تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

بالاي طاق نصرت

« برادر مجيد بقايي در عمليات طريق القدس به صورت يک رزمنده ي ساده شرکت کرد. با اين که فرمانده ي سپاه محور عملياتي شوش بود، از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود. همه به دنبال خبري از ا و بودند. پس از سه روز، او را
جمعه، 21 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بالاي طاق نصرت
 بالاي طاق نصرت

 






 

تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

مثلِ يک رزمنده ي ساده

شهيد مجيد بقاي
« برادر مجيد بقايي در عمليات طريق القدس به صورت يک رزمنده ي ساده شرکت کرد. با اين که فرمانده ي سپاه محور عملياتي شوش بود، از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود. همه به دنبال خبري از ا و بودند. پس از سه روز، او را تشنه و گرسنه در نخلستان هاي شمال شهر بستان يافتند، در حالي که مرتب ذکر خدا را بر لب داشت. (1)

همدلي

شهيد صدرالله فني
در نخستين برخوردي که با او داشتم، مجذوب متانت و فروتني اش شدم و عجيب نسبت به وي احساس خودي و همدلي کردم. در آن روز احساس مي کردم با يک برادر بزرگ تر از خود به مشورت نشسته ام. آغاز آشنايي، ما طرح ازدواج من با همشيره اش بود. روزي به منظور گفت وگو در اين مورد، به دانشگاه ما آمد و بعد با هم به پارک دانشجو رفتيم. پس از ساعتي که از مصاحبت ما گذشت، ضمن اين که به منظور آشنايي بيشتر با وضعيت من، بنا را بر تحقيق و پرس و جو گذاشته بود، به چند نکته ي مهم اشاره کرد. در آن زمان، هنوز شغل رسمي نداشتم و از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبودم. نکته اي که در خاطرم جاودانه مانده، اين است که گفت: « اين ها مسأله اي نيست. آن چيزي که در زندگي مهم است، در درجه ي اول تفاهم اخلاقي و در درجه ي دوم تکيه و توکل به خداوند است، و اين دو عامل است که مي تواند موجب پيشرفت در زندگي باشد. »
سرانجام با راهنمايي ها و روشنگري هاي او، ازدواج ما سامان گرفت و به لطف الهي، تاکنون با موفقيت به پيش رفته است. فروتني و متانتش نه براي آن روزها که هميشه براي من از اهميت فوق العاده اي برخوردار بود و به عنوان الگويي در خاطرم به يادگار مانده است. (2)

بالاي طاق نصرت

شهيد حاج حسن مداحي
تازه روز اولم بود که وارد جبهه شده بودم. کسي را نمي شناختم. يکي از برادرها گفت: « با من بيا تا محلّ کارت را نشان دهم. »
قسمت هايي را ديدم، شهيد مداحي هم با ما بود. انبار تدارکات رفتيم. شهيد مداحي را تا آن روز نديده بودم. با خودم گفتم: حتماً او هم مثل يک نيروي ساده و تازه وارد است.
بعد از ديدن انبار، به طرف مسجد جامع حرکت کرديم. چند نفري داشتند طاق نصرت را تزئين مي کردند. شهيد مداحي بالاي طاق نصرت رفت و مشغول تزئين شد. بدون توجه به اطرافش، کار مي کرد. تا ظهر کار کرد. صداي اذان، شهيد مداحي را متوجه نماز کرد. تازه بعد از نماز جماعت، فهميدم که او عضو اصلي شوراي مرکزي جهاد است.

***

بچه ها منتظر ناهار بودند. آمد تو، سلام کرد و گفت:
- « هنوز ناهار نخورديد؟ »
بعد، يک روزنامه انداخت روي ميز. چند تکه نان خشک و کمي پنير گذاشت روي روزنامه و گفت:
- « امروز ما مهمون شماييم، بسم الله. »
و خودش شروع به خوردن کرد. بچه ها وقتي ديدند مسئولشان اين طور بي ريا و صميمي است و دنبال غذاي گرم که حداقل مي تواند براي او مهيا باشد، نمي رود، از فکر ناهاري که قرار بود برسد منصرف شدند، خودشان را جلو کشيدند و شروع به خوردن نان خشک و پنير کردند و چه مزه ي خوبي داشت.

***

مردي را ديدم که کلاس را جارو مي کرد. با خود گفتم: جلسه ي فرداي حزب، داير است.
چند ساعت گذشت. صداي تق تق ماشين تايپ، فضا را پر کرد و تا ساعت ها ادامه داشت. بالاخره صدا قطع شد. همان مرد، جارو به دست از دفتر بيرون آمد، اما اين بار با کاغذهاي تايپ شده که در دست داشت، بله! اشتباه نکرده بودم، حاج حسن بود. چيزي نگفتم. با خود فکر کردم که چه طور مي توانم جاروکشي، تايپ نامه، مسئول حزب و مسئوليت جهاد سازندگي شهرستان را با هم تصور کنم؟

***

آخرين بار مثل اين بود که مي خواست به مکه برود. درِ همه ي خانه هاي قاسم آباد را زده، با همه خداحافظي کرد. از همه حلاليت طلبيد. فقط يک خانه ي ديگر مانده بود، کسي فکر نمي کرد با آن جا کاري داشته باشد. آخر با صاحب خانه به خاطر اختلافاتي که داشتند، کارشان به پاسگاه و دادگاه کشيده بود ودادگاه رأي را به نفع حسن صادر کرده بود. حسن در آن خانه را هم زد. چند لحظه بعد، صاحب خانه بيرون آمد، همان کسي که به خاطر تقصيرش بايد قبلاً از حسن عذر خواهي مي کرد. حسن دست بر گردن او انداخت، حلاليت طلبيد، عذرخواهي کرد و گفت: « فلاني! من با شما تندي کردم، مرا ببخش... »
و از او خداحافظي کرد و رفت. تغيير نگاه آن مرد، مشخص بود. شايد با خود فکر مي کرد که بهتر بود خودش براي عذرخواهي پيش قدم مي شد، يا اين که فکر مي کرد چرا مداحي را تا آن زمان نشناخته. اما آن چه براي همه مشخص شد، اين بود که ديگر هيچ کدورت و ناراحتي اي از مداحي در دلش نمانده است. حالا ديگر از همه خداحافظي کرده بود. (3)

سعي بيشتري خواهم کرد

شهيد جميل شهسواري
اوايل سال 68 بود که طبق برنامه ي کاري، مي بايست از گردان جندالله ديوان درّه بازرسي مي کرديم. فرماندهي آن گردان را آن موقع، شهيد شهسواري بر عهده داشت و مقرّ گردان هم در ظفر آباد ديوان دره بود. با اکيپ همراه که وارد مقر گردان شديم، هر کس بر حسب وظيفه اي که داشت، کار بازرسي اش را شروع کرد. من هم امور مربوط به پرسنل گردان را دنبال مي کردم. روال کاري اين بود که مي بايست بعد از بازرسي، موارد ضعف و قدرت را به اطلاع فرمانده مي رسانديم. لذا بازرسي ام که تمام شد، خدمت ايشان رسيدم و محاسن و معايب کار را گفتم. با اين که قوت کار جميل به مراتب بيش تر از معايبش بود، با چهره ي بشاش و با حالتي متواضعانه گفتند: « باور بفرماييد که بنده همين قدر توان دارم. ولي من بعد به کمک خدا سعي بيش تري خواهم کرد. »
برخورد شهيد شهسواري را که آن روز ديدم، به فکر فرو رفتم و پيش خود گفتم: اين آدم، تعلّقي به اين دنيا ندارد و حتماً به خيل شهدا خواهد پيوست.
و حقيقتاً حقّش هم همين بود. (4)

حالا شد!

شهيد ناصر ترحمي
همه نشسته بوديم. ناصر بلند شد که برود، بچه ها جلوي پايش بلند شدند. ولي او نشست. دست مرا هم کشيد و نشاند. بچه ها شروع کردند به خنديدن.
چند بار اين کار را کرد. يا الله مي گفت و بلند مي شد. ولي بچه ها که جلوي پايش بلند مي شدند، دوباره مي نشست.
دفعه ي آخر که بچه ها فکر کردند باز هم شوخيه، ديگر بلند نشدند. ناصر از چادر بيرون زد و گفت: « حالا شد! براي چي براي ما بلند مي شويد؟ »

***

دوست داشتم هميشه لباس سپاه بپوشه. خيلي به او مي آمد. ولي او بيشتر لباس خاکي بسيجي ها را مي پوشيد. براي من معما شده بود، چرا ناصر، لباس سپاه را کم مي پوشه. آن هم ناصر که اين قدر به سپاه علاقه داره.
يک روز گفتم: ناصر! يک سؤال از تو مي پرسم، دوست دارم هر چي تو دلت هست، بشنوم.
گفت: « خب بپرس! »
گفتم: چرا لباس سپاه را کم مي پوشي؟
گفت: « به لباس سپاه خيلي علاقه دارم، ولي مي خواهم مثل بسيجي ها خاکي باشم. »

***

خرداد سال شصت و سه بود. لشکر هفده علي ابن ابيطالب ( عليه السلام ) در جفير، يک دوره ي آموزش گذاشته بود. گردان ها در آن جا آموزش مي ديدند.
هر وقت از ناصر مي پرسيدم: « مسئول آموزش کيست؟ »
مي خنديد. بچه ها هم نمي دانستند. تا اين که روز آخر، شهيد زين الدين برايمان سخنراني کرد. آخرِ سخنراني از ناصر به عنوان مسئول آموزش تشکر کرد. (5)

شما کي هستيد؟

شهيد سيد موسي نامجوي
روزي که شهيد نامجوي حکم وزارت دفاع را گرفته بود، سري به من زد. آن وقت ها من مسئول باتري سازي بودم. ايشان آمده بود جلوي در و به انتظامات گفته بودکه با دکتر تبريزي کار دارم.
انتظامات پرسيده بود: « شما کي هستيد؟ »
ايشان بدون آن که از مقام ها و پست هاي خود بگويد، گفته بود: « بگوييد يک سرهنگ با شما کار دارد. »
سرانجام انتظامات به من زنگ زد وگفت: « يک سرهنگ با شما کار دارد. »
من گفتم: بفرماييد بياييد داخل.
لحظاتي بعد، شهيد نامجوي را در مقابل خود ديدم. با احترام بلند شده و گفتم: پس چرا نگفتي وزير دفاع يا نماينده ي امام ( رَحمة الله ) در شوراي عالي دفاع آمده است؟
او گفت: « من حتي اسمم را نگفتم که مبادا از اسمم مرا بشناسد. »

***

وقتي نامجوي فرمانده ي دانشکده افسري شد، شروع به پاک سازي آن جا نمود. در آن موقع، من سرپرست باتري نيرو بودم. يک روز يک نفر براي استخدام به آن جا آمد و من پس از صحبت هايي که با او داشتم، متوجه شدم که او را شهيد نامجوي از دانشکده اخراج کرده است. البته من از آشنايي خود با نامجوي چيزي به آن آقا نگفتم، فقط ايشان را به اتاق ديگري راهنمايي کردم و با نامجوي در مورد او صحبت کردم. نامجوي گفت: « آقاجان! دانشکده ي افسري يک فيلتر قوي براي پاک سازي دارد و اين به آن معنا نيست که شما او را استخدام نکنيد. او هم مال اين جامعه است و بايد کاري به او بدهيم. منتها صلاح نيست در دانشکده ي افسري باشد، ولي از تو مي خواهم در مورد استخدام آن شخص نهايت سعي خودت را بکني. »
اين راهنمايي نامجوي باعث شد که من آن شخص را استخدام کنم.

***

نامجوي هر سال يک نقطه ي محروم کشور را در نظر مي گرفت و براي بررسي اوضاع مردم آن جا به آن نقطه سفر مي کرد. يک بار من اين افتخار نصيبم شد که در کنار او به جنوب سفر کنيم.
در بازگشت از مسير اصفهان به تهران، حدود ساعت هشت شب، متوجه شديم که اتومبيلي خراب شده است. نامجوي گفت: « بايستيم و به او کمک کنيم. »
ما گفتيم: خسته ايم، اجازه بده به کار خودمان برسيم.
او گفت: « مگر نديدي خانواده اش کنار جاده ايستاده اند؟ »
با اين حرف، ما را متقاعد کرد که به کمک آن ها برويم.
سرانجام ما توقف کرديم و عقب عقب، خود را به آن ها رسانديم. در آن جا تنها متخصص فني، من بودم. لذا با بي ميلي به طرف اتومبيل رفتم. دراين حال، صداي نامجوي را که قدمي عقب تر از من به طرف ماشين مي آمد، مي شنيدم که اين آيه را مي خواند: « تعانوا علي البر و التقوي. »
با ابزار کم آن ها و بعضي از ابزار ماشين خودتان در تاريکي شب، پمپ بنزينش را باز کردم و پس از معاينه و تعمير که تا ساعت 10:30 شب طول کشيد، آن را درست کرديم و ماشين آن ها روشن شد.
مرد آن خانواده براي تشکر از ما، مقداري شيريني آورد و پس از آن که ما دستمان را شستيم، از آن ها خورديم. نامجوي در حين خوردن شيريني به من گفت: « ببين مزد کارت در اين دنيا شيريني و محبت است. بدان خدا در آن دنيا بيش از اين به تو خواهد داد. »
من در حالي که شيريني مي خوردم، گفتم: خدا به شما اجر دهد که عامل اين کار خير شديد.

***

قبل از انقلاب، شهيد نامجوي، بچه ها را به کوهنوردي مي برد. آن وقت ها پسر کوچک من - که بعدها محافظ خود سيد موسي شد - خيلي کوچک بود و سيد موسي او را روي کولش سوار مي کرد و به کوه مي برد.
هر وقت به منزل برمي گشتيم، پسرم که هنوز خيلي به حرف زدن مسلط نشده بود، مي گفت: « رفتيم کول پيمايي. »
و سيد موسي با لبخند مي گفت: « آره! دايي ما رفتيم کوه پيمايي و تو رفتي کول پيمايي. » (6)

پي نوشت ها :

1- صنوبرهاي سرخ، ص 119.
2- کوچ غريبانه، صص 88- 87.
3- چشم هاي بيدار، صص 114- 113 و 39 و 24 و 22- 21.
4- شهسوار کردستان، ص 64.
5- راز ناگفته، صص 54 و40 و 28.
6- مدرسه عشق، صص 204 و 200 - 198.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط