ساده زيستي در سيره ي شهدا

اين ميز باقي نمي ماند

يک روز خدمت شهيد نامجو رسيدم و جمله ي زيبايي را که به زيبايي و با خط درشت آماده نموده بودم به ايشان تقديم کردم. متن جمله اين بود: « اين ميز باقي نمي ماند. اگر باقي مي ماند، هرگز به دست من و شما نمي رسيد ».
يکشنبه، 6 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين ميز باقي نمي ماند
 اين ميز باقي نمي ماند

 






 

 ساده زيستي در سيره ي شهدا

مي خواهم آزاد باشم

شهيد ناصر ترحمي
همه او را دوست داشتن. چند بار به او پيشنهاد و مسؤوليت داده بودن. او تو حال و هواي ديگري بود.
اما اين بار، پيشنهاد خيلي جدي بود. هر شرطي هم که گذاشت، قبول کردند!
قرار بود فرمانده عمليات سپاه سمنان بشود. چند نفر قبلاً با او صحبت کرده بودند، قبول نکرده بود. حالا هم فرمانده سپاه، واسطه فرستاده بود.
بعد از کلي صحبت کردن و دليل آوردن، ناصر گفت: «از شما و فرمانده سپاه ممنونم! ولي من خودم را با اين مسؤوليت ها زنجير نمي کنم! مي خواهم آزاد باشم تا هر موقع نياز بشه پرواز کنم!» (1)

اين ميز، باقي نمي ماند

شهيد موسي نامجو
يک روز خدمت شهيد نامجو رسيدم و جمله ي زيبايي را که به زيبايي و با خط درشت آماده نموده بودم به ايشان تقديم کردم. متن جمله اين بود: « اين ميز باقي نمي ماند. اگر باقي مي ماند، هرگز به دست من و شما نمي رسيد ».
نامجو که در دفتر کارش با هزاران مشکل رو به رو بود، دست از کار کشيد و با دقت در آن غور کرد، پس از آن سرش را بلند کرد و به من گفت: « به خدا به اين جمله اعتقاد دارم و همين طور است ».
سپس آن را زير شيشه ي ميز خود قرار داد و گفت: « مي خواهم هميشه جلوي چشمم باشد ». و رو به من کرد و گفت: « اين يکي از هديه هاي ارزشمندي است که از يک دوست گرفتم »، و از من به خاطر آن هديه تشکر نمود. (2)

خوشحال هم مي شوم

شهيد هادي گنجي
در طول هشت سال دفاع مقدس به عنوان مسؤول پشتيباني مهندسي جنگ جهاد سازندگي شهرستان تنگستان، مشغول خدمت بودم. در اين مدت طولاني، از کرم و بخشش مردم، شرمسار و شگفت زده مي شديم. برخي اوقات، حجم کمک ها آن قدر زياد بود که از سوي جبهه ها به ما اعلام مي کردند که فلان کالا را نياز نداريم و به جاي آن کالاهاي ديگر بفرستيم. پس طبق نيازهاي جنگ از مردم کالا دريافت مي کرديم. در يکي از روزها که براي جمع آوري کمک هاي مردمي، به مناطق روستايي رفته بوديم، گذرمان به روستاي آباد افتاد. در آن جا يک پسر و يک دختر جوان را ديديم، که کنار ماشين ما آمدند و گفتند: «چه کمکي از دست ما برمي آيد؟»
گفتيم که ما کمک هاي مردمي را براي بچه هاي جبهه جمع آوري مي کنيم و مي فرستيم.
با شنيدن اين سخنان، دختر جوان، دست بند خود را درآورد و به ما داد. گفتيم: «درست نيست، شما ابتداي زندگي مشترکتان است. شايد شوهرتان راضي نباشد». شوهرش درآمد، گفت: «ناراحت که نمي شوم هيچ، خوشحال هم مي شوم». پس از چهل و پنج روز ديگر، دوباره، به آن روستا سر زديم که متوجه شديم همان پسر، دارد نزد ما مي آيد. گفت: «مي خواهم به جبهه اعزام شوم». گفتيم: «ما نيروي متخصص و ماهر احتياج داريم. آيا تخصصي داريد؟» گفت: «ندارم». او را جواب کرديم. گو اينکه بعد از ما، از طريق بسيج به جبهه اعزام شده بود و چهل و پنج يا پنجاه روز بعد اعزام در منطقه جنگي به آرزوي خود رسيد. او کسي نبود غير از شهيد هادي گنجي. (3)

سخت ترين کار بطور پنهان

شهيد حميد باکري
مي گفتند تازه از سوريه آمده که ديدمش. عمليات آبادان در پيش بود. مهدي آمد به من گفت: «اين هم حميد که حرفش بود، داداشم!»
از آن روز تا آخرهاي عمليات طريق القدس هيچ کدامشان را نديدم. در گلف اهواز بود که مهدي را ديدم و به او پيشنهاد کردم بيايد در راه اندازي تيپ نجف کمکم کند و تنهايم نگذارد. قبول کرد. ما با هم بعد از طريق القدس، شروع کرديم به برنامه ريزي و طراحي و گرفتن محلي در اهواز، در بخشي از همين دانشگاه شهيد چمران. دفتر و دستکي به هم زديم تا اين که حمله به چزابه پيش آمد. هسته ي اصلي تيپ تشکيل شده بود و با اين حمله ي شديد عراق، هنوز کمبود حس مي شد. مهدي رفت با حميد تماس گرفت و گفت، با چند نفر از بچه هاي تبريز بلند شوند بيايند اهواز. حميد را من همين جا بود که بيشتر شناختم و رفتم توي فکر که بايد به او مسؤوليت بدهم، زير بار نمي رفت. مي گفت فقط مي خواهد کار کند. تشخيص اين بود که فقط کار کردن مي تواند رابطه اش را با خدا محکم کند. سخت ترين کارها را انجام مي داد؛ حتي به خفا و پنهاني، بدون اينکه اصراري در نام و نشان داشته باشد. من زير بار نمي رفتم. مي دانستم انگشت روي چه کسي گذاشته ام. مي دانستم از من بزرگ تر است و تحصيلاتش هم بيشتر.
مي دانستم در مبارزات انقلابي کارهاي بزرگي کرده و حتي آموزش نظامي خارج از کشور ديده و تجربه اش خيلي بيشتر از من است. نظرم اين بود که او فرمانده محور خوبي خواهد شد. البته لياقت فرمانده تيپ شدن را هم داشت، منتها نمي شد. آن روزها تيپ ها استعدادي بيشتر از يک لشکر را داشتند و فقط اسم شان تيپ بود. ما نمي توانستيم در زير مجموعه ي تيپ خودمان، يک تيپ ديگر تشکيل بدهيم. پس مجبور شديم از عنوان فرمانده محور استفاده کنيم. حميد قبول نمي کرد. من بيشتر اصرار کردم. گفت: «فقط گردان». (4)

تمام پول منزل را بدهکار بود!

شهيد موسي نامجو
برغم موقعيت شغلي ايشان که از همه گونه امکانات برخوردار بودند، مستأجر و داراي يک ماشين فولکس واگن قديمي بوده و از همه ي مواهب دنيوي بي بهره و داراي زندگي ساده اي بودند و روزگار را به سادگي مي گذراندند و هنگامي که به شهادت رسيدند، تمام پول منزل ساخته شده را بدهکار بودند.
به خاطر دارم شبي به همراه جناب لطفعلي زاده به منزل ايشان رفتيم. وسايل زندگي خيلي کمي در منزل داشت و قرار بود براي دوره ي مهندسي نقشه برداري به فرانسه برود که ظاهراً چون تحت کنترل بود اينکار عملي نشد و دوره را در داخل کشور گذراند.
قابل ذکر اينکه، بنده و جناب لطفعلي زاده را سوار ماشين شخصي که فولکس واگن قديمي بود، نمود و به نزديک منزلمان رساند؛ آن موقع ساعت حدوداً 2 نيمه شب بود.
از نظر اخلاقي، فردي تأثيرگذار در اطرافيان خود بود. در مسافرت، معاشرت، مديريت و تمام شئونات زندگي او انضباط و نظم هويدا بود. متانت، وقار، هيبت و فضايل لازم يک مدير را داشت و عملاً مديريت اسلامي را به زيردستان خود مي آموخت. روحيات و خصوصيات شهيد نامجو به گونه اي بود که هم براي مؤمنين جاذبه داشت و هم براي متخلفين، دافعه. مشخص بود که زندگي علي وار دارد و به اين زندگي افتخار مي کند و حقيقتاً از هر حيث براي ما الگويي کامل محسوب مي شد. (5)

خواستگاري

شهيد حسن کاسبان
گفت: «مادر! نمي خواين به من زن بدين؟».
گفتم: «چرا نه مادرجان! تو بگو کجا برم خواستگاري، تا برم».
گفت: «رفقا مي گن تا همسايه ي آدم، دختر خوب داشته باشه که آدم جاي ديگه نمي ره!».
گفتم: «خوب راست مي گن! خانواده ي سيد ابوالقاسم، خيلي خوبن! تازه، سادات هم هستن! خانواده ي شهيد هم هستن!».
گفت: «قربون مادر برم که صاف زدي به هدف!».
گفتم: «اگر تو بخواهي و باباتم راضي باشه، من خيلي دلم مي خواهد که با اين خانواده وصلت کنيم».
گفت: «پس با بابا صحبت کن، ببين چي مي گه. فکر نمي کنم او هم مخالف باشه!».
شب که پدرش به منزل آمد، صحبت کردم. خيلي خوشحال شد. فرداي همان روز، به اتفاق، به منزل آنها رفتيم.
از موضوع خبر داشتند. مثل اين که امام جمعه ي گرمسار، با آقا صحبت کرده بود. تا نشستيم، سر صحبت باز شد.
حسن گفت: «من از مال دنيا هيچي ندارم. اين اُورکتي هم که تَنَمِه، مال سپاهه. از طرفي، ممکنه امروز زنم را عقد کنم و فردا مأموريت جبهه برايم پيش بياد. با اين شرايط به من زن مي دين؟».
مرحوم کاظمي هم که فرد متديني بود و اين بچه را هم به خوبي مي شناخت، گفت: «هر خانواده اي، دلش مي خواهد دختر يا پسرش خوشبخت بشه. خوشبختي هم اين نيست که طرف، خيلي مال و منال داشته باشه! همين که يک جواني، دين داشته باشه، کافيه! روزي را هم خدا مي رسونه. ما مشکلي نداريم که به تو دختر بديم».
با اين مقدمه، وارد بحث هاي جدّي تر شديم. مي خواستيم برايش عروسي بگيريم. موافقت نکرد. گفت: «اين ها خانواده ي شهيدن، هنوز مدتي از شهادت پسرشون نگذشته،‌ عروسي نمي گيريم». دست خانمش را گرفت، رفتند مشهد و برگشتند سر زندگي شون. (6)

پي نوشت :

1. راز نگفته، ص 42.
2. مدرسه عشق، صص 206-207.
3. رقص در خون، صص 149-150.
4. ما اهل اينجا نيستيم، صص 31-32.
5. مدرسه عشق، صص 99 و 100.
6. حديث قرب، صص 74-75.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.