بر سر از خانه بيرون رفت.
من هم لباس پوشيدم و به دنبال شيخ رفتم. به همان نقطه ي دروازه ي بغداد و مقابل آن خانه رسيديم. باز شيخ سلام کرد و جواب آمد.
عرض کرد: حالا مرخصم فردا حرکت کنم؟
جواب آمد: آري.
صدا بلند شد: مرخصي.
شيخ مراجعت کرد و من زودتر خود را به رختخواب رساندم و خوابيدم تا شيخ آمد. صبح شد، حرکت کرديم و چون از دروازه ي شهر خارج شديم و در وسط بيابان رسيديم گفت: دو سؤال از جناب شما دارم.
خيال کرد سؤال علمي است گفت: بگوييد.
گفتم: اولاً چرا بايد در صحن و حجرات صحن منزل نفرمايند و درب دروازه ي بغداد، در کوخ (خانه ي کوچک عربي) منزل نمايند؟
شيخ مثل کسي که هيچ خبر ندارد متجاهلانه به من نگاهي کرد و فرمود: از چه کسي حرف مي زني؟
گفتم: از مولا و آقايمان که آنجا مسکن گزيده، و من مطلعم و از قضيه باخبرم، سرّ اين مطلب چيست؟
وقتي فهميدند که من جريان را مي دانم - و چون سيد صاحب کرامات بوده شيخ گمان کردند از راه کرامت اطلاع حاصل نموده - پس جواب دادند: منزل را در صحن قرار نداده اند احتراماً چون صحن براي منزلگاه شدن و جاي خوابيدن مناسب نيست.
گفتم: سؤال دوم؛ آن مطلب که امام عليه السلام در شب اول فرمودند، انجام دادي؟ عرض کرديد، نه. و مرخص نفرمودند و شب بعد که سؤال فرمودند گفتيد، آري. آن چه مطلبي بوده؟
شيخ گفت: اين از اسرار است. و هر چند سيد اصرار کرد، نگفت و پيمان و عهد گرفت از سيد که اين واقعه را تا زنده است براي کسي نگويد، و سيد هم بعد از فوت شيخ جريان را نقل کردند. (2)
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
رسم من و شيخ مرتضي اين بود که در اوقات زيارتي مخصوص از نجف اشرف به کربلاي معلا مشرف مي شديم و چند روز مي مانديم.
در يکي از روزها که از نجف به کربلا آمديم بعد از گذشت سه روز شيخ مرتضي فرمود: بايد مراجعت کنيم. من هم قبول کردم.
چون شب شد و خوابيديم نصف شب متوجه شدم که شيخ از بستر خواب برخاست، وضو گرفت و عمامه بر سر گذاشت و کفش به پا نمود و از منزل بيرون رفت.
با خود گفتم: شايد شيخ اشتباه کرده، خيال مي کند سحر است و حال آن که نصف شب است و وقت تهجد و نماز شب نيز نيست!
از حياط بيرون رفت. من متوحش شدم و لباس پوشيدم و به دنبالش بيرون رفتم اما آهسته مي رفتم که او متوجه من نشود.
از کوچه هاي کربلا گذشت رسيد به دروازه اي که به نام «دروازه ي بغداد» معروف است. در آنجا خانه ي کوچک عربي بود. وقتي شيخ مقابل آن خانه قرار گرفت ايستاد و سلام کرد، از داخل خانه جواب سلام داد.
شيخ عرض کرد: آيا مي توانم فردا برگردم؟
جواب دادند: آيا اين مطلب را انجام دادي؟
گفت: نه.
خطاب آمد: براي رفتن را مرخص نيستي، فردا را بمان.
عرض کرد: به چشم!
شيخ مراجعت کرد، من قبل از شيخ آمدم و در رختخواب خوابيدم به نحوي که شيخ متوجه نشود.
صبح شد، به شيخ گفتم: امروز حرکت کنيم؟
گفت: خير.
من از علت آن نپرسيدم، شب شد با خود گفتم: امشب را نبايد خوابيد. پس در رختخواب دراز کشيدم ولي بيدار بودم تا همان موقع شب رسيد باز متوجه شدم شيخ برخاست، وضو گرفت و عبا بر سر از خانه بيرون رفت.
من هم لباس پوشيدم و به دنبال شيخ رفتم. به همان نقطه ي دروازه ي بغداد و مقابل آن خانه رسيديم. باز شيخ سلام کرد و جواب آمد.
عرض کرد: حالا مرخصم فردا حرکت کنم؟
جواب آمد: آري.
صدا بلند شد: مرخصي.
شيخ مراجعت کرد و من زودتر خود را به رختخواب رساندم و خوابيدم تا شيخ آمد. صبح شد، حرکت کرديم و چون از دروازه ي شهر خارج شديم و در وسط بيابان رسيديم گفت: دو سؤال از جناب شما دارم.
خيال کرد سؤال علمي است گفت: بگوييد.
گفتم: اولاً چرا بايد در صحن و حجرات صحن منزل نفرمايند و درب دروازه ي بغداد، در کوخ (خانه ي کوچک عربي) منزل نمايند؟
شيخ مثل کسي که هيچ خبر ندارد متجاهلانه به من نگاهي کرد و فرمود: از چه کسي حرف مي زني؟
گفتم: از مولا و آقايمان که آنجا مسکن گزيده، و من مطلعم و از قضيه باخبرم، سرّ اين مطلب چيست؟
وقتي فهميدند که من جريان را مي دانم - و چون سيد صاحب کرامات بوده شيخ گمان کردند از راه کرامت اطلاع حاصل نموده - پس جواب دادند: منزل را در صحن قرار نداده اند احتراماً چون صحن براي منزلگاه شدن و جاي خوابيدن مناسب نيست.
گفتم: سؤال دوم؛ آن مطلب که امام عليه السلام در شب اول فرمودند، انجام دادي؟ عرض کرديد، نه. و مرخص نفرمودند و شب بعد که سؤال فرمودند گفتيد، آري. آن چه مطلبي بوده؟
شيخ گفت: اين از اسرار است. و هر چند سيد اصرار کرد، نگفت و پيمان و عهد گرفت از سيد که اين واقعه را تا زنده است براي کسي نگويد، و سيد هم بعد از فوت شيخ جريان را نقل کردند. (2)
پي نوشت :
1. مرحوم حاج سيد علي شوشتري، استاد شيخ مرتضي انصاري رحمه الله در علم اخلاق و نيز شاگرد آن بزرگوار در فقه و اصول بود.
2. شيفتگان حضرت مهدي عليه السلام: 49/3 و عنايات حضرت ولي عصر عليه السلام، ص 27.
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم