جايگاه فيلم « 12سال بردگي » در ميان فيلم هايي که به برده داري مي پردازند

جنايتي که تاريخ فراموش نمي کند

مهم ترين مضمون مشترک در فيلم هايي که برده داري سياه پوستان را دست مايه داستاني خود قرار مي دهند، تلاش و مبارزه آن ها براي دست يابي به آزادي و شرافت انساني است که بنا حق از آنان دريغ شده است. اين فيلم ها...
يکشنبه، 16 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنايتي که تاريخ فراموش نمي کند
 جنايتي که تاريخ فراموش نمي کند

 

نويسنده: نزهت بادي




 

 جايگاه فيلم « 12سال بردگي » در ميان فيلم هايي که به برده داري مي پردازند

مهم ترين مضمون مشترک در فيلم هايي که برده داري سياه پوستان را دست مايه داستاني خود قرار مي دهند، تلاش و مبارزه آن ها براي دست يابي به آزادي و شرافت انساني است که بنا حق از آنان دريغ شده است. اين فيلم ها غالباً براي نمايش چنين درون مايه اي از دو رويکرد استفاده مي کنند. رويکرد نخست فيلم هاي هستند که به اين تلاش جنبه هاي گسترده تري مي بخشند و آن را به صورت مبارزات انقلابي در عرصه اي اجتماعي و سياسي و تاريخي نشان مي دهند که بيش از هر چيزي پيرامون زندگي شخصيت هايي ساخته شده اند که به عنوان رهبران و اسطوره هاي تاريخي در مبارزات انقلابي رفع تبعيض نژادي نقش مهمي داشته اند و تقريباً بيشتر اين فيلم ها آثار بيوگرافيک هستند. فيلم هايي مثل مالکوم ايکس ( اسپايک لي )، لينکلن ( اسپيلبرگ )، شکست ناپذير ( کلينت ايستوود ) و خداحافظ با فانا ( بيل آگوست ) نمونه هاي معروف با چنين رويکردي هستند. گروه دوم شامل فيلم هايي است که اين پروسه تلاش و مبارزه را در فرايندي فردي نشان مي دهد که قهرمان غالباً انگيزه هاي شخصي تري براي نجات خود از وضعيت دردناک بردگي دارد که به نوعي شورش و طغيان شخصي آن ها منجر مي شود. در اين زمينه مي توان به فيلم هايي همچون رگتايم ( ميلوش فورمن )، آميستاد و رنگ ارغواني( استيون اسپيلبرگ )، خدمتکار ( تات تيلور )، جانگوي رها شده ( کوئنتين تارانتينو ) و12 سال بردگي ( استيومک کويين ) اشاره کرد. بخش مهمي از اين فيلم ها در رويکرد اول آثاري هستند که به جنبه هاي مختلفي از شخصيت، زندگي و مبارزات نلسون ماندلا، رهبر انقلابي مردم آفريقا که سرشناس ترين و محبوب ترين چهره سياسي در راه مبارزه با نژادپرستي و احقاق حقوق سياه پوستان است، مي پردازند. تاکنون فيلم هاي تلويزيوني و سينمايي زيادي درباره او ساخته شده است که هر چند همه آن ها فيلم هاي بيوگرافيک به حساب مي آيند، اما از آن جا که هر يک از آن ها بر دوره هاي مهمي از زندگي ماندلا تمرکز مي کنند و به بخش خاصي از اتفاقات مربوط به آن دوره مي پردازند، هر کدام از فيلم ها رويکرد متفاوتي از ديگري دارد. براي نمونه فيلم تلويزيوني ماندلا به کارگرداني فيليپ ساويل به وقايعي که در فاصله ميان سال هاي 1948 تا 1987 در زندگي ماندلا رخ داده مي پردازد و با تمرکز بر دوران تحصيل در دانشگاه و وکالت و تلاش هاي جواني اش پروسه تدريجي تبديل او به يک فعال سياسي پرشور وآرمان گرا در راه مبارزه با نژادپرستي را نشان مي دهد و بيشتر بر مسير تغيير و تحول شخصيتي که او در دل مناسبات اجتماعي و سياسي پيرامونش از سر مي گذراند، تأکيد دارد. يا فيلم تلويزيوني ديگري به نام ماندلا وکلرک ساخته جوزف سارجنت که سيدني پواتيه نقش ماندلا را بازي مي کند، داستان خود را پيرامون جريان بازداشت سياسي ماندلا و دوستانش و محکوميت آن ها به حبس ابد شکل مي دهد و بيش از هر چيزي بر نمايش خيانت و بي عدالتي که در يکي از معروف ترين دادگاه هاي آفريقا رخ مي دهد، تأکيد مي کند و از نابرابري هاي اجتماعي و انساني حاکم بر آن دوران پرده بر مي دارد.
در اين ميان دو فيلم خداحافظ بافانا و شکست ناپذير آثار مهم تر و ماندگارتري هستند که رويکردهاي متفاوت و خاص تري را در ارجاع فيلم هايش به شخصيت ماندلا در پيش گرفته اند. فيلم خداحافظ بافانا ساخته بيل آگوست بر اساس کتابي از آنتوني سامپسون دوست ديرينه و همراه هميشگي ماندلا ساخته شده است که به دوران زنداني بودن ماندلا مي پردازد که چطور زندانبان نژادپرست و متعصبي که سال هاي طولاني در ارتباط با او بوده و بر تک تک لحظات او نظارت داشته، به تدريج تحت تأثير منش و شخصيت و آرمان هاي ماندلا قرار مي گيرد و از اين جهت با يکي از بهترين فيلم ها در اين زمينه روبه رو هستيم که هر چند همان نشانه هاي بيوگرافيک وتاريخي فيلم هاي ديگر را دارد، اما به خاطر ارتباط نامتعارف و غريبي که ميان ماندلا و زندانبانش برقرار مي کند و تفکرات و اعتقادات آن ها را روياروي هم قرار مي دهد که در نهايت به برتري و پيروزي ماندلاي زنداني بر زندانبانش منجر مي شود، اثري است که علاوه بر پرداختن به ابعاد سياسي و اجتماعي پيرامون مبارزات انقلابي ماندلا، بر ويژگي هاي شخصي و خلوت و احساسات فردي او مي پردازد و نشان مي دهد که خود شخصيت بي نظير و تأثيرگذار ماندلا بهترين سند و حجت براي رفع تبعيض نژادي است و تفکرات و اعتقادات او چيزي نيست که به بند کشيده شود و از ياد رود، بلکه از چنان قدرت و نيروي مهار ناشدني برخوردار است که مي تواند از ديوارهاي بسته زندان هم راه خود را به قلب هاي آزادي خواهان باز کند. با چنين رويکردي فيلم موفق مي شود به نوعي بازسازي و بازيافت شخصيت تاريخي ماندلا به واسطه درام دست يابد و از زواياي جديدي به آن بنگرد و ناديدني ها و ناگفتني هاي تازه اي را درباره او افشا کند.
فيلم شکست ناپذير نيز بر اساس کتابي به نام بازي دادن دشمن: نلسون ماندلا و بازي اي که يک ملت را به وجود آورد ( جان کارولين ) ساخته شده است و نام فيلم برگرفته از شعري به همين نام سروده ويليام ارنست هيلي است که ماندلا آن را روي کاغذي در تمام سال هاي زندان به همراه خود داشت. فيلم به دوراني از زندگي ماندلا مي پردازد که نهضت آزادي خواه سياهان به پيروزي رسيده و ماندلا به عنوان رهبر پيروز يک انقلاب و ريئس جمهور آفريقا به دنبال اين است که اتحاد و نزديکي مردمش را حفظ کند و آن ها را هم چنان زير سايه هدفي مشترک در کنار هم نگه دارد. از اين رو از تيم ملي راگبي کشورش مي خواهد در جام جهاني شرکت کند و از هيچ کاري دريغ نمي کند تا تيم مردمش را قهرمان جهان کند. پيروزي در مسابقات جام جهاني و کسب مقام قهرماني هدف ظاهري ماندلاست که در دل آن بتواند به مقصود مهم تر و بزرگتري دست يابد و مسيرهاي تازه تري را به سوي مردم سياه پوستي که به تازگي از مسئله تبعيض نژادي رهايي يافته اند، باز کند. در واقع او تلاش مي کند با کسب مقام قهرماني در جهان جايگاه سياهان را در ميان مردم دنيا به تثبيت برساند و استقلال و آزادي به دست آمده شان را به همه مردم جهان صادر کند و آن ها را نه فقط در موقعيت برابر و يکساني در کنار ديگر نژادها قرار دهد که حتي باعث برتري آنها نيز شود. او به کمک اين کار مي تواند جلوي اختلافات و درگيري هاي به وجود آمده در ميان مردمش را بگيرد و اجازه فروپاشي و تفرقه و چند دستگي به آنها ندهد و اتحادشان را مستحکم کند. فيلم با چنين رويکردي از اتفاق معمولي و ساده اي مثل مسابقات و رقابت هاي ورزشي بستري براي بيان دغدغه ها و چالش هاي يک رهبر انقلابي پيروز شده مي سازد و نشان مي دهد که حفظ و مراقبت از دستاوردهاي يک نهضت مي تواند به اندازه خود مبارزه پيچيده و دشوار باشد. يکي از فيلم هاي مهم ديگر که با روايت بيوگرافيک خود پيرامون يکي ديگر از شخصييت هاي انقلابي جنبش هاي سياهان به مسائل پيرامون آن ها مي پردازد، مالکوم ايکس است که اسپايک لي، کارگردان سياه پوست آمريکايي تبار آن را درباره يکي از اسطوره هاي تاريخ مبارزات سياهان ساخته است. در اين فيلم نيز داستان زندگي پرفراز و نشيب و پرشور مالکوم ايکس از دوران خلافکاري نوجواني اش در محله هاي هارلم تا به زندان افتادن و آشنايي اش با تفکرات عاليجاه محمد ( رهبر مسلمان و انقلابي سياهان ) و سپس تبديل شدن او به يکي از رهبران سرکش و تندروي ضد نژادپرستي تا ترورش در پس زمينه 40 ساله اي از تاريخ آمريکا روايت مي شود. اما اسپايک لي چنان اهميت اين شخصيت را افزايش مي دهد و درباره آن بزرگ نمايي مي کند و جلوه چشم گير و بر جسته اي از او مي سازد که بافت تاريخي و بستر سياسي و اجتماعي پيرامون آن کم رنگ و محو مي شود و با وجود اين که فيلم آميزه اي از مستند خبري و درام حماسي است، جنبه هاي مستندگونه آن به حاشيه رانده مي شود و نگاه پرشور و ستايش آميزلي به شخصيت مالکوم ايکس به او جنبه اي اسطوره وار مي بخشد. در واقع فيلم صرفاً يک ثبت کننده عيني و مستند درباره يک شخصيت واقعي نيست و روايتي که از زندگي و ويژگي ها و اعمال او مي دهد، کاملاً و دقيقاً با مستندات و مدارک تاريخي هم خواني وتناسب ندارد و اغلب بخش هايي از زندگي او به حاشيه رانده مي شود تا آن قسمت هايي برجسته شود که در خدمت رويکرد اصلي فيلم است. با اين وجود فيلم به خوبي مسير تغيير و تحول مالکوم ايکس را از لحاظ انديشه و ديدگاه درباره موضوع نژادپرستي تبيين مي کند و نشان مي دهد که چطور جواني بزهکار که هيچ اهميتي به وضعيت سياهان نمي دهد. به يکي از مدافعان سرسخت و مهارنشدني آن ها تبديل مي شود و در طول زمان ديدگاه افراط گرايانه اش که قائل به نابودي سفيدپوستان است، تلطيف و متعادل مي شود و به شناخت درستي از برابري انساني و عدالت اجتماعي مي رسد.
فيلم لينکلن نيز به يکي از حساس ترين دوران تاريخ آمريکا، يعني زمان جنگ هاي داخلي در آمريکا، مي پردازد که به نقطه اوج خونين و دهشتناک خود رسيده است و آخرين فرصت براي تصويب طرح الغاي قانون برده داري وجود دارد. لينکلن به عنوان رئيس جمهور آمريکا از يک سو مي کوشد به اختلافات شديد ميان ايالت هاي شمالي و جنوبي خاتمه دهد و جنگ را به پايان برساند و اتحاد را به کشورش بازگرداند و از سوي ديگر تلاش مي کند مخالفان قانون ضد برده داري را از ميدان به در کند وآن را به تأييد و تصويب مجلس برساند و آزادي وعده داده شده را محقق کند. در اين فيلم هم اسپيلبرگ از پيش آگاهي تاريخي مخاطب در جهت افزايش جنبه اسطوره وار شخصيت لينکلن کمک مي گيرد و از اطلاعات و پيش فرض ها و دانسته هاي ما نسبت به آن واقعه تاريخي مورد نظر به عنوان پيش متن استفاده مي کند تا به شخصيت فيلم خود اهميتي مضاعف ببخشد و تصميم و انتخاب و اراده او را عملي نشان دهد که مسير تاريخ جهان را تغيير مي دهد و بر سرنوشت عده زيادي از مردم دنيا تأثير مي گذارد. از اين رو اصلاً اهميتي ندارد که شخصيتي از لينکلن به عنوان رئيس جمهور آمريکا در واقعيت تاريخي به ثبت رسيده و نقش او در جريان الغاي برده داري تا چه حدي بوده است و اسپيلبرگ تا چه اندازه به نمونه اصيل و موثق آن پاي بندي و وفاداري نشان مي دهد. چون او با شخصيتي که در فيلمش مي سازد، او را از قالب محدودي که در تاريخ ثبت شده، فراتر مي برد و چيزي از روح و جنس زمانه و حال و هواي امروز را به آن منتقل مي کند و آن را به شکلي متفاوت در حافظه جمعي تاريخ به ثبت مي رساند و چنان شخصيت واقعي او را تحت تأثير قرار مي دهد که پرسوناي جديدي از او در ذهن تاريخ به جا مي گذارد. از اين به بعد بسياري از مردم دنيا لينکلن را به همان صورتي به ياد مي آورند که در فيلم اسپيلبرگ ديده و شناخته اند و از او به عنوان اسطوره مردي تاريخ ساز ياد مي کنند که خدمت بزرگي به جامعه سياه پوستان در آمريکا کرده است.
اما در بخش دوم با فيلم هايي مواجه هستيم که انگيزه ها و تلاش هاي شخصي و تغيير و تحول فردي پررنگ تري را مي بينيم که در هر کدام بنا بر نوع رويکردي که فيلم در پيش مي گيرد، به جنبه هاي متفاوت و خاصي از جريان برده داري مي پردازد. براي نمونه تارانتينو در جانگوي رهاشده همچون فيلم هاي ديگرش بر اساس تغييرات و انحرافاتي که در قواعد ژانريک مي دهد، از ظرفيت ها و امکانات موجود در وسترن اسپاگتي در جهت رسيدن به زبان و سبک خاص خود بهره درستي مي برد و ويژگيها و مؤلفه هاي ثابت و آشنايش را به خوبي در آن ادغام مي کند و به تجربه متفاوتي در زمينه فيلم هاي مرتبط به برده داري دست مي يابد که همان به بازي گرفتن و هجو مفهوم تبعيض نژادي است. مسير نامتعارفي که جانگو از يک برده سياه پوست در جهت تبديل شدن به يک قهرمان در قالب يک جايزه بگير براي کشتن سفيدپوست ها و نجات همسرش پشت سر مي گذارد، يا شخصيت سرايدار سياه پوست که خودش به يکي از خشن ترين نمايندگان برده داري و استثمار تبديل مي شود، يا بي رحمي و خشونتي که جانگو در انتقام گرفتن از سفيدپوستان نشان مي دهد، همگي در راستاي مسخره کردن و دست انداختن موضوع تبعيض نژادي و برابري انساني است که قرن هاست يکي از مهم ترين و جدي ترين موضوعات مطرح در جوامع به حساب مي آيد و فيلم هاي بسياري نيز در ارتباط با آن ساخته شده است. به همين دليل تارانتينو هيچ ضرورت و لزومي به پاي بندي نسبت به انگاره هاي تاريخي و اجتماعي پيرامون موضوعش چه در منابع واقعي و چه در نمونه هاي سينمايي نمي بيند و نمونه هايي از جريان برده داري مي آورد که ممکن است صحت آن مورد تأييد قرار نگيرد، اما در کل فيلم اهميتي ندارد. چون بعد از ديدن فيلم به نظر مي رسد که اساساً چيزي تحت عنوان رفع تبعيض نژادي معنايي ندارد و همه انسان ها در درون خود خوي نژادپرستانه اي دارند که اگر در موضع برتر و قدرت قرار بگيرند، نسبت به نژادهاي ديگر بروز مي دهند. در واقع تارانتينو در اين جا نيز مظلوم نمايي سياه پوست ها را زير سؤال مي برد و نشان مي دهد که آن ها هم مي توانند در بروز خشونت و توحش به اندازه سفيدپوستان در طول تاريخ بدنام باشند.
فيلمنامه خدمتکار بر اساس کتابي با همين نام توسط کاترين استاکت نوشته شده است. استاکت حدود پنج سال وقت صرف نوشتن کتاب کرد و به بيش از 60 ناشر مراجعه کرد تا بالاخره توانست کتابش را چاپ کند. تات تيلور که از دوستان قديمي استاکت بود، حقوق ساخت آن را پيش از انتشار آن خريد و بعد از اين که کتاب با فروش بسيار خوبي مواجه شد، توانست آن را بسازد. فيلم درباره خدمتکاران زن سياه پوستي است که در خانه هاي سفيدپوستان کار مي کنند و اداره امور خانه و رسيدگي به بچه هايشان را بر عهده دارند و به نظر مي رسد که نوعي هم زيستي مسالمت آميز ميانشان رخ داده است و ديگر نشاني از آزارها و شکنجه هاي دوران برده داري ديده نمي شود. اما آن چه فيلم را به اثري متفاوت تبديل مي کند، اين است که بر حس تحقير، طرد شدگي و انزواي سياه پوستان در جامعه اي که در آن زندگي مي کنند، متمرکز مي شود و به ناديده انگاشتن ساده ترين و اوليه ترين نيازها، حقوق و خواسته هاي انساني و روزمره آن ها مثل اجازه نداشتن خدمتکاران سياه پوست براي استفاده از دست شويي کارفرمايان سفيدپوست خود مي پردازد و نشان مي دهد که سرنوشت غمبار اين خدمتکار اين است که در مقابل سال ها وفاداري و محبت و خدمت به کارفرمايان سفيدپوستشان چيزي جز رانده شدن و تحقير و تنهايي به دست نمي آورند و حتي بسياري از بچه هايي که در آغوش آن ها بزرگ مي شوند، در آينده به همان افراد مستبد، خودخواه و سنگ دلي تبديل مي شوند که با سياهان زير دست خود رفتاري استثمارگونه دارند. بنابراين هر چند تلاش دختر جوان سفيدپوست براي نوشتن کتابي درباره خاطرات خدمتکاران سياه پوست در ظاهر اوضاع آن ها را بهبود نمي بخشد و نمي تواند طرز فکر و نحوه رفتار کارفرمايان سفيدپوست را با آن ها تغيير چنداني دهد و حتي باعث درد سر و مشکلات بيشتري براي خدمتکاران مي شود، اما تأثير مهمي که دارد، اين است که آن ها را که هميشه از سوي محيط پيرامونشان ناديده گرفته مي شدند و توانايي ها، خواسته ها و دغدغه هايشان مورد بي اعتنايي و انکار قرار مي گرفت، از حاشيه جامعه بيرون مي آورد و در مرکز توجه قرار مي دهد و به آن ها شخصيت وغرور وعزت نفس از دست رفته شان را باز مي گرداند و باعث مي شود احساس بهتري نسبت به خود داشته باشند.
فيلم رنگ ارغواني ساخته اسپيلبرگ داستاني زنانه پيرامون زندگي سياه پوستان جنوب آمريکا بر اساس رماني از آليس واکر، نويسنده سياه پوست، است که کل روايت داستاني به صورت سلسله نامه هاي دنباله داري ميان دو خواهر در طول ده ها سال تعريف مي شود که از طريق آن ها سرنوشت چهار زن سياه پوست را که هر يک به نوعي مي کوشند تا آزادي خود را به دست آورند، مي بينيم. مهم ترين جنبه متمايز کننده فيلم در اين است که اين بار برخلاف آثار مشابه با تقابل و رويارويي سفيدپوستان و سياه پوستان و کشمکش هاي هميشگي شان بر سر موضوع تبعيض يا برابري نژادي روبه رو نيستيم. بلکه کل وقايع و رويدادها در چهارچوب جامعه سياه پوستان رخ مي دهد و فيلم بر نوع زندگي، روابط و دغدغه هاي موجود ميان آن ها تمرکز دارد و هر چند در آن دوران هنوز نژادپرستي سفيدپوستان حاکم است و ظلم ها و ستم هاي تاريخي شان ادامه دارد، اما اسپيلبرگ عامدانه آن ها را کنار مي گذارد و به درون خود سياهان نفوذ مي کند و از دل اين واکاوي و جست و جو از واقعيت تلخ و دردناکي پرده برمي دارد ونشان مي دهد که حتي در ميان سياهاني که همواره برده بوده اند و توسط سفيدپوستان مورد استثمار و تعدي قرار گرفته اند و از نابرابري انساني و بي عدالتي اجتماعي رنج برده اند، هم چنان شاهد جناياتي هستيم که خودشان نسبت به هم نژادها و هم نوعانشان روا مي دارند. در واقع آن چه زندگي هر يک از اين چهار زن را به تباهي مي کشد و آن ها را قرباني مي کند، خشونت بي رحمانه اي است که از سوي خانواده، دوستان و هم مسلکان سياه پوست نسبت به آن رخ داده است و از اين رو آن ها بيش از هر چيزي بايد بکوشند که خود را از بردگي و اسارت آداب و رسوم و عادت هاي جامعه سياه پوست اطرافشان برهانند و شخصيت از دست رفته خود را باز يابند و زندگي بر باد رفته شان را احيا کنند. ميلوش فورمن فيلم رگتايم را بر اساس يکي از آثار معروف و برجسته پست مدرنيست ادبيات معاصر آمريکا نوشته ادگار لورنس دکتروف ساخته است. هسته اصلي داستان فيلم پيرامون مرد سياه پوستي شکل مي گيرد که آهنگ ساز موسيقي رگتايم است و درآمد خوبي دارد، اما به طور اتفاقي با چند سفيدپوست نژاد پرست مواجه مي شود که نمي توانند زندگي مطلوب او را تحمل کنند و رفتاري توهين آميز و تحقير کننده با او دارند و مرد که خود را شهروندي همچون ديگران در اين جامعه مي بيند که بايد احترام و جايگاه و حقوقش رعايت شود، رفتار غير انساني آن ها را بر نمي تابد. اما پي گيري هاي قانوني اش نتيجه اي نمي دهد و مشکلات بزرگ تري را برايش ايجاد مي کند و در نهايت وقتي مي بيند با راه حل هاي مسالمت آميز نمي تواند از خودش دفاع کند، دست به خشونت و شورشي مي زند که تبعاتي تراژيک و فاجعه بار به دنبال دارد. فيلم يکي از نمونه هاي متفاوت در ميان آثاري است که به موضوع آزادي سياهان مي پردازد و اين واقعيت مهم را عيان مي کند که لغو قانون برده داري در آمريکا برخلاف اين که انتظار مي رود وضعيت سياه پوستان را در جامعه بهبود بخشد و آن ها را در شرايط مساوي و يکساني با ديگر نژادها قرار دهد، اما به نوعي تبعيض نژادي پنهان در لايه هاي زيرين اجتماع منجر مي شود و حس کينه و نفرت تازه اي را از سوي سفيدپوستان نسبت به سياهان بر مي انگيزد. در واقع هر چند در ظاهر سياهان توانسته اند از موقعيت بردگي خارج شود، اما جامعه هنوز آن ها را به عنوان شهروندان خود نمي پذيرد و به رسميت نمي شناسد و به حاشيه مي راند. بنابراين آن ها هم چنان دچار بيگانگي، طرد شدگي و تحقير از سوي اجتماع پيرامونشان هستند که همين فشارهاي اجتماعي منجر به بروز خشم و خشونت و شورشي از سوي سياه پوستان مي شود که بهترين بهانه را در اختيار نژادپرستان مي گذارد تا ثابت کنند که آن ها قادر نيستند به عنوان انسان هايي آزاد و مستقل در کنار ديگر نژادها از حقوق برابري برخوردار شوند و بايد از سوي سفيدپوستان همواره تحت کنترل و نظارت باشند.
استيو مک کويين نيز فيلم 12 سال بردگي را بر اساس داستان واقعي زندگي مرد سياه پوستي ساخته است که به عنوان يک انسان آزاد در کنار خانواده اش زندگي خوب و محترمانه اي دارد، اما به طرز ناجوانمردانه اي توسط دو سفيدپوست ربوده و به عنوان برده فروخته مي شود. در اين فيلم هم با همان پروسه عذاب آور زندگي برده اي روبه رو هستيم که در شرايط دشوار غيرانساني مجبور به کار کردن مي شود و از سوي اربابان مختلف شکنجه ها و آزادي هاي زيادي مي بيند و حتي تا پاي مرگ و از دست دادن جانش نيز مي رود. اما رويکردي که فيلم را از نمونه هاي مشابهش متمايز مي کند، اين است که سراغ موضوع دزديدن و فروش سياه پوستان آزاد به عنوان برده مي رود و از اين رو مسيري که شخصيت طي مي کند، با برده هاي ديگر تفاوت مي يابد. در واقع اين بار با يک سياه پوست آزاد سر و کار داريم که به شکل بي رحمانه اي او را وا مي دارند تا در قالب يک برده درآيد. اصرار و تلاش هاي مردم براي اثبات اين که برده نيست، نه تنها کمکي به نجات و رهايي او نمي کند، بلکه اوضاع را براي او سخت تر از برده هاي ديگر مي کند و وقتي مرد مي بيند مقاومتش بي فايده است و حتي ممکن است جانش را از دست بدهد، چاره اي ندارد جز اين که تسليم شود و تن به اسارت بدهد. در طول دوران بردگي نيز سابقه و گذشته اش به عنوان يک انسان آزاد و تحصيل کرده هيچ تأثيري در بهبود شرايطش ندارد و حتي تفاوت و تمايزي که در رفتارش نسبت به برده هاي ديگر وجود دارد، باعث مي شود که از سوي اربابانش مورد نفرت و کينه بيشتري قرار بگيرد و با توهين و تحقير و شکنجه شديدتري مواجه شود. بنابراين به تدريج مي فهمد که مجبور است تمام توانايي ها و استعدادهاي فردي اش را انکار کند و آن ها را از اربابان خود مخفي نگه دارد و خود را تا اندازه برده اي که از ابتداي تولد فقط براي کار کردن تربيت شده، پايين بياورد. با چنين رويکردي فيلم نه فقط دست روي يکي از جنايت هاي بزرگ در تاريخ برده داري مي گذارد که عده اي براي کسب منافع بيشتر دست به ربودن و فروختن سياهان آزاد مي زدند، بلکه با نمايش مسير رنج آور و دردناکي که مرد طي مي کند تا از يک انسان آزاد و مترقي به يک برده مطيع تبديل شود، بر اين نکته تأکيد مي کند که دايره تبعيض نژادي تا آن جا گسترده است که سفيدپوستان نمي توانند سياهان را جز در قالب برده اي پست و بي ارزش ببينند که بايد همواره مورد استثمار قرار بگيرند و هيچ نوع حق انساني براي آن ها قائل نيستند، طوري که نه فقط آزادي شان را از آن ها مي گيرند، بلکه آن ها را از هرگونه درک و شعور و استعدادي نيز محروم مي کنند و وادارشان مي کنند تا هويت و شخصيت واقعي خود را انکار کنند و به همان قالبي دربيايند که دلخواه منافع غير انساني اربابان ستمگر است.
منبع مقاله :
ماهنامه فيلم نگار، شماره 135 و 136



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط