امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

تذکر مي داد و ابايي نداشت

ما يک وانت بار در اختيار داشتيم و اکثر اوقات به اتفاق شهيد، ساعت هاي 9 از شهرستان جيرفت، گازوئيل بار مي کرديم تا ساعت 12 شب در مردهک بوديم. به اين وسيله سوخت مي رسانديم وگرنه مشکل ايجاد مي شد. شب را در
سه‌شنبه، 11 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تذکر مي داد و ابايي نداشت
 تذکر مي داد و ابايي نداشت

 






 

امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

تحمل و معذرت خواهي!

شهيد ناصر فولادي
ما يک وانت بار در اختيار داشتيم و اکثر اوقات به اتفاق شهيد، ساعت هاي 9 از شهرستان جيرفت، گازوئيل بار مي کرديم تا ساعت 12 شب در مردهک بوديم. به اين وسيله سوخت مي رسانديم وگرنه مشکل ايجاد مي شد. شب را در مردهک مي مانديم و صبح به طرف شهرستان راه مي افتاديم. يادم مي آيد يک بار در بين راه، چند نفر از افراد پابرهنه و فقير که امکاناتي نداشتند را سوار کرديم. شهيد بزرگوار پشت فرمان ماشين بود. اين افراد مسيرشان طوري بود که مي بايست تا جاده ي اصلي مي آمدند و بعد به يک روستا به نام جمال آباد قسمت بالا مي رفتند. من و آقاي فولادي متوجه نبوديم که اين افراد کجا پياده مي شوند. به همين جهت از آن مسير که مي خواستند پياده شوند، جلوتر رفتيم. چند نفر از اين زنها و مردها از بالاي ماشين شروع به فحش دادن کردند که چرا ما را پياده نکرديد و فکر مي کردند که ما قصد داريم سر آنها کلاه بگذاريم و برايشان مشکل ايجاد کنيم. در حالي که ما از رفتار آنها جا خورديم که اين قدر به اين ها محبت کرديم! چرا به ما بد مي گويند؟ شهيد فولادي متوجه قضيه شد و در حالي که پشت ماشين بودند، سرشان را از شيشه بيرون آوردند و با متانت گفتند: «مگر شما کجا مي خواهيد برويد؟ حتماً ما، شما را از محلي که مي خواستيد پياده شويد، جلوتر آورديم، ببخشيد!»
با اين که آنها خيلي پرخاش و اهانت کردند، ايشان دوباره با وقار خاصي معذرت خواهي کردند. بالاخره آنها را در محلي که مي خواستند پياده کرديم و راه افتاديم. در قسمتي از مسير شهيد والامقام سکوت عجيبي کرده بود و بعد از مدتي شروع به گريه کردند. من از ايشان پرسيدم: «جناب آقاي فولادي چرا شما گريه مي کنيد از اين که آنها فحش و ناسزا دادند ناراحت هستيد؟»
ايشان گفتند: «آقاي کمالي ناراحتي من از اين است که در ايران اين چنين افراد محرومي هستند که هم ضعف مالي و هم ضعف فرهنگي دارند. من فحاشي اين افراد را به جان خريدم و از خدا مي خواهم که به من اين توفيق را بدهد تا در خدمت مردم محروم باشم و تا جايي که مي توانم به آنها کمک کنم.» (1)

خيرخواه

شهيد مولوي فيض محمد حسين بر
مولوي فيض محمّد حسين بر، از لحاظ روحي و رفتاري بسيار متعادل بود. روحي سرشار از عطوفت و مهرباني داشت. به گونه اي که رفتار محبّت آميزش همواره زبانزد خاص و عام بود. از درگيري ها و تنش هاي قومي و قبيله اي دوري مي نمود و ديگران را نيز برحذر مي داشت. از رفتارهاي ناپسند و زشت خودداري مي کرد و مردم را از اين گونه اعمال نهي مي نمود. از کساني که به ديگران پرخاش مي کردند، يا ناسزا و دشنام مي دادند سخت آزرده مي شد. با اخلاص، خيرخواه و ناصح عموم مردم بود. چون درد فقر و بيچارگي را زياد چشيده بود، کمک به افراد محروم و بيچاره را سرلوحه ي زندگي خود قرار داده بود.
حالات عصبي و رفتار پرخاشگرانه که در بعضي از افراد ديده مي شود، الحمدلله از ذهن و روح ايشان رخت بربسته بود و از افراط و تفريط دوري مي کرد. به گفته ي استادش: «او بسيار پرهيزگار بود؛ از هوش و ذکاوتي سرشار و ذهني وقّاد بهره مند بود و در رفتارش همواره جانب ادب و احترام را رعايت مي نمود.» (2)

وفاي به عهد

شهيد سيدمحمد فولادي
سيدمحمد فولادي از راد مرداني بود که به قول و قرارهاي خود جامه عمل مي پوشاند. در رفت و آمد با دوستانش اگر به کسي قول مي داد که رأس ساعت فلان براي انجام فلان کار حاضر شود، در وقت معين در ميعادگاه حضور داشت و به قول خودش عمل مي کرد. در مسايل آبادي و سپاه و عهد و وفاي خود سخت پايبند بود و در بين برادران سپاه باوفاترين شخص به شمار مي رفت. شهادت ايشان به خاطر وفاداري به انقلاب بود. (3)

تذکر مي داد و ابايي نداشت

شهيد شيرعلي راشکي
شهيد شيرعلي نسبت به حفظ حجاب و مسائل ناموسي جامعه بسيار وسواس داشت، با مشاهده ي کوچکترين مورد خلاف عقيدتي فوراً تذکر مي داد و ابائي از هيچ کس نداشت!
مثلاً سال سوم دبيرستان بود که متوجه شد در خانه ي يکي از همسايه ها رفت و آمد مشکوکي وجود دارد. بعد از کنجکاوي وقتي به حقيقت ماجرا پي برد، با چندين نفر از آن افراد که هر کدام دوبرابر او سن و سال و به همان نسبت قدرت بدني داشتند، برخوردي قاطعانه داشت.
بالاخره نيز کوچه و محله را از وجود افراد ناباب پاک کرد. همسايه هاي ديگر هميشه خود را مديون شهيد مي دانستند و هنوز از آن موضوع ياد مي کنند. (4)

من مريدت شدم!

شهيد عباس بابايي
به اتفاق تيمسار بابايي به فرودگاه اهواز رفتيم تا با هواپيماي ترابري 130-C که حامل مجروحين بود به تهران برويم. عباس در فرودگاه بر روي چمن ها نشست و به من گفت که بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم کنم. وقتي از او خواستم تا او هم بيايد گفت: «آنجا خلبانان و پرسنل نيروي هوايي هستند و اگر مرا ببينند، يکي زمين مي خواهد و ديگري وام مي خواهد، من هم که قادر به تأمين خواسته هاي آنها نيستم، در نتيجه شرمنده مي شوم.»
به داخل ستاد رفتم. مسئول ستاد وقتي فهميد با تيمسار بابايي آمده ام، از من خواست تا او را به دفتر ستاد بياورم. وقتي بيرون آمدم، ديدم بسيجي ها او را به کار گرفته اند و در حال حمل برانکارد به داخل هواپيماست. با توجه به اينکه مي دانستم شهيد بابايي تازه از جبهه برگشته و نياز به استراحت دارد، به افسر خلبان هواپيما گفتم: «ايشان تيمسار بابايي هستند کمتر از او کار بکشيد.»
آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و بي درنگ نزد تيمسار رفت و ضمن عذرخواهي، از او خواست تا به داخل هواپيما برود. من و تيمسار بابايي وارد هواپيما شديم و با پيشنهاد او در کنار در نشستيم. خلبان با خواهش و تمنّا از بابايي تقاضا کرد تا به داخل کابين مخصوص خلبانان برود. شهيد بابايي به ناچار به قسمت بالايي کابين هواپيما رفت و خلبان براي انجام کاري هواپيما را ترک کرد. پس از چند دقيقه، درجه دار مسئول داخل هواپيما وارد کابين شد. با مشاهده شهيد بابايي که با لباس بسيجي در کابين خلبانان نشسته بود، چهره اش را درهم کشيد و با صداي بلند گفت: «چه کسي به تو گفته اينجا بيايي؟ پاشو برو پايين.»
شهيد بابايي بدون اينکه چيزي بگويد، در حالي که سربه زير داشت پايين آمد و در کنار من نشست. هواپيما که آماده ي پرواز شد. خلبان به همراه گروه پروازي از در جلو هواپيما وارد شد و به محض ديدن تيمسار که در قسمت پايين نشسته بود، با اصرار دوباره شهيد بابايي را به قسمت بالا برد. وقتي هواپيما آماده ي پرواز شد، آن درجه دار پس از بستن هواپيما وارد کابين خلبانان شد و با ديدن عباس، بر سر او فرياد کشيد: «باز هم که تو بالا رفتي! مگر نگفتم که جاي تو اينجا نيست؟ بيا برو پايين. اگر يکبار ديگر اينجا بيايي اينجا مي زنم تو گوشِت.»
هواپيما در حال حرکت در داخل باند بود و خلبانان گوشي بگوش داشتند و چيزي نمي شنيدند. شهيد بابايي براي بار دوم از کابين پايين آمد. چند دقيقه بعد خلبان از طريق گوشي به درجه دار گفت: «از تيمسار پذيرايي کن.» آن درجه دار پرسيد: «کدام تيمسار!»
خلبان در حالي که بر مي گشت تا پشت سر خود را ببيند. گفت: «تيمسار بابايي که در عقب کابين نشسته بودند، کجا رفتند؟» درجه دار با شگفتي گفت: «ايشان تيمسار بابايي بودند؟»
سپس ادامه داد: «قربان! من که بدبخت شدم. بنده ي خدا را دوبار پايين کشانده ام.»
درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايي ايستاد. صورتش را جلو برد و گفت: «تيمسار بزن تو گوشم. جون مادرت منو بزن. من اشتباه کردم.»
شهيد بابايي گفت: «برادر! من که هستم تا تو را بزنم.» درجه دار گفت: «تيمسار! به خدا گفته بودند که مرام شما مرام علي (عليه السلام) است. ولي نه اينقدر؟ والله اگر حضرت علي هم بود با اين کار من به حرف مي آمد.»
تيمسار مرتب مي گفت: «استغفرالله! اين چه حرفي است که مي زنيد.»
درجه دار گفت: «قربان! خواهش مي کنم تشريف بياوريد بالا.»
عباس گفت: «همين جا خوب است.»
درجه دار آمد و در کنار ما نشست. او تا تهران پيوسته مي گفت: «تيمسار مرا ببخش. به علي مريدت شدم.» و شهيد بابايي ساکت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته و همچنان سرش پايين بود. (5)

پي نوشت ها :
 

1. هميشه بمان، صص 65، 46.
2. لاله و تفتان، صص 41، 40.
3. لاله و تفتان، ص 94، 85.
4. باز عاشورا، ص 34.
5. پرواز تا بي نهايت، صص 162، 170، 210- 209 و 227.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط