تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

مگر چه فرقي با بقيه دارم؟

علي محمد اربابي به خاطر علاقه اي که به بسيج داشت، هميشه لباس بسيجي مي پوشيد. يک روز که طبق معمول براي نيروهاي تازه وارد لشکر، از اهميت جبهه و جنگ و شرايط حضور در جبهه و عمليات سخن مي گفت، چند نفر از بسيجي ها اصلاً
جمعه، 21 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مگر چه فرقي با بقيه دارم؟
 مگر چه فرقي با بقيه دارم؟

 






 

 تواضع و فروتني در سيره ي شهدا

مگر او کي بود؟

علي محمد اربابي
علي محمد اربابي به خاطر علاقه اي که به بسيج داشت، هميشه لباس بسيجي مي پوشيد. يک روز که طبق معمول براي نيروهاي تازه وارد لشکر، از اهميت جبهه و جنگ و شرايط حضور در جبهه و عمليات سخن مي گفت، چند نفر از بسيجي ها اصلاً توجهي به سخنان او نمي کردند و با هم شوخي مي کردند.
بعد از اتمام سخنراني، سراغ آن ها رفتم و گفتم: چرا به سخنراني توجه نمي کرديد؟ اين جا جبهه است. هر مسئولي که براي شما صحبت مي کند، در حقيقت با اين صحبت، کوله باري از تجربيات جنگي خود را در اختيار شما قرار مي دهد.
با تعجب پرسيدند: « مگر او کي بود؟ »
گفتم: نشناختيد؟ او رئيس ستاد لشکر است.
گفتند: « عجب! پس اربابي اين بود؟ » (1)

سختترين کارها را خود انجام مي داد

شهيد حاج آقا فرهنگي فر
ديشب از آتش انبوه دشمن خبري نبود و اين به خاطر فاصله گرفتن خطّ مقدم از موقعيتي بود که ما در آن قرار داشتيم. به همين خاطر، استراحت مفصلي کرده بودم و صبح با نشاط از خواب برخاستم. دوري درمحوطه ي بهداري زدم و وارد سنگر اورژانس شدم. خلوت تر و کم رونق تر از روزهاي گذشته بود و فقط گهگاه مجروحيني را که در اثر آتش دور برد دشمن مجروح مي شدند، به اين اورژانس مي آوردند. علاوه بر فاصله گرفتن خطّ مقدم، اين که موقعيت اورژانس ما از مسير خطّ مقدم به عقب کنار افتاده بود، نيز باعث مي شد مجروحين کمتري به اين اورژانس منتقل شوند. پس از يکي، دو ساعت پرسه زدن در داخل سنگر وخارج از آن در محوطه ي بهداري، فهميديم در اين جا نيز وظيفه اي بر عهده نداريم.
به همين خاطر بود که با چند نفري از بچه ها سراغ مسئول بهداري رفتيم تا وضعيت جديد خود را اطلاع دهيم و از او کسب تکليف نماييم. مسئول - و يا شايد يکي از مسئولين - بهداري لشکر مرد خوش برخورد و متواضعي بود به نام حاج آقا فرهنگي فر که در زمان شلوغي اورژانس، پا به پاي بچه ها کار مي کرد و برايش هم فرق نمي کرد که چه کاري باشد. از هماهنگي و برنامه ريزي وتقسيم نيروها براي قسمت هاي مختلف گرفته تا نظافت و تر و تميز کردن کف اورژانس که در عرض چند دقيقه مملو از زوايد تجهيزات پزشکي، و اقلام مصرف شده ي پانسمان و گاز و باند مي شد، کارهايي بود که فرهنگي فر بدون لحظه اي درنگ به انجام آن مي پرداخت و تا آن را به پايان نمي رساند، از پا نمي نشست.
در طول شب هاي عمليات، بارها او را ديده بودم که پس از انجام وظايفي که به خاطر مسئوليتش بر عهده اش بود، به جمع آوري و تميز کردن کف اورژانس مشغول مي شد. روزهاي اول که تازه وارد اورژانس شده بودم، اصلاً حدس نمي زدم که او از مسئولين بهداري باشد؛ چرا که در کمال تواضع و فروتني، سخت ترين کارهاي اورژانس را خودش بر عهده داشت.
به طرف سنگر فرماندهي بهداري رفتيم و داخل شديم. حاج آقا فرهنگي فر در گوشه اي از سنگر نشسته و مشغول مطالعه بر روي يک سري اوراق بود. با ورود ما، سرش را بالا گرفت و با خوش رويي پذيرايمان شد. تعارفمان کرد تا بنشينيم. چهره ي بشاش و خندانش از هميشه گشاده تر بود و اين به خاطر خبرهاي پياپي پيروزي هاي مستمر رزمندگان خطّ مقدم بود. (2)

لذت تمام

شهيد منتظري
يکي از مشاورين نظامي با لذت تمام مي گويد:
- « يک روز حدود ساعت چهار بعدازظهر، شهيد منتظري به دفتر آمد و گفت: « ناهار نخورده ايم. »
مسئول پذيرايي پس از بررسي آشپزخانه، اعلام نمود که فقط مقداري نان سنگک با نوشابه دارد. شهيد منتظري از او خواست که آن ها را بياورد و سپس با لذت تمام، نان سنگک و نوشابه را خورد. (3)

مگر چه فرقي با بقيه دارم؟

شهيد حاج کاظم رستگار
فصل پاييز بود و وقت چيدن محصول رسيده بود. پدر کاظم، کشاورز بود و آن روز تصميم گرفته بود تا مثل هميشه، چند کارگر را براي چيدن انارهاي باغ اجير کند. وقتي داشت از درِ خانه بيرون مي رفت، کاظم متوجه او شد. جلو رفت و مانع رفتن پدرش شد. به او گفت: « نمي خواهد، من خودم همه ي انارها را برايتان مي چينم. »
پدرش خنديد و جواب داد: « تو؟ تنهايي! »
کاظم گفت: « بابا! خرج عروسي من، امسال به شما خيلي فشار آورده، نمي گذارم کارگر بياوريد. »
پدرش درحالي که او را کنار مي زد تا از در بيرون برود، گفت: « نه بابا! اين کار يک نفر نيست. »
پدر از فکر کاظم خوشش آمد و با تعارف گفت:
- « آخر کدام داماد، صبح فرداي عروسي اش مي آيد انار چيني! »

***

کاظم در کنار موحد دانش و ديگر افرادي که همگي مجرب و جنگ ديده بودند و بيشترشان در سوريه و لبنان با هم بودند، مأموريت پيدا کرد تا هر چه زودتر تيپ سيد الشهداء ( عليه السلام ) را تشکيل دهد.
نيروهاي تشکيل دهنده ي تيپ سيد الشهداء ( عليه السلام )، بيشتر از بسيجي هايي بودند که در پادگان امام حسين ( عليه السلام ) به خدمت مشغول بودند. مسئوليت فرماندهي اين تيپ به عهده ي موحد دانش گذاشته شد. از آن جايي که اين تيپ، با کمبود شديد امکانات نظامي و تدارکاتي هم روبرو بود، اختلاف ارزيابي فرماندهي قرارگاه ظفر و موحد دانش و نياز به وي در جاي ديگر جبهه، باعث شد تا موحد دانش از مسئوليت خود کناره گيري نمايد.
موحد دانش به خوبي کاظم را مي شناخت و از شايستگي هاي او خبر داشت. به اين جهت در زمان تحويل تيپ، به مسئولين پيشنهاد کرد تا به جاي او، کاظم فرماندهي تيپ را به عهده گيرد. مسئولين از اين پيشنهاد استقبال کردند و کاظم، فرماندهي تيپ را به عهده گرفت. اطاعت پذيري کاظم بالا بود. او همچنين به وحدت فرماندهي اعتقاد داشت. اگر با بحث هايش فرماندهان رده ي بالا مجاب نمي شدند، در نهايت اطاعت مي کرد. به اين ترتيب طبق زمان پيش بيني شده، عمليات آغاز شد و نيروهاي تيپ به حرکت در آمدند. پدر کاظم که شنيده بود پسرش فرمانده شده است، با افتخار گفت: « خوب! شنيده ام فرمانده ي تيپ شده اي، مبارک است. »
کاظم سعي کرد لبخند بزند و گفت: « من فقط يک بسيجي ام. خدمتگزار همه ي بچه هاي سپاه و بسيج. »

***

از ناصر شيري - باجناق شهيد - و محمد - برادر خانم شهيد - و ديگران مي شنيدم که کاظم در منطقه، کارش بسيار زياد است. او علاوه بر آموزش و سازماندهي نيروهايي که دائماً جايگزين شهدا مي شدند، مي بايست در جلسات متعددي که در قرارگاه با فرماندهانش تشکيل مي شد، شرکت کند. جلساتي که براي توجيه عمليات بود و ساعت ها طول مي کشيد. هدايت مانورها نيز به عهده ي او بود. به اين ترتيب، تنها زماني که براي استراحت داشت، زماني بود که از نقطه اي به نقطه ي ديگر مي رفت. او در آن حال، فرصتهايي مي يافت تا داخل ماشين، چشم هايش را روي هم بگذارد. در ذهن من، کاظم کم کم يک قهرمان مي شد. وقتي احساسم را به او گفتم، ناراحت شد و گفت: « تنها کمک خداوند است که ما مي توانيم پيش برويم، و گرنه از امثال من کاري بر نمي آيد. »

***

پيش از اين، از قاسم آقا - برادر بزرگ شهيد کاظم رستگار - چيزهايي در باره ي ناهار خوردن کاظم شنيده بوديم که براي من خيلي ناراحت کننده بود. قاسم آقا گفته بود: « روزي که به منطقه آمدم، مي خواستم کاظم را ببينم، اما هر چه مي گشتم، پيدايش نمي کردم. اين طرف و آن طرف سراغش را گرفتم. گفتند براي ناهار خوردن رفته است. باز هم گشتم، پيدايش نکردم. بالاخره رفتم پيش آشپز و از او سراغ کاظم را گرفتم. آشپز گفت: « اگر عجله نداري، همين جا بنشين. »
عجله داشتم و اصرار کردم پيش کاظم بروم. آشپز تپّه اي را نشانم داد و گفت: « آن پشت است. »
به سمتي که نشان داده بود، رفتم و با تعجب کاظم را ديدم روي خاک ها نشسته است. لبه هاي نان را که روي زمين ريخته بود، بر مي داشت، تميز مي کرد و مي خورد. آن قدر از ديدن آن صحنه ناراحت شدم که به جاي سلام و احوالپرسي اعتراض کردم و گفتم: داداش! شما فرمانده ي تيپ هستي، اين کارها چيه مي کني؟ مگر غذا نيست؟ خودم ديدم بين همه پخش مي کردند.
کاظم جواب داد: « آن غذا براي بسيجي هاست، براي من نيست. اين نان ها را مردم زحمت کشيده اند از خرج زندگي شان زده اند و اين جا فرستاده اند. درست نيست اسراف کنيم! »
ماجراي ديگري هم از قاسم آقا در باره ي غذا خوردن کاظم شنيده بوديم. گفته بود: « يک روز با کاظم به پادگان ابوذر رفتيم. در طبقه ي اول آپارتمان، بچه هاي بسيجي مستقر بودند و طبقه ي دوم اختصاص به ا فسر فرماندهي داشت. با کاظم به طبقه ي اول وارد شديم. کاظم از بچه هاي بسيجي پرسيد: « براي خوردن، چه داريد؟ »
جواب دادند: « غذا تمام شده. اگر يک مقدار زودتر مي آمديد، چيزي پيدا مي شد، ولي حالا نه. »
کاظم اصرار کرد و گفت: « سفره تان را بياوريد، ببينم. »
سفره را آوردند. آن را باز کرد. مقداري برنج، ته کاسه مانده بود. با کمي لبه هاي نان. کاظم شروع به خوردن کرد.
در همان حال، به بچه هاي بسيجي که با تعجب نگاهش مي کردند، گفت: « بهترين غذا را داريد. چرا مي گوييد تمام شده! »

***

کاظم از فرصتي کوتاه استفاده کرد و براي ديدن من، به خانه مان در اهواز آمد. او برادر کوچکترش ناصر را هم که در منطقه بود، به خانه آورده بود. نيمه شب از صداي حرف زدن آن دو، از خواب بيدار شدم. از صحبت هايشان متوجه شدم ناصر به دنبال لباسش که از تن در آورده و موقع خواب کنارش گذاشته است، مي باشد. ناصر سعي مي کرد آن را از کاظم پس بگيرد وکاظم هم به بهانه ي آنکه عادت ندارد کاري را نيمه تمام بگذارد، به او نمي داد. بالاخره ناصر مجبور شد لباس ها را به کاظم واگذارد و سر کار خودش برود. وقتي مرا بيدار ديد که در آشپزخانه نشسته ام و متوجه ماجرا شده ام، با شرمندگي گفت:
- « زن داداش! چرا داداش اين کارها را مي کند! آخر او فرمانده ي تيپ ماست. »
بعد برايم تعريف کرد، وقتي عقبه ي تيپ در چنانه مستقر بود، روزي با دوستانش به حمام رفت. در آن جا يک حمام صحرايي درست شده بود. در صف حمام که بودند، دوستانش از کسي حرف مي زدند که گاهي پنهاني مي آيد و لباس هاي زير بچه ها را که عوض کرده اند، جمع کرده و مي شويد و در آفتاب مي اندازد تا خشک شود. همان موقع، ناصر متوجه کاظم مي شود که در ته صف حمام مي ايستد. کنارش مي رود و مي پرسد: « داداش! شما ديگر چرا توي صف ايستاده ايد؟ »
کاظم جواب مي دهد: « مگر من چه فرقي با بقيه دارم؟ من هم يک بسيجي هستم! »
بعد ناصر موضوع شستن لباس هاي زير بچه ها را به کاظم مي گويد و مي پرسد: « چرا آن شخص، اين کارها را مي کند؟ ما که هر وقت بخواهيم مي توانيم لباس زير تميز و نو بگيريم؟ »
کاظم جواب مي دهد: « مردم براي خريدن اين لباس ها پول داده اند، درست نيست اسراف شود. اگر هر کس اين مسئله را رعايت کند و خودش لباسش را بشويد، خيلي خوب مي شود. »
ناصر گفت: « وقتي اين جمله را از کاظم شنيدم، با خود فکر کردم: نکند شخص شوينده، خود کاظم است! و براي آن که مطمئن شوم، از حمام که بيرون آمدم، کناري پنهان شدم و کشيک کاظم را دادم و توانستم همان روز مچ کاظم را بگيرم. آن هم، درست زماني که لباس ها را شسته و مشغول پهن کردن آن در آفتاب بود. » (4)

چند تا بخيه چيزيه؟!

شهيد عين الله پيوندي
برادر کوچکم پريد تو اتاق و گفت: « داداش عين الله آمده. »
همه با خوشحالي دويديم بيرون. چهره اش کمي زرد شده بود. اما به روي خودش نمي آورد. به بهانه ي خستگي رفت و خوابيد.
با صداي گريه اي از خواب پريدم. مادرم بود. به سراغش رفتم. ديدم بالاي سر عين الله ايستاده وگريه مي کند. پرسيدم:
- چي شده؟
عين الله گفت: « هيچي بابا! من چهل روز تو بيمارستان خوابيده بودم. خانوم ميگه چرا به ما خبر ندادي؟ تو به مادر بگو آخر چهل تا بخيه هم چيزيه، خوب حالا شهيد نشده بودم! »
و خنديد. (5)

ادب و احترام

شهيد فرزند علي جعفري
شهيد فرزند علي جعفري، آمد بالاي سرم و داس را گرفت و گفت: « بازم که شما؟ آخر پدرجان چند دفعه خواهش کنم تا من هستم، شما دست به سياه و سفيد نزن. مي خواهيد مرا شرمنده کنين! »
گفتم: آخر من هنوز آن قدرها که فکر مي کني، پير نشده ام.
گفت: « چه پير باشي، چه جوان، بزرگ تر مني. احترام شما براي من واجبه. آن دنيا من بايد جواب بدم. »
نامه اش که از جبهه آمد، نوشته بود: « اگر احساس مي کنين کمک کردن به شما تو کشاورزي، از جبهه و جنگ و دفاع از مملکت واجب تره، بگوييد تا بيام. »
جواب دادم: اين کارهاي کوچک را بسپر به من. شما بايد کارهاي بزرگ تري مثل جنگ را انجام بدي. (6)

پي نوشت ها :

1- ما اهل اينجا نيستيم، ص 70.
2- با فاتحان فاو، صص 100- 99.
3- مدرسه ي عشق، ص 38.
4- انتظار، صص 95 و 70- 69 و 59- 56 و 41- 40 و 23.
5- پيش نياز، ص 27.
6- پيش نياز، ص 46.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.