مطالعه موردي « طلسم شده » و « مارني »

پيش داستان در سايکودرام از منظر روايت درماني

نظريه پردازان در طول تاريخ نه چندان طولاني پديد آمدن و گسترش اين نظريه، تعاريف مختلفي را از روايت ارائه کرده اند که ما از اين ميان، نظريه رابرت استم و همکارانش را برگزيده ايم. به عقيده اين نظريه پردازان: « روايت عبارت
شنبه، 15 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيش داستان در سايکودرام از منظر روايت درماني
 پيش داستان در سايکودرام از منظر روايت درماني

 

نويسنده: محمد هاشمي




 

 مطالعه موردي « طلسم شده » و « مارني »

نظريه پردازان در طول تاريخ نه چندان طولاني پديد آمدن و گسترش اين نظريه، تعاريف مختلفي را از روايت ارائه کرده اند که ما از اين ميان، نظريه رابرت استم و همکارانش را برگزيده ايم. به عقيده اين نظريه پردازان: « روايت عبارت است از نقل دو يا چند رويداد ( يا يک موقعيت و يک رويداد ) که به لحاظ منطقي به هم مرتبط اند، در زمان اتفاق مي افتند و از طريق يک مضمون ثابت، به صورت يک کل تشکيل مي يابند. » (1)
اگر جهاني را تصور کنيم که در آن چند رويداد به صورت آشفته، بدون ارتباط منطقي و زماني، بدون مضموني ثابت و فاقد يک کل تشکل يافته باشند، ما به عنوان فاعل يا شناساي اين جهان مغشوش، به دو صورت با چنين جهاني برخورد مي کنيم: 1. اين جهان را چيزي جنون زده يا آشفتگي پايدار مي بينيم که بايد از آن دوري کرد. در اين صورت گمان خواهيم کرد که رويدادهاي آشفته اين جهان به هيچ صورتي نمي توانند نظمي منطقي و زماني بيابند و به شکل روايتي تشکل يافته نمودار شوند. 2. آشفتگي اين جهان را ناپايدار و قابل ترميم مي دانيم. به اين شکل که گمان مي کنيم مي توان با جابه جايي عناصري از رويدادها، يا پيدا کردن نوعي ارتباط منطقي ميان آنها که پوشيده مانده است، و هم چنين يافتن مضموني ثابت، يک کل تشکل يافته به دست آوريم. به اين ترتيب مي توانيم، اين روايت منظمي که نظمش پوشيده مانده برملا کرده، ثابت کنيم که اين جهان، آن گونه که به نظر مي رسد، آشفته و جنون زده نيست.
در هر دو فيلمنامه طلسم شده نوشته بن هکت و مارني نوشته جي پرسون آلن که توسط آلفرد هيچکاک، در سال هاي 1945و1964 کارگرداني شده اند، اتفاق دوم رخ مي دهد. يعني شخصيت اصلي تلاشي موفق انجام مي دهد که طي آن، يک شخصيت بيمار مي تواند دنياي ذهني جنون زده و آشفته خود را به نظم و سامان برساند. اين فرايند که در نظريه روايت با عنوان « روايت درماني » شناخته مي شود، تبيين جديدي از روان کاوي است که در آن فرد بيمار داستان زندگي اش را براي روان درمان گر تعريف مي کند. طي تعريف داستان معلوم مي شود که بيمار نمي تواند ميان بعضي رويدادها در زمان گذشته زندگي اش ارتباط زماني و منطقي پديد آورد و به مضموني واحد و يک کل تشکل يافته از اين داستان دست مي يابد. هم چنين، بيمار به دليل هراسي که نسبت به يادآوري بعضي رويدادها در زمان گذشته دارد، آنها را پنهان نگه داشته، اما نشانه هايي از آن رويدادها در زمان حال به او هجوم مي آورند و او نمي تواند پيوندي منطقي ميان رويدادهاي گذشته و نشانه هاي زمان حال آن ها بيابد. اين هراس زدگي به رفتاري پريشان در زمان حال منجر مي شود. بنابراين، بيماري شخصيت هاي جان و مارني در دو فيلم طلسم شده و مارني با موضوع « پيش داستان » در زندگي شخصيت ارتباطي تنگاتنگ مي يابد؛ پيش داستاني که شخصيت، به هر دليل هراسي که از يادآوري اش دارد، در زمان حال از خودآگاهش بيرون رانده و تبديل به نقطه اي مبهم و مجهول کرده است. اما اين نقطه مبهم و مجهول در پيش داستان، مکرراً به زمان حال شخصيت هجوم مي آورد و موجب تشديد ناراحتي اش مي شود. بنابراين، کار روان درمانگر، در اين جا آن است که بيمار را وادارد آن نقاط مبهم و پوشيده شده در پيش داستانش را دوباره و به شکل کاملاً واضح و شفاف به ياد آورد. (2)
در عنوان بندي ابتدايي فيلم طلسم شده، اصلاً اين موضوع با ميان نويس خاطر نشان مي شود که اين فيلم به روان کاوي از طريق روايت درماني خواهد پرداخت. روان درمان گر اين فيلم، زني به نام کنستانس پترسون است که به مردي علاقه مند مي شود که خود را دکترآنتوني ادواردز معرفي مي کند؛ پزشکي که قرار است مدير جديد کلينيک روان پزشکي فيلمنامه باشد. اما پترسون به تدريج متوجه مي شود اين مرد ادواردز نيست، بلکه فردي که خود را به جاي ادواردز جا زده است. از اين جاست که علاقه پترسون نسبت پيش داستان اين مرد مجهول الهويه جلب مي شود و بقيه فيلمنامه، شامل تلاش هاي پترسون است براي اين مرد را وادار به تعريف اين پيش داستان کند. عناصر ديگري از ساختار نقشه داستاني فيلم نيز، در خدمت اين قرار مي گيرد که به روش هاي مختلف به شخصيت ها در کشف اين پيش داستان ياري رساند. اولين جلوه اين ياري ساختار نقشه داستاني، در جايي رخ مي دهد که دکتر پترسون شکل يک استخر را روي يک روميزي، با يک چنگال ترسيم مي کند و حاصل، نقش بستن طرحي محو از چند خط موازي است. اين تصوير، فردي را که خود را دکتر ادواردز معرفي کرده، دچار پريشان حالي مي کند. اين اولين جلوه هجوم پيش داستان زندگي بيمار به زمان حالش نيز در ساختار نقشه داستاني فيلم هست. سپس ديالوگ دکتر پترسون با يکي از بيماران به نام گانز، يک پيش آگاهي است که همچون نشانه اي نمايه اي يا انگشت اشاره اي به سوي موضوع اصلي داستان فيلم محسوب مي شود. آقاي گانز به گونه اي ميان رويدادهاي روايتي که از پيش داستان زندگي اش ساخته، ارتباط منطقي برقرار کرده که مطابق با واقعيت و عينيت نيست. در اين پيش داستان ذهني، آقاي گانز گمان مي کند در اتفاقي که در گذشته براي پدرش افتاده مقصر بوده است، در حالي که چنين نيست. روايت پيش داستان آقاي گانز، در ادامه فيلمنامه با روايت پيش داستان دکتر ادواردز جعلي ارتباط هاي پررنگي مي يابد. ادامه روايت فيلمنامه بازهم به طور مکرر بر خطوط موازي که دکتر قلابي را پريشان احوال مي کند، تاکيد مي کند. مثل خطوط موازي روبدشامبردکتر پترسون، خطوط موازي ريل راه آهن و خطوط موازي که توسط اسکيت سواري کودکان روي برف ايجاد مي شود. به همين ترتيب، نشانه هايي چون نوشته جي بي حک شده روي قوطي سيگار دکتر و دست سوخته و جراحي شده او که موقع يادآوري بخشي از پيش داستانش شروع به سوختن مي کند، از ديگر اشاره هاي روايت براي کمک به تکميل پيش داستان و براي نزديکي به يک نظم و انسجام منطقي است.
اما پيش داستان جان بلنتاين، که در ابتدا خود را دکتر آنتونيا ادواردز معرفي کرده، دو نقطه عطف پنهان شده دارد که همان نقاطي از روايت هستند که با ابهام و بي نظمي شان کل پيش داستان جان را دچار اغتشاش کرده اند. اين دو نقطه عطف، يکي مربوط به گذشته اي دور در اين پيش داستان و يکي مربوط به گذشته اي نزديک است. در گذشته دور، جان به طور تصادفي برادر خود را در اثر اصابتش به نرده هايي موازي کشته است. در گذشته نزديک نيز، جان تصور مي کند مسئول پرتاپ کردن دکتر ادواردز از دره، حين اسکي و قتل اوست. کنستانس، طي فيلمنامه، با جان همراهي مي کند تا دو کار روي اين پيش داستان انجام دهد و با کمک روايت درماني موجب بهبود حال جان شود. اول: نقاط مبهم و آشفته روايت ذهني جان را از اين پيش داستان کشف مي کند. دوم: به جان اثبات مي کند که آنچه جان در ذهن خود و در ناخودآگاهش از اين نقاط مبهم حفظ کرده است، مطابق با واقع نيستند و حقيقت اين است که جان در هيچ يک از آنها مقصر نيست. در مورد موضوع قتل دکتر ادواردز، کنستانس به يک نوع تحليل روايت ديگر هم حدس مي زند که مربوط به تحليل نمادهايي است که در روياي جان وجود دارند. کنستانس متوجه مي شود که در اين رويا نشانه هايي وجود دارند که جايگزين رويدادهاي مربوط به کشته شدن ادواردز شده اند. به اين معني که تصويرهايي که جان در خواب مي بيند معادل هايي در پيش داستان مربوط به کشته شدن ادواردز دارد که او در بيداري تجربه شان کرده است. روايتي که در خواب جان شکل گرفته، بعضي عناصر از زنجيره رويدادهاي مربوط به تجربه هاي بيداري او را، هم در محور هم نشيني و هم در محور جانشيني شان دچار جابه جايي هايي کرده است. کنستانس با کمک دکتر مارچيسون، که قاتل واقعي است در اين فرايند تحليل روايت از خواب جان، اين رويدادهاي جابه جاشده در خواب جان را دوباره سر جاي خودشان مي نشاند و به يک تحليل عيني از آن دست مي يابد. طي اين آناليز خواب، نه تنها روايت پيش داستان مربوط به گذشته نزديک جان با نظم منطقي و زماني درست خود به عنوان يک کل منسجم کشف مي شود، بلکه کنش گر اصلي واقعي روايت نيز مشخص مي شود و معلوم مي شود که جان تنها ناظر اين کنش گري در روايت بوده است منتها اختلالات روحي او موجب شده نتواند روايت ذهني اش را از روايت عيني و حقيقي تفکيک کند، يک دليل مهم ديگر براي اين عدم توانايي جان در به يادآوري ماجراي قتل دکتر ادواردز هم آن است که دو رويداد مربوط به پيش داستان جان، در گذشته دور و گذشته نزديک شباهت هايي به هم دارند که به خصوص با تصوير « دوخط موازي » نشان دار شده اند. هم چنين شباهت هاي ديگري چون سقوط از يک بلندي و کشته شدن يک انسان در پايان هم موجب مي شود که جان در ذهنش اين تصاوير را نيز با هم جابه جا کند و در روايت ذهني خود دچار آشفتگي شود. اين که اجراي صحنه هاي خواب و رويا در فيلم طلسم شده، بر عهده سالوادور دالي بوده است ( همو که بنا بر نقلي، وقتي از او درباره ي چيستي سوررئاليسم مي پرسند، پاسخ مي دهد سوررئاليسم خود من هستم )، خود، مي تواند مدخل بحث ديگري باشد که رابطه ميان سبک سوررئاليستي در سينما و ادبيات را با مقوله روايت درماني مورد بررسي قرار دهد. اما در حد يک اشاره، بد نيست سازو کارهايي را که سوررئاليست ها قصد داشتند از آن طريق به واقعيت برتر دست يابند، به سرعت مرور کنيم و ارتباط آن را با موضوع روايت درماني توضيح دهيم. بنا به عقيده سوررئاليست ها ترکيب « واقعيت عيني »، که در دنياي بيداري و خودآگاهي تجربه اش مي کنيم، با « امر غيرواقعي » که در دنياي ناخودآگاهي رويا و خواب، با آن مواجه مي شويم، به شق سومي به نام « امرفراواقعي » که همان « واقعيت برتر » است مي انجامد و آن را بر ملا و آشکار مي کند. به اين معنا اگر واقعيت عيني را در فيلمنامه طلسم شده، اين بدانيم که شخصيتِ جان، قاتل است ( تمام شواهد و مدارک عيني اوليه به اين امر شهادت مي دهند )، طي فيلمنامه اين امر واقعي در کنار امر فراواقعي که جان در خواب و رويا شاهد آن بود و قرار مي گيرد و با آن ترکيب مي شود و حاصل، واقعيت برتر خواهد بود که همانا آشکار و برملا شدن قاتل حقيقي ( دکتر مارچيسون ) است. اين ساز و کار عمل سوررئاليستي که منجر به يافتن قاتل حقيقي مي شود طي فرايند روايت درماني شخصيت جان به دست مي آيد که او در آن، روياي خود را براي روايت درمان گرش ( کنستانس ) تعريف مي کند. در کل اين فرايند روايت درماني که در فيلمنامه طلسم شده رخ مي دهد، موضوع اصلي داستاني، کشف پيش داستان زندگي جان است که به بهبود رواني او ختم مي شود. اگر بخواهيم به يک جمع بندي در اين فرايند روايت درماني برسيم، مي توانيم در اين موارد، که همه مربوط به پيش داستان سخصيت جان بلنتاين هستند، تأمل کنيم:
1-تمام عناصر روايت در فيلمنامه طلسم شده ( به خصوص شخصيت دکتر کنستانس پترسون ) به کار مي آيند تا جان بلنتاين بتواند نوعي مرکز معنايي يا فهم مرکزي نسبت به پيش داستان خود ايجاد کند. در ابتداي فيلمنامه فهم جان بلنتاين از اين موضوع، به دليل پنهان ماندن نقاطي از اين پيش داستان، دچار يک مرکز معنايي مبهم و مغشوش است. طي فيلمنامه اين مرکز معنايي به شکل عيني و حقيقي، به تدريج شکل مي گيرد و انسجام مي يابد.
2-روايت درماني عناصري ويژه از روايت زندگي فرد را به هم وصل مي کند تا يک تصوير منسجم از زندگي فرد ارائه دهد. جان بلنتاين در فيلمنامه طلسم شده اين تصوير منسجم از زندگي خود را از دست داده است. طي فيلمنامه، او با کمک کنستانس به دنبال ساختن روابط علي ميان بخش هايي از زندگي اش است که از اين لحاظ، از هم گسسته به نظر مي رسند. او به دنبال پر رنگ کردن خطوطي از زندگي اش است که مداوم از مرکز توجهش مي گريزد، تا به اين ترتيب بتواند يک خط داستاني از زندگي اش بسازد. کنستانس به دنبال آن است که بين نقاط عطف زندگي جان از جمله روابط انساني و خاطرات مهم زندگي اش ارتباطي منطقي برقرارکند. به عبارت ديگر قصد مي کند که ميان مجموع اتفاقاتي که در زندگي جان رخ داده، ارتباط ايجادکند به اين ترتيب او مي خواهد به پيررنگ داستان زندگي جان نظم و انسجامي بدهد تا بالاخره روح متلاطم او را به اين وسيله آرام کند.
3-در حين اين فرايند ساختن روايت، کنستانس روايت زندگي جان را دوباره مي سازد به اين دليل که جان به خاطر اتفاقاتي که درگذشته اش رخ داده بود، تا به حال احساس ضعف و شکست و نا آرامي مي کرده است. اما با بازسازي روايتش از پيش داستان خود، اين بار موفق مي شود تمام تقصيرهاي ناشي از ناملايمات گذشته زندگي اش را بر دوش خود نبيند. او در اين بازسازي روايي موفق مي شود که يک بار ديگر داستان زندگي خودش را، اين بار از زاويه ي ديگر تعريف کند و به اين ترتيب نقاط داستان زندگي خود را با اين روش، قابل مشاهده کند و روايت خود را از زندگي اش در اين فرايند تعريف و باز تعريف کامل کند.
4-در فرايند روايت درماني، که جان با کمک کنستانس در فيلمنامه طلسم شده از سر مي گذراند او موفق مي شود به يک ساختار زيرين يا يک کلان روايت تازه از زندگي اش دست يابد. او متوجه مي شود که در کلان روايتي که تاکنون از زندگي خود در دست داشته ساختار زيرين را گناه و تقصير تمام و کمال خودش شکل مي داده است. اما مجموعه رويدادهايي که در فيلمنامه رخ مي دهد، سرانجام او را به اين عقيده مي رساند که بايد اين ساختار ذهني نادرست را کنار بگذارد و خود را از سيطره کلان روايت سابقي که در ذهن از زندگي اش داشته رها سازد. جان در اين فرايند روايت درماني مي فهمد که بايد روايت هاي ناخوشايند زندگي خود جدا کند. او به اين نتيجه مي رسد که اتفاقات ناخوشايند زندگي گذشته اش، هر چند که به هر حال قابل چشم پوشي نيستند، اما با او ارتباط گناه آلودي ندارند و او نبايد بار گناه ناشي از آنها را بر دوش کشد. بنابراين به تدريج تشويق مي شود که به رواي مثبت تري از زندگي اش دست يابد که مطابق با شرايط آرماني تري است.
5-جان در اين فرايند روايت درماني تلاش مي کند که زندگي خود را تفسيري جديد کرده، داستان زندگي خود را از زاويه اي جديد تعريف کند به عبارت ديگر او که تاکنون خود را قهرمان داستان خاص مي پنداشته، اکنون تلاش مي کند که قهرمان ديگري باشد. به اين ترتيب به خود مي قبولاند که داستاني که تاکنون از گذشته زندگي خودش باور داشته، واقعاً مربوط به زندگي خودش نيست. کشته شدن برادرش در کودکي او تنها يک تصادف و اتفاق شوربختانه بوده و او اصلاً در قتل دکتر ادواردز در گذشته نزديکش نقشي نداشته، چون قاتل واقعي، دکتر مارچيسون و انگيزه قتل، رقابت هاي حرفه اي بوده است.
6- جان با طي مسيري که در فيلمنامه مي پيمايد، به ماهيت واقعي تجاربش از زندگي پي مي برد. او متوجه مي شود که آن داستاني که تا به حال از گذشته خود در ذهن داشته، به خاطر احساس گناه بيش از حد و اندازه اش، دقيقاً منطبق بر واقعيت تجربه اش از آن اتفاق نبوده است. در واقع جان از آن چه در گذشته رخ داده يک روايت جعلي در ذهن خود ساخته بوده و فرايند « روايت درماني » کنستانس به او اجازه مي دهد که بتواند روح و روانش را از پيله و زندان اين روايت جعلي خارج کند. پس اين بار به صورت شفاف و فارغ از خواب و خيال ها، توهمات و کابوس هاي گذشته تلاش مي کند به يک روايت واقعي از آن چه در گذشته برايش رخ داده دست يازد. در اين فرايند روايت درماني کنستانس تلاش مي کند ديدگاهي عيني و بيروني نسبت به رويدادهاي گذشته به جان بدهد تا جان، ديدگاه توهمي و ذهني اش را نسبت به اين رويدادها کنار بگذارد. يعني به آن تجارب از زاويه نگاه فردي ديگر بنگرد که خارج از اين روايت ايستاده است.
در اين روند است که جان بلنتاين فيلم طلسم شده بالاخره مي فهمد که هستي خودش نيست که مشکل ساز است. بلکه او به عنوان يک انسان که هستي اي دارد، مشکلي هم دارد، که اين مشکل قابل رفع است. ( به اين موضوع، در اين جملات ميان نويس ابتدايي فيلم هم توجه مي شود که انسان ها، گناه کاران بالفطره نيستند. ) بنابراين جان مي تواند با پشت سرگذاردن اين تجارب جديد، به کمک کنستانس، کنترلي مجدد را روي زندگي خود به دست آورد و اين موقعيت تازه کنترلي به او اجازه مي دهد که دوباره به زندگي عادي و معمولي اش بازگردد. به اين ترتيب است که جان در پايان فيلم مي تواند به طور کامل به کنستانس دل دهد، در حالي که از بند و بست عقده ها و گره هاي روحي سابق آزاد شده است.
در فيلمنامه مارني، فرايند روايت درماني تقريباً مشابه با طلسم شده رخ مي دهد. منتها بين اين دو فرايند روايت درماني در اين دو فيلمنامه تفاوتي وجود دارد. اين تفاوت، آن است که در مارني تنها يک نقطه پوشيده شده در پيش داستان شخصيت وجود دارد و آن هم مربوط به گذشته دور و زمان کودکي مارني است. همان گونه که در فيلم طلسم شده هر نوع تصوير خطوط موازي براي جان بلنهايم، يادآور مغشوش اين نقطه مبهم پيش داستان است، در مارني نيز همه رنگ هاي سرخ تند به چنين يادآوري اي ختم مي شود. هم چنين، همه رعد و برق ها حامل چنين تداعي هايي براي مارني هستند. علاوه بر اين در فيلم مارني هم شخصيت بيمار بارها خواب هايي مي بيند، اما برخلاف طلسم شده اين خواب ها به تصوير کشيده نمي شوند. در مارني کنشي تکرارشونده در زمان حال وجود دارد که ناشي از بيماري روحي و پيش داستان شخصيت است. اين کنش تکرار شونده، سرقت مارني از مکان هايي است که در آن ها کار مي کند. اين سرقت ها، فاقد از دغدغه هاي مادي، دليل مهم ديگري هم دارد و آن، تلاش مارني براي آزار دادن مردهاست. در اين جا هم مارک راتلند که به مارني علاقه مند شده با روايت درماني تلاش مي کند مارني به روايتي درست و عيني از پيش داستان خود برساند.
دو نکته مشترک ديگر در اين دو فيلمنامه هست که به عنوان نشانه هاي مهم، از جمله مختصات يا عناصر متشکل فرايند روايت درماني در اين دو محسوب مي شود: اول: درون مايه « عشق » به عنوان يک عامل يا کنش گر اصلي روايت درماني. در طلسم شده شخصيت کنستانس پترسون، يک پزشک روان کاو است. اما آنچه موجب پيگيري اش براي درمان جان بلنتاين مي شود، نه يک رابطه عاطفي عمومي، ميان بيمار و پزشکش، که يک رابطه عاطفي خاص ميان يک زن و مرد دل داده است. البته در طلسم شده زمينه دراماتيک براي شکل گيري اين رابطه عاطفي خاص، يک کلينيک روان پزشکي است. بنابراين، به هر حال نقطه عزيمت کنستانس براي روايت درماني جان، در بافت مکاني روان کاوانه رخ مي دهد. حال اين که در فيلمنامه مارني شخصيت مارک راتلند اصلاً ارتباطي با روان کاوي ندارد و او مدير يک شرکت تجاري است. بنابراين در اين فيلمنامه تنها همان رابطه عاطفي خاص منجر به روايت درماني راتلند براي مارني مي شود. در هرحال، « عشق »، به عنوان « ابررويداد »، نيروي محرکه اصلي براي کنش عمده شخصيت هاي کنستانس و مارک در هر دو فيلمنامه طلسم شده مارني است. به طوري که در نهايت مي توان گفت، آن چه عامل اصلي پر شدن خلأهاي روايتي در پيش داستان شخصيت ها مي شود، همين عشق و دلدادگي است. اين روايت عاشقانه همان مضمون ثابتي است که در نهايت تمام رويدادها از لحاظ منطقي و زماني به هم مرتبط مي کند و به آنها به عنوان يک کل منسجم تشکل مي دهد. در يک جمله کوتاه، همين عشق است که در پايان جهان داستان فيلم را کامل مي کند.
دوم: درون مايه « سفر » به عنوان يک کنش گر يا عامل مکمل روايت درماني. در هر دو فيلمنامه طلسم شده و مارني زوج هاي اصلي براي کشف پيش داستان که قرار است روايت را کامل کند، مجبور به سفرهايي هستند. استوارت ويتيلا در کتاب اسطوره و سينما مراحلي را براي سفر قهرمان هاي سينمايي ذکر کرده که متضمن « چرخه شخصيت » است و يادآور شده که شخصيت با از سرگذارندن اين مراحل، در واقع مراحل رشد و کامل شدن خود را طي مي کند. بسياري از اين مراحل را مي توان در سفرهاي دو زوج فيلمنامه هاي طلسم شده مارني نيز بازيافت. به عنوان يک نمونه مي توانيم از مرحله « ملاقات با استاد » نام ببريم که در فيلم طلسم شده همان ملاقات با الکس است؛ يک روان کاو پير که کنستانس روزگاري دستيارش بوده است. در مارني اين مرحله وجود ندارد، چون وجود استاد مستلزم اتکا و اعتماد کردن به اوست. در دنياي ساده و بي گناه کنستانس و جان، امکان نمودار شدن چنين استادي هست، در حالي که در جهان پر از دروغ و فريب مارني و مارک چنين امکاني نيست. با اين وجود، در پايان اين سفر، مارني و مارک هم شايستگي آن را مي يابند که به مرحله پاداش برسند. مرحله پاداش هم بهبودي جان و مارني است که حاصل کامل شدن پيش داستان و در نتيجه روايت آنهاست و به وصال کامل دو زوج دل داده مي انجامد که يک نمود تمام عيار تکامل روايت هاي کلاسيک، در پايان آن هاست.

پي نوشت ها :

1. بخش نظري اين مقاله ( مبحث « روايت درماني » ) مديون شرکت نگارنده در دوره « نظريه روايت »، تدريس شده توسط دکتر امير علي نجوميان در شهر کتاب شهيد بهشتي است، که به اين وسيله از اين استاد گرامي تشکر و قدرداني مي شود.
2. اين فرايند، معادل فرايند « کاتارسيس » يا « والايش » در تراژدي نيز مي تواند انگاشته شود که ارسطو در کتاب فن شعر خود از آن ياد کرده است. از ديدگاه ارسطو تراژدي با برانگيختن عواطفي چون ترحم و ترس، موجب تصفيه روان انسان از آن ها مي شود. به عبارت ديگر با ايجاد ميزان مهار شده اي از بيماري و سپس تصفيه آن، بيماري را شفا مي بخشد. در فيلمنامه هاي ياد شده نيز واداشتن شخصيت ها به يادآوري پيش داستانشان، معادل تزريق ميزان مهار شده اي از بيماري به آن هاست که موجب تصفيه کل بيماري و شفاي آن ها مي شود.

منبع مقاله :
ماهنامه فيلم نگار، شماره 135 و 136



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.