12 سال بردگي / 12YEARS A SLAVE

متن کامل فيلمنامه 12 سال بردگي

برنده جوايز اسکار بهترين فيلمنامه اقتباسي ( جان ريدلي ) فيلم و بازيگر زن مکمل ( لوپيتا نيونگ اُ ) و نامزد شش جايزه ديگر برنده جايزه گلدن گلوب بهترين فيلم برنده جوايز بهترين فيلمنامه اقتباسي و فيلم از جوايز...
يکشنبه، 16 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
متن کامل فيلمنامه 12 سال بردگي
 متن کامل فيلمنامه 12 سال بردگي

 

مترجم: علي افتخاري




 

 12 سال بردگي / 12YEARS A SLAVE

مشخصات فيلم:

فيلمنامه نويس:

جان ريدلي بر مبناي کتاب 12 سال بردگي نوشته سالمون نورثاپ

کارگردان:

استيو مک کويين

موسيقي:

هانس زيمر

مدير فيلم برداري:

شان بابيت

تدوين:

جو واکر

طراح صحنه:

آدام استاکهاوزن

طراح لباس:

پاتريشيا نوريس

بازيگران:

چوئيتل اجيوفور ( سالومن نور ثاپ )، ميشائل فاسبندر ( ادوين اپس )، لوپيتا نيونگ اُ ( پتسي )، سارا پالسن ( خانم اپس )، بنديکت کامبربچ ( ويليام فورد )، براد پيت ( ساموئل بس )، پل دانو ( جان تيبيتز )، پل جياماتي ( تئوفيلوس فريمن )، گارت ديلاهانت ( آرمزبي )، آلفره وودارد ( هريت شاو )
توليد 2013 آمريکا و بريتانيا، 134 دقيقه

جوايز:

برنده جوايز اسکار بهترين فيلمنامه اقتباسي ( جان ريدلي ) فيلم و بازيگر زن مکمل ( لوپيتا نيونگ اُ ) و نامزد شش جايزه ديگر برنده جايزه گلدن گلوب بهترين فيلم برنده جوايز بهترين فيلمنامه اقتباسي و فيلم از جوايز انتخاب منتقدان فيلم رسانه اي برنده جوايز اسپيريت بهترين فيلمنامه و فيلم بلند داستاني يکي از 10 فيلم برتر سال 2013 به انتخاب هيئت ملي نقد آمريکا برنده جوايز بهترين فيلمنامه اقتباسي، فيلم از جوايز جامعه منتقدان فيلم آن لاين برنده جايزه بهترين فيلم به انتخاب انجمن تهيه کنندگان آمريکا و...
***
تصوير روشن مي شود.

داخلي خانه شهري / اتاق مطالعه- روز

اوايل آوريل 1841
از نزديک دو دست سياه را مي بينيم که يک پاکت به دقت بسته شده را که داخل آن سيم هاي ويولن است، باز مي کند. تصوير به دستاني قطع مي شود که سيم هاي ويولن را وصل مي کند. ويولن خيلي گراني نيست، اما ويولن خيلي خوبي است. تصوير به نمايي باز از اتاق مطالعه قطع مي شود. سالومن نورثاپ، ويولن به دست روي يک صندلي نشسته است. او مردي است که سال هاي پاياني دهه سوم زندگي خود را مي گذراند. همه چيز سالومن، چهره و رفتارش، متمايز است، اما در عين حال، بيش از حد قوي و پر طاقت به نظر مي رسد، کسي که سختي هاي دوران خود را مي شناسد. سالومن به آرامي شروع به نواختن ويولن مي کند، انگار بخواهد سيم ها و کوک بودن آنها را امتحان کند. وقتي از نتيجه کار راضي مي شود، با شدت و حدت شروع به نواختن مي کند. در همان حال که او مي نوازد، تصوير قطع مي شود به:

داخلي خانه / اتاق پذيرايي - غروب

در فضايي زنده و شاد هستيم. داخل يک خانه نسبتاً با شکوه يک مهماني شام برپاست. هشت زوج در ميان شرکت کنندگان هستند. همه سفيد و همه بيست و چند ساله، مردان و زنان لباس هاي بسيار خوبي به تن دارند. بايد حس کنيم که آن ها آدم هاي پولدار هستند. اسباب و اثاثيه کنار گذاشته شدند. در اين لحظه زوج هاي جوان حلقه اي شکل داده اند. آن ها با آهنگ ساز سالومن به حرکت در مي آيند که ادامه قطعه اي است که سالومن در سکانس قبل مي نواخت. آهنگ سالومن تمام مي شود و مهمانان مشتاقانه او را تشويق مي کنند. تشويق ها با تشکر و تبريک هاي شخصي از طرف همه همراه مي شود. کاملاً آشکار است که با وجود تفاوت نژادي مهمانان و سالومن، آن ها استعدادهاي او را خيلي تحسين مي کنند.

داخلي خانه نورثاپ / اتاق خواب - صبح

صبح شنبه است. آن، همسر سالومن چند سال از او جوان تر است. بچه هاي نورثاپ را هم مي بينيم: مارگارت که هشت ساله است و آلونزو که پنج سال دارد. آن ها بچه هايي خوش قيافه هستند و خوب تعليم ديده اند. آن بچه ها را مرتب مي کند. کار او تمام مي شود. او بلند مي شود و پشت بچه ها مي ايستد، انگار که بخواهد با آن ها عکس بگيرد. همه براي لحظه اي منتظر مي مانند، بعد سالومن وارد هال مي شود. او مي ايستد و با تحسين به خانواده اش نگاه مي کند، نگاهي توأم با تأکيد. نه اين که او به آن ها عشق نمي ورزد. قطعاً عاشق آن هاست، اما در اين لحظه او واقعاً بزرگ ترين دستاورد خود را تحسين مي کند؛ خانواده اي که سالم و سرحال و تأمين شده است. او پيش بچه ها مي رود و به هر يک سکه اي مي دهد. بعد پيش آن مي رود و گونه اش را مي بوسد. بچه ها با ديدن اين صحنه مي خندند.

خارجي - خيابان - روز

سالومن و خانواده اش از خيابان ها و باغ هاي ساراتوگا مي گذرند. امروز صبح خيابان ها حسابي شلوغ است و مردم در حال قدم زدن هستند. بيشترشان سفيدپوست هستند، اما در بين آن ها سياه پوستان را هم مي بينيم. آن ها سياهان آزاد هستند که تقريباً به راحتي - هر چند نه هميشه به طور کامل با سفيدان قاطي شده اند. البته چند برده سياه پوست را هم مي بينيم که همراه اربابان سفيدپوست خود در حال عبور هستند. اين زوج ها بيشتر جنوبي اند و با وجود اين واقعيت که سياهان برده هستند، آن ها به لحاظ فيزيکي، رنج کشيده با دستان پينه بسته نيستند. آن ها لباس هاي خوب به تن دارند و ظاهرشان جوري است که انگار زندگي آساني دارند. سالومن و خانواده اش به تقاطعي مملو از اسب و درشکه مي رسند. سالومن و بچه ها به راحتي از روي پِهِن مي پرند.
آن مي ايستد و از سالومن مي خواهد به او کمک کند.
آن: سالومن...
سالومن به سمت همسرش برمي گردد و لبخند زنان به او مي گويد بپرد.
سالومن: بيا. آن: بپر.
بچه ها هم لبخند مي زنند و مادرشان را تشويق مي کنند.
آلونزو: بپر، مي توني.
مارگات: من رد شدم. تو هم مي توني.
آن: لباس هام رو خراب نمي کنم. من رو بگيرين!
سالومن جلو مي رود و بازوهاي آن را مي گيرد. کمي شيطنت در چشمان اوست. آن کمي جدي به همسرش نگاه مي کند. سالومن به اين نگاه پاسخ مي دهد.
سالومن: مي گيرمت، آن. مي گيرمت.
آن بار ديگر با کمي جديت به او نگاه مي کند.
آن: مي دونم.
آن مي پرد. سالومن او را مي گيرد و با تشويق بچه ها او را هدايت مي کند. کار تمام شده است. در همان حال که سالومن و خانواده اش از خيابان مي گذرند، ميان برده هايي که مي بينيم توجهمان به يک نفر جلب مي شود. او جاسپر است. جاسپر همان طور که پشت اربابش حرکت مي کند، سالومن و خانواده اش را مي بيند که وارد يک مغازه مي شوند. کنجکاوي او نسبت به اين خانواده بسيار خوش قيافه و هماهنگ آشکار است. در حالي که حواس ارباب جاسپر جاي ديگري است، او مي ايستد و با تحسين نگاه سالومن و خانواده اش را نگاه مي کند. ناگهان صدايي شنيده مي شود.
يک صدا ( بيرون تصوير ): جاسپر! بيا!

داخلي - مغازه - کمي بعد

ما داخل مغازه آقاي سيفاس پارکر هستيم؛ مردي سفيدپوست که کالاهاي عمومي مي فروشد. سالومن او را صدا مي کند:
سالومن: آقاي پارکر.
پارکر: آقاي نورثاپ. آقاي نورثاپ.
بچه هاي نورثاپ پول به دست به سرعت در مغازه چرخ مي زنند تا براي خود خريد کنند.
آن به لباس هاي ابريشمي و پارچه ها نگاه مي کند. پارکر به سالومن پيشنهاد مي دهد.
پارکر ( ادامه مي دهد ): يک کراوات جديد مي خواين، سالومن؟ ابريشم خالص. فرانسويه.
سالومن: يه ساک مسافرتي واسه خانم مي خواين.
پارکر: يه سال گذشت؟ مي رين سندي هيل؟
آن: بله.
آقاي پارکر با يک ميله بلند از طبقه بالاي قفسه يک ساک مسافرتي برمي دارد.
پارکر: يه چيز مناسب سبک شما، اما اون قدر مقاوم هست که تو يه سفر 40 مايلي به کار بياد.
آقاي پارکر کيف را به آن مي دهد. آن خيلي زود کيف را مي پسندد.
آن: قشنگه.
سالومن ( محتاطانه ): قيمتش چنده؟
آن: مي خريمش. بچه ها، بياين ببينين پدرتون چي براي من خريده.
در همان حال که بچه ها به طرف پدر و مادرشان مي دوند تا هديه جديد را ببينند، از کنار جاسپر رد مي شوند که به آرامي وارد مغازه شده است. پشت صندوق عکسي از ويليام هنري هريسن را مي بينيم که دور آن يک پارچه کرپ مشکي کشيده شده است. کنار کتاب يک دفتر قرار دارد. آقاي پارکر از سالومن مي خواهد:
پارکر: ممنون مي شم کتاب تسليت ما رو امضا کنين. اميدوارم يه جوري برسونيمش دست خانم هريسن. اين روزها روزهاي غمناکي براي ملت ماست.
سالومن: بله، حتماً. بيچاره خانم هريسن و بچه هاش. اميدوارم روزهاي شادتري پيش رو داشته باشيم.
جاسپر وحشت زده و خجالتي به نظر مي رسد. انگار بخواهد وارد بحث شود، اما نمي داند چطوري. پارکر که متوجه جاسپر شده، مي گويد:
پارکر: يه لحظه، آقا. الان ميام خدمتتون.
سالومن: اگه بتونيم درباره قيمت بحث کنيم...
پارکر: معذرت مي خوام آقاي نورثاپ. يه مشتري منتظره. خوش آمديد، آقا.
سالومن ( با حس نيت رو به جاسپر ): خريد خوبي داشته باشين، اما حواستون به کيف پولتون باشه.
پارکر: به مزخرفات آقا توجه نکنيد. الان، ميشه يک کراوات جديد بهتون نشون بدم. ابريشم خالص...
پيش از اين که پارکر بتواند حرفش را تمام کند، در باز مي شود.
فيتزجرالد، ارباب جاسپر است. او عبوس و آشکارا ناراحت است.
فيتزجرالد: جاسپر! ( به پارکر ) ببخشين مزاحم شديم.
سالومن: مزاحمتي نيست.
فيتزجرالد به سالومن نگاه مي کند. نگاهي سرد انگار بخواهد بگويد که با او نبوده و علاقه اي ندارد با يک سياه پوست حرف بزند. او بار ديگر به پارکر نگاه مي کند.
فيتزجرالد: روز خوش، آقا.

داخلي - خانه نورثاپ / اتاق ناهارخوري - غروب

آن در آشپزخانه مشغول است. شام تقريباً آماده شده است. در همين حال، سالومن پشت ميز نشسته و روزنامه مي خواند. او براي بچه ها اخبار مربوط به مراسم تدفين رئيس جمهور هريسن را مي خواند که به تازگي از دنيا رفته است.
سالومن: « رئيس جمهور فقيد ما دنيا را ترک کرد. »
سالومن از ابتداي مطلب شروع به خواندن مي کند.
سالومن ( ادامه مي دهد ): ديروز صبح، از طلوع خورشيد، زنگ ها به آرامي به صدا درآمدند و در نهايت با شليک گلوله ها اعلام شد که به زودي قبر امانتي خود را دريافت خواهد کرد. از شهر ما همين طور از تمام ملت ما خواسته شد براي درگذشت يک مرد بزرگ و خوب گريه کنند؛ ويليام هنري هريسن.
براي مدتي طولاني سکوت برقرار است. خانواده براي صرف شام آماده مي شوند. سپس مارگارت مي گويد:
مارگارت: مي شه دوباره بخوني؟
آن: الان نه، عزيزم.
آن وارد اتاق ناهارخوري مي شود و يک مرغ بزرگ کنار ميز مي گذارد. در همان حال که آن مي نشيند، همه سرهايشان را پايين مي اندازند و دعا مي خوانند.
مارگارت: به خاطر غذا که گرسنگي ما را برطرف مي کند، به خاطر استراحت کردن که براي ما آرامش مي آورد، به خاطر خانه ها که خاطرات در آن باقي مي مانند، به خاطرهمه اين ها سپاس گزاريم.
همه: آمين.
سالومن: مارگارت، فوق العاده بود.
مارگارت: ممنون، بابا.
سالومن: آلونزو، تو نمي خواي چيزي بگي؟
آلونزو: بله، من به مامان کمک کردم تا اين رو درست کنه.
آن: بله، و خيلي هم کمک کردي. به خصوص وقتي مي خواستم سس گوشت رو درست کنم.
مارگارت: بابا، خيلي دوست دارم ياد بگيرم ويولن بزنم.
بهم ياد مي دي؟
آلونزو: من هم همين طور!
مارگارت: بله، اما من زودتر به بابا گفتم.
سالومن: هر دوتون آروم باشين. بعد از اين شام فوق العاده اولين کلاس رو تشکيل مي ديم. اما الان بياين شروع کنيم به خوردن.
خانواده شام را صرف مي کنند. با صحنه اي گرم و پر از شادي رو به رو هستيم.

داخلي - خانه نورثاپ - شب

سالومن و آن به سختي بچه هاي تخس را روانه تخت خواب هايشان مي کنند. بچه ها پتو را روي خود مي کشند و هر يک پدر و مادرشان را مي بوسند. آن شمع را فوت مي کند. اتاق تاريک مي شود. در سايه سالومن را مي بينيم و آن را هر دو از اين هداياي ساده و زيبا، يعني بچه هايشان لذت مي برند.

داخلي - خانه نورثاپ - شب

اکنون آن و سالومن با هم تنها هستند. آن ها نه تنها از نظر فيزيکي و احساسي به هم نزديک هستند، بلکه واقعاً از بودن با همديگر احساس راحتي مي کنند. آن ها کاملاً نمونه زوجي هستند که براي يکديگر ساخته شده اند. آن ها براي مدت طولاني به هم نگاه مي کنند.
سالومن ( به شکل خنده داري غمگين ): سه هفته. دو روز.
آن: يه رسمه. موندم بدون من چي کار مي کني؟
سالومن: بي کار نمي مونم.
سالومن سرش را پايين مي اندازد.
آن: عزيزم، پول خوبي توش هست.
سالومن: کاش مجبور نبودم هنر آشپزي تو رو با بقيه تقسيم کنم.
آن خيره به سالومن نگاه مي کند.
آن: مجبور نيستي.

خارجي - خانه نورثاپ - صبح

بيرون خانه نورثاپ هستيم. يک درشکه با راننده اش منتظر است. آن و بچه ها لباس سفر به تن دارند. آن ساک مسافرتي جديدش را دستش گرفته است. راننده ساک ها را در درشکه جا مي دهد. آن همسرش را مي بوسد.
سالومن: مراقب خودتون باشين.
آن: مراقب خودت باش.
آن و بچه ها سوار درشکه مي شوند. درشکه راه مي افتد. سالومن با مهرباني براي همسر و فرزندانش دست تکان مي دهد.

خارجي - پارک - روز

سالومن دارد قدم مي زند. او از کنار دو مرد مي گذرد که دارند با آقاي مون حرف مي زنند؛ مريل براون و آبرام هميلتن. براون حدوداً 40 ساله است با چهره اي که زيرکي و هوش از آن مي بارد. هميلتن تقريباً 25 سال دارد، مردي بور با چشمان روشن. هر دو خوب به نظر مي رسند، هر چند لباس هايشان کمي پر زرق و برق است. هميلتن رفتارش کمي زنانه است. مون، سالومن را مي بيند.
آقاي مون: انگار موش رو آتش زدن... خودش اومد. آقاي نورثاپ... ! بايد با اين آقايون آشنا بشين. آقايون براون و هميلتن.
براون: آقا.
آقاي مون: آقاي نورثاپ، اين آقايون داشتن در مورد افراد متمايز تحقيق مي کردن و من دقيقاً چند دقيقه قبل داشتم بهشون مي گفتم سالومن نورثاپ يه نوازنده ماهر ويولنه.
هميلتن: درسته. همين رو مي گفتن.
سالومن: آقاي مون خيلي بزرگوارن.
براون: با در نظر گرفتن بزرگواري ايشون و شکسته نفسي شما، مي تونيم مزاحمتون بشيم و خواهش کنيم کمي از وقتتون رو به ما بدين، آقا؟

خارجي - پارک - ادامه

در يک فضاي سبز هستيم. سالومن، براون و هميلتن روي نيمکت نشسته اند.
سالومن: سيرک؟
هميلتن: شرکت ما الان در شهر واشنگتنه.
براون: سيرک خيلي کلمه محدودي براي توصيف گروه با استعداد و شاديه که ما باهاشون سفر مي کنيم. اين يه صحنه تماشايي بي شباهت با چيزهاييه که قبلاً ديديم. مخلوقاتي از سياه ترين بخش هاي آفريقا که انسان متمدن تا الان نديده. آکروبات هايي از مشرق زمين که مي تونن به عجيب ترين اشکال ممکن خودشون رو پيچ و تاب بدن.
هميلتن: و من و آقاي براون در کنار هم هستيم. ايشون در زمينه هنر تردستي يه استاد با شهرت بين المللي هستن.
براون: ما يه مدت کوتاه از شرکت جدا شديم تا با نمايش هاي خودمون کمي پول دربياريم و الان دوباره داريم به شرکت ملحق مي شيم.
هميلتن: براي همين داشتيم از آقاي مون سؤال مي کرديم...
براون: بله. براي تهيه موسيقي کار وقت خيلي کمي داريم. آدم هاي واقعاً با استعداد خيلي کم پيدا مي شن.
سالومن: ممنون آقا...
براون: اگه بتونيم شما رو راضي کنيم با ما به نيويورک بياين، براي هر روز همراهي يه دلار و براي هر شب اجرا سه دلار بهتون مي ديم. گذشته از اين، هزينه بازگشت شما از نيويورک به اين جا ساراتوگا با ماست.
سالومن: متوجه هستين که اين پيشنهاد خيلي ناگهاني مطرح شده.
هميلتن: بهش به عنوان يه فرصت براي ديدن کشور نگاه کنين...
سالومن: پيشنهاد جالبيه.
هميلتن: اگه راهي هست که اين رو در نظر بگيرين...
سالومن براي آخرين بار کل معامله را ارزيابي مي کند.
سالومن: مبلغي که مطرح کردين به اندازه کافي وسوسه انگيزه. گذشته از اين دوست دارم متروپليس رو ببينم.
هميلتن: خوشحاليم آقا. خيلي خوشحاليم. پس اين رو به برنامه هاي سفرمون اضافه مي کنيم...
براون: دلمون مي خواد با عجله راه بيفتيم.
سالومن: از بخت خوب همسر و بچه هاي من الان سفر هستن. در مورد برنامه هامون براشون مي نويسم.
براون: عاليه! خواهش مي کنم وسايلتون رو جمع کنين تا بتونيم بقيه کارها رو انجام بديم.

داخلي - خانه نورثاپ / اتاق خواب - ادامه

سالومن وسايلش را جمع مي کند: لباس هايش را در يک کيف مسافرتي مي گذارد و ويولنش را هم برمي دارد.

داخلي خانه نورثاپ / اتاق مطالعه - ادامه

سالومن دارد نامه مي نويسد. او چند خط نوشته است، اما فکر بهتري دارد. او کاغذ را پاره مي کند و دور مي ريزد. اين حس به ما دست مي دهد که توان برقراري ارتباط از طريق نامه در سالومن گم شده است. اين نکته در آينده نزديک اهميت زيادي پيدا مي کند.

خارجي - خانه نورثاپ / داخلي - درشکه - ادامه

سالومن کيف به دست وارد درشکه مي شود. براون و هميلتن منتظرش هستند. آن ها سوار درشکه اي سرپوشيده هستند که يک جفت اسب اصيل آن را مي کشند.
هميلتن: نامه ننوشتي؟
سالومن: نيازي نيست. من و خانواده م هم زمان برمي گرديم.
براون: پس بريم.

داخلي - نوشگاه - غروب

اواخر آوريل 1841
داخل يک نوشگاه کنار جاده هستيم. اين جا جايي براي نوشيدن و تفريح و کمي بيش از اين است. در همان حال که سالومن ويولن مي نوازد، براون و هميلتن دو نفري براي تماشاگران پراکنده برنامه تردستي اجرا مي کنند.

داخلي - نوشگاه - ادامه

نمايش تمام شده است. سالن تقريباً خالي است. سالومن، هميلتن و براون نشسته اند و شام مي خورند. هميلتن و براون مي نوشند، اما سالومن باز هم پرهيز مي کند. در شرايطي که سالومن هم چنان آرام است، هميلتن و براون از اين که پول کمي از نمايش در آمده، خود را نااميد نشان مي دهند.
هميلتن: هيچ کدومشون انعام اضافي ندادن. انتظار دارن مجاني سرگرم بشن.
براون: و هر چند بيشتر از پولي که دادن براشون برنامه اجرا کرديم، يه ذره هم راضي نبودن.
سالومن: اين حس و حال، طبيعيه. اون قدر غصه هست که جايي براي باري و شوخي نمي مونه.
هميلتن: واقعاً معذرت مي خوام سالومن. بهت قول يه فرصت خوب داده بوديم، اما هيچي گيرت نيومد.
براون: اين فرصت با سيرک به دست مياد. ما يه نمايش دو نفره داشتيم که تبليغي هم براش نشده بود. چه انتظاري داشتيم؟ اما سيرک خودش تبليغ مي کنه.
هميلتن: درسته.
براون: درباره سيرکي که باهاش در ارتباطيم، برات گفته بودم. مخلوقاتي از سياه ترين بخش هاي آفريقا. آکروبات هايي از مشرق زمين که...
سالومن: توضيح داده بودي، بله.
براون: بله، بايد سريع به واشنگتن برگرديم. سالومن... فکر کنم الان ديگه به اندازه کافي با هم آشنا شديم، اما جسارتاً حاضري با ما سفر کني؟
سالومن به اين ايده مي خندد.
هميلتن: سرگرم کردن در نوشگاه ها و مسافر خونه ها سرجاش، اما مردي با توانايي هاي تو استحقاق چيزهايي بهتر از اين رو داره.
براون: گوش کن. گوش کن.
هميلتن: مهم تر اين که واسه خودت اسم و رسمي به هم مي زني. سيرک دنبال کساييه که بيشترين شهرت رو دارن. يه معرفي اين جا و اون جا مي تونه يه عمر پاداش به همراه داشته باشه. الان وقتشه. الان که خانواده ات نيستن، فرصت خودش بهت رو آورده.
براون: اين رو در موضع هنرمندهايي مثل خودت همين طور دو تا تاجر مي گيم. حداقل، ارزش داره تلاش کني.
سالومن: نمايشتون دل چسبه. در شرايطي که خانواده م به زودي برمي گردن، شايد بتونم يه بار امتحانش کنم.
هميلتن: آه. خيلي خوبه، آقا. خيلي خوب. تا حالا اين قدر هيجان زده نشده بودم.
براون: اين وسط يه مشکل هست. اگه قراره با ما باشي، بايد مدارکي رو که نشون مي ده آزاد هستي، همراه خودت بياري.
سالومن: لازم نيست.
براون: اين جا تو نيويورک، نه، اما ما به ايالت هاي برده دار مي ريم و به عنوان احتياط بايد همراهمون باشه. به نفع همه مونه که مجبور نشيم نگران سلامت تو باشيم.
هميلتن: کاري که با شش شيلينگ انجام مي شه، مي تونه از دردسرهاي بعدي جلوگيري کنه.
براون: صبح مي ريم اداره گمرک بندر و بعد راه مي افتيم. سفر کاري خوبي در پيش داريم.

خارجي - واشنگتن- روز

شهر مملو از جمعيت است. در اين لحظه افسوس و انتظار را مي توان در چهره مردم ديد. افسوس براي از دست دادن رئيس جمهور. خيلي ها سياه پوشيده اند و پارچه هاي سياه تقريباً همه جا آويزان است. بازوبندهاي مشکي را زياد مي توان ديد و پرچم آمريکا هم هر جا که هست، نيمه برافراشته است. گذشته از اين، تصاوير هريسن در جاهاي مختلف ديده مي شود. سالومن، هميلتن و براون با کالسکه از راه مي رسند.

داخلي - هتل گدسبي / اتاق ناهارخوري - غروب

سالني پر از جمعيت، شور و نشاط و دود. بسيار زنده. سالومن، هميلتن و براون يکي از چند گروهي هستند که در بار هتل نوشيدني مي خورند. تقريباً مانند ديگر قسمت هاي شهر نوارها و پارچه هاي مشکي همه جا در پس زمينه ديده مي شود. براون پشت ميز سکه ها به ارزش 43 دلار را مي شمارد. سالومن از اين همه پول حيرت زده شده است.
براون: 43 دلار. همه ش مال تو.
سالومن: اين خيلي بيشتر از دستمزدمه.
براون: باقيش رو بذار رو حساب پيش پرداخت سيرک. نمي تونم بهت بگم... راستش رو بخواي، دوست داشتم قيافه مديرمون رو وقتي داشتم توانايي هاي تو رو براش توضيح مي دادم، مي ديدي. خيلي سخت تونست جلوي خودش رو بگيره و هيجان زده نشه.
هميلتن: بايد دعوتش مي کردي شام با ما باشه.
براون: دعوت کردم. دعوت کردم، اما قبل از حرکت شرکت خيلي کارها بايد انجام بشه.
سالومن: آقايون...
براون: فردا بايد براي اولين اجرامون در واشنگتن آماده بشيم، اما امشب همه فکر و ذکرمون متوجه مرد بزرگيه که اين شهر براش يه مراسم يادبود پرابهت برگزار کرد. يه مرد خوب درگذشته. بيايين به ياد او بنوشيم.
هميلتن و براون هر دو ليوان هاي خود را بالا مي گيرند. سالومن با کمي اکراه همين کار را مي کند.
هميلتن: به سلامتي.
براون: يکي ديگه. رئيس جمهور فقيد ما استحقاقش رو داره که تا مي تونيم به سلامتيش بنوشيم.
هميلتن و براون بار ديگر مي نوشند. سالومن هم همين طور.

کوچه- ادامه

تصوير به سرعت به بيرون نوشگاه و به يک کوچه قطع مي شود. سالومن، براون و هميلتن را به صورت سايه نما مي بينيم. کوچه با چراغ هاي خيابان روشن است. حال سالومن اصلاً خوب نيست. او خم شده و حالت تهوع شديد دارد.
هميلتن: اشکالي نداره سالومن. خجالت نداره. اصلاً خجالت نداره.

داخلي- هتل گدسبي- پله ها

هميلتن و براون به سالومن کمک مي کنند از پله هاي مارپيچ بالا برود. رهگذراني که به طور اتفاقي از کنارشان مي گذرند، با تعجب به آن ها نگاه مي کنند.

داخلي - هتل گدسبي / اتاق سالومن- شب

هميلتن يک سلف دان نزديک تخت سالومن گذاشته است. سالومن روي تخت خوابيده و سرش گيج مي رود. هميلتن کنار او روي تخت نشسته و در همان حال که صورت عرق کرده سالومن را پاک مي کند، با مهرباني با او حرف مي زند.
هميلتن: ببخشين که من و براون برات خيلي خوش شانسي نياورديم، اما آب هاي خشمگين در نهايت آروم مي گيرن.
سالومن: ... خيلي... خيلي متأسفم...
هميلتن: هيش. نمي شنويم. چيزي نمي شنويم.
براون: بذار بخوابه.
هميلتن: هوم. شب رو خوب بخوابي. و فردا... فردا انگار زمين تازه شده باشه، خوب و سرحال هستي.
از نظر براون، هميلتن بيش از حد به سالومن نزديک شده است که اين خود خبر از چيزي مي دهد.
براون: هميلتن! کار بيشتري نمي تونيم براش انجام بديم.
هميلتن: واقعاً چه بد.
اين نااميدي هميلتن يک جورهايي عجيب به نظر مي رسد. او از روي تخت بلند مي شود. قبل از آن که خارج شود، يک شمع را فوت مي کند. اتاق کاملاً تاريک مي شود. براون و هميلتن از اتاق بيرون مي روند. سالومن روي تخت خوابيده و ناله مي کند. صداي او هر لحظه بيشتر از قبل، درماندگي او را نشان مي دهد.

داخلي- دخمه- برچ- سحر

سالومن چرخ مي زند و بيدار مي شود. او به تدريج متوجه شرايط جديد خود مي شود. او خود را در اتاقي تقريباً تاريک، به ابعاد حدوداً 12 فوت مربع با ديوارهاي سفت مي يابد. يک در ضخيم هست که به خوبي قفل شده است. يک پنجره هم هست که با نرده هاي آهني و کرکره پوشيده شده است. تنها وسايل داخل اتاق يک چهارپايه چوبي و يک اجاق کثيف است. همين که سالومن بلند مي شود، پي مي برد دستانش با زنجير بسته شده اند. زنجير به قفلي در زمين متصل است. پاهاي او هم در غل و زنجير است. سالومن ابتدا باورش نمي شود چه اتفاقي برايش افتاده است، اما اين حس اول جاي خود را به خشم و بعد به وحشت مي دهد. او زنجيرها را بلند مي کند و مي کوشد خودش را از آن ها رها کند. او با نااميدي کامل اين کار را انجام مي دهد. سالومن زنجيرها را تکان مي دهد. صداي زنجيرهاي فولادي در اتاق مي پيچيد. غل و زنجير گوشت تن سالومن را زخمي مي کنند. او بي توجه، ناله مي کند و فرياد مي کشد، اما نمي تواند خودش را رها کند. سالومن پس از چند دقيقه تلاش شديد، خسته مي شود، آرام مي گيرد و در نهايت از حال مي رود. و اين از حال رفتن با او مي ماند.

داخلي- دخمه- برچ- صبح

سالومن بار ديگر بيدار مي شود. او صداهايي را پشت در مي شنود... صداي پا. در باز مي شود. جيمز برچ که دخمه برده ها را اداره مي کند و ابنزر رادبرن که کارش زندانباني و نظارت است، وارد مي شوند. در همان حال که در باز مي شود، براي اولين بار نور به درون اتاق تاريک راه پيدا مي کند. اين درخشش براي چشمان سالومن دردناک است. برچ بدون اداي احترام يا چيزي شبيه آن مي پرسد.
برچ: خب، پسرم. الان حالت چطوره؟
سالومن تا جايي که مي تواند، بلند مي شود. او تمام توان خود را به کار مي گيرد تا چيزي را بگويد که به نظرش مهم است.
سالومن: من سالومن نورثاپ هستم. من يه مرد آزادم؛ ساکن ساراتوگا، نيويورک. همسر و بچه هام هم آزاد هستن. من مدارک دارم. شما حق ندارين من رو بازداشت کنين...
برچ: تو هيچ...
سالومن: و بهتون قول مي دم. قول مي دم بعد از آزادي اين اشتباه رو پي گيري نکنم.
برچ: مشکل رو حل کن. مدارکت رو نشون بده.
سالومن با اعتماد به نفس دستش را داخل جيب شلوارش مي کند. او يک جيب و بعد جيب ديگر را مي گردد. اما هر دو خالي هستند. سالومن با دقت مي گردد، اما مدارکش را آشکارا برداشته اند. حس اعتماد به نفس جاي خود را به ترس مي دهد. چه مدارکش را داشته باشد، چه نداشته باشد، او به راحتي تسليم نمي شود. برچ مي گويد:
برچ ( ادامه مي دهد ): تو يه مرد آزاد نيستي. و اهل ساراتوگا هم نيستي. تو اهل جورجيا هستي.
براي لحظه اي هيچ کلمه اي بين سه مرد رد و بدل نمي شود، اما سالومن و برچ خيلي جدي چشم در چشم هم دوخته اند. هيچ يک نگاهش را نمي دزدد. برچ بار ديگر مي گويد:
برچ ( ادامه مي دهد ): تو يه مرد آزاد نيستي. تو هيچي جز يه فراري جورجيايي نيستي.
برچ منتظر مي ماند تا سالومن تسليم شود. سالومن به هيچ وجه حاضر نيست تسليم شود. هر دو مرد براي مدتي طولاني جسورانه به هم نگاه مي کنند. هر دو آشکارا به لحاظ فکري به بن بست رسيده اند. برچ به طرف رادبرن مي رود و چيزي به او مي گويد که ما نمي شنويم. رادبرن از مقابل دوربين رد مي شود و با دو وسيله برمي گردد؛ يک پارو و يک شلاق. برچ بار ديگر مي گويد:
برچ ( ادامه مي دهد ): تو يه کاکاسياه فراري اهل جورجيايي.
سالومن صبورانه ايستاده است. او حرف نمي زند. دو مرد او را احاطه کرده اند. او را خم مي کنند. صورت سالومن رو به زمين است. لباسش هنوز به تنش است. رادبرن زنجيرهاي او را مي کشد. بدن سالومن خم مي شود. برچ بدون مقدمه با پارو به پشت سالومن مي کوبد. برچ بدون کلام او را مي زند. نه گوشه و کنايه اي، نه پوزخندي.
سالومن با هر ضربه فرياد مي زند. پشت او بلافاصله به خاطر ضربه ها و کبودي ورم مي کند. اين ضربه ها همين طور ادامه پيدا مي کند تا اين که برچ در حالي که خيس عرق شده، دست از زدن برمي دارد و نفس نفس زنان مي گويد:
برچ ( ادامه مي دهد ): هنوز اصرار مي کني يه مرد آزادي؟
سالومن: ... من... من اصرار مي کنم...
برچ متأسف مي شود، نه از روي هم دردي، بلکه بيشتر به اين خاطر که آن قدر خسته شده که ديگر توان ندارد سالومن را کتک بزند. با اين حال، انگار که بخواهد سر کار برگردد، دوباره شروع به زدن سالومن مي کند. برچ در همان که سالومن را مي زند، فرياد مي کشد:
برچ: تو يه برده اي. تو يه برده جورجيايي هستي!
برچ اين بار آن قدر سالومن را مي زند تا پارو از وسط نصف مي شود. برچ بعد شلاق را برمي دارد. او تقريباً بدون از دست دادن يک ضربه، سالومن را بي وقفه شلاق مي زند. ضربات به طور پياپي به پشت سالومن وارد مي شود. بار ديگر، دستان برچ خسته مي شود.
برچ ( ادامه مي دهد ): تو يه برده اي؟
سالومن: ... نه...
برچ بار ديگر شروع مي کند به شلاق زدن و دائم مي زند و مي زند. پشت سالومن اکنون پر از بريدگي و مملو از خون است. در نهايت، برچ ديگر نمي تواند شلاق بزند. عرق از سر و رويش بيرون مي زند و هوا را مي مکد. او فقط مي تواند وسايلش را بردارد و از اتاق خارج شود. رادبرن براي لحظه اي صبر مي کند. او آهن را از پاي سالومن باز مي کند و کمي هم پنجره را باز مي کند. او در همان حالي که اين کارها را انجام مي دهد، در حالتي ترحم آميز و مرموز مي گويد:
رادبرن: سياه هاي زيادي مثل تو ديدم. حالم بد مي شه. بعضي وقت ها مشکل حل مي شه و به خودم مي گم اين همه کتک و اذيت و آزار واسه چيه؟ همه چي همون طور تموم مي شه که بايد تموم بشه و خشونت واسه هيچيه. پس واسه چي بايد بي دليل دردسر درست کنيم؟ روحيه همکاري داشته باش تا نيازي نباشه اوضاع ناخوشايند بشه. ( مکث ) يا مي توني همچنين وضعيتي واسه خودت درست کني. مي ترسم با اين وضعيت زنده نموني که يک شنبه بعد رو ببيني.
رادبرن از اتاق بيرون مي رود. سالومن استراحت مي کند، اما استراحت به معناي شکست خوردن است. او سعي مي کند خودش را از زنجيرها رها کند، اما هر قدر تلاش مي کند، موفق نمي شود.
سالومن فرياد مي زند:
سالومن: کمکم کنين! يکي کمکم کنه!
اگر هم کسي صداي او را شنيده، واکنشي نشان نمي دهد. سالومن هم چنان به شکلي غم انگيز درخواست کمک مي کند.

خارجي- دخمه- برچ- ادامه

دوربين با يک نماي بسته از پنجره با کرکره هاي بسته و نرده دار دخمه برچ- صداي فريادهاي سالومن از اين محدوده فراتر نمي رود- بالا مي آيد و از ساختمان بالا مي آيد تا شهر را به تصوير بکشد. در دوردست آشکارا کاخ کنگره آمريکا را مي بينيم. اين نمادهاي آزادي کاخ سفيد و کاخ کنگره- با توجه به اسارت سالومن، مسخره جلوه مي کنند.

داخلي- دخمه- برچ- روز

الان روز است. در اتاقي که به محوطه راه دارد، باز است. نور سفيد بر سالومن مي تابد.

خارجي- دخمه- برچ / محوطه- روز

اين جا محوطه پشت دخمه برچ است. ديوارها آجري هستند. دو مرد و يک پسر بچه در محوطه هستند. کلمنس ري از همه بزرگ تر است. او حدوداً 25 ساله است. او تحصيل کرده است. جان ويليامز حدوداً 20 سال دارد. او برده به دنيا آمده و مثل يک برده تربيت شده است، اما تحصيل نکرده است و موقعيتي که گرفتارش شده، او را ترسانده است. در نهايت يک پسر بچه 10 ساله است که او را رندال صدا مي زنند. رادبرن هم هست. او چند سطل آب سرد آورده است. او آب را روي مردان مي ريزد.
رادبرن: خودتون رو بشورين.
مردان به شکلي تحقيرآميز خود را مي شويند.
رادبرن( ادامه مي دهد ): پسره رو هم بشورينوتميزش کنين.
سالومن صابون را برمي دارد و به رندال مي دهد.
رادبرن: بشورين. خودتون رو تميز کنين.
سالومن، رندال را مي شويد. رندال سردش است و راحت نيست. او به سالومن مي گويد:
رندال: مي دوني مامانم کي مياد؟
رادبرن: ساکتش کن!
وقتي رندال مي بيند سالومن جوابي براي او ندارد، گريه اش مي گيرد.
رندال: مامان... ! مامان! يعني مياد؟
سالومن همه تلاشش را مي کند که بچه کاري نکند که او را کتک بزنند.
سالومن: آروم باش، خواهش مي کنم.
رندال واقعاً غمگين است.
رندال: مامان!
سالومن براي اين که پسر بچه را آرام کند، حاضر است هر چيزي بگويد.
سالومن: مامانت مياد. قسم مي خورم مياد، اما بايد ساکت باشي. خواهش مي کنم. صدات در نياد!
رندال به قولي که سالومن داده اطمينان مي کند و ساکت مي شود. سالومن به رادبرن نگاه مي کند که آب روي تن و بدن صابون زده مردان مي ريزد.

داخلي- دخمه- برچ- غروب

رادبرن براي سالومن غذا مي آورد؛ يک تکه گوشت پلاسيده و کمي آب. او يک پيراهن هم آورده است.
رادبرن: لباس هات کهنه و پارو پوره هستن. بايد يه چيز مناسب بپوشي.
سالومن حرکتي نمي کند.
رادبرن( ادامه مي دهد ): بپوش.
سالومن با کمي مقاومت همان کاري را انجام مي دهد که ازش خواسته شده است. او پيراهن قديمي اش همان پيراهني که وقتي ربوده شد به تن داشت- را از تن در مي آورد و لباسي را که رادبرن برايش آورده به تن مي کند. لباس اندازه تنش نيست و کثيف هم هست. با اين حال، رادبرن مي گويد:
رادبرن( ادامه مي دهد ): خب. خوبه. خوبه. تشکر نمي کني؟
سالومن: ... ممنونم...
رادبرن: اگه همين طوري رفتارت خوب باشه، مي بيني همه چي خوب پيش مي ره.
رادبرن پيراهن کهنه را برمي دارد.
سالومن: نه! اين رو همسرم بهم داده.
رادبرن: کهنه و پاره پوره اس. کهنه و پاره پوره اس.
رادبرن پيراهن يا به قول خودش « کهنه و پاره پوره » را برمي دارد. او از اتاق بيرون مي رود و در را پشت سرش مي بندد. سالومن مي نشيند. بشقاب غذا رو به رويش است. او به جاي اين که غذا را بخورد، به بشقاب لگد مي زند.

خارجي- دخمه- برچ / محوطه- روز

کلمنس ري، جان و سالومن کنار هم در محوطه نشسته اند. با گذشت زمان آن قدر به هم اعتماد کرده اند که با هم حرف بزنند. در اين لحظه، سالومن هنوز مي کوشد دليلي براي اين موقعيت پيدا کند. رندال در محوطه مي چرخد و هم چنان مامانش را صدا مي کند.
سالومن: اين وضعيت قابل تحمل نيست. اين يه جنايته. مطمئنم الان منتظرم هستن. تو نوشيدنيم چيزي ريخته بودن... ما مردهاي آزادي هستيم. اون ها... اون ها حق ندارن ما رو نگه دارن.
سالومن منتظر واکنش بقيه مي ماند، اما کسي واکنشي نشان نمي دهد.
سالومن ( ادامه مي دهد ): بايد يکي رو پيدا کنيم به حرف هامون گوش کنه. اگه فرصت پيدا کنيم، موقعيت خودمون رو توضيح بديم...
کلمنس: فکر مي کني کي به حرف هاي ما گوش مي ده؟
سالومن: دو مردي که باهاشون سفر کردم. مطمئنم همين الان دارن درباره موضوع تحقيق مي کنن.
کلمنس: مطمئنم همين الان دارن پولي رو که بابت تحويل دادن تو به اين جا گيرشون اومده، مي شمرن.
سالومن: اون ها آدم ربا نبودن. اون ها هنرمند بودن، هنرمندهايي مثل خود من.
کلمنس: مطمئني؟ مطمئني اون ها کي بودن؟
اين نکته اي است که سالومن نمي تواند با قاطعيت به آن پاسخ بدهد.
کلمنس ( ادامه مي دهد ): چطور به موقعيت فکر مي کنم: هر گذشته اي که داشتيم... خب، ديگه نبايد روش حساب کنيم. واقعيت اينه که داريم منتقل مي شيم جنوب. به جرئت مي شه گفت ما رو مي برن نيواورلينز. همين که رسيديم، ما رو مي فرستن بازار. غير از اين... خب، با توجه به اين که ما الان برده هستيم، فقط يه چيز در انتظارمونه.
جان: نه.
کلمنس: اين حرف ها رو نمي زنم که نگرانت کنم، جان... جان: براي همه شما، براي همه شما وضعيت هيچ جور ديگه اي غير از اين نيست! اما جان رو کسي ندزديده. جان در برابر بدهي اين جاست. ماسا بدهيش رو مي ده و جان آزاد مي شه...
کلمنس: پسر، ارباب هاي ما دنبالمون نميان.
جان ترسيده است.
جان: الان جان... جان واسه همه شما متأسفه، اما همين اتفاقي که گفتم مي افته. هر جا برين، بدون جان مي رين.
ماسا هواي من رو داره. ماسا هواي من رو داره.
رندال: مامان!
هر سه مرد برمي گردند و نگاه مي کنند. در اين لحظه رندال بي جهت مادرش را صدا نکرده است. در محوطه باز مي شود و برچ با دو زن وارد مي شود. يکي از آن ها تقريباً 30 ساله است. او الايزا است. لباس ابريشمي به تن دارد، با حلقه هايي در انگشتانش و زيورآلاتي که به گوشش آويزان است. هر چند الايزا يک برده است، اما يک معشوقه بوده و تا اين لحظه زندگي خوبي داشته است. اين را از ظاهر و نوع حرف زدنش مي توان حس کرد. ديگري دختري کوچک است با پوست روشن که حدوداً هفت يا هشت سال دارد. او اميلي، خواهر ناتني رندال است. همين که الايزا، رندال را مي بيند، خيلي خوشحال مي شود. او گريه اش مي گيرد که اين گريه هم از روي خوش حالي است و هم غم. مادر و پسر به هم رسيده اند. برچ در محوطه را قفل مي کند. الايزا، رندال را در آغوش مي گيرد.
الايزا: عزيزم. کوچولوي دوست داشتني من.

داخلي- دخمه- برچ- غروب

غروب همان روز. سالومن اکنون فضاي اتاق خود را با الايزا و بچه هايش تقسيم کرده است. وقتي بچه ها مي خوابند، الايزا سفره دلش را براي سالومن باز مي کند. سالومن به حرف هايش گوش مي دهد. آن ها زير زيرکي حرف مي زنند.
الايزا: اربابم بهم لطف داشت، متوجه منظورم که هستي. حتي بيشتر از همسر خودش. مي دوني يه خونه برام ساخت؟ فقط با اين شرط که اون جا باشم. حتي بهم قول داد آزادم کنه. و 9 سال همه کار کرد تا راحت باشم و زندگي شيکي داشته باشم.
او جواهراتي را که هنوز با خود دارد، به سالومن نشان مي دهد.
الايزا ( ادامه مي دهد ): لباس هاي ابريشمي و جواهرات و حتي خدمتکار داشتيم. همچنين زندگي اي داشتيم، همين طور اين دختر زيبا که براش به دنيا آوردم، اما دختر ارباب بري... اون هيچ وقت با من مهربون نبود. او از اميلي متنفر بود. انگار نه انگار اون و اميلي خواهر بودن. وقتي حال ارباب بري خراب شد، اون کنترل خونه رو به دست گرفت. در نهايت به دروغ گفتن که برگه هاي آزاديمون صادر شده و من رو به شهر فرستادن. اگه مي دونستم چه چيزي در انتظارمونه و قراره ما رو بفرستن جنوب، قسم مي خورم زنده اين جا نمي اومدم.
الايزا رو به بچه هايش مي کند:
الايزا ( ادامه مي دهد ): بچه هاي بيچاره من.

داخلي- دخمه- برچ- شب

همه خواب اند. کليد داخل قفل مي چرخد و در باز مي شود. برچ و رادبرن وارد مي شوند. هر دو فانوس در دست دارند. آن ها اصلاً به سالومن و الايزا فرصت نمي دهند و مي گويند:
برچ: زود باشين. پتوهاتون رو بردارين.
حس مي کنيم قرار نيست اين وضعيت عاقبت خوبي داشته باشد.
الايزا: نه، خواهش مي کنم نه...
برچ: نمي خوام صدات رو بشنوم. برين تو محوطه.
الايزا: خواهش مي کنم...
رادبرن: لازم نيست خواهش کني.
او دستش را سر رندال مي گذارد.
رادبرن ( ادامه مي دهد ): يه سفر کوچک مي رين. همين. نمي خواي که بچه ها رو از يه قايق سواري کوچولو بترسوني؟
الايزا سرش را به نشانه اين که نمي خواهد اين کار بکند، تکان مي دهد.
رادبرن: خب پس. راه بيفتين.

خارجي- دخمه- برچ / محوطه- شب

اکنون سالومن، کلمنس، جان، الايزا و بچه ها را مي بينيم. آن ها را با دست بند به هم مي بندند. وقتي دست بند به دست جان مي زنند، او خود را عقب مي کشد. او ترسيده و نااميد است:
جان: ماسا بدهيش رو مي ده. ماسا مياد دنبال جان.
برچ که نمي خواهد هيچ يک از اين حرف ها را بشنود، با وسيله اي که در دست دارد، چند بار به سر جان مي زند. جان ضعيف شده، اما بار ديگر مي گويد:
جان ( ادامه مي گويد ): ماسا مياد...
برچ بار ديگر جان را مي زند، تا اين که او آرام مي شود. عجيب اين که اميلي و رندال حتي روي خود را برنمي گردانند، اما چرا؟ آن ها به ديدن اين نوع رفتارهاي خشن عادت کرده اند.
برچ: يه کلمه هم ازتون نشنوم. حتي يه کلمه.
برچ و رادبرن برده هاي بسته شده با غل و زنجير را به بيرون محوطه مي برند.

خارجي- دخمه / داخلي- گاري / کف گاري- ادامه

برده ها را مجبور کرده اند کف گاري کنار هم دراز بکشند. يک پارچه روي آن ها کشيده شده تا ديده نشوند. در اين لحظه صفحه سياه است و ما صداي گاري را مي شنويم که با عجله در حال حرکت است.

خارجي- واشنگتن دي. سي. بارانداز- شب

گروه برده ها به رهبري برچ به يک بارانداز مي رسند. آن ها را به سرعت از پله ها بالا مي برند و به داخل کشتي بخار اورلينز هدايت مي کنند. کاپيتان، خدمه و يک زن دورگه سياه و سفيد ناظر اين صحنه هستند، اما دخالت نمي کنند.

داخلي- کشتي بخار اورلينز / انبار کالا- ادامه

برده ها را کشان کشان به داخل يک فضاي تاريک و مرطوب مي برند، جايي پر از بشکه ها، جعبه ها... و موش ها. برچ زنجيرها را بررسي مي کند تا مطمئن شود همه چيز درست است و قفل ها بسته هستند. وقتي خيالش راحت مي شود، از انبار خارج مي شود. رادبرن هم همراه او مي رود. برده ها در تاريکي رها شده اند. جان گريه مي کند. الايزا هم همين طور. سالومن تا جايي که مي تواند، به برچ خيره نگاه مي کند، جوري که انگار برايش بدترين چيزها را بخواهد؛ انگار که بخواهد از او انتقام بگيرد، اما توهين بزرگ تر اين است که برچ و رادبرن دارند با هم حرف مي زنند و اصلاً توجيهي به سالومن ندارند. او تا اين حد براي آن ها بي اهميت است. اين نکته، اين واقعيت آن قدر خون سالومن را به جوش مي آورد که نمي تواند در قالب کلمات آن را بيان کند.

داخلي- کشتي- بخار- شب

ما اکنون داخل موتورخانه کشتي بخار هستيم. حرکت پيستون ها و چرخ دنده ها، نيرو و ريتم، هم ستيزه جويانه است هم خواب آور. يک بيل درون کادر مي آيد و کوره را پر مي کند.

خارجي- دريا- غروب / سحر

کشتي بخار بين واشنگتن و نورفولک در حرکت است. دوربين به صورت عمودي از کف آب هاي خروشان به پاروهاي کشتي مي رسد.

داخلي- کشتي بخار اورلينز- شب- ادامه

برده ها داخل انبار دارند غذا مي خورند و دعا مي خوانند. زن دورگه ميان آن ها حرکت مي کند. او به طرف الايزا مي رود.
زن دورگه: خوش باش و اين قدر غصه نخور.
کلمنس و سالومن زن دورگه را نگاه مي کنند که به عرشه باز مي گردد. در انبار به دقت پشت سر او بسته مي شود. کلمنس ري رو به سالومن مي کند و خيلي جدي و بي احساس مي گويد:
کلمنس ري: اگه مي خواي زنده بموني، تا مي توني کمتر حرف بزن. به هيشکي نگو کي هستي و اين هم نگو که مي توني بخوني و بنويسي.
کلمنس ري سرش را برمي گرداند. نگاهش در دور دست گم مي شود.
کلمنس ري ( ادامه مي دهد ): مگر اين که بخواي يه کاکاسياه مرده باشي.
نااميدي و آشفتگي در چهره سالومن موج مي زند.

خارجي- نورفولک / بندر- روز

نمايي هوايي از بندر نورفولک. ماهي هاي ساردين در رديف هاي مختلف پهن شده اند تا خشک شوند. مثل سکه هاي نقره در روشنايي روز برق مي زنند. گروهي برده وارد کادر مي شوند و يکي يکي به داخل کشتي کنار بندر هدايت مي شوند. برده هاي بيشتري را مي بينيم. چيزي حدود 15 نفر. زن و مرد با گروه هاي سني مختلف.
همه به روي عرشه آورده مي شوند. در ميان آن ها يک نفر هست که با تندي با اسيرکنندگان خود مي جنگد. او را به سرعت داخل انبار مي برند. برچ و رادبرن که خيالشان راحت شده بار خود را تا حدي که مي خواستند يا نياز داشتند، دور کرده اند، کشتي را ترک مي کنند، بي آن که حتي يک کلمه با سالومن يا بقيه حرف بزنند. کشتي اورلينز با اين همه برده جديد بار ديگر به راه مي افتد.

داخلي- اورلينز/ آشپزخانه

سالومن آشپزخانه را تميز مي کند. در همان حال که آشپزخانه را تميز مي کند، رابرت را مي بيند که غذا را آماده مي کند. مهارت رابرت در استفاده از چاقو از نظر سالومن دور نمي ماند.

داخلي- انبار کالا- روز- ادامه

انبار الان ديگر جاي کمتري دارد. دستان رابرت را از پشت با غل و زنجير بسته اند و به صورتش پوزبند زده اند. سالومن و ري به او نگاه مي کنند. يک ملوان از پله ها پايين مي آيد، پوزبند رابرت را برمي دارد و خصمانه به او نگاه مي کند.
قطع به:
سالومن، کلمنس ري و رابرت دارند صحبت مي کنند.
رابرت: من مي گم بايد بجنگيم.
رابرت خيلي آهسته صحبت مي کند.
سالومن: تعدادمون تقريباً کمه. فکر مي کنم اگه بيشتر بوديم، مي تونستيم يه کاري بکنيم.
کلمنس ري: سه نفري نمي تونيم رو به روشون بايستيم. باقي کسايي که اين جا هستند، کاکاسياهن. اون ها برده به دنيا اومدن و مثل يه برده تربيت شدن. کاکاسياه ها دل جنگيدن ندارن، حتي يه ذره.
رابرت: فقط اين رو مي دونم وقتي برسيم اون جايي که دارن ما رو مي برن، آرزو مي کنيم که کاش تلاش کرده بوديم.
کلمنس ري: براي زنده موندن سرت بايد پايين باشه. سالومن با نگراني به کلمنس ري نگاه مي کند. صدايش اکنون کمي بلندتر از نجواهاي قبل است. دندان هايش را فشار مي دهد.
سالومن: چند روز قبل با خانواده م بودم، تو خونه م. حالا بهم مي گي همه چي از دست رفته؟ اگه مي خوام زنده بمونم « به هيشکي نگم کي هستم ». نمي خوام زنده بمونم، مي خوام زندگي کنم.
کلمنس ري: اگه مي خواي زنده بموني، تا مي توني کمتر حرف بزن. به هيشکي نگو کي هستي و اين رو هم نگو که مي توني بخوني و بنويسي.

خارجي- دريا- روز

کشتي بخار در آب در حال حرکت است و کل قاب را پر کرده است. کشتي راهي جنوب است.

داخلي- انبار کالا- شب

برده ها خوابيده اند. يک ملوان از پله ها پايين مي آيد و به طرف الايزا مي رود. او خم مي شود و با نوازش کردن صورت دختر رلايزا مي کوشد او را بيدار کند. سالومن بيدار مي شود. او شاهد صحنه است. الايزا بلند مي شود تا جاي ملوان را بگيرد. ملوان و الايزا به هم نگاه مي کنند. الايزا ملوان را به گوشه انبار کالا هدايت مي کند. وقتي الايزا از کنار رابرت رد مي شود، او از جاي خود بلند مي شود و بين الايزا و ملوان مي ايستد. او دستش را روي شانه ملوان مي گذارد و نگاهش اين را مي گويد: « نه، اين کارو نکن. » کلمنس ري هم اکنون بيدار شده است. يک لحظه غير عادي از سکون بين ملوان و رابرت شکل مي گيرد، يک بن بست. روي صورت ملوان متمرکز مي شويم. به آرامي يک لبخند چاپلوسانه روي چهره او شکل مي گيرد. به صورت رابرت برمي گرديم. او چهره کسي را دارد که قادر به درک نيست. رابرت پايين را نگاه مي کند. ما نگاه او را تا چاقويي که در شکمش فرو رفته دنبال مي کنيم. ملوان با چاقوي خونين خود را کنار مي شد. يک نماي باز از دو مرد. رابرت مثل يک گوني سيب زميني روي زمين پرت مي شود. کلمنس و ري واکنش نشان مي دهند. وحشت کامل.

خارجي- کشتي بخار اورلينز- روز

به عرشه کشتي بازگشته ايم. سالومن و کلمنس جنازه رابرت را داخل آب مي اندازند. جنازه براي لحظه اي روي امواج آب شناور است و بعد زير آب مي رود. کلمنس ري بي آن که احساساتي باشد، مي گويد:
کلمنس ري: وضعش بهتره. از ما بهتره.

خارجي- بندرگاه نيو اورلينز- روز

سالومن از پشت کشتي بخار جنازه رابرت را مي بيند که به آرامي در آب شناور است.

خارجي- نيو اورلينز / بندر- روز

اواسط مه 1841
يک مرد سفيد، تقريباً خوش لباس، با شانه هاي پهن، ايستاده و صدا مي زند:
ري: کلمنس... ! کلمنس ري!
ما در بندر نيو اورلينز هستيم که يکي از شلوغ ترين جاهاي اين کشور جوان است. خود بارانداز هم شلوغ است. کالاهاي مختلف يا از کشتي خارج مي شوند يا داخل کشتي برده مي شوند. يک جور آشوب کنترل شده است. زبان هاي مختلف شنيده مي شود. برده ها را هم يا به اورلينز مي آورند يا از اين شهر خارج مي کنند. اتفاقي که در اطراف سالومن و همه برده ها روي مي دهد، آن ها را از پا درآورده است. دو مرد در ميان خيلي هاي ديگر- در انتظار هستند؛ جوناس ري- ارباب کلمنس ري- و ديويس که وکيل اوست. ري فريادزنان کلمنس را صدا مي زند. کلمنس ارباب خود را مي بيند و از خوشحالي کم مانده ديوانه شود. او را برخلاف رفتار هميشگي در کنار خود مي بيند. شگفت اين که ارباب او اکنون بيان گر « آزادي » است.
کلمنس: ارباب من... ارباب ري، آقا! ارباب ري!
کلمنس زنجير خود را مي کشد. با اين کار چند برده ديگر مانند دومينو مي افتند.
ري: مسئول اين کشتي کيه؟
کاپيتان: من کاپيتانم.
ري: من آقاي جوناس ري هستم. وکيلم اسنادي داره که تأييد مي کنه يک کاکاسياه به نام کلمنس جزو اموال منه.
کاپيتان کاغذهايي را که ديويس به او داده مي خواند.
کاپيتان: من از اين موضوع بي خبرم.
ري: دادگاه به شما دستور داده چيزي رو که متعلق به منه به من برگردونين، وگرنه به اتهام سرقت محاکمه مي شين.
کاپيتان: وظيفه من انتقال کالاهاست. اين که از کجا اومدن، مسئوليتش با من نيست.
ري: غل و زنجيرو باز کنين!
کاپيتان ( رو به دستيار خود ): آزادش کنين!
همين که کلمنس آزاد مي شود، به طرف اربابش مي رود و مثل بچه اي که گم شده بوده و اکنون پيدا شده، او را در آغوش مي کشد و هق هق گريه مي کند.
ري: کلمنس الان همه چي درسته. با من به خونه برمي گردي. ( رو به کاپيتان ) اين اخطارو در نظر داشته باشين.
ري، ديويس و کلمنس برمي گردند که بروند. سالومن هم مستأصل است و هم اميدوار است کلمنس و ري به او کمک کنند، اما امکانش نيست. ري و کلمنس به راه خود ادامه مي دهند. کلمنس حتي برنمي گردد سالومن را نگاه کند. سالومن آن قدر آن ها را نگاه مي کند که از نظر دور مي شوند.

خارجي- نيو اورلينز / بندر- ادامه

چند ساعت بعد. برده ها گوشه بارانداز کنار هم نشسته اند و منتظرند ببينند چه سرنوشتي در انتظارشان است. تئوفيلوس فريمن، مردي بلند قد با صورت باريک، پوست روشن و کمي خميده رو به روي برده ها ايستاده و از روي يک فهرست اسم برده ها را مي خواند. برده ها با خواندن اسمشان بلند مي شوند.
فريمن: اورن، جان، لتي، رندال، اميلي، پلت... پلت!
سالومن واکنش نشان نمي دهد. فريمن سرش را بالا مي آورد. او سالومن را مي بيند.
فريمن: کاپيتان. کي اون کاکاسياه رو سوار کشتي کرد؟
کاپيتان: برچ.
فريمن به سالومن نزديک مي شود و به او نگاه مي کند.
فريمن: بلند شو.
سالومن بلند مي شود.
فريمن: مشخصاتت با چيزي که اين جا نوشته شده يکيه. چرا صدات کردم، جواب ندادي؟
سالومن: اسمم پلت نيست. اسم من...
فريمن يک سيلي محکم به صورت سالومن مي زند.
فريمن: اسمت پلته و اسمت رو بهت ياد مي دم تا يادت نره. ( به کاپيتان ) کاکاسياه هاي من رو با غل و زنجير ببند و اون ها رو سوار گاري ام کن.

خارجي / داخلي - گالري- ادامه

سالومن و باقي « موجودي برچ »؛ الايزا و بچه هايش، جان و سالومن سوار گاري مي شوند. گاري در ميان بندر شلوغ و ديوانه وار راه مي افتد. سالومن براي اولين بار برده داري واقعي و توان فرسا را مي بيند. اين ها مانند جاسپر در ساراتوگا خدمتکاراني ساده نيستند. آن ها انسان هايي هستند که مثل گله گاو با آن ها رفتار مي شود و انگار که زنداني فراري باشند، به هم زنجير شده اند. برده ها صرفاً به خاطر رنگ پوستشان مشخص نيستند. بقايا و ضمايم برده داري همه جا هست. اثر زخم - بافت ضخيم و مرده ناشي از بريدگي هاي درمان نشده- تقريباً روي تمام برده ها ديده مي شود، همين طور آثار ميله داغ زني و دست و پاهاي مفقود. سياهان به شکل هاي مختلف در غل و زنجير هستند؛ از زنجير هاي ساده گرفته تا زنجيرهاي پيچيده و قلاده ها. بعضي ها پوزبند دارند يا مجبور شده اند مثل اسب دهنه داشته باشند. سگ يک برده دار به يک برده حمله مي کند و لباس هاي او را مي درد. اين تصاوير غير عادي نه تنها بايد يادآور سرکوب تعدادي از آدم ها باشد، بلکه بايد يادآوري کند که کلاً سيستم سرکوب، حاکم است.

خارجي- دخمه برده هاي فريمن- ادامه

« موجودي برچ » به دخمه برده هاي فريمن مي رسد. فريمن و برده خانگي او کيپ که يک دورگه است، آن ها را هدايت مي کنند. ديوارهاي محوطه برخلاف محوطه برچ که آجري بود، با الوار و تخته شکل گرفته است. به جز گروه برچ حدود 30 برده ديگر هم اين جا هستند. سالومن و بقيه اطراف را نگاه مي کنند و غير از چهره هاي رنج کشيده و مأيوس چيز ديگري نمي بينند. سه مرد که هر سه پوزبند دارند، کنار هم نشسته اند و آمدن گروه جديد را نگاه مي کنند. يکي از آن ها سعي مي کند حرف بزند، اما تنها چيزي که شنيده مي شود، صدايي خفه و غير قابل فهم است.

خارجي- دخمه برده هاي فريمن- ادامه

برده ها چه زن و چه مرد نيمه برهنه هستند. آن ها خودشان را با آب و صابون مي شويند. زنان موهايشان را مي شويند. مردان ريششان را مي زنند. پوست شان را چرب مي کنند. فريمن بين آن ها قدم مي زند و اوضاع را بررسي مي کند.

داخلي- دخمه برده هاي فريمن- ادامه

کيپ لباس هاي نو به برده ها مي دهد. به مردان کلاه، کت، پيراهن، شلوار و کفش داده مي شود. به زنان هم دستمال داده مي شود که دور سرشان ببندند.

داخلي- خانه فريمن / اتاق بزرگ- ادامه

صحنه اي عجيب و طنزآميز است. برده ها داخل اتاقي بزرگ و پر زرق و برق هستند. کيپ در پس زمينه ويولن مي زند و اجراي آزاردهنده اي هم دارد. در همان حال فريمن مي کوشد گروه کوچکي از برده ها را به خط کند. او دلهره دارد و عصبي است. مي داند امرار معاش در خطر است. او مي خواهد برده ها خوب به نظر برسند و توجه مشتريان را جلب کنند. بعضي وقت ها صبور بودن به کمکش مي آيد و دستان او آزادانه در مسير برده ها حرکت مي کند. اين حرفه راه و رسم خودش را دارد، هر چند فريمن مي کوشد کاري کند برده هايش بيشتر قابل فروش باشند. او آن ها را به پنج گروه يا چيزي شبيه اين تقسيم کرده است.
فريمن: از بلند قدترين تا کوتاه قدترين. فهميدين؟ قد تو از اون بلندتره؟ پس برو کنارش وايسا. بدو. تکون بخور. ( به گروه )سرتون رو بالا بگيرين. انگار که سمت و سو دارين. اين طوري باهوش به نظر مي رسين. از اين لبخندها نزنين، عين يه ميمون که نيشش بازه. زياد فکر نکنين.
سالومن که از اجراي کيپ خسته شده، به او نزديک مي شود و مي پرسد:
سالومن: مي توني « ريل » بزني؟
کيپ ( بي اعتنا ): نه. بلد نيستم.
سالومن: اجازه مي دي... ؟
کيپ به فريمن نگاه مي کند.
فريمن: از جيغ جيغ تو خسته شده. بذار بزنه، پسر. بذار ببينيم چي بلده.
کيپ با اکراه ويولن را به سالومن مي دهد. سالومن کمي آن را کوک مي کند و بعد شروع به نواختن مي کند. دست هايش کمي خشک هستند. چند لحظه طول مي کشد گرم شوند، اما همين که گرم شد، با وجود شرايط، اجراي او استادانه است. برده ها همه دست مي زنند و چند نفر هم مي رقصند. همه کار سالومن را تحسين مي کنند. از همه بيشتر خود فريمن.
فريمن ( ادامه مي دهد ): ادامه بده. ادامه بده.
سالومن هم چنان مي نوازد.
فريمن ( ادامه مي دهد ): خيلي بهتر از توئه. خيلي بهتره. کيپ با تلخي اجراي سالومن را مي بيند.

داخلي- خانه فريمن / اتاق بزرگ- روز

شاهد صحنه عجيبي هستيم. انگار که حراج اشياي کهنه باشد. مشتريان آمده اند تا محموله فريمن را ببينند. اتاق پر از گل است. فريمن در ميان برده ها حرکت مي کند و آن ها را مثل دام داري که قصد فروش اموال خود را دارد، به نمايش مي گذارد. فريمن همان طور که قبلاً هم تذکر داده بود، برده ها را وادار مي کند سرشان را بالا بگيرند. آن ها طوري ايستاده اند که مشتري ها مي توانند به دست ها، بازوها و بدنشان دست بزنند، يا آن ها را برگردانند و درباره مهارت ها و قابليت هايشان بپرسند. مشتري ها مرتب از برده ها مي خواهند دهانشان را باز کنند و دندان هايشان را نشان بدهند. بعضي وقت ها يک برده مرد يا زن را به گوشه اي مي برند تا با دقت بيشتري بدنشان را بررسي کنند. يکي از آن ها جان است. کيپ مثل قبل ويولن مي نوازد. يکي از خريداران ويليام فورد است، مردي ميان سال با صدايي جذاب. او فهرست را نگاه مي کند و از فريمن مي پرسد:
فورد: قيمت اين دو تا چنده، پلت و الايزا؟
فريمن: هزار تا براي پلت. اون يه کاکاسياه با استعداده. هفتصد تا براي الايزا. خيلي قيمت عادلانه ايه.
فورد: سفته قبول مي کنين؟
فريمن: مثل هميشه، آقاي فورد.
الايزا که مي داند قرار است از بچه هايش جدا شود، به فورد التماس مي کند:
الايزا: خواهش مي کنم آقا... لطفاً اعضاي خانواده من رو جدا نکنين. اگه مي خواين من رو ببرين، بچه هام رو هم بردارين.
فريمن: الايزا، ساکت باش!
الايزا: وفادارترين برده شما مي شم، آقا. وفادارترين برده تاريخ، اما التماس مي کنم ما رو جدا نکنين.
يک خريدار به ميان بحث مي آيد و نگاهي خريدارانه به رندال مي اندازد. او از فريمن مي پرسد:
خريدار: قيمت اين بچه چنده؟
فريمن: مي بينين که چه اندام متناسبي داره. مثل ميوه رسيده اس. يه جانور عالي مي شه.
فريمن از رندال مي خواهد بدود و بپرد تا فعاليت و موقعيت خود را نشان بدهد.
فريمن ( ادامه مي دهد ): ششصد تا. عادلانه و قيمت آخره.
خريدار: قبوله.
او کيف پولش را از جليقه در مي آورد و ششصد دلار مي شمارد. او پول را کف دست فريمن مي گذارد. فورد متوجه غم و غصه و وحشت الايزا شده و آشکارا تحت تأثير قرار گرفته است. او اکنون مي کوشد اميلي را بخرد تا به او دلداري بدهد.
فورد: اين دختر کوچک چه قيمتيه؟ به اون نياز نداري. هم چنين دختر بچه اي برات سودي نداره.
فريمن: دختره رو نمي فروشم. از اون کلي پول ميشه درآورد. اون قشنگه. از اون کاکاسياه هاي لب کلفت با کله هاي گلوله مانند که پنبه جمع مي کنن نيست.
فورد: بچه شه مرد. محض رضاي خدا، يه ذره هم احساس نداري؟
فريمن: من انداره يه سکه احساساتي ام. محموله رو مي خواين آقاي فورد يا همه شون رو پس مي دين؟
فورد: پلت و الايزا رو برمي دارم.
الايزا بچه هايش را محکم بغل مي کند.
الايزا: بدون بچه هام نميام. نمي تونين اون ها رو از من جدا کنين.
فريمن انگار که بخواهد به الايزا ثابت کند در اشتباه است، به او لگد مي زند و با خشونت او را از اميلي جدا مي کند.
الايزا ( ادامه مي دهد ): خواهش مي کنم، اين کار را نکنين. نه!
فريمن ( به کيپ ): از اين جا ببرش.
کيپ ويولن را مي اندازد و الايزا را به طرف در اتاق مي کشد، اما فرياد ها و خواهش هاي او فروکش نمي کند. خريداران ديگر آشکارا از اين وضعيت ناراحت هستند.
فريمن ( ادامه مي دهد ): ساکتش کن.
کيپ مي کوشد با دست جلوي دهان الايزا را بگيرد، اما او هم چنان براي بچه هايش فرياد مي زند و اميلي هم همين کار را براي مادرش انجام مي دهد.
اميلي: مامان... مامان!
فريمن ( به سالومن ): يه چيزي بزن. ويولن رو بردار و يه چيزي بزن.
سالومن همان طور که به او دستور داده شده، ويولن کيپ را برمي دارد و به آرامي شروع به نواختن مي کند.
فريمن ( ادامه مي دهد ): بزن!
سالومن تندتر و با صداي بلندتر ويولن مي زند. با اين حال صداي ساز او در ميان فريادهاي الايزا به سختي شنيده مي شود. فريمن از برده هاي ديگر مي خواهد با آهنگ سالومن دست بزنند. اميلي خود را رها مي کند و مي گريزد. او گريه مي کند، اما مي کوشد قوي باشد.
اميلي: گريه نکن، مامان. من دختر خوبي مي مونم. گريه نکن. سرم را بالا مي گيرم و باهوش به نظر مي رسم. هميشه باهوش به نظر مي رسم.
فريمن: شادي کنين، همه تون! لعنتي، کيپ! ساکتش کن، وگرنه حسابت رو مي رسم!
کيپ يک تکه روزنامه برمي دارد و در دهان الايزا مي چپاند. او دستان الايزا را مي گيرد و او را از اتاق بيرون مي برد. صحنه خيلي خيلي زشتي است.

خارجي- کشتزار فورد- ادامه

سالومن و الايزا سوار گاري هستند که فورد آن را مي راند. الايزا اخم کرده و حرف نمي زند. او با از دست دادن بچه هايش دچار افسردگي شده و نمي تواند خود را از اين وضع رها کند. آن ها به کشتزار فورد مي رسند. خانه اصلي کشتزار يا آن طور که همه مي گويند « خانه بزرگ »، نسبتاً بزرگ است. خانه اي دو طبقه با يک ميدان جلوي آن. پشت خانه آشپزخانه، جايي براي نگه داري مرغ و خروس و چند کلبه براي نگه داري برده هاست. اين کشتزار را « نقطه اي سبز در طبيعت وحشي » توصيف مي کنند. با آمدن ارباب فورد همه به جنب و جوش مي افتند. همه از ديدن محموله جديد هيجان زده هستند. آقاي چيپين، ناظر سفيدپوست به برده اي به نام سام مي گويد:
چيپين: سام، خانم رو صدا بزن.
سام: خانم! خانم! رسيدن.
خانم فورد همراه خدمتکار برده اش ريچل که آشپز و همسر سام است، از خانه بيرون مي آيد و به طرف همسرش مي رود. او با خنده مي پرسد:
خانم فورد: اون کاکاسياه ها رو آوردي؟ دوتاشون رو؟ دو تا گيرت اومد؟
فورد: عزيزم، يه چيزي بده بخورم. امروز هيچي نخوردم.
خانم فورد: بذار ببينمشون...
فورد: آقاي چيپين...
خانم فورد ( با اشاره به الايزا ): اين داره گريه مي کنه. براي چي گريه مي کني؟
فورد: از بچه هاش جدا شده.
خانم فورد: اوه. عزيزم.
فورد: کاريش نمي شه کرد.
خانم فورد: زن بيچاره.
فورد: آقاي چيپين، فردا اين دوتا رو ببر کارخونه تا کارشون رو شروع کنن. الان مرتبشون کن، بهشون غذا بده و بذار استراحت کنن.
چيپين: بله، آقا. ( به برده ها )بجنبين. وقت رو تلف نکنين.
خانم فورد ( به الايزا ): يه چيزي بخور و استراحت کن. به زودي بچه هات رو فراموش مي کني.

خارجي- منطقه کاري فورد- روز

جان تيبيتز رو به روي برده ها ايستاده است. چيپين هم کنار او ايستاده است.
تيبيتز: اسم من جان تيبيتزه. نجار اصلي ويليام فورد. من رو ارباب صدا مي زنين.
او رو به چيپين مي کند.
تيبيتز ( ادامه مي دهد ): آقاي چيپين ناظر اين کشتزاره. اون مسئول تمام اموال آقاي فورده. به ايشون هم مي گين ارباب. حالا دست بزنين.
تيبيتز با تمسخر شروع به خواندن ترانه « بدو کاکاسياه، بدو » مي کند. تصوير به سالومن و ديگر برده ها قطع مي شود که در حال بريدن درختان و انجام کارهاي سخت هستند. تصاوير مختلفي از آن ها مي بينيم و روي تصاوير صداي تيبيتز شنيده مي شود که « بدو کاکاسياه، بدو » را مي خواند.
اوه، بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
کاکاسياه دويد، کاکاسياه پرواز کرد
کاکاسياه لباسش رو پاره کرد
بدو، بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
کاکاسياه بدو، تند بدو
سرش رو کرد تو لونه زنبور
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
کاکاسياه تو مزرعه مي دويد
مثل زغال، سياه بود و يک وري مي دويد
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
بعضي ها مي گن يه کاکاسياه دزد نيست
من سه تاشون رو تو مزرعه ذرتم گرفتم
يکي يه بوشل داشت اون يکي يه پِک
يکي يه طناب داشت که دور گردنش انداخته بود
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
اوه، کاکاسياه دويد، کاکاسياه پرواز کرد
بدو کاکاسياه، بدو، خب، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، بدو، خب بهتره فرار کني
هي آقاي مأمور گشت، من رو نگير
اون کاکاسياه پشت اون درخت رو بگير
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني
کاکاسياه بدو، تند بدو
سرش رو کرد تو لونه زنبور
بدو کاکاسياه، خوب بدو، مأمورهاي گشت مي گيرنت
بدو کاکاسياه، خوب بدو، بهتره فرار کني

خارجي- بيشه- روز

پايان مه تا اوايل ژوئن 1841
ما در يک بيشه هستيم. گروهي برده با تبر درخت ها را قطعه قطعه مي کنند. کار سخت و طاقت فرسايي است که سختي آن در گرماي کشنده، بيشتر است. سالومن و همين طور سام بين برده ها هستند.

خارجي- بيشه- ادامه

برده ها اکنون الوار را پشت گاري مي گذارند. باز هم کار سختي است، به خصوص زير خورشيد تابان.

خارجي- جاده- ادامه

سام گاري را مي راند، برده هاي ديگر با پاي پياده پشت سر او حرکت مي کنند. حس مي کنيم که سفري طولاني و کسل کننده است.

خارجي- منطقه کاري فورد- ادامه

يک منطقه کاري بزرگ. کارهاي زيادي هست که بايد انجام شود. برده ها الوار را روي هم مي گذارند و آن ها را خرد مي کنند. مانند بل ترديدي درباره سختي هاي کار نيست. جان تيبيتز به عنوان نجار در اين منطقه مشغول کار است. مشتريان مختلفي هم حضور دارند.

خارجي- کشتزار فورد- روز

اوايل تا اواسط ژوئن 1841
يک شنبه صبح است. همه برده هاي فورد بهترين لباس هايشان را پوشيده اند؛ لباس هايي با رنگ هاي شاد. همه در چمن پشت ميدان دور جمع شده اند. فورد از روي کتاب مقدس براي برده ها مي خواند. آن ها گوش مي دهند. لحن او لحن مردي است که مي کوشد با دلسوزي موعظه کند.
فورد: من هستم خداي ابراهيم و خداي اسحاق و خداي يعقوب. خدا، خداي مردگان نيست، بلکه خداي زندگان است. و آن گروه چون شنيدند، از تعليم وي متحير شدند. و يکي از ايشان که فقيه بود، از وي به طريق امتحان سؤال کرده، گفت، اي استاد، کدام حکم در شريعت بزرگ تر است؟ عيسي وي را گفت، اين که خداوند خود را به همه دل و تمامي نفس و تمامي فکر خود محبت نما. اين است حکم اول و اعظم. و دوم مثل آن است، يعني همسايه خود را مثل خود محبت نما. بدين دو حکم، تمام تورات و صحف انبيا متعلق است.
با وجود نرمي حرف هاي فورد و حس اميد جاري در کلمات او، الايزا گوشه اي نشسته و به آرامي اشک مي ريزد. از چشمان خانم فورد مي شود حس کرد گريه مستمر الايزا، ناراحت کننده است.

خارجي- منطقه کاري فورد- روز

اواسط ژوئن 1841
برده ها ناهار مي خورند. آن ها گوشت دودي مي خورند و از ظرف هاي کدويي آب مي خورند. همان طور که ناهار مي خورند، سالومن از روي کتاب مقدس سام براي ديگر برده ها مي خواند. يک مشتري سفيدپوست - وينسلو - غضب آلود برده ها را مي بيند که نوشته هاي مذهبي را مي خوانند. او نزديک مي شود و کتاب مقدس را برمي دارد.
وينسلو: اين رو از کجا دزديدي؟
سام: کتاب مال خودمه.
مشتري سفيدپوست علاقه اي به جواب سام ندارد. او به جان سام مي افتد و او را کتک مي زند. سالومن مي کوشد جلوي او را بگيرد، اما وضعيت بدتر مي شود. سالومن اکنون هدف غضب مرد قرار دارد.
وينسلو: دستت رو بکش!
فورد دخالت مي کند.
فورد: جار و جنجال واسه چيه؟
وينسلو: کاکاسياه هاي تو يا بي شرم ان يا شورشي. اين يکي داشت نوشته هاي مذهبي رو مي خوند و اين يکي مدعيه که کتاب مقدس مال اونه.
فورد: درست مي گه. اين کتاب رو خانم خونه بهش هديه داده.
وينسلو: شما از کارشون چشم پوشي مي کنين؟
فورد: ازشون حمايت مي کنم. به عنوان يه مسيحي غير از اين نمي تونم کاري کنم.
وينسلو: کارت خيلي بده، فورد. برده اي که مطالعه مي کنه، خطرناکه.
وينسلو راه مي افتد. او فرياد زنان مي گويد:
وينسلو ( ادامه مي دهد ): و مردي که اجازه مي ده يه برده مطالعه کنه، صلاحيت نداره برده داشته باشه!
فورد کتاب مقدس را به سام برمي گرداند.
فورد: بهش توجه نکن. کلام خدا براي همه اس. باشد با کلام خدا آروم بگيري.

خارجي- جاده - روز

سام سوار بر گاري الوار به منطقه کاري فورد منتقل مي کند. برده هاي ديگر با پاي پياده پشت سر او در حال حرکت هستند. ناگهان سام گاري را متوقف مي کند. او و برده هاي ديگر به جاده رو به روي خود نگاه مي کنند. وسط جاده گروهي سرخ پوست چيکاسو ايستاده اند. آن ها لباس هاي « عادي » سرخ پوستي شامل شلوار هاي سه ربعي تيماجي و پيراهن هاي چيتي مخصوص شکار با رنگ هاي شگفت انگيز که از کمر تا چانه دگمه دارد، به تن دارند. آن ها با خود سگ و اسب دارند. آن ها لاشه يک گوزن را با خود حمل مي کنند. دو گروه براي مدت طولاني به هم خيره مي شوند.

خارجي- مزرعه- غروب آفتاب / پايان روز

برده ها و چيکاسوها اکنون قاطي شده اند. آن ها با هم غذا مي خورند. عملاً روي لاشه گوزن کار مي کنند که اکنون روي آتش در حال پخته شدن است. آن ها حتي با هم چپق مي کشند. يکي از چيکاسوها با « ويولن سرخ پوستي » آهنگ مي زند. چيکاسوها رقص سنتي خود را انجام مي دهند و با دهان صداهايي در مي آورند. برده ها استراحت مي کنند. سالومن تحت تأثير موسيقي قرار گرفته، هر چند کاملاً مجذوب آن نشده است. پس از چند لحظه، سالومن از گروه جدا مي شود.

خارجي- حاشيه رود - ادامه

سالومن به علفزاري بزرگ در حاشيه رود مي رسد. او به آب هاي جاري ايندين کريک نگاه مي کند.

خارجي- منطقه کاري فورد- روز

سالومن با فورد حرف مي زند. تيبيتز گوش مي دهد. سالومن در همان حال که روي زمين نمودار مي کشد، نقشه خودش را براي فورد توضيح مي دهد.
سالومن: رود اون قدر عميق هست که بشه از توش گذشت، حتي با قايق پر از بار. فاصله منطقي کاري تا بايو بعدي تو آب چند مايل کمنر از خشکيه. به نظرم هزينه انتقال به طور قابل ملاحظه اي کمتر مي شه...
تيبيتز: به طور قابل ملاحظه اي کمتر مي شه؟
سالومن: اگه از راه آبي استفاده کنيم.
تيبيتز: اين يه طرحه. خيلي از مهندس ها طرح هاي مشابه داشتن. راه ها خيلي تنگه.
سالومن: من حساب کردم باريک ترين قسمت ها بيش از 12 فوته. اون قدر گشاد هست که يه قايق رد بشه. يه گروه کاکاسياه مي تونن راه رو باز کنن.
تيبيتز: اون وقت انتقال چه جوري انجام مي شه؟
سالومن: وقتي کانال شامپلين رو تعمير مي کردن، من تو بخشي که ويليام وات نورت ويک ناظرش بود، کار مي کردم. با دستمزدم چند تا آدم لايق استخدام کردم که بهم کمک کنن. براي انتقال کلک هاي چوبي بزرگ از رود شامپلين تا تروا، چند تا قرارداد بستم.
فورد ( به تيبيتز ): اقرار مي کنم که تحت تأثير قرار گرفتم، هر چند تو اين طوري فکر نمي کني. ( به سالومن ) با يه گروه برو و هر کار خوبي از دستت برمياد انجام بده.

خارجي- رود- روز

پايان ژوئن 1841
چند صحنه داريم که در آن سالومن و گروهي از سياه پوست ها کنار رود کار مي کنند. آن ها درختان کنار رود را مي برند و ساحل را عريض مي کنند... فعلاً همه چيز آزمايشي است. کار سختي است، اما در اين مقطع ضروري است. با اين حال، با هدايت سالومن، برده ها به شکلي آن را انجام مي دهند که انگار مي خواهند چيزي را ثابت کنند. و کار درستي هم انجام مي دهند. خود سالومن روي يک کلک باريک کار مي کند که با آن مي خواهد الوار را جا به جا کند. همين که کار به پايان مي رسد، او شخصاً به طور آزمايشي تعدادي الوار را با کلک از راه آبي به خشکي مي آورد.

خارجي- منطقه کاري فورد- ادامه

فورد و گروهي از برده ها پشت منطقه کاري کنار ساحل رودخانه ايستاده اند. همه منتظرند. يک لحظه طولاني سپري مي شود، بي آن که نشاني از سالومن باشد. سپس، در رودخانه سالومن را مي بينيم که سوار بر کلک حامل الوار به طرف ساحل مي آيد. برده ها فرياد شادي سر مي دهند و فورد هم او را تشويق مي کند. تيبيتز با عصبانيت اين صحنه ها را مي بيند.

خارجي- کشتزار فورد -خانه بزرگ- روز- ادامه

فورد يک ويولن به سالومن هديه مي دهد. اين ويولن به بزرگي ويولني که سالومن در نيويورک داشت، نيست، اما به هر حال ساز خوبي است. اين هديه اي براي تشکر به خاطر کار سخت اوست. سالومن قدرداني مي کند.
سالومن: خيلي ممنونم. ارباب فورد.
فورد: من از تو ممنونم و اين هديه حداقل کاري بود که مي تونستم انجام بدم. اميدوارم براي هر دومون سال هاي سال شادي بياره.
سالومن نمي داند چطور بايد واکنش نشان بدهد. او قدردان است، اما عبارت « سال هاي سال » او را به ياد موقعيت جديدي مي اندازد که اکنون در آن قرار دارد.

خارجي- کشتزار فورد / کلبه برده ها- غروب

برده ها غذا مي خورند. همه پس از يک روز سخت کاري خسته اند. صدا از کسي در نمي آيد، هيچ کس جز الايزا که هم چنان افسرده است و مثل هميشه گريه مي کند. صداي گريه او اعصاب سالومن را خرد کرده است، به خصوص پس از شنيدن عبارت « سال هاي سال » از زبان ارباب فورد. او در نهايت تشر مي زند:
سالومن: الايزا، الايزا، بس کن!
سالومن به طرف الايزا مي رود و او را مي گيرد. الايزا هم چنان گريه مي کند. سالومن انگار که بخواهد مصيبت را از الايزا بيرون کند، او را محکم تکان مي دهد.
سالومن ( ادامه مي دهد ): بس کن! بس کن! گذاشتي غم و اندوه تمام وجودت رو بگيره. توش غرق مي شي.
الايزا: تو ديگه واسه بچه هات گريه نمي کني؟ صدات در نمياد، اما هيچ وقت اجازه مي دي از قلبت بيرون برن؟
سالومن: اون ها از گوشت من ان.
الايزا: پس کي غمگينه؟ من خانم و ارباب رو ناراحت مي کنم؟ بيشتر از اين که نگران غم و غصه من باشي، به فکر اون هايي؟
سالومن: ارباب فورد مرد شريفيه.
الايزا: اون يه برده داره.
سالومن: تحت شرايطي...
الايزا: تحت هر شرايطي، اون يه برده داره. فقط تو بيانيه هاش مسيحيه. اون به خاطر چند دلار کمتر من رو از بچه هاي عزيزم جدا کرد، اما تو جلو پاش تعظيم مي کني...
سالومن: نه...
الايزا: از اين که بهت لطف مي کنه، لذت مي بري.
سالومن: من زنده مي مونم. من نااميد نمي شم. غمگين و تحقير شده، افسردگي چيزيه که بيشتر از همه مي بينم.
استعدا هام رو به ارباب فورد نشون مي دم. تا وقتي آزادي يه فرصته، سرزنده مي مونم.
الايزا: فورد فرصت توئه. فکر مي کني اون نمي دونه تو چيزي بيش از اون هستي که نشون مي دي؟ اما برات هيچ کاري نمي کنه. تو براي اون مثل يه حيوون خونگي ارزشمندي. صداش کن و شرايط قبليت رو براش بگو، ببين چي عايدت مي شه... سالومن.
الايزا نام سالومن رو به طرز معني داري به کار مي برد، انگار که بخواهد بر هويت واقعي او تأکيد کند. سالومن متوجه منظور الايزا مي شود. با اين حال چيزي نمي گويد. الايزا بار ديگر به شکلي معني دار مي گويد:
الايزا ( ادامه مي دهد ): پس تو قبول کردي که پلتي، درسته؟
سالومن ( دفاعي ): پشت من پر زخم هاييه که به خاطر اعتراضم واسه آزادي بهم وارد شده. من رو متهم نکن...
الايزا: تو رو به هيچي متهم نمي کنم. نمي تونم متهم کنم. خودم براي زنده بودن خيلي کارهاي شرم آور انجام دادم و آخرش از اين جا سر درآوردم... اگه از خودم دفاع کرده بودم، وضعيتم بهتر از اين نبود. پدر، ارباب و منجي، من رو ببخشين... من رو ببخشين. اوه، سالومن بذار واسه بچه هام اشک بريزم.
فورد ( صداي روي تصوير ): در همان ساعت، شاگردان نزد عيسي آمده، گفتند، چه کس در ملکوت آسمان بزرگ تر است؟

خارجي- کشتزار فورد- صبح

اوت 1841
يک شنبه است. برده ها بار ديگر در باغ رز مقابل خانه جمع شده اند تا کلام حضرت عيسي را که ارباب فورد از روي کتاب مقدس مي خواند، بشنوند.
فورد: آن گاه عيسي طفلي طلب نموده، در ميان ايشان برپا داشت و گفت، هر آينه به شما مي گويم تا بازگشت نکنيد و مثل طفل کوچک نشويد، هرگز داخل ملکوت آسمان نخواهيد شد.
انگار اين عبارت اشک به چشمان الايزا مي آورد. او بي اختيار شروع مي کند به گريه کردن. خانم فورد رو به ريچل مي کند و آهسته مي گويد.
خانم فورد: نمي تونم اين نوع افسردگي رو تحمل کنم. سالومن وانمود مي کند اين حرف را نشنيده است. او با نگراني رو به الايزا مي کند. فورد هم چنان موعظه مي کند.
فورد: و هر که يکي از اين صغار را که به من ايمان دارند، لغزش دهد، او را بهتر مي بود که سنگ آسيايي بر گردنش آويخته، در قعر دريا غرق مي شد! واي بر اين جهان به سبب لغزش ها، زيرا که لابد است از وقوع لغزش ها، ليکن واي بر کسي که سبب لغزش باشد!

خارجي- کشتزار فورد- روز

ژانويه 1842
اکنون فصل زمستان است. فورد و تيبيتز کنار سالومن ايستاده اند. تيبيتز، سالومن را ورانداز مي کند. فورد متأسف است.
تيبيتز: پيرهنت رو بزن بالا.
سالومن پيراهنش رو بالا مي زند. تيبيتز پشت سالومن را نگاه مي کند. جاي زخم شلاق هايي که خورده، هنوز روي تنش است.
تيبيتز ( ادامه مي دهد ): پر دردسره.
فورد: اون يه نجار خوبه و حاضر جواب هم هست.
تيبيتز: مي دونم باهوشه.
فورد: کاکاسياه متواضع تر از اون پيدا نمي کني.
تيبيتز: هيچ کاکاسياهي نيست که نتونم کاري کنم متواضع باشه.
تيبيتز مي رود. سالومن خيلي کنجکاو است بداند چه اتفاقي دارد مي افتد.
سالومن: آقا، کار اشتباهي از من سر زده؟
فورد: مشکل تو نيست، پلت. خجالت مي کشم بگم... من خيلي بدهي بالا آوردم. سال هاست در مورد پرهيزکاري موعظه مي کنم، اما خودم رياکارانه برخورد مي کنم. الان تو متعلق به آقاي تيبيتز هستي. الان مال اوني. همون جور بهش خدمت کن که به من کردي.
سالومن: آقا.
فورد: و وفاداريت رو فراموش نمي کنم.
سالومن: بله، آقا.
فورد: از دست دادن تو براي من مثل تنبيه مي مونه.

خارجي- کشتزار فورد- روز

پايان ژانويه 1840 ( در طول يک روز )
سالومن را مي بينيم که کار نجاري انجام مي دهد. او کمک مي کند يک خانه چوبي کنار خانه بزرگ کشتزار بنا شود. در اين لحظه سالومن ميخ مي کوبد. تيبيتز از راه مي رسد. مشخص است از نحوه انجام کار راضي نيست.
تيبيتز: تخته ها رو هم تراز هم بذار.
سالومن: هم تراز هستن، آقا.
تيبيتز: نيستن.
سالومن دستش را روي تخته ها مي گذارد.
سالومن: مثل موي يه اسب يه ساله صاف ان.
تيبيتز: يعني مي گي من دروغ مي گم، پسر؟
سالومن: به خاطر زاويه ديده، آقا. از اون جا که شما ايستادين شايد متفاوت ببينين، اما دست ها اشتباه نمي کنن. فقط ازتون مي خوام قبل از اين که قضاوت کنين، همه حواستون رو به کار بگيرين.
وقتي تيبيتز با اين واقعيت رو به رو مي شود، چه کار مي کند؟ تنها کاري که مي تواند انجام بدهد، اين است که فحش بدهد.
تيبيتز: تو يه حيووني. يه سگ که به دستورات گوش نمي دي.
سالومن: همون کاري رو مي کنم که بهم دستور دادن، آقا.
تيبيتز: پس صبح زود پا مي شي، يه بسته ميخ از چيپين مي گيري و مي کوبي رو تخته ها.
تيبيتز مي رود. سالومن برمي گردد تا کارش را ادامه بدهد. پس از چند لحظه متوجه صداهايي از سمت خانه بزرگ مي شود. سام، الايزا را به زور به طرف يک گاري مي برد که مردي سفيدپوست پشت آن نشسته است. الايزا گريه مي کند. خانم فورد و ريچل نگاه مي کنند. سالومن تنها ناظر اين صحنه است. آخرين آشناي او در روزهايي که هنوز يک مرد آزاد بود، اکنون به جايي نامشخص برده مي شود.

خارجي- خانه چوبي- صبح

سحر است. سالومن همان طور که به او دستور داده شد، بلند شده و کار مي کند. چيپين يک بسته ميخ براي سالومن مي آورد.
چيپين: اگه تيبيتز يه سايز متفاوت رو ترجيح مي ده، مي تونم براش جور کنم، اما تا اون موقع شايد اين ها به کارت بياد.
سالومن: بله؛ آقا.

خارجي- خانه چوبي- ادامه

اواسط صبح است. خورشيد در آسمان مي درخشد. تيبيتز به طرف سالومن مي آيد. حتي قبل از اين که به او برسد، حالتي خصمانه دارد، انگار که عقلش چندان سر جاش نيست.
تيبيتز: فکر کنم بهت گفتم امروز صبح تخته ها رو دوباره بزني.
سالومن: بله، ارباب. مي خواستم همين کارو بکنم. قسمت ديگه خونه رو شروع کردم.
تيبيتز اطراف خانه مي چرخد تا کار سالومن را ببيند. انگار که از قصد دنبال عيب مي گردد.
تيبيتز: ديشب نگفتم از چيپين يه بسته ميخ بگير.
سالومن: من هم همين کارو کردم و چيپين گفت اگه بخواين هر وقت از مزرعه برگشت، براتون يه سايز ديگه مياره.
تيبيتز به طرف بسته ميخ مي رود و با لگد به آن مي زند. او با عصبانيت به سالومن نزديک مي شود.
تيبيتز: خدا لعنتت کنه. فکر کردم چيزي سرت مي شه.
سالومن شايد تحت تأثير حرف هاي الايزا نمي خواهد اين بار تسليم تيبيتز شود.
سالومن: همون کاري رو انجام دادم که بهم دستور داده شده بود. اگه چيزي اشتباهه، به خاطر اشتباه بودن دستورات شماست.
تيبيتز: حروم زاده سياه! حروم زاده سياه لعنتي!
تيبيتز با عصبانيت به طرف ميدان مي رود تا يک شلاق بياورد. سالومن اطرافش را نگاه مي کند. به جز او فقط ريچل و خانم فورد آن جا هستند. ريچل شوکه از آن چه مي بيند، به طرف مزرعه مي دود تا چيپين را صدا کند. غريزه سالومن به او مي گويد فرار کند، اما او مي ماند. تيبيتز با شلاقي در دست باز مي گردد.
تيبيتز ( ادامه مي دهد ): لباس هات رو دربيار! سالومن اين کار را نمي کند.
تيبيتز ( ادامه مي دهد ): لخت شو!
سالومن: نمي شم.
تيبيتز به قصد انتقام به طرف سالومن حمله مي کند. او گلوي سالومن را با يک دست مي گيرد و با دست ديگر شلاق را بالا مي برد، اما قبل از آن که بتواند شلاق را پايين بياورد، سالومن يقه کت او را مي گيرد و او را به طرف خود مي کشد. تيبيتز مي کوشد خود را از دست سالومن رها کند. سالومن مچ پاي او را مي گيرد و با دست ديگرش او را به طرف خود برمي گرداند. تيبيتز زمين مي خورد. سالومن پايش را روي گلوي تيبيتز مي گذارد و بعد به شکلي ديوانه وار شلاق را از دست او مي گيرد و پشت سر هم او را شلاق مي زند.
تيبيتز: زنده نمي موني تا يه روز ديگه رو ببيني، کاکاسياه! آخرين روزته، قسم مي خورم!
سالومن تهديد ها را ناديده مي گيرد و هم چنان تيبيتز را شلاق مي زند. يکي پس از ديگري. ضربات شلاق بر بدن قوز کرده وارد مي شوند تا اين که دستان سالومن درد مي گيرد. فريادهاي از روي انتقام تيبيتز به فرياد براي کمک و بعد طلب بخشش تبديل مي شود.
تيبيتز ( ادامه مي دهد ): جنايت! اين يه جنايته! پروردگار، اي خدا، کمکم کن. خدا رحم داشته باش!
و بعد تيبيتز ناگهان جيغ مي زند...
تيبيتز: پدر، متأسفم!
چيپين سوار بر اسب به سرعت خود را به صحنه مي رساند. سالومن يک يا دو شلاق ديگر به تيبيتز مي زند و بعد به او لگد مي زند. با لگد سالومن، تيبيتز روي زمين مي چرخد.
چيپين: چي شده؟
تيبيتز به سختي از زمين بلند مي شود. او مي کوشد خود را کنترل کند و در همين حال به شکلي اهريمني به سالومن نگاه مي کند.
سالومن: ارباب تيبيتز مي خواد من رو به خاطر ميخ هايي که شما به من دادين، شلاق بزنه.
چيپين: ميخ ها چه مشکلي داشت؟
تيبيتز با تلفيقي از خجالت، خشم و دستپاچگي جواب مي دهد، انگار که دستش رو شده باشد...
تيبيتز: اون ها... اون ها خيلي بزرگ هستن.
چيپين: من اين جا ناظر هستم. به پلت گفتم از اون ها استفاده کنه. اگه بخوام ميخ هاي ديگه مي گيرم. متوجه هستين آقاي تيبيتز؟
تيبيتز با فشار دادن دندان هايش و تکان دادن مشتش جواب مي دهد.
تيبيتز: هنوز کارم تمام نشده. گوشت مي خوام و همه ش رو هم مي خوام.
تيبيتز راه مي افتد و وارد خانه مي شود. چيپين دنبال او مي رود. يک لحظه طولاني. سالومن تنهاست. او اطرافش را نگاه مي کند. مطمئن نيست بايد چه کار کند. بماند يا فرار کند. اضطراب وجود او را فرا مي گيرد. چند لحظه ديگر مي گذرد. تيبيتز از خانه خارج مي شود. او سوار اسبش مي شود و به سرعت به راه مي افتد. چيپين پشت سر او از خانه خارج مي شود. او آشکارا هيجان زده است و وقتي حرف مي زند، خيلي جدي است. هر چند سعي مي کند احساساتش منطقي به نظر برسد، اما رفتارش از يک مشکل قريب الوقوع خبر مي دهد.
چيپين: تکون نخور. سعي نکن از کشتزار خارج شي يا هر کار ديگه. اگه فرار کني نمي شه ازت محافظت کرد.
سالومن: آقا...
چيپين: اگه فرار کني، پلت، نمي شه ازت محافظت کرد.
ريچل... !
چيپين به طرف ريچل مي رود. آن ها را از دور مي بينيم که با هم حرف مي زنند. بعد هر دو به آشپزخانه مي روند. سالومن الان واقعاً تنهاست و منتظر چيزي که در انتظارش است. و ما منتظر او مي مانيم. و منتظر مي مانيم، و هم چنان منتظر مي مانيم... لحظه بعد از لحظه، وحشت وقوع اتفاقي غير منتظره هر لحظه بيشتر مي شود. چشمان سالومن خيس مي شود. او يک سفيدپوست را زده است و مي داند مرگ در انتظارش است. مي خواهد دعا بخواند، اما گلويش آن قدر گرفته است که صدايش در نمي آيد. چيپين اکنون به ميدان بازگشته است. او مي ايستد و نگاه مي کند، اما به طرف سالومن نمي رود. سالومن منتظر مي ماند... از دور صداي سم اسب ها مي آيد. صدا مثل يک توفان بلند و بلندتر مي شود. تيبيتز است. او با دو نفر برگشته است؛ رمزي و کوک. آن ها با خود شلاق هاي بزرگ و يک حلقه طناب دارند.
تيبيتز: اوناهاش. خودشه.
آن ها به شکلي تهديدآميز که آميخته با لذت نا بهنجار و بدخواهي بدون کلام است، به طرف سالومن مي آيند. سالومن مي کوشد با آن ها بجنگد، اما آن ها مسلح اند. آن دو نفر دستان سالومن را از پشت با طناب مي بندند و بعد او را کشان کشان به طرف يک درخت هلو مي برند. مي خواهند سالومن را دار بزنند. هراس به شکل عريان خود را نمايان ساخته است. سالومن به ميدان نگاه مي کند، اما چيپين رفته است. اشک ترس از گونه هاي سالومن جاري مي شود. او وحشت زده است. او قرار است اعدام شود. سالومن تقلا مي کند و مي خواهد بجنگد. يک طرف طناب را دور گردن او و طرف ديگر را دور شاخه مي اندازند. سه نفري طناب را مي کشند. سالومن نفس نفس مي زند. دهانش کف مي کند. چيزي نمانده خفه شود. ناگهان چيپين از خانه خارج مي شود. او در هر دست يک تپانچه دارد؛ کلت پاترسن کاليبر 36. چيپين مصمم به طرف گروه اعدام مي آيد. معلوم است با کسي شوخي ندارد. با اسلحه هايي که در دست دارد. نيازي نيست چيز ديگري را ثابت کند.
چيپين: آقايون... هر کي اون کاکاسياه رو يه فوت ديگه از جايي که هست تکون بده، يه مرد مرده اس. من هفت ساله ناظر اين کشتزار هستم در نبود ويليام فورد، وظيفه من حفاظت از منافع اونه. فورد، پلت رو چهارصد دلار رهن گذاشته. اگه دارش بزنين، اون بدهکار مي مونه. تا وقتي اين بدهي صاف نشده، شما نمي تونين جونش رو بگيرين. چيپين مستقيم رمزي و کوک را خطاب قرار مي دهد.
چيپين ( ادامه مي دهد ): شما دو تا. اگه براي جونتون
اهميت قائلين... من مي گم، دور شين!
لازم نيست اين مسئله براي بار دوم به رمزي و کوک گفته شود.
تپانچه هاي چيپين نشان مي دهد اوضاع از چه قرار است. آن ها
بي آن که حرف زيادي بزنند، اسب هاي خود را برمي دارند و مي روند. تيبيتز مانده و هنوز خشمگين است.
تيبيتز: عذر موجهي نداري. پلت مال منه و با مال خودم هر کار بخوام مي کنم. تو به اموال من دست زدي. حساب تو رو هم مي رسم.
تيبيتز سوار اسب مي شود و مي رود. لحظه سوررئالي است. چيپين مطمئن نيست با سالومن چه کار کند. انتخاب او اين است که هيچ کاري نکند. سالومن همان طور از گردن به درخت آويزان مي ماند.
چيپين از دور سام را صدا مي زند.
چيپي: سام! قاطرو بيار. بايد بري پيش ارباب فورد. بهش بگو بدون حتي يه لحظه تأخير خودش رو برسونه اين جا.
بگو مي خوان پلت رو بکشن. عجله کن، پسر. حتي اگه شده قاطرو بکشي، اون رو بيار اين جا.
سام: بله.
سام سوار مي شود و مي رود. قاطر ثابت مي کند سرعت زيادي دارد.

خارجي- کشتزار فورد- ادامه

چند ساعت گذشته است. خورشيد اکنون در اوج است. نما و بوي بوته رز سرخ بسيار آشکار است. سالومن هنوز دست بسته و آويزان است. صحنه هم ساکت و هم هولناک است. زندگي در کشتزار ادامه دارد. برده هاي ديگر در مزرعه کار مي کنند. بچه ها در محوطه بازي مي کنند که شايد اين نکته را تأييد مي کند که ديدن يک سياه آويزان از درخت در اين زمان و مکان چيز نامعلومي نيست. چيپين اسلحه به دست جلو و عقب مي رود. معلوم است مي ترسد تيبيتز با افراد بيشتر و بهتر برگردد. با اين حال، او هيچ کاري نمي کند که زجر سالومن کمتر شود. او وسط نزاعي بر سر مال و اموال گير افتاده است، نه چيزي بيش از اين و حاضر نيست بيش از اين کمک کند. سر سالومن به يک طرف افتاده است. او به خورشيد نگاه مي کند. نور خورشيد از ميان برگ ها و شاخه هاي درختي که سالومن به آن آويزان است، مي تابد. تابش شديد خورشيد بر چشمان سالومن بيشتر آزارش مي دهد تا اين که باعث تسکين او باشد. اما جز اين که بالا را نگاه کند، کاري از دستش برنمي آيد. پلک او بين زندگي و مرگ مي زند.

خارجي- کشتزار فورد- ادامه

سالومن هم چنان آويزان است. اکنون او عرق کرده و آب بدنش را از دست داده است. لب هايش خشکي زده اند. شايد از آويخته بودن نميرد، اما شايد پيش از پايان روز جان خود را از دست بدهد. بالاخره ريچل به طرف او مي آيد. با ترس و لرز، انگار که خلاف دستورات عمل مي کند و با فنجان به او کمي آب مي دهد. او آب را در دهان سالومن مي ريزد. ريچل بعد با يک حوله دستي کوچک لب هاي سالومن را پاک مي کند. او بعد مي رود و سالومن را تنها مي گذارد.

خارجي- کشتزار فورد- غروب

خورشيد اکنون در افق خم شده است. سالومن هنوز همان جاست.
انگار که شکنجه او پايان ندارد. فورد و پشت سرش سام، بالاخره با اسب از راه مي رسد. او از اسب پايين مي پرد و به سرعت به طرف سالومن مي رود. با دل شکستگي:
فورد: پلت... پلت بيچاره من.
فورد با يک تيغ طناب را مي برد و سالومن را آزاد مي کند. سالومن سعي مي کند خودش راه برود، اما نمي تواند. او به زمين مي افتد و از حال مي رود.

داخلي- کشتزار فورد / خانه بزرگ- شب

وقتي وارد صحنه مي شويم، سالومن را مي بينيم يک پتو روي زمين خوابيده است. او پلک مي زند و در نهايت چشمانش را باز مي کند. او در هال خانه فورد است. وقتي به خود مي آيد، اطرافش را نگاه مي کند. فضاي زيبايي است با دکوراسيون خوب. کاملاً در تضاد با محيط لخت و نااميد کننده آلونک ها و دخمه هايي است که سالومن در دوران بردگي به آن عادت کرده است. اين « اولين » و « آخرين » بار است که در 12 سال بردگي اش در چنين مکان مجللي مي گذراند. سالومن شانس زيادي ندارد که از اين فضا لذت ببرد. او صداي واق واق يک سگ را بيرون از خانه مي شنود و به وحشت مي افتد. آيا تيبيتز برگشته تا کاري را که شروع کرده تمام کند؟ ارباب فورد در حالي که اسلحه به دست دارد، از اتاق مطالعه مي آيد. او به طرف در مي رود، آن را باز مي کند و بيرون را مي بيند. نمي تواند چيزي ببيند. فورد انگار که راضي شده باشد، پيش سالومن برمي گردد. او با سالومن رک و راست است.
فورد: مطمئنم تيبيتز همين دوروبره. مي خواد تو بميري و تلاش مي کنه اين اتفاق بيفته. اين جا ديگه براي تو امن نيست. و فکر نمي کنم اگه تيبيتز حمله کنه، تو تسليم بشي. من بدهيم رو به ادوين اپس منتقل کردم. اون الان مسئول توئه.
سالومن ( درمانده، اضطراري ): ارباب فورد، بايد بدونين؛
من يه برده نيستم.
فورد: نمي تونم بشنوم.
سالومن: قبل از اين که بيام پيش شما، يه مرد آزاد بودم.
فورد: سعي مي کنم جونت رو نجات بدم! و... و يه بدهي دارم که بايد بهش فکر کنم. الان به ادوين اپس بدهکارم. مرد سرسختيه. به اين که يه « کاکاسياه شکن » باشه، افتخار مي کنه، اما راستش رو بگم، کس ديگه اي رو پيدا نکردم که حاضر باشه تو رو قبول کنه. واسه خودت شهرتي به هم زدي. شرايطت هر جور باشه، تو يه کاکاسياه استثنايي هستي، پلت. مي ترسم عاقبت خوبي نداشته باشه.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / ايوان پشتي- روز

پايان ژانويه 1842
از ايوان پشتي به صحنه اي با حضور ادوين اپس مي رسيم. او مردي نفرت انگيز و بي ادب است. نوع حرف زدنش نشان مي دهد که هيچ وقت درس نخوانده است. اپس از روي کتاب مقدس براي برده ها مي خواند. آن ها هشت نفر هستند: آبرام، برده اي مسن تر که حدوداً 60 ساله است، ويلي 48 ساله، فيب که همسر ويلي است. باب و هنري، بچه هاي فيب، همين طور ادوارد و پتسي. پتسي جوان است. فقط 23 سال دارد... هر چند در آن دوران يک فرد 23 ساله مانند اين روزها جوان به حساب نمي آمد. او فرزند يک کاکاسياه گينه اي است که با کشتي به کوبا آورده شده است. او خيلي جذاب به نظر مي رسد. خانم اپس همسر اپس هم اين جاست. او کنار بچه هاي برده نشسته و با آن ها با مهرباني برخورد مي کند. او با آن ها رفتاري « مادرانه » دارد. ما تريچ، ناظر اپس را هم مي بينيم. او دائم با تپانچه پر خود بازي مي کند. هر چند اپس کلام خدا را مي خواند، اما لحن او مانند فورد دلسوزانه نيست.
اپس: « اما آن غلامي که اراده مولاي خويش را دانست...
که اراده مولاي خويش را دانست و خود را مهيا نساخت... و خود را مهيا نساخت تا به اراده او عمل نمايد، تازيانه بسيار خواهد خورد... » شنيدين؟ « تازيانه ». اون کاکاسياهي که به حرف گوش نده، از مولايش يعني اربابش اطاعت نکنه، مي بينين؟ اون کاکاسياه تازيانه بسيار خواهد خورد. حالا، « بسيار » يعني خيلي زياد. 40 تا، 100 تا، 150 تا تازيانه...
اين نوشته مذهبيه!

خارجي- کشتزار ارباب اپس / مزرعه- روز

اوت 1842
صحنه را با يک جفت دست سياه شروع مي کنيم. همان طور که حرکت مي کنيم، پتسي را مي شناسيم. همان زن سياه پوست چشم گير 23 ساله. او تندتند پنبه مي چيند. دوربين بار ديگر حرکت مي کند تا يک نماي باز بگيرد. برده ها را مي بينيم که در چند خط مشغول کارند. آن ها پنبه مي چينند. پتسي پيشتاز است.
تصوير به يک جفت دست سياه ديگر قطع مي شود. اين بار سالومن را مي بينيم که ناشيانه پنبه مي چيند. هنوز در اين کار مهارت پيدا نکرده است. يک ضربه شلاق بر او وارد مي شود. ماه اوت است، فصل برداشت پنبه. يک مزرعه پنبه را در نمايي باز مي بينيم. شاهد يک خلوص تصويري هستيم، شبيه گستره پاکِ برف سبکي که تازه باريده است. پنبه ها تا ارتفاع پنج تا هفت فوتي رشد کرده اند، هر ساقه شاخه هاي بسيار دارد که همه جا گسترده شده اند و در امتداد شيار آب روي هم افتاده اند. در هر طرف رديف يک برده مشغول کار است.
ادوارد: اون پنبه رو بردار. بجنب.
حاشيه صوتي صحنه چيزي بيش از خش خش کار، صداي زنجره هاي نر و آوازهاي مذهبي برده ها نيست. با وجود گرماي هوا، هيچ کس کار را متوقف نمي کند تا آب بنوشد. برده ها را ادوارد هدايت مي کند که خودش توسط تريچ هدايت مي شود.
تريچ: بجنب. کاکاسياه رو راه بنداز.
ادوارد در ميان برده ها حرکت مي کند و آن ها را شلاق مي زند.
ادوارد: اون پنبه رو بردار. بجنب. مي شنوي؟

داخلي- کشتزار ارباب اپس / اتاق ماشين

پنبه پاک کني - غروب
روز کاري تمام شده است. برده ها اکنون در اتاق ماشين پنبه زني جمع شده اند. تريچ سبدهاي پنبه هر کدام از آن ها را وزن مي کند. برده ها مضطرب هستند که دليل آن به زودي مشخص مي شود.
تريچ: دويست و چهل پوند واسه باب.
اپس: واسه جيمز چقدره؟
تريچ: دويست و نود و پنج پوند.
اپس: خيلي خوبه، پسر. واقعاً خوبه.
تريچ: صد و هشتاد و دو پوند واسه پلت.
اپس خوشحال به نظر نمي رسد. تريچ دوباره مي گويد:
تريچ ( ادامه مي دهد ): صد و هشتاد و دو.
اپس: يه کاکاسياه به طور متوسط هر روز چقدر مي تونه بچينه؟
تريچ: دويست پوند.
اپس: اين کاکاسياه از حد متوسط هم پايين تره.
اپس، سالومن را کنار مي کشد.
تريچ: پونصد و دوازده پوند واسه پتسي.
اپس: پونصد و دوازده پوند. شما مردها خجالت نمي کشين
اجازه مي دين پتسي ازتون بيشتر کار کنه؟ روزي نبوده اون کمتر از پونصد پوند بچينه. اون ملکه مزارعه.
تريچ: دويست و شش پوند...
اپس: هنوز حرفم تموم نشده، تريچ. نمي تونم يه دقيقه از کار پتسي لذت ببرم؟
تريچ: ... آقا...
اپس: ملکه لعنتي. تو مزرعه به دنيا اومده و تو مزرعه بزرگ شده. کاکاسياهي ميون کاکاسياه ها. و خدا اون رو به من داد. پاداش يه زندگي درست. همه چي رو زير نظر داره. همه چي رو. حالا، تريچ. حالا بگو.
تريچ: صد و سي و هشت پوند واسه فيب.
اپس: ديروز هم صد و چهل بود. بگو بياد بيرون.
تريچ: دويست و شش پوند واسه ويلي.
اپس: ديروز چقدر بود؟
تريچ: دويست و بيست و نه پوند.
ويلي هم از صف بيرون مي آيد و کنار سالومن مي ايستد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / محوطه- غروب

در دور دست چند نفر شلاق مي خورند. سالومن، فيب و ويلي هستند. به يک سنگر چوبي بسته شده اند و برده اي که چهره اش را نمي بينيم، آن ها را شلاق مي زند.

داخلي- کشتزار ارباب اپس / آلونک برده ها- شب

برده ها خوابيده اند. از بيرون صداهايي مي آيد. اپس وارد مي شود. او مست است. برده ها را وادار مي کند بيدار شوند.
اپس: بلند شين! بلند شين. امشب مي رقصيم. قرار نيست شب رو با تنبلي شما حروم کنيم. بلند شين.

داخلي- کشتزار ارباب اپس / خانه اصلي- شب

هر چند دير وقت است، برده ها بيدارند و الان همه لباس کامل به تن دارند. آن ها وسط اتاق ايستاده اند. آن ها منتظرند و مثل بازيگرها آماده اند. سالومن با ويولن آهنگي مي زند. هنري با يک فلوت به او ملحق مي شود. برده ها مي رقصند. آن ها با خستگي مي رقصند. قطعاً بيشتر عذاب مي کشند تا اين که لذت ببرند.
اپس شلاق به دست ايستاده.
اپس: چرا نمي خندين؟ تکون بخورين.
در همان حال که برده ها اطراف اپس مي چرخند، او با دقت به پتسي نگاه مي کند. کاملاً مشخص است انگيزه اصلي او براي برپايي اين مجلس رقص ديدن چرخ زدن پتسي کف اتاق است. اين چيزي نيست که از نظر خانم اپس پنهان بماند. او فقط مي تواند براي چند لحظه ميل اپس به اين نمايش را تحمل کند. او با حسادت به راه مي افتد و يک تنگ را برمي دارد. او تنگ را با قدرت تمام به طرف پتسي پرت مي کند. تنگ درست به صورت پتسي مي خورد.
پتسي با صورت خونين به زمين مي خورد. رقص و موسيقي متوقف مي شود. هر چند برده ها طوري واکنش نشان مي دهند که انگار اولين بار نيست چنين چيزي را از خانم ديده اند. خانم اپس مثل يک آدم هوچي فرياد مي زند:
خانم اپس: بفروشش!
اپس: يعني چي. اين کارها چيه؟
خانم اپس: تو اين زن کاکاسياه رو مي فروشي!
اپس: حرف هات احمقانه اس. پتس کوچولو رو بفروشيم؟
اون بيشتر از هر کدوم از اين کاکاسياه ها پنبه مي چينه!
يکي ديگه رو انتخاب کن.
خانم اپس: اون هاي ديگه نه. اون رو بفروش!
اپس: اين کارو نمي کنم!
خانم اپس: تو اين پتياره سياه رو از اين جا بيرون مي کني،
وگرنه برمي گردم چنيويل.
اپس: برمي گردي به همون خوک دوني که توش پيدات کردم؟ اوه. از اين قصه بي فايده خسته شدم. خودت رو مقابل پتسي قرار نده، عزيزم. اين شرط بندي برات سودي نداره. آروم باش. بذار بهت محبت کنم، براي اين که محبت من رو داري. وگرنه برو. براي اين که قبل از اين که خودم رو از شر اون راحت کنم، از شر تو راحت مي کنم!
خانم اپس غضبناک ايستاده است. او در خشم گم شده و حتي نمي تواند به اين فکر کند که بايد چه کار کند. در نهايت، بي آن که گزينه اي داشته باشد، با عصبانيت مي رود. براي چند لحظه تنها صدايي که مي آيد صداي هق هق گريه پتسي است.
اپس ( ادامه مي دهد ): اون زن لعنتي! نمي ذارم اوقاتم تلخ بشه. نمي ذارم. برقصين!
اپس شلاق را به طرف سالومن مي اندازد. سالومن شروع به نواختن مي کند. تريچ عملاً پتسي را از کف اتاق به بيرون مي کشد.
از صورتش هم چنان خون مي آيد. برده ها طبق دستور بار ديگر شروع به رقصيدن مي کنند.

خارجي- کشتزار ارباب اپس- صبح

اوت 1843
خورشيد تازه طلوع کرده است. يک برده شيپور مي زند که خبر از شروع يک روز ديگر مي دهد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / مزرعه- روز

برده ها در مزرعه پنبه مي چينند. آن ها هم زمان با کار آوازهاي مذهبي مي خوانند.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / خانه بزرگ- ادامه

برده ها در حال بازگشت از مزرعه هستند. خانم اپس سالومن را صدا مي زند. او يک تکه کاغذ در دست دارد.
خانم اپس: پلت...
سالومن: بله، خانم.
خانم اپس: مغازه بارتولوميو رو بلدي؟
سالومن: بله، خانم.
سالومن کاغذ را به سالومن مي دهد.
خانم اپس: اين فهرست کالاها و خرده ريزهاست. برو بگير و سريع برگرد. به بارتولوميو بگو به بدهي مون اضافه کنه.
سالومن: همين کارو مي کنم، خانم.
سالومن به فهرست نگاه مي کند و با بي احتياطي به آرامي از روي آن مي خواند. او به خود مي آيد، اما توجه خانم اپس به حرکت او جلب شده است. او با کنجکاوي کامل مي پرسد:
خانم اپس: اهل کجايي پلت؟
سالومن: گفته بودم بهتون.
خانم اپس: دوباره بهم بگو.
سالومن: واشنگتن.
خانم اپس: اربابت کي بود؟
سالومن: اسم اربابم فريمن بود.
خانم اپس: تحصيل کرده بود؟
سالومن: فکر کنم.
خانم اپس: اون بهت خوندن رو ياد داد؟
سالومن: در حد چند کلمه، اما از يه متن کامل سر در نمي يارم.
خانم اپس: واسه خودت دردسر درست نکن. مثل بقيه ارباب تو رو واسه کار آورده. همين. بيشتر از اين صد تا شلاق داره.
خانم اپس پس از اين نصيحت برمي گردد و به خانه مي رود.

خارجي- جاده- روز

سالومن از يک راه تکراري مي گذرد. کيف خريد را روي شانه اش انداخته است. پاي او را مي بينيم. او آرام گام برمي دارد، اما سرعتش را بيشتر مي کند و ناگهان به طرف يک راه پر شاخ و برگ مي پيچد. او اکنون با سرعت زياد مي دود. او در بيشه از ميان درختان مي گذرد. صداي شکسته شدن شاخه ها زير پاي او در جنگل طنين مي اندازد. صداي پا، تپش قلب و نفس هاي او بسيار بلند است. او مستأصل است. او ناگهان مي ايستد. سکوت برقرار است. چند مأمور گشت را مي بينيم که خود را براي به دار آويختن دو سياه پوست جوان آماده مي کنند. سالومن آن ها را مي بيند. دو مرد با نگاهي آميخته با ترس به سالومن خيره مي شوند. مأموران گره طناب گردن آن ها را بررسي مي کنند. سگ هاي شکاري ناگهان شروع مي کنند به پارس کردن. مأموران به طرف سالومن برمي گردند. تمام بدن سالومن از ترس مي لرزد.
مأمور گشت ( با حالت ستيزه جويانه ): پسر، کجا داري مي ري؟
سالومن ( تقريباً تندتند کلمات را بيان مي کند ): مي رم مغازه، آقا. مغازه بارتولوميو. خانم اپس من رو فرستاده.
مأمور گشت دستش را به طرف کارت تردد سالومن که دور گردنش است، مي برد و به آن نگاه مي کند.
مأمور گشت: برو اون جا و زود هم برگرد.
مأمور گشت لگد محکمي به سالومن مي زند. سالومن راه مي افتد. او يک بار ديگر به دو مرد جوان نگاه مي کند. بار ديگر براي لحظه اي با آن ها ارتباط برقرار مي کند. سالومن رويش را برمي گرداند. پشت سرش، مأموران طناب را مي کشند. مردان جوان آويزان مي شوند. آن ها تقلا مي کنند. پا مي زنند و خرخر مي کنند. سالومن دوباره به مسيري برگشته است که به مغازه بارتولوميو مي رسد. چهره اش پر از شوک و دلهره است. او راه مي رود و مي کوشد خود را آرام کند. در همان حال که اين مرد تنها به راه خود ادامه مي دهد، پشت سرش حرکت مي کنيم.

داخلي- مغازه بارتولوميو- ادامه

يک مغازه عمومي در شهر هولمزويل. سالومن مقابل پيشخان ايستاده و بارتولوميو سفارش هاي خانم اپس را روي پيشخان مي گذارد. در ميان آن ها يک دسته کاغذ هم هست. سالومن همه چيز را داخل کيسه مي گذارد. او خيلي به اين اقلام توجه ندارد و صرفاً به اين فکر مي کند که آن ها را به دست خانم اپس برساند.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / خانه بزرگ- ادامه

سالومن چيزهايي را که خريده به خانم مي دهد
خانم اپس: مشکلي پيش نيومد؟
سالومن: نه خانم. هيچ مشکلي.

خارجي- خانه شاو- روز

ژوئيه 1844
پتسي در ميدان خانه بزرگ با خانم هريت شاو نشسته و چاي مي خورد. خانم شاو يک زن سياه پوست است. او زماني برده بوده، اما اکنون وضعيت نسبتاً خوبي دارد. ميزي که آن ها پشت آن نشسته اند، با پارچه کتابي تزيين شده است. يک کاکاسياه خانگي هم کنار آن ها ايستاده است. با يک صحنه سورئال آرام رو به رو هستيم. آقاي شاو که سفيدپوست است، در چمن ايستاده و يک اسب را تعليم مي دهد.

خارجي- جاده- روز

سالومن در جاده مي دود. او جوري مي دود که انگار زندگي اش بسته به اين است که سر وقت به مقصد خود برسد.

خارجي- خانه شاو- روز

سالومن هنوز مي دود. او در حالي که به شدت عرق کرده، خود را به خانه شاو مي رساند. همين که سالومن مي رسد:
ارباب شاو: پلت اپس. صبح يک شنبه به خير.
سالومن: صبح به خير، ارباب شاو. ارباب من رو فرستادن تا پتسي رو برگردونم. مي تونم برم پيشش؟
ارباب شاو: برو.
سالومن به طرف ميدان مي رود.
سالومن: معذرت مي خوام، خانم شاو.
خانم شاو: کاکاسياه پلت.
سالومن: عذرخواهي مي کنم. پتسي. ارباب گفتن برگردي.
پتسي: روز يک شنبه اس. امروز آزاديم.
سالومن: مي فهمم، اما ارباب من رو فرستاده که تو رو برگردونم و گفت اصلاً وقت رو تلف نکنيم.
خانم شاو: چاي مي خوري؟
سالومن: ممنون، خانم، اما جرئتش رو ندارم.
خانم شاو: مي دوني نگراني ارباب اپس حتي اگه سر وقت برگردي، کمتر نمي شه؟ بشين و چاي بخور.
سالومن بهتر مي داند، اما مي نشيند و خانم برايش چاي مي ريزد.
خانم شاو ( ادامه مي دهد ): اپس نگران چي بود؟
سالومن: ترجيح مي دم نگم...
خانم شاو: يه کم حرف هاي خاله زنکي تو روز يک شنبه خوبه، اعتدال تو همه چيز خوبه.
سالومن مطمئن نيست چه بايد بگويد. او مي کوشد تا حد ممکن حساب شده حرف بزند.
سالومن: همون طور که مي دونين ارباب اپس مي تونن مرد سخت گيري باشن. بعضي وقت ها غيرممکنه بشه منطق ايشون رو توضيح داد. مي دونين با همسرتون خوب نيست.
خانم شاو: بله مي دونم.
سالومن: ارباب اپس يه جورهايي که شايد هم اشتباه باشه، فکر مي کنه آقاي شاو... فکر مي کنه ايشون يه مرد بي مسئوليت و بي اخلاقه. بدون ترديد اين باور نادرست ناشي از رقابت اين دو نفر به عنوان صاحب کشتزاره.
خانم شاو: بدون ترديد... البته اگه ناشي از خود حقيقت نباشه.
خانم شاو براي شاو دست تکان مي دهد. شاو هم بي خبر از آن چه آن ها درباره اش صحبت مي کنند، دست تکان مي دهد.
سالومن: مطمئنم ارباب اپس فقط خوبي پتسي رو مي خواد.
خانم شاو: اپس نگران يه چيز ديگه اس.
سالومن: من قصد بي احترامي نداشتم.
خانم شاو: اون نشنيد تو چي گفتي.
سالومن: من قصد بي احترامي نداشتم، خانم.
خانم شاو: ها! نگران من هستي؟ دليل نداره نگران احساسات من باشي. من نوک شلاق رو سال هاست حس نکردم، اون قدر که يادم رفته. تو مزرعه هم کار نکردم. يه وقتي اين کارو مي کردم، اما الان بقيه دارن بهم خدمت مي کنن. هزينه زندگي فعلي من اينه که ارباب شاو محبتش رو پخش مي کنه و من از پانتوميم وفاداري اون لذت مي برم. اگه اين باعث بشه دور از کاکاسياه هايي باشم که پنبه مي چينن، اشکال نداره. حتماً حاضرم يه قيمت کوچک و معقول بپردازم.
خانم شاو به پتسي نگاه مي کند و با هم دلي ادامه مي دهد:
خانم شاو ( ادامه مي دهد ): من مي دونستم اين که در معرض شيفتگي و خصوصيت هاي عجيب و غريب ارباب ها باشي، يعني چي و مي دونستم اون ها مي تونن اين رو با مهربوني يا با خشونت همراه با شوخ طبعي نشون بدن. يه ملاقات شبانه شاداب يا ملاقات با شلاق. آروم باش پتسي.
خداي خوب اپس رو مهار مي کنه. سر وقتش خداي خوب همه شون رو مهار مي کنه. نفرين فراعنه يه نمونه کوچک از چيزيه که در انتظار طبقه صاحب کشتزاره.
خانم شاو سرش را برمي گرداند و به برده اي نگاه مي کند که کنار ميز ايستاده است. برده که زني جوان است، جلو مي آيد و چاي مي ريزد. خانم شاو انگار که بخواهد تفکراتش را نقطه گذاري کند، يک جرعه از چاي خود مي خورد.

خارجي- کشتزار اپس- ادامه

سالومن و پتسي از خانه شاو برگشته اند. اپس در حالي که مست کرده، در ايوان خانه منتظر آن هاست. او پتسي را صدا مي زند. نيت او آشکار است.
اپس: پتس... پتسي!
سالومن: بهش نگاه نکن. برو.
اپس دوست ندارد کسي او را ناديده بگيرد. او بلند مي شود و با عصبانيت به طرف آن دو مي آيد.
اپس: پتسي... !
سالومن بين اپس و پتسي حرکت مي کند. او راه اپس را مي بندد تا پتسي برود و البته وانمود مي کند که از اوضاع بي خبر است.
سالومن: پيداش کردم ارباب و همون طور که دستور داده بودين، برش گردوندم.
اپس: الان چي بهش گفتي؟ به پتس چي گفتي؟
سالومن: حرفي نزدم. چيزي نگفتم.
اپس: دروغه! دروغ گوي لعنتي! ديدم باهاش حرف زدي.
بگو چي گفتي!
سالومن: وقتي اتفاقي نيفتاده چي بگم؟
اپس به سالومن چنگ مي اندازد.
اپس: گلوي سياهت را مي برم.
سالومن سعي مي کند خودش را از دست اپس رها کند. اين وسط لباسش پاره مي شود. اپس دنبال او مي کند. سالومن اطراف يک خوک داني بزرگ مي دود و به راحتي فاصله اش با اپس را حفظ مي کند. اپس هم کوتاه نمي آيد. او تا جايي که مي تواند، به سرعت دنبال سالومن مي کند که البته اصلاً هم سريع نيست. خيلي زود خسته مي شود. اپس از ناچاري خم مي شود و نفس تازه مي کند. سالومن هم چنان فاصله خود را حفظ مي کند. او هم نفس نفس مي زند. وقتي نفس اپس سر جايش مي آيد، دوباره دنبال سالومن مي کند. سالومن باز هم فرار مي کند. دست اپس به او نمي رسد.
کمي بعد، اپس دوباره مي ايستد تا نفس تازه کند... اما در وضعيتي کاملاً کميک ناگهان با سرعت بيشتر به طرف سالومن مي دود.
اين بار هم حتي نمي تواند به برده خود نزديک شود.
او که کثافت تمام وجودش را فرا گرفته، در نمايشي از تأسف مي گويد:
اپس ( ادامه مي دهد ): پلت... پلت، مشروب من رو پر کرده.
اقرار مي کنم که اين کارو کرده و من زياده روي کردم.
امروز روز خداست. مسيحي ها نبايد اين طوري رفتار کنن.
کمکم کن روي پام وايسم و بذار هر دو از خدا طلب بخشش کنيم.
اپس دستش را به طرف سالومن دراز مي کند. سالومن با احتياط جلو مي آيد، اما نه خيلي جلو. همين که سالومن در تيررس قرار مي گيرد، اپس به او حمله مي کند. او دنبال سالومن مي دود تا اين که دوباره به نفس نفس مي افتد و بار ديگر به زمين مي افتد. او دوباره از در صلح وارد مي شود.
اپس ( ادامه مي دهد ): هر کاري تونستم انجام دادم، پلت.
ديگه بيشتر از اين نمي تونم. اعتراف مي کنم ازت شکست خوردم. اما به نام شجاعت، به ارباب کمک کن روي پاش وايسه.
سالومن با احتياط براي کمک به اپس به او نزديک مي شود. بار ديگر مورد حمله اپس قرار مي گيرد. اين بار با چاقو يا چيزي شبيه چاقو. اپس آن قدر مست و خسته است که حتي نمي تواند چاقو را کامل باز کند. او دور مزرعه دنبال سالومن مي دود. کل صحنه بيش از آن که تکان دهنده باشد، بامزه است. يک جور تغيير ضرباهنگ در حزن انگيزي ضروري زندگي برده وار. خانم اپس از خانه بيرون مي دود و به طرف اين دو مي آيد.
خانم اپس: چي شده؟ سرو صدا واسه چيه؟
سالومن: همه ش سوء تفاهمه. از وقتي شروع شد که من رو فرستادن خونه آقاي شاو تا پتسي رو که روز تعطيل اون جا رفته بود، بيارم. وقتي برگشتم، ارباب اپس فکر کرد من و پتسي داشتيم با هم حرف مي زديم، در حالي که نمي زديم. من سعي کردم توضيح بدم، اما به اين جا ختم شد.
خانم اپس: يعني چي؟ تو نمي توني روز تعطيل رو بدون اين که اون جلوي چشمت باشه، بگذروني. تو يه حروم زاده تنه لشي.
اپس: يه لحظه صبر کن...
خانم اپس: يه کافر خدانشناس و کثيف. تخت خواب من براي قسمت کردن با تو، بيش از حد مقدسه.
اپس: اون... چي داره بهت مي گه؟
خانم اپس: از کارهاي حقير تو مي گه.
اپس: و اون وقت چي مي دونه؟ من امروز حتي باهاش حرف هم نزدم. پلت، کاکاسياه دروغ گو، باهات حرف زدم؟
زدم؟
احتياط چيز بهتري است. سالومن حرفي نمي زند.
اپس ( ادامه مي دهد ): اينه. حقيقت همينه. کاکاسياه لعنتي. خدا لعنتت کنه.
اپس از کنار خانم مي گذرد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / مزرعه- روز

اوت 1844
خورشيد بار ديگر در آسمان مي درخشد و برده ها در مزرعه پنبه مي چينند. آن ها مانند قبل آواز مذهبي مي خوانند. تنها چيزي که آن ها را از ملامت و خستگي دور مي کند، اما هيچ جور نمي توان از گرما دور شد. هنري را مي بينيم که تلوتلو مي رود و در نهايت روي خاک مي افتد و از حال مي رود. هر چند بقيه برده ها متوجه شده اند، اما هيچ يک تکان نمي خورند که به او کمک کنند. هيچ يک جرئتش را ندارد.
تريچ: براش آب بيارين.
ادوارد مي دود و يک ظرف کدويي مي آورد. او پيش هنري مي رود و آب را روي او مي ريزد، اما عملاً به او چيزي نمي دهد تا بنوشد.
هنري بيدار مي شود و به خود مي آيد.
ادوارد: بجنب، بلند شو.
هنري، نامتعادل بلند مي شود و برمي گردد پنبه مي چيند. او هم شروع به خواندن آواز مذهبي مي کند، انگار که اين آواز تنها چيزي است که باعث مي شود او ادامه بدهد.

داخلي- کشتزار ارباب اپس / آلونک برده ها- شب

اکتبر 1844
برده ها خوابيده اند. اپس وارد مي شود. اين بار هم در نمي زند.
شلاقش دستش است. برده ها به جنب و جوش مي افتند. عمو آبرام مي پرسد:
عمو آبرام: امشب مي رقصيم، ارباب؟
اپس هم چنان آرام است. نگاهش بر پتسي متمرکز است. و از ظاهر نگرانش مشخص است که دنبال چه آمده است. فيب انگار مي داند قرار است اتفاق بدي بيفتد، به آرامي شروع به گريه مي کند.

داخلي- مغازه بارتولوميو- روز

نوامبر 1844
مانند قبل، سالومن منتظر است که بارتولوميو سفارش هاي خانم اپس را فراهم کند. اين بار هم در ميان سفارش ها يک بسته کاغذ هست.

خارجي- جاده- روز

سالومن در راه برگشت به کشتزار اپس است. او کيسه اي پر از چيزهايي که از مغازه خريده با خود دارد. او اطرافش را نگاه مي کند و وقتي مطمئن مي شود که تنهاست، ساک را باز مي کند و يک ورقه کاغذ از دسته بيرون مي آورد و در جيبش مي گذارد. تمام شد. او در ساک را مي بندد و به راهش ادامه مي دهد.

داخلي- کشتزار اپس / آلونک برده ها- روز

سالومن ورقه را برمي دارد و داخل ويولنش قايم مي کند. شايد امن ترين جايي است که به ذهنش مي رسد. جوري رفتار مي کند که انگار طلا پيدا کرده است. در واقعيت ارزش اين کاغذ از طلا هم بيشتر است. براي سالومن، کاغذ اولين قدم براي آزادي است.

داخلي- کشتزار ارباب اپس / خانه اصلي- شب

دسامبر 1844
يک شب ديگر با عياشي اجباري اپس. از صحنه قبلي که سالومن ويولنش را در دست دارد، به سرعت به صحنه اي مي آييم که او مي نوازد و برده ها بار ديگر مجبور هستند برقصند. خانم اپس با يک سيني نان شيريني تازه وارد مي شود و سيني را روي ميز مي گذارد.
خانم اپس: يه لحظه نرقصين. بياين ببينين چي براتون پختم.
برده ها هم براي غذا متشکر هستند هم براي فرصتي که براي استراحت به آن ها داده شده است. آن ها يکي پس از ديگري قطعه نان شيريني برمي دارند و يک صدا مي گويند « ممنون، خانم. » وقتي پتسي مي خواهد نان شيريني بردارد:
خانم اپس ( ادامه مي دهد ): تو نون شيريني نداري، پتسي.
پتسي فقط خود را عقب مي کشد. هر چند همين که واکنش نشان نمي دهد، باعث مي شود خانم تحريک شود. او فرياد مي زند:
خانم اپس ( ادامه مي دهد ): ديدي؟ ديدي چطور با وقاحت من رو نگاه کرد؟
اپس: چيزي نديدم جز اين که اون خودش رو عقب کشيد.
خانم اپس: کوري يا خودت رو به کوري زدي؟ نگاهش تحقيرآميز بود. همه صورت سياهش رو پر کرده بود. اون وقت بهم مي گي نديدي؟ دلت مي خواد نبيني يا مي گي من دروغ مي گم؟
اپس: هر چي بود تموم شد.
خانم اپس: با کاکاسياه ها همين جوري برخورد مي کني؟
اين جوري فکرهاي بد تو وجود من بيشتر مي شه. نگاهشون کن. اون ها کثيفن. کثيف از نفرت. مي ذاري اين جوري باشه. تو تاريکي شب سراغمون ميان. اين رو مي خواي؟
مي خواي اين حيوون هاي سياه ما رو تو خواب مثل خوک از بين ببرن؟
اپس نمي داند چطور به اين پرخاش پاسخ بدهد. چيزي که باعث مي شود خانم ادامه بدهد.
خانم اپس: تو مرد نيستي. و اگه از من حمايت نمي کني، دعا مي کنم حداقل آبروي هم نوع هاي خودت رو حفظ کني و نذاري هيچ فکر کثيفي تو کله شون باشه.
اپس کاري نمي کند. به خانم اجازه مي دهد خشمش عيان شود.
او به سرعت طرف پتسي مي رود و با ناخن هايش صورت او را با قدرت مي خراشد. صورت پتسي پر خون مي شود. پتسي از درد فرياد مي کشد. او کف زمين مي افتد و صورت خونينش را مي پوشاند.
خانم اپس ( ادامه مي دهد ): نذار اين اتفاق بيفته.
اپس که با رفتارهاي خانم کاملاً تحقير شده، شلاقش را برمي دارد و پتسي را از خانه بيرون مي کشد. نيت او مشخص است. همه برده ها ساکت هستند. هر چند خانم کاملاً از کاري که کرده راضي است.
خانم اپس ( ادامه مي دهد ): بخورين. خودتون رو پر کنين... و بعد مي رقصيم.
برده ها شروع به خوردن مي کنند، بي آن که لودگي کنند.

داخلي- کشتزار ارباب اپس / آلونک برده ها- شب

برده ها را مي بينيم که خوابيده اند. همه به جز پتسي. او از جايش بلند مي شود و به گوشه اي مي رود. او چيزي را که مخفي کرده برمي دارد و بعد پيش پلت مي رود.
پتسي: پلت... پلت، بيداري؟
سالومن: بيدارم.
پتسي: يه خواهشي دارم. مي خوام يه لطفي بهم بکني.
پتسي چيزي را که از مخفيگاه برداشته، نشان مي دهد. يک حلقه زنانه است.
پتسي: اين رو از خانم قايم کردم.
سالومن: بذارش سر جاش!
پتسي: مال توئه، پلت.
سالومن: براي چي؟
پتسي: فقط ازت مي خوام من رو بکشي. جنازه ام رو کنار باتلاق دفن کني.
سالومن جوري به پتسي نگاه مي کند که انگار او عقلش را از دست داده است.
سالومن: نه.
پتسي: گلوم رو بگير. سرم را بکن زير آب تا بميرم. من رو يه جايي دفن کن که هيشکي نباشه.
سالومن: نه! همچين کاري نمي کنم. اون هم با اين جزئيات وحشتناک که تو مي گي...
پتسي: خيلي به اين موضوع فکر کردم.
سالومن: ماليخولياست. فقط همين. چرا اين قدر نااميدي؟
پتسي: يعني تو نمي دوني؟ تو اين زندگي آسايش ندارم.
اگه نمي تونم ترحم تو رو بخرم، ازت خواهش مي کنم.
سالومن: برو سراغ بقيه. از اون ها خواهش کن.
پتسي: ازت خواهش مي کنم!
سالومن: چرا؟ چرا با اين درخواست کفرآميز مي خواي من رو گرفتار عذاب الهي کني؟
پتسي: خدا اين جاست! خدا بخشنده اس و گناهان از روي دل رحمي رو مي بخشه. جهنم در انتظار تو نيست. اين کارو بکن. کاري رو بکن که خودم قدرتش رو ندارم انجام بدم.
سالومن چيزي نمي گويد. مشخص است که قصد ندارد اين کار را انجام بدهد. پتسي کار ديگري نمي تواند انجام بدهد. او مي داند هر نفسي که مي کشد، نفرين شده است. او سر جاي خود برمي گردد و دراز مي کشد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس / مزرعه- روز

ژوييه 1846
کشتزار دوران سختي را مي گذراند. در حالي که مزرعه قبلاً با فرشي سفيد از پنبه پوشيده شده بود، اکنون تکه تکه و رشد نکرده است. برده ها در مزرعه مي گردند، اما به جاي چيدن پنبه، کرم هاي برگ خوار پنبه را از روي ساقه ها برمي دارند. کرم ها پنبه ها را مي خورند و تقريباً تمام محصول را نابود کرده اند. ما کرم هاي پنبه را در نماي بسيار نزديک مي بينيم که حرکت مي کنند و پنبه ها را از بين مي برند. اپس گوشه اي ايستاده و به مزرعه نابودشده خود نگاه مي کند.
اپس: يه آفته.
تريچ: کرم پنبه.
اپس: يه آفت! لعنتي تو کتاب مقدس هست. خدا يه آفت فرستاده تا من رو نابود کنه. دارم از بين مي رم. چرا، تريچ؟
چي کار کردم که خدا اين همه از من متنفره؟ کلامش رو موعظه نکردم؟
تريچ: کل خط ساحلي گرفتار اين آفت شده.
اپس: خط ساحلي اصلاً برام مهم نيست. من دارم زجر مي کشم.
اپس به برده هاي خود که مشغول کار هستند، نگاه مي کند. دشمني او بيشتر مي شود.
اپس ( ادامه مي دهد ): به خاطر اين خدانشناس هاست.
اون ها باعث شدن اين بلا سر من بياد. من براشون کلام خدا رو آوردم، اما اون کافرها تحقير خدا رو براي من آوردن.
اپس ديوانه وار با اسب در مزرعه مي چرخد و به هر برده اي که دستش مي رسد، شلاق مي زند.
اپس ( ادامه مي دهد ): لعنت به شما! لعنت به همه تون!
لعنت به شما!

خارجي- کشتزار قاضي ترنر- غروب

اکتبر 1846
هنري، باب، عمو آبرام و سالومن پشت گاري نشسته اند. سالومن ويولنش را با خود دارد. اپس مردان را تحويل قاضي ترنر مي دهد.
او مردي معروف است که در خط ساحلي و در چند مايلي خليج، يک کشتزار پهناور دارد. اپس و ترنر چک و چانه مي زنند. در همين حال، هنري، باب، عمو آبرام و سالومن منتظرند و آن ها را نگاه مي کنند. يکي از برده ها زمزمه کنان مي گويد:
برده اپس: شنيدم بريدن ني دو برابر سخت تر از چيدن پنبه اس.
باب: اما حداقل از ارباب اپس دور هستيم.
عمو آبرام: پسر، شما دوتا عقل ندارين.
اپس پيش برده هاي خود برمي گردد.
اپس: شما واسه يه فصل مال قاضي ترنر هستين. اگه بيشتر هم شد، مي مونين تا مزرعه من درست بشه. کاري نکنين به من بي احترامي بشه و آفت هم براش نيارين. رفتارتون شايسته باشه، وگرنه شلاق مي خورين.

داخلي- آلونک برده ها- شب

آلونک مملو از برده است. بعضي ها دراز کشيده اند. بعضي ها نشسته اند. آن ها مثل گله يک جا جمع شده اند. تقريباً جا براي حرکت نيست، چه برسد به اين که يک نفر بتواند نفس عميق بکشد. در اين شلوغي واقعاً احتمال خفگي هست. بعضي ها سرفه و بعضي ها خس خس مي کنند. يک بچه گريه مي کند. سالومن هم ميان آن هاست. در اين مقطع او بايد بپذيرد که زندگي اش به پايين ترين سطح رسيده است. در اين شرايط، احتمال زنده ماندن خيلي کم است، چه برسد به اين که او بتواند پيش خانواده اش برگردد. اين فکر در همان حال که سعي مي کند جاي راحتي براي نوشتن نامه پيدا کند، در سرش سنگيني مي کند.

خارجي- مزارع ني- روز

يک ناظر به برده هاي جديد- سالومن و بقيه توضيح مي دهد که چه طور در مزرعه ني کار کنند. او با چاقويي که در دست دارد. طرز بريدن ساقه هاي ني را توضيح مي دهد.
ناظر: ني رو از ريشه جدا کنين. بالاش رو ببرين و قسمت هاي پلاسيده ش رو دور بندازين. فقط اون قسمتي رو که سالمه نگه دارين. باقيش رو بريزين دور.

خارجي- مزارع ني- روز

نوامبر 1846
حدود 30 برده در مزرعه کار مي کنند. آن ها به سه گروه تقسيم شده اند. سالومن جزو گروهي است که ني ها را قطع مي کند. او اين کار را با سرعت و مهارت انجام مي دهد. قطعاً خيلي بيشتر از آن چه موقع چيدن پنبه نشان داده بود. قاضي ترنر کنار ناظرش ايستاده و کار کردن برده ها را نگاه مي کند.

داخلي- آلونک برده ها- شب

برده ها بار ديگر داخل آلونک چپانده شده اند. سالومن مي کوشد استراحت کند، اما اينکار تقريباً غير ممکن است. او در همان حال به زحمت خوابيده.

خارجي- کشتزار قاضي ترنر/ خانه بزرگ- غروب

سالومن بيرون خانه در ايوان منتظر است. يک خدمتکار - زاکري- به سالومن نزديک مي شود و به او تذکر مي دهد:
زاکري: از ايوان دور شو. برو.
سالومن مثل سگي که او را کيش کرده اند، از پله ها پايين مي رود. در نهايت قاضي ترنر از خانه خارج مي شود و به طرف سالومن مي رود.
سالومن: ... آقا...
قاضي ترنر: اسمت پلته؟ قبلاً تو مزرعه ني کار کرده بودي؟
سالومن: نه، آقا. کار نکرده بودم.
قاضي ترنر: خيلي طبيعي اين کارو انجام مي دي.
تحصيل کرده اي؟
سالومن: کاکاسياه ها بايد کار کنن، نه اين که بخونن و بنويسن.
ترنر خيلي محتاطانه به سالومن نگاه مي کند.
قاضي ترنر: تو ويولن مي زني؟
سالومن: بله.
قاضي ترنر: ويلارد يارني که در خط ساحلي کشتزار داره، سه هفته ديگه واسه سال گرد ازدواجش جشن گرفته.
اسمت رو بهش مي دم. هرچي درآوردي مال خودت.
سالومن: آقا.
قاضي ترنر: مواظب خودت باش.
سالومن: بله، آقا.

خارجي- کشتزار ترنر- ادامه

کار تمام شده است. برده ها غذا مي خورند. سالومن در همان حال که غذا مي خورد، به آب توت داخل بشقابش توجه مي کند.

خارجي- کشتزار ترنر- غروب

سالومن روي يک تکه کاغذ ني کار مي کند و سعي مي کند از آن يک قلم درست کند. او قلم را با گِل امتحان مي کند.

خارجي- کشتزار ترنر- شب

سالومن پنهاني در حاشيه خط ساحلي کنار يک آتش کوچک نشسته است. او تکه کاغذ را از ويولن خود درمي آورد . کاغذ، زرد شده است که گذر زمان را نشان مي دهد، اما هنوز قابل استفاده است. او ني را به شکل قلم پر تراش داده به توت له شده مي مالد و سعي مي کند بنويسد، اما آب توت آن قدر شل است که نمي توان از آن به عنوان جوهر استفاده کرد. سالومن کاغذ را دوباره در ويولن مي گذارد. او کمي غذا با خود دارد که از آن مي خورد.

داخلي- کلبه برده ها- روز

جسم تيزي را مي بينيم که يک سطح را مي خراشد. نوشته اي حک مي شود. صدا، تکراري و تقريباً غير قابل تحمل است. با حرکت دوربين نام ها را مي بينيم؛ آن، مارگارت، آلونزو. اين اسامي روي ويولن حک شده اند، در قسمتي مخفي که سالومن چانه اش را روي آن مي گذارد. سالومن براي لحظه اي نگاه مي کند. او انگشتانش را روي قسمت کنده کاري شده مي کشد. چهره اش مملو از غم فقدان است. او با ناراحتي ويولن را از روي چانه اش برمي دارد و سرش را جوري خم مي کند که انگار مي خواهد بنوازد.

داخلي- خانه يارني- غروب

يک مهماني در خانه مجلل آقاي يارني برپاست. گروهي خوش گذران با لباس هاي پر زرق و برق وسط اتاق در حرکت اند. صورت آن ها با نقاب هاي تزييني پوشيده شده است. ضيافتي برپاست. سالومن يک گروه نوازنده را همراهي مي کند. بيش از سه نفر نيستند. همه با سرزندگي مي نوازند. قطعاً به همه خوش مي گذرد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس- روز

مه/ ژوئن 1847
ما اکنون بيرون کشتزار آقاي اپس هستيم. او کنار جاده ايستاده است. با کمال تعجب او خوش اخلاق به نظر مي رسد.
سالومن، عمو آبرام، هنري و باب خسته از کار به طرف اپس و ديگر برده ها که جمع شده اند، مي آيند. مزرعه پنبه اکنون شکوفا شده است و محصول، پررونق است.
اپس: يه روز مسرت بخش. يه روز مسرت بخش. روزهاي تاريک رو پشت سر گذاشتيم. زندگي پاک و دعا آفت رو دور کرد.
با اشاره به مزرعه پنبه:
اپس ( ادامه مي دهد ): ضخيم و سفيد مثل برف نيواينگلند. کاکاسياه هاي من دوباره برگشتن پيش من. ( به سالومن ) شنيدم قاضي ترنر بهت لطف کرده. با چرب زبوني و شيوه هاي کاکاسياهي گولش زدي پلت؟
خب، عاطل و باطل اون جا وانستا پسر. نه تو زمين من.
کار زياد داريم. روزهاي زيادي گذشته، نه؟ مسرت بخش!
خيلي مسرت بخشه!
در تمام مدتي که اپس حرف مي زند، حواس سالومن به پتسي است که کنار بقيه برده ها ايستاده است. از آخرين باري که او را ديديم، فرسوده تر به نظر مي رسد. صورتش و دست هايش پر از زخم هاي جديد است. معلوم است در اين سال ها از اپس و خانم شلاق خورده است.

خارجي- کشتزار اپس/ مزرعه پنبه- روز

ژوييه 1847
برده ها در مزرعه کار مي کنند. يک جفت دست سفيد وارد کادر مي شود؛ دست هايي که پنبه مي چيند. او آرمزبي است. او اصلاً در چيدن پنبه مهارت ندارد و تلاش زيادي هم نمي کند. به نظر آدم شريفي مي آيد، هر چند زياد انگيزه ندارد. در اصطلاح شناسي کهن به او « از زير کار در رو » مي گويند. او در کنار ديگر برده ها که آواز مذهبي مي خوانند، مشغول کار است.

داخلي- کشتزار ارباب اپس/ اتاق ماشين پنبه پاک کني- غروب

همان طور که اپس گفت، روزهاي زيادي گذشته است. برده ها بار ديگر در اتاق ماشين پنبه کني جمع شده اند تا پنبه هايي که چيده اند، وزن شود.
اپس: ويلي؟
تريچ: دويست و شصت پوند.
اپس: باب؟
تريچ: سيصد و چهل پوند واسه باب.
اپس: پتسي؟
تريچ: پونصد و بيست پوند.
اپس: دختر خودمه. هيچ وقت نااميدم نمي کنه. پلت؟
تريچ: صد و شصت پوند.
پيش از آن که حرف تريچ تمام شود، اپس، سالومن را از صف بيرون مي کشد و کنار عمو آبرام مي برد که همين حالا منتظر سرنوشتش است.
اپس: آرمزبي؟
تريچ: شصد و چهار پوند.
اپس خيلي جدي با آرمزبي حرف مي زند، اما نه به آن شيوه که برده ها را خطاب قرار مي دهد.
اپس: يک روز خوب کاري يعني هر کس به طور متوسط دويست پوند پنبه بچينه.
آرمزبي: بله، آقا.
اپس: مطمئنم به مرور حرفه اي مي شي، اما بايد تلاش کني، پسر. يه خورده تلاش کن.
آرمزبي: بله، آقا.
به تريچ با اشاره به سالومن و آبرام.
اپس: ببرشون، شلاق بخورن.
اصلاً زور لازم نيست. برده ها موقعيت را درک مي کنند. آن ها پشت سر تريچ از اتاق ماشين پنبه پاک کني خارج مي شوند.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ آلونک برده ها- شب

پس از تنبيه به آلونک رسيده ايم. پتسي پشت عمو آبرام را تميز مي کند و آرمزبي به پشت سالومن لينيمان مي مالد. در همين حال با او صحبت مي کند.
آرمزبي: يه تراژديه. چطوري به اين جا رسيدين؟ کار کردن تو يه مزرعه و پنبه چيدن مثل يه آدم دون پايه.
جاهاي بهتري کار کردم. مي دوني ناظر هم بودم.
سالومن: نمي دونستم، آقا.
آرمزبي: « آقا » نه. فقط آرمزبي. به من بدهکار نيستي.
سالومن: چطوري به همچين جايي رسيدين. مي تونم بپرسم؟
آرمزبي: بپرس. فقط داريم حرف مي زنيم.
آرمزبي از جيبش يک شيشه کتابي درمي آورد.
آرمزبي ( ادامه مي دهد ): يه خورده بيش از حد به ويسکي وابسته شدم، يه خورده بيش از حد رو کارم حساب نکردم. قبل از اين که بخواي بگي من فقط يه دائم الخمر متأسف هستم. بذار حرفم تموم بشه. هر چقدر به عنوان يه ناظر قابل اعتماد باشي، با روحيه تو خيلي جور در نمياد. من مي گم هيچ آدم آگاهي نمي تونه روز و شب يه انسان ديگه رو شلاق بزنه، بدون اين که تن خودش رو هم تيکه پاره نکنه. ببرش يه جا، يا بهونه مياره يا يه راهي پيدا مي کنه که احساسات گناهش رو زير پا له کنه. من له کردم.
آرمزبي يک جرعه مي نوشد.
آرمزبي ( ادامه مي دهد ): به دفعات. تسليم حکايت ها در مورد ثروت و رفاه شدم، اما نتايج سودآور واسه ارباب هاي صاحب کشتزار برعکس شده. خيلي از ماها بايد خدمت کنيم. الان چيزي بيشتر از اون که يه حقوق آبرومند داشته باشم و برگردم خونه، نمي خوام.
آرمزبي يک جرعه ديگر مي نوشد.

داخلي- کشتزار ارباب اپس/ آلونک برده ها- صبح

اوت 1847
بار ديگر صداي شيپور را مي شنويم که از آغاز يک روز کاري ديگر براي برده ها خبر مي دهد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ مزرعه- روز

در حالي که خورشيد بار ديگر در آسمان مي درخشد، برده ها را مي بينيم که در مزرعه پنبه مي چينند. آن ها مثل هميشه آواز مذهبي مي خوانند؛ تنها چيزي که حواس آن ها را از اين ملالت دور مي کند. اما با گرما نمي توان کاري کرد. عمو آبرام را مي بينيم که تلوتلو مي خورد و در نهايت به زمين مي افتد.
تريچ، ادوارد را صدا مي کند.
تريچ: براش آب بيار.
ادوارد براي آبرام آب مي برد و رويش مي ريزد، اما آبرام بلند نمي شود. او تکان نمي خورد. در اين لحظه ديگر کسي آواز نمي خواند. آن ها متوجه شده اند که آبرام بلند نمي شود.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ قبرستان برده ها- ادامه

پشت کشتزار هستيم. مزرعه پنبه در پس زمينه ديده مي شود. در قبرستان برده ها هستيم که تلفيقي از صليب هايي با طراحي هاي ناشيانه و زمين به هم ريخته است. سالومن، باب و هنري که اکنون از نظر ظاهري مسن تر از اولين باري هستند که آن ها را ديديم، يک قبر مي کنند. جنازه آبرام در حالي که رويش پوشيده نيست، کنار قبر روي زمين است. سه مرد زمين را به اندازه کافي مي کنند. آن ها جنازه را برمي دارند و بدون اين که مراسمي برپاکنند، داخل قبر مي گذارند. باب بيل به دست خم مي شود و چشمان آبرام را مي بندد. ديگران هم خم مي شوند. هر سه به لکنت افتاده اند. نمي دانند بايد چه بگويند.
باب: فقط مي خوام چيزي درباره عمو آبرام بگم. اون مرد خوبي بود و از بچگي مراقب ما بود. خدا رحمتش کنه. خدا دوستش داره و ازش مراقبت مي کنه.
همين. آن ها روي قبر خاک مي ريزند. تمام مراسم تدفين آبرام در همين حد است.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ قبرستان برده ها- ادامه

صداي يک زن روي تصوير شنيده مي شود که به تنهايي مي خواند: « به رود اردن رفت. »به سرعت تعدادي جواب مي دهند: « اوه، بله. » بار ديگر خواننده مي خواند: « جايي که يحيي، سه نفر را غسل تعميد داد. » همان چهره هايي را مي بينيم که قبلاً در کشتزار اپس ديده ايم، اما اکنون آن ها پر از شور و شعف هستند. انگار که اين صداها شکل جديدي از بيداري و حضور را خلق کرده است. انگار چيزي به شکلي غريب تعالي پيدا کرده و تفسير شده است؛ مسرت. نوعي مسرت که تا پيش از اين روي تصوير نديده بوديم. يک مسرت پنهان، اما چيزي که قطعاً وجود دارد. اين مسحور کننده و مسري است. اين بايد بخش تکان دهنده فيلم باشد که تماشاگر را به وجد مي آورد و براي لحظه اي هم که شده او را از اين محيط پر از کتک و تنبيه رها مي کند. خواننده ادامه مي دهد: « خب، بعضي مي گويند يحيي، تعميد دهنده بود، بعضي مي گويند او يک يهودي بود، اما من مي گويم که يحيي يک واعظ بود، براي اين که کتاب مقدس هم اين را مي گويد. يحياي واعظ. » و با اين جمله، باقي جمعيت فرياد مي زنند: « من باور دارم، اوه. باور دارم. »

داخلي- کشتزار ارباب اپس / بيشه- شب

سالومن پاکت کوچکي را از زير تخته سنگي پايين يک درخت برمي دارد. او نامه را بار ديگر مخفي مي کند. پول را برمي دارد و با احتياط برمي گردد.

داخلي- کشتزار ارباب اپس/ آلونک آرمزبي- ادامه

در باز مي شود. سالومن وارد مي شود. آرمزبي از ديدن او تعجب کرده است. آن قدر متعجب است که نمي داند چطور بايد با او حال و احوال کند. سالومن رک و بي پرده سر اصل مطلب مي رود. او سکه ها را به آرمزبي نشان مي دهد.
سالومن: درآمدم از نوازندگي ويولن. فقط چند سکه، اما تنها چيزيه که تو دنيام دارم. اگه کاري رو که ازتون مي خوام انجام بدين، مي دمشون به شما، اما ازتون خواهش مي کنم اگر نمي تونين به درخواستم عمل کنين، من رو لو ندين.
آرمزبي: چي مي خواي؟
سالومن: اول قسم بخورين، آقا.
آرمزبي: به شرافتم.
سالومن: اين يه درخواست ساده اس. ازتون مي خوام يه نامه رو به اداره پست مارکزويل ببرين. و براي هميشه اين راز رو مخفي نگه دارين. جزئيات نامه اهميت نداره، اما اگه معلوم بشه نويسنده نامه من هستم، درد و رنجم بيشتر مي شه. ازتون مي خوام ازم پشتيباني کنين، آقا.
آرمزبي: الان نامه کجاست؟
سالومن: هنوز نوشته نشده. يه روزه مي نويسم. نهايت دو روز. مهارتم تو نوشتن نامه الان مثل سابق نيست.
آرمزبي به درخواست سالومن فکر مي کند.
آرمزبي: اين کارو مي کنم و دستمزدش هر چي باشه قبول مي کنم.
سالومن دودل است. در اين لحظه خيلي مطمئن نيست که مي تواند کاملاً به او اعتماد کند.
آرمزبي ( ادامه مي دهد ): نامه ت رو بنويس. دو روز ديگه همديگه رو مي بينيم. دو روز؟
سالومن: دو روز... ممنونم.
سالومن از آلونک بيرون مي رود.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ مزرعه پنبه- روز

سالومن و برده ها پنبه مي چينند. آرمزبي به طور مشخص کار نمي کند. اپس به سالومن نگاه مي کند که در حال کار است. نگاه او بيش از حد طبيعي است. براي لحظه اي به نظر مي رسد که فقط به خاطر زاويه ديد است. سالومن از رفتار او راحت نيست، اما به زودي آرمزبي پيش اپس مي رود. دو مرد با هم حرف مي زنند. آن ها به سالومن نگاه مي کنند. آن چه بين آن دو روي مي دهد، مشخص نيست، اما هر چه هست، خيلي خيلي طول مي کشد، اما اپس به طرف سالومن نمي آيد. سالومن به کارش ادامه مي دهد.

داخلي- کشتزار ارباب اپس/ آلونک برده ها- شب

برده ها استراحت مي کنند. اپس شلاق به دست وارد مي شود، بي آن که در بزند. براي لحظه اي همه کنجکاو هستند. او براي رقص آمده يا براي پتسي... او مستقيم به سالومن نگاه مي کند.
اپس: بلند شو.
سالومن بلند مي شود. اپس به تاريکي برمي گردد. حرفي نمي زند، اما دستورش مشخص است: دنبال من بيا.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ کلبه برده ها- ادامه

سالومن در تاريکي قدم برمي دارد. اپس با تلخي در سايه ها پنهان است. با وجود تاريکي، سوء نيت اپس کاملاً آشکار است. شلاقش را به باسنش بسته است. او همان طور که حرف مي زند، از يک شيشه کتابي مي نوشد. دست هايش را دور گردن سالومن انداخته است، انگار که به يک دوست دلداري مي دهد. او سالومن را به درون بيشه هدايت مي کند.
اپس: خب، پسر. متوجه هستم که يک کاکاسياه باسواد دارم که نامه مي نويسه و سعي مي کنه به يه دوست سفيدپوست بده که براش پست کنه.
سالومن نفس نفس مي زند.
اپس ( ادامه مي دهد ): خب،آرمزبي امروز بهم گفت که شيطان بين کاکاسياه هاي منه. اين که يه نفرو دارم که بايد دائم حواسم بهش باشه، وگرنه فرار مي کنه. وقتي ازش پرسيدم چرا، گفت تو نصفه شب رفتي پيشش بيدارش کردي و ازش خواستي يه نامه به مارکزويل ببره. چي داري بگي؟
سالومن: تنها چيزي که بايد بگم ارباب، همون چيزيه که بايد گفته بشه. حقيقت نداره.
اپس: بگو.
سالومن: چطور مي تونم بدون جوهر و کاغذ نامه بنويسم؟
هيچ کس نيست که بخوام براش نامه بنويسم، چون تا جايي که مي دونم، هيچ دوستي ندارم که هنوز زنده باشه. اون آرمزبي يه آدم دائم الخمر دروغ گوئه. اين رو مي دونين، همون طور که مي دونين که من هيچ وقت دروغ نگفتم.
الان، ارباب، مي تونم حدس بزنم که آرمزبي دنبال چيه. کاملاً مشخصه. ازتون نخواست به عنوان ناظر استخدامش کنين؟
يک لحظه مکث.
سالومن ( ادامه مي دهد ): همينه. اون مي خواد کاري کنه شما باور کنين که همه ما مي خوايم فرار کنيم و بعد فکر مي کنه شما اون رو به عنوان ناظر استخدام مي کنين تا مراقب ما باشه. اون فکر مي کنه با زبون بازي مي تونه شما رو راضي کنه. اون اين جوري فکر مي کنه. مطمئنم اين داستان رو کلا از خودش درآورده، براي اين که مي خواد به جايي برسه. همه ش دروغه، ارباب. همه ش دروغه.
براي لحظه اي پر تنش مطمون نيستيم اپس کدام راه را مي رود، اما به زودي مشخص مي شود سالومن توانسته از سبک مغزي و مست بودن اپس استفاده کند و فکرهاي بد را از سر او بيرون کند. آن چه در اين لحظه مي بينيم، يک چاقوي جيبي است که در تمام مدت اين مکالمه بي آن که ما تماشاگران متوجهش باشيم روي شکم سالومن قرار داشت. اپس همان طور که حرف مي زند، چاقو را بالا مي آورد و روي شانه سالومن مي گذارد.
اپس: من نفرين شده ام... اگه آزاد و سفيد نبود، پلت. اگه آزاد و سفيد نبود.
اپس برمي گردد و مي رود. سالومن اکنون نفس راحتي مي کشد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ بيشه- شب

سالومن جاي خلوتي پيدا کرده است. او آتش کوچکي برپا کرده است. نامه اش دستش است. بدون برپايي مراسم نامه را ميان شعله هاي آتش مي اندازد و سوختن آن را نگاه مي کند. و با سوختن نامه، در اين لحظه، به نظر مي رسد تمام شانس او از دست رفته است. او ايستاده و نگاه مي کند، انگار براي هميشه ايستاده است.
خاکستر در آسمان شب، محو مي شود.
فيد به سياهي.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ خانه بزرگ- روز

مارس 1852
برده ها اکنون به کار گرفته شده اند تا خانه بزرگ وسيع تر شود.
برده ها زير نظر آقاي ساموئل بس کار مي کنند. سن او بين 40 تا50 سال است، با پوستي روشن و موي بور. او خونسرد و با اعتماد به نفس است. بحث و گفت و گو را دوست دارد، اما هميشه با طمأنينه حرف مي زند و لهجه کانادايي هم دارد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ خانه بزرگ- روز

در همان حال که برده ها کار مي کنند، گفت و گويي بين اپس و بس انجام مي شود. بس در هنر سفسطه مهارت زيادي دارد، در حالي که استدلال هاي اپس بيشتر متأثر از احساسات صرف است. سالومن هم چنان کار مي کند. او کاري از دستش برنمي آيد جز اين که به حرف هاي آن ها گوش مي کند. اپس يک نوشيدني به بس پيشنهاد مي دهد، اما او نمي پذيرد.
اپس: بگير. آشفته به نظر مي رسي.
بس: حالم خوبه.
اپس: تو اين گرما يه کم استراحت خجالت نداره. بخور.
بس مي خندد.
اپس ( ادامه مي دهد ): شوخي نکردم.
بس احساس مي کند خنده بس شايد به ضررش باشد. او پافشاري مي کند.
اپس: خب بگو کجاش خنده دار بود؟
بس: اپس، من اين جام که کارو سريع تموم کنم، همون طور که دستور داده شده و به خاطرش پول پرداخته شده.
اپس: داري اشتباه مي کني. قبل از اون که بيشتر بهم توهين کني، بهت فرصت مي دم درباره ش صحبت کني.
بس: خب، تو صريحاً پرسيدي، من هم صريحاً جواب مي دم. چيزي که برام خنده داره اينه که تو نگران حال من تو اين گرمايي، اما راستش رو بخواي شرايط کارگرهاي تو...
اپس: شرايط... منظورت چيه؟
بس: هولناکه. همه ش اشتباهه، همه ش اشتباهه، آقاي اپس: اون ها واسه کمک استخدام نشدن. اون ها برده هاي من هستن.
بس: با افتخار اين رو مي گي.
اپس: واقعيت رو مي گم.
بس: اگه بحث درباره اطلاعات واقعيه و اين که چي واقعي نيست، پس بايد گفته بشه که برده داري نه عادلانه اس و نه درست. اگه بخوايم بريم سر اصل مطلب، تو چه حقي نسبت به کاکاسياهات داري؟
اپس: چه حقي؟ من اون ها رو خريدم. پول دادم براشون.
بس: البته که اين کارو کردي. قانون مي گه تو حق داري کاکاسياه داشته باشي، اما با عرض معذرت از قانون، قانون دروغ مي گه. چون قانون اجازه مي ده، همه چي درسته؟
فرض کن قانوني تصويب بشه که آزادي تو رو بگيره و تو رو يه برده کنه.
اپس: ها!
بس: فرض کن.
اپس: اين چيزي نيست که بشه فرض کرد.
بس: براي اين که قانون مي گه آزادي هاي تو قابل انکار نيست؟ براي اين که جامعه اين طور تلقي مي کنه؟ قوانين عوض مي شن. سيستم هاي اجتماعي متلاشي مي شن. حقايق جهاني هميشگي ان. اين يه واقعيته، يه واقعيت محض که چيزي که واقعي و درسته واسه همه واقعي و درسته. سياه و سفيد نداره.
اپس: تو من رو با يه کاکاسياه مقايسه مي کني، بس.
بس: فقط مي پرسم از ديد خدا چه فرقي مي کنه؟
اپس: خب ممکنه بپرسي چه فرقي بين يه سفيدپوست و يه بابون هست. يه دونه از اين موجودات رو تو اورلينز ديدم که اندازه هر کدوم از کاکاسياه هايي که داشتم، سرش مي شد.
بس: گوش کن اپس... اين کاکاسياه ها انسان هستند. اگه اون ها اجازه داشته باشن اندازه حيوانات وحشي بالا و پايين بپرن، تو و آدم هايي مثل تو بايد جوابش رو بدن. يه بيماريه، آقاي اپس.
اپس: آه!
بس: يه بيماري هولناک که اين ملت بهش مبتلا شدن و يه روز بايد تاوانش رو پس بده.
اپس: دوست داري به حرف هاي خودت گوش بدي، بس.
بهتر از هر مردي که مي شناسم. بحث مي کني که سياه ها، سفيد بودن يا سفيدها، سياه و کسي هم نمي تونه با حرف هات مخالفت کنه. فرض خوبي بود اگه بين يانکي ها تو نيواينگلند زندگي مي کردي، اما زندگي نمي کني، ( کنايه دار ) يقيناً زندگي نمي کني.

خارجي- کشتزار ارباب اپس- روز

روز تعطيل است. برده ها به حال خود رها شده اند تا کارهاي خود را انجام بدهند. در اين لحظه برده هاي زن در ديگ هاي بزرگ لباس هاي خود را مي شويند و در محل زندگي خود در پشت کشتزار روي بند مي اندازند تا خشک شوند. يک جور آيين است. پتسي را در ميان آن ها نمي بينيم. اپس نعره زنان دنبال او مي گردد.
اپس: پتسي... پتسي!
اپس که آشکارا مست است، از برده ها سراغ پتسي را مي گيرد.
اپس ( ادامه مي دهد ): کجاست؟ پتسي کجاست؟
کسي جواب نمي دهد.
اپس ( ادامه مي دهد ): حرف بزن، لعنتي!
فيب: ازش هيچ خبري نداريم، ارباب.
اپس: غلط کردين که نمي دونين! مي دونين کجاست! فرار کرده، نکرده؟ فرار کرده و شما سگ هاي سياه بدبخت اين طوري مثل احمق ها وايسادين. حرف بزنين! حرف بزنين!
هيچ کس حرفي نمي زند.
اپس ( ادامه مي دهد ): بهترين کاکاسياه پنبه چين من!
بهترين کاکاسياه من.
يک لحظه مکث.
اپس ( ادامه مي ده ): يه موي سرش رو به شماها نمي دم.
کجا رفته؟
برده ها چيزي نمي گويند. چيزي ندارند بگويند. نمي دانند پتسي کجاست. در نهايت، اپس واقعاً غمگين مي شود.
اپس ( ادامه مي دهد ): اون رفته... پتس من رفته.

خارجي- کشتزار اپس- ادامه

اپس کنار ميدان نشسته است. کاملاً نااميد به نظر مي رسد. او فقط منتظر است پتسي به کشتزار برگردد. اپس بلند مي شود و به طرف او مي رود، اما نه با حالت کسي که خيالش راحت شده، بلکه با عصبانيت. همين که برده ها صداي خشمگين او را مي شنوند، از جايي که رخت هايشان را آويزان کرده اند، متفرق مي شوند. تريچ هم نزديک است.
اپس: فرار کرده بودي. فرار کرده بودي. آره؟
پتسي: ارباب اپس...
اپس: بدبخت! کجا بودي؟
پتسي: جايي نبودم.
اپس: دروغ نگو!
پتسي: روز تعطيله، ارباب. قدم مي زدم تا با خدا راز و نياز کنم.
اپس: پاي خدا رو هم تو حقه بازي هات مي کشي وسط؟
بي دين... از کشتزار شاو مياي، نه؟
پتسي: ... نه...
سالومن مي کوشد دخالت کند.
سالومن: ارباب اپس...
اپس: حالا حرف مي زني؟ حالا که مي خواي باز هم دروغ بگي، زبونت رو پيدا کردي.
اپس، سالومن را مي زند، اما پتسي دست او را مي گيرد.
پتسي: اون رو نزنين. رفته بودم کشتزار ارباب شاو.
اپس: آره، حالا اعتراف کردي.
پتسي: به راحتي. و مي دونين چرا؟
پتسي از لباسش يک قالب صابون درمي آورد.
پتسي ( ادامه مي دهد ): اين رو از خانم شاو گرفتم. خانم اپس حتي بهم صابون نمي ده. اين قدر بوي گند مي دم که عُقم مي گيره. هر روز پونصد پوند پنبه مي چينم، بيشتر از هر مرد ديگه اي تو اين جا. و واسه اين مي خوام تميز باشم.
فقط همين رو مي خوام. واسه همين رفتم پيش شاو.
اپس: دروغ مي گي.
پتسي: خدا مي دونه فقط همين بود.
اپس: دروغ مي گي!
پتسي: و شما چشم هاتون رو به حرص و طمعتون بستين.
من دروغ نمي گم، ارباب. حتي اگه من رو بکشين، باز همين رو مي گم.
اپس: بهت ياد مي دم که بري پيش شاو. تريچ، طناب بيار.
تريچ به سرعت مي رود و با طناب باز مي گردد.
اپس ( ادامه مي دهد ): ببندش به ديرک.
خانم اپس اکنون از خانه بزرگ بيرون آمده است. او با يک جور خشنودي بي رحمانه به صحنه نگاه مي کند. اپس از پشت به پتسي که به ديرک بسته شده نزديک مي شود.
اپس ( ادامه مي دهد ): خودت با خودت اين کارو کردي، پتس!
اپس شلاق به دست عقب تر مي ايستد. شلاق را بالا مي برد... اما هر چقدر هم عصباني باشد، نمي تواند خود را راضي کند پتسي را شلاق بزند. او به خانم اپس نگاه مي کند که اکنون غرورآميز ايستاده و او را تحريک مي کند.
خانم اپس: بزن! جونش رو بگير.
اپس بار ديگر شلاق را بالا مي برد. قبل از اين که شلاق را پايين بياورد، دستش مي لرزد. او نمي تواند خودش اين کار را انجام بدهد.
اپس رو به سالومن مي کند و شلاق را به طرفش مي گيرد.
اپس: بزن.
سالومن تکان نمي خورد. اپس شلاق را به دست او فشار مي دهد.
اپس ( ادامه مي دهد ): شلاقش بزن. تا مي توني محکم بزن!
پتسي به سالومن التماس مي کند.
پتسي: ترجيح مي دم تو باشي، پلت.
اپس: بزنش، يا همين کارو با خودت مي کنم.
سالومن يک قدم عقب برمي دارد. او شلاق را بالا مي برد. او شروع مي کند به شلاق زدن. شلاق پشت شلاق... پتسي از درد به خود مي پيچد. چشمان اپس پر از اشک است. او آن قدر پريشان است که نمي تواند صحنه را ببيند، اما خانم... او به تلاش نصفه نيمه سالومن راضي نيست.
خانم اپس: اون پانتوميم بازي مي کنه. اصلاً جاي ضربه رو تنش نيست. اين کاريه که کاکاسياه هات باهات مي کنن.
مسخره ت مي کنن.
غصه اپس جاي خود را به خشم مي دهد. او تپانچه را از جلد تپانچه تريچ درمي آورد و به سمت سالومن نشانه مي گيرد.
اپس: مي زنيش. يا اون قدر مي زنيش که تنش پاره شه و گوشت و خون با هم بزنه بيرون يا هر کاکاسياهي رو که جلوي چشمم باشه، مي کشم!
سالومن نمي تواند ضربه بزند، حتي اگر به قيمت زندگي اش باشد، اما پتسي مي گويد:
پتسي: بزن پلت. اين قدر بزن تا بميرم.
سالومن چه کار ديگه اي مي تواند انجام بدهد؟ او شروع مي کند به شلاق زدن و اين بار واقعاً پتسي را شلاق مي زند. جاي ضربه شلاق پشت او مي افتد و بعد پاره مي شود... پتسي از درد فرياد مي کشد. سالومن مي زند و مي زند... پس از 30 ضربه کامل، سالومن به اپس نگاه مي کند که راضي نيست.
اپس: تا وقتي من نگفتم ادامه بده! نگفتم بسه!
سالومن 10 تا 15 ضربه شلاق ديگر مي زند. تا الان همان طور که اپس خواسته بود، پشت پتسي به چيزي کمي بيشتر از گوشت پاره و خون تقليل پيدا کرده است. در نهايت سالومن شلاق را پايين مي آورد. او نه مي تواند و نه حاضر است بيش از اين شلاق بزند.
اپس ( ادامه مي دهد ): بزنش! بزنش!
سالومن نمي زند. اپس شلاق را از سالومن مي گيرد و با قدرتي ده برابر آن چه سالومن مي زد، پتسي را شلاق مي زند. پتسي الان به شدت مجروح است و عملاً پوستش کنده شده است. شلاق با خون تن او که همه جا سرازير است، خيس مي شود. در نهايت پتسي دست از تقلا برمي دارد. سرش بي حال به زمين مي افتد.
فريادها و تضرعش به تدريج کمتر مي شود و به شکل يک ناله خفيف درمي آيد. به نظر مي رسد او دارد مي ميرد.
سالومن سر اپس فرياد مي زند:
سالومن: شما خود شيطاني! دير يا زود، جايي در مسير عدالت ابدي بايد به خاطر اين گناه جواب پس بدين!
هر چند اپس خشمگين است، اما حتماً يک عذاب نهفته براي کاري که با پتس محبوبش کرده است، دارد.
اپس: گناهي نيست! هيچ گناهي نيست! يه مرد مي تونه هر کار که دلش خواست، با مال و اموالش بکنه. در اين لحظه، پلت، واقعاً دارم عذاب مي برم. بايد حواست رو جمع کني. الان نمي خوام اين حال رو از دست بدم.
برخلاف اين وحشت، مزرعه پنبه در نور خورشيد گرم لبخند مي زند. پرنده ها با خوشحالي بين شاخ و برگ درختان جيک جيک مي کنند. به نظر مي رسد آرامش و خوشحالي همه جا حکم فرماست.
هر جايي غير از اين جا. اپس، پتسي را به حال خود رها مي کند.
او راه مي افتد، بي آن که حتي يک کلمه با خانم حرف بزند. خانم، خودش راهي خانه مي شود. سالومن دستان پتسي را باز مي کند. او را به کلبه مي برد.

داخلي- کلبه- ادامه

پتسي روي چند تخته دراز کشيده است. او مدتي طولاني است اين جا خوابيده. با چشمان بسته از درد آه و ناله مي کند. فيب پيه آب شده به زخم هاي او مي مالد. همه برده ها سعي مي کنند کمک کنند و به او دلداري بدهند. پتسي چشمانش را باز مي کند... و بعد چشمانش بار ديگر بسته مي شود.

داخلي- کشتزار ارباب اپس/ خانه بزرگ/ ساختمان

ضميمه- غروب
آوريل 1852
سالومن و بس دو نفري روي ساختمان ضميمه کار مي کنند. از روي ميزان کاري که روي آن انجام شده، کاملاً مشخص است که روزها گذشته است. سالومن با احتياط با بس برخورد مي کند.
سالومن: ارباب بس. مي خوام ازتون بپرسم شما اهل کدوم قسمت از کشور هستين؟
بس: اهل هيچ جاي اين سرزمين نيستم. من تو کانادا به دنيا اومدم. حالا حدس بزن کانادا کجاست.
سالومن: اوه، من مي دونم کانادا کجاست. خودم اون جا بودم.
بس: بودي؟
سالومن: مونترال و کينگستون و کويينستون و خيلي جاهاي ديگه.
بس با کنجکاوي به سالومن نگاه مي کند.
بس: در حد يه برده خوب سفر کردي. چطور اومدي اين جا؟
سالومن: ارباب بس، اگه عدالت اجرا مي شد، من هيچ وقت اين جا نبودم.
بس: پس چي؟ بهم بگو.
سالومن: مي ترسم بهتون بگم.
بس: هر چي بگي کاملاً محرمانه مي مونه.
سالومن لحظه اي صبر مي کند. آيا قبلاً همين قول به او داده نشده؟
پيش از آن که سالومن ماجراي خود را بگويد، تصوير فيد مي شود به:

داخلي- کشتزار ارباب اپس/ ساختمان ضميمه - غروب

چند ساعت گذشته است. بس به داستاني فکر مي کند که سالومن در اين فاصله گفته است.
بس: داستان تو... فوق العاده س، البته نه از جنبه خوب.
سالومن: آقا، شما همون طور که گفتين به عدالت اعتقاد داريد؟
بس: دارم.
سالومن: اين که برده داري يه چيز اهريمنيه و نبايد براي هيچ کس پيش بياد؟
بس: واقعاً اعتقاد دارم.
سالومن: اگه واقعاً اعتقاد دارين، ازتون مي خوام... ازتون خواهش مي کنم به دوست هاي من در شمال نامه بنويسين و اون ها رو از شرايط من مطلع کنين و ازشون بخواين مدارکي رو که ثابت مي کنه من يه مرد آزادم بفرستن.
بس به سالومن نگاه مي کند. نگاه او چيزي بيش از يک مکث طولاني است.
سالومن ( ادامه مي دهد ): يه شادي غير قابل وصفه اگه بتونم همسرم و خانواده ام رو دوباره در آغوش بگيرم.
بس: 20 ساله دارم تو اين کشور سفر مي کنم. آزادي ام همه چيه منه. اين واقعيت که همين فردا مي تونم از اين جا برم، بيشتر از هر چيز، لذت بخشه. زندگي من واسه هيچ کس خيلي مهم نيست، اما انگار زندگي تو واسه خيلي ها خيلي اهميت داره، اما چيزي که ازم مي خواي، آقا، من رو مي ترسونه. و بايد بگم، من مي ترسم. نه فقط براي تو، بلکه براي خودم.
سالومن کمي گيج شده است.
بس ( ادامه مي دهد ): نامه ت رو مي نويسم، آقا. اگه بتونم براي تو آزادي بيارم، چيزي بيشتر از يه لذته. يه وظيفه اس.
حالا، مي شه لطف کني و اون ميخ ها رو بدي به من؟
دوربين عقب مي آيد و اين دو مرد در حال کار روي ساختمان نيمه تمام نشان مي دهد. آن ها جوري کار مي کنند که انگار اصلاً با هم حرف نزده اند.

خارجي - جاده منتهي به کشتزار اپس- غروب

سالومن کنار جاده نشسته است. ويولن دستش است. او خيره شده است. چشمان او روي چيزي ثابت مانده که انگار يک ميليون مايل دورتر است. سالومن به آرامي ويولنش را کوک مي کند، پيچ کوک را مي چرخاند و سفت تر و سفت تر مي کند. سيم ها آن قدر کشيده شده اند که صدايي غير قابل تحمل دارند. سالومن باز هم پيچ کوک را مي چرخاند، مثل استخوان هايي است که يکي پس از ديگري مي شکنند. او آن قدر اين کار را مي کند که سيم ها پاره مي شود. سالومن بعد دو طرف ويولن را مي گيرد و آن قدر فشار مي دهد که بدنه ويولن مي شکند. او ويولن را تکه تکه مي کند و روي زمين مي گذارد. او صداي ساز خود را نه ستيزه جويانه بلکه به آرامي خاموش مي کند. هر چند شيوه عجيبي است، اما سالومن اين کار را محترمانه انجام مي دهد.

خارجي- کشتزار ارباب اپس/ مزرعه- روز

فوريه 1853
برده ها زمين را شخم مي زنند. سالومن آن قدر سرش گرم کار است که متوجه نمي شود دو مرد با درشکه از راه رسيده اند؛ پارکر و کلانتر. کلانتر به طرف زمين مي آيد، در حالي که پارکر در درشکه مانده است. کلانتر صدا مي زند:
کلانتر: پلت... ؟ پلت کجاست؟
سالومن: ... آقا...
کلانتر به طرف او مي رود.
کلانتر : اسمت پلته، درسته؟
سالومن: بله، آقا.
کلانتر با دست به درشکه اشاره مي کند.
کلانتر: اون مرد رو مي شناسي؟
سالومن: آقاي پارکر... ؟
سالومن پارکر را مي شناسد، اما کلانتر مي خواهد هويت واقعي سالومن را مشخص کند.
کلانتر: دوباره بگو.
سالومن: آقاي پارکر؟
در همين حال، اپس که آن ها را ديده به طرفشان راه مي افتد.
کلانتر: اون مرد نامه اي دريافت کرده که مجموعه اي از اتهامات مختلف توشه. حالا به چشم هاي من نگاه کن و به سؤال هاي من درست جواب بده: تو اسمي به غير از پلت داري؟
سالومن: اسم من سالومن نورثاپه.
اپس: کلانتر...
کلانتر: خانواده داري؟
اپس: اين کارها يعني چي؟
کلانتر: يه کار رسميه.
اپس: کاکاسياه من، کار من.
کلانتر: کارت صبر مي کنه ( به سالومن ) از خانواده ات بگو.
سالومن: همسر و دو فرزند دارم.
کلانتر: اسم بچه هات چيه؟
سالومن: مارگارت و آلونزو.
کلانتر: و اسم همسرت قبل از ازدواج؟
سالومن: آن همپتن. من هموني هستم که مي گم.
سالومن از کنار کلانتر رد مي شود و به طرف پارکر راه مي افتد.
قدم هاي او هر لحظه سريع تر مي شود. دو دوست قديمي به هم مي رسند و همديگر را براي مدتي طولاني محکم در آغوش مي گيرند. اپس از راه مي رسد و با عصبانيت آن ها را از هم جدا مي کند.
اپس: دستت رو بکش. پلت کاکاسياه منه!
پارکر: اون آقاي سالومن نورثاپه.
اپس: تو مي گي...
پارکر: اون مال هيچ کس نيست.
اپس: تو مي گي! اومدي اين جا. من هم نمي شناسمت و ادعا مي کني.
کلانتر: ادعا نيست. شک ندارم اين مرد سالومن نورثاپه،
ساکن ساراتوگا اسپرينگز، نيويورک.
اپس: اون کاکاسياه منه و به خاطرش باهاتون مي جنگم.
پارکر: اين حق توئه. خوشحال مي شم تو دادگاه بيچاره ت کنم. تصميمت رو بگير.
اين بار برده ها در کشتزار بر ترس خود از تنبيه غلبه کرده اند. آن ها کار خود را ترک کرده اند و در محوطه ايستاده اند تا اين صحنه ها را ببينند. آن ها پشت آلونک هستند، دور از ديد اپس. خانم اپس هم نگاه مي کند. او روي ايوان کنار برده خانگي اش ايستاده است.
چهره اش تلفيقي از احساسات متضاد و غريب است. اپس به سالومن نگاه مي کند. سالومن با بي تفاوتي و صبورانه راه خود را مي رود. چهره او آشکارا نشان مي دهد که هيچ کس صاحب او نيست. دست کلانتر روي اسلحه اش است. او آماده دفاع از سالومن است. اپس اصلاً حاضر نيست کنار بکشد.
اپس: فکر مي کني آخرين باره که من رو مي بيني، پسر؟
اين طور نيست. ( به پارکر ) هر کاغذي براي آزادي اون داشته باشين، اصلاً اهميت نداره. اون کاکاسياه منه. ميام دادگاه، آقا. خدا شاهده منه. ميام دادگاه و اون رو مي گيرم. اپس باب را صدا مي زند.
اپس ( ادامه مي دهد ): اسبم رو زين کن! اون رو هم بيار اين جا.
اپس به طرف کشتزار برمي گردد.
کلانتر، پارکر و سالومن سوار درشکه مي شوند. سالومن در آخرين لحظه با صداي پتسي مي ايستد.
پتسي: پلت...
پارکر توجهي نمي کند. سالومن به طرف پتسي مي رود. در اين شرايط هيچ يک نمي دانند چه کار کنند. اپس اکنون سوار بر اسب مي آيد. او شاهد اين برخورد است. او با عصبانيت از کنار آن ها رد مي شود.
سالومن ( به پتسي ): خيلي زود مي بينمت.
پارکر: سالومن... بايد بريم.
سالومن و پتسي جدا مي شوند. سالومن به طرف درشکه برمي گردد. سوار مي شود. کلانتر اسب ها را به راه مي اندازد. در همان حال که درشکه دور مي شود، پتسي روي زمين مي نشيند. او خسته به نظر مي رسد. برده هاي ديگر اطرافش ايستاده اند. ما روي سالومن مي مانيم و او را مي بينيم که از برده ها دورتر و دورتر مي شود. سالومن براي آن ها دست تکان مي دهد، اما درشکه مي پيچد و درختان قطور آن ها را براي هميشه از چشمان سالومن پنهان مي کنند.

خارجي- خانه نورثاپ- روز

مارس 1853
سالومن را جلوي در مي بينيم. همان دري که قبلاً در ابتداي داستانمان ديده بوديم. سالومن به نسبت آن زمان خيلي پير شده است. او با نگراني ايستاده است. لباسش را مرتب مي کند.
نفس مي کشد و نفسش را نگه مي دارد. او نفس را بيرون مي دهد
و چشمانش را مي بندد. يک قطره اشک از گونه اش مي چکد، اما نمي خواهد خانواده اش او را اين طوري ببينند. به خود مي آيد و جلويش را نگاه مي کند. آقاي پارکر کنارش ايستاده است. او دستش را روي شانه سالومن مي گذارد و با مهرباني مي گويد:
پارکر: آماده اي؟
سالومن سرش را تکان مي دهد.

داخلي- خانه نورثاپ- ادامه

در اتاق باز مي شود. آقاي پارکر وارد مي شود، سالومن پشت سر او. اول آن را مي بينيم در بهترين لباسش. بچه هاي نورثاپ: آلونزا که اکنون 17 ساله است و مارگارت که الان 20 سال دارد. شوهر مارگارت هم هست. خانواده، صبورانه و بر حسب وظيفه، منتظر است، اما اضطراب هم دارد. آن مي خواهد جلو برود، اما دست نگه مي دارد. زبان بدن خانواده خشک و ناشيانه است. از همه اين ها گذشته، آن ها پس از 12 سال کمي بيش از غريبه هاي آشنا هستند.
سالومن: به خاطر ظاهرم معذرت مي خوام. تو همه اين سال ها دوران سختي داشتم.
سالومن به خانواده خود نگاه مي کند و سعي مي کند آن ها را تا حد ممکن با ويژگي هاي آشنايي که در خاطر دارد به ياد بياورد. به بچه ها مي گويد:
سالومن ( ادامه مي دهد ): آلونزو... مارگارت، بله؟ تو من رو نشناختي. شناختي؟ اصلاً... اصلاً آخرين باري که
همديگه رو ديديم، يادته؟ با مادرتون شما رو گذاشتم تو يه درشکه... مارگارت گريه کنان پدرش را بغل مي کند. سالومن چيزي نمانده از هم بپاشد، اما خود را کنترل مي کند. به مرد ناشناس نگاه مي کند.
سالومن( ادامه مي دهد ): و اين کيه؟
مارگارت: شوهرمه.
سالومن: شوهر؟
همسر مارگارت: از ملاقات با شما خوشبختم، آقا.
سالومن: خيلي بايد با هم آشنا بشيم.
مارگارت بچه کوچک خود را به پدرش نشان مي دهد.
مارگارت: و اين نوه شماست. سالومن نورثاپ استانتن.
سالومن: ... سالومن...
اين واقعيت که نام او را روي نوه اش گذاشته اند، جان کاه است.
سالومن از هم مي پاشد؛ از نظر احساسي، فيزيکي... اما اين جاست که به او دلداري بدهد. در همان حال که آن دستش را روي صورت سالومن گذاشته، سالومن با تمام وجود مي گويد:
سالومن( ادامه مي دهد ): من رو ببخش.
آن: چيزي براي بخشيدن نيست.
اکنون ديگر اعضاي خانواده نيز در کنار اين دو ايستاده اند. آن ها همديگر رو بغل مي کنند... و مي توان اين طور تصور کرد که تا پايان عمر در کنار هم هستند.
سياهي.
نوشته هاي روي تصاوير
سالومن نورثاپ پس از آزادي، مرداني را که او را ربودند، پيدا کرد و کوشيد آن ها را به دادگاه بکشاند. پرونده در واشنگتن دي. سي.
بررسي شد، جايي که سياه پوست ها طبق قانون اجازه نداشتند در دادگاه عليه سفيدپوست ها شهادت بدهند. در نهايت از آدم ربايان رفع اتهام شد.
نورثاپ باقي عمر خود را به عنوان يک طرفدار الغاي بردگي گذراند و با فعالان جنبش آزادسازي بردگان معروف به Underground Railroad کار مي کرد.
سالومن نورثاپ احتمالاً بين سال هاي 1863 تا 1875 از دنيا رفت. تاريخ دقيق، محل و نحوه مرگ او مشخص نيست.
منبع مقاله :
ماهنامه فيلم نگار، شماره 135 و 136



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط