ساده زيستي در سيره ي شهدا

مال دنيا، مانع وصال

حسن زير بار ازدواج نمي رفت. من که برادر کوچکتر بودم ازدواج کرده بودم؛ ولي حسن مجرد بود. يک روز پدر و مادرم به من مأموريت دادند که راجع به ازدواج، با حسن به طوري جدّي صحبت کنم. از آن جا که بين ما الفت و
يکشنبه، 6 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مال دنيا، مانع وصال
 مال دنيا، مانع وصال

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

زندگي با يک سپاهي

شهيد حاج حسن بهمني
حسن زير بار ازدواج نمي رفت. من که برادر کوچکتر بودم ازدواج کرده بودم؛ ولي حسن مجرد بود. يک روز پدر و مادرم به من مأموريت دادند که راجع به ازدواج، با حسن به طوري جدّي صحبت کنم. از آن جا که بين ما الفت و صميميت خاصي برقرار بود، اين کار را کردم.
ابتدا زير بار نمي رفت؛ چرا که براي خودش معيار خاصي داشت. زماني که پيشنهاد ازدواج او با دختر عمويم را مطرح کردم، قبول کرد؛ اما شرط گذاشت. شرطش اين بود که با هم براي برگزاري مقدمات خواستگاري برويم و بحثهاي مقدماتي را پيش بکشيم.
به رباط کريم رفتيم. حاج حسن اجازه داد که از طرف او با پدر و مادر و دختر عمويم صحبت کنم، جسارت کردم و مسأله را مطرح کردم. همسر حاجي هم پذيرفت. همسر حاجي در صحبت هايشان به يک نکته اشاره کردند که خيلي با ارزش بود. ايشان گفتند: « زندگي با يک سپاهي، ارزش است و اين ارزش معنوي هست که آثار متعددي را به دنبال دارد ». حاجي در سپاه بود. نه خانه داشت و نه ماشين. هيچ چيز نداشت و اين حرف همسرشان خيلي با ارزش بود و باعث شد که پايه هاي آن پيوند مستحکمتر شود.
حاجي به من مأموريت داد که منزلي برايشان پيدا کنم. او با اين که مي توانست امکانات زيادي را در اختيار خودش بگيرد، اما انساني بسيار خاکي بود. به من گفت: « خانه اي با اين مشخصات، در نزديکي خانه ي پدرمان پيدا کن؛ تا زماني که من نبودم، آنها بتوانند به خانه ي من سر بزنند » من خانه اي پيدا کردم، با همين مشخصاتي که حاجي مي خواست. صاحب خانه، فردي حزب اللهي بود. گفتم: « برادرم ازدواج کرده و حقوقش حقوق سپاه است ». پرسيد: « چقدر پول پيش مي تواند بدهد؟ » گفتم: « ده هزار تومان » گفت: « چقدرکرايه مي تواند بدهد؟ » گفتم: « دوهزار تومان » گفت: « کافي است ». اثاثيه را به منزلشان برديم و آنها با وسايلي ساده،‌ زندگي را شروع کردند. تا زمان شهادتشان هم در همان خانه به سر بردند. (1)

زندگي در يک اطاق کوچک

شهيد شيخ عبدالله ميثمي
بالاخره مادر راضي شد و او مرا با خودش برد. بعدها دوستانش گفتند: « آقا عبدالله چه راحت خانمش را بدون سور، فقط با گز و شيريني برداشت و رفت ».
شيراز که رسيديم، رفتيم مهمانسرايي که يک عده روحانيون ديگر هم با خانواده هايشان آنجا بودند. زندگي مان با يک اتاق کوچک که دستشويي و حمام داشت، بدون آشپزخانه شروع شد. وقتي رسيديم، وسايل اتاق را کمي جا به جا کردم. ريخت و پاش ها جمع شد. گفت زن داشتن، عجب چيز خوبي است. من اصلاً فکر نمي کردم. همين وسايل را اگر جور ديگري بچينم بهتر است ». (2)

تخم مرغ سهم بچه هاست

شهيد ناصر فولادي
تعدادي خواهر، جهت تشکيل کلاس هاي احکام و قرآن آمده بودند. چند نفر از آنان در محيط بدي کار مي کردند و شهيد فولادي ناراحت بود که اين خواهران از کرمان آمده اند و در اين وضعيت بد زندگي مي کنند. ناراحت اين قضيه بود. و سرانجام اتاقي را در بخشداري در اختيار آنها قرار دادند و خود ايشان شب را در منزل ما مي خوابيدند وقتي براي ايشان صبحانه مي آوردم، تنها شير مي خوردند. وقتي مي گفتم: « آقاي فولادي چرا تخم مرغ نمي خوريد ». مي گفت: « شما چند تا بچه داريد و اين تخم مرغ ها سهم بچه هاست ». او در بيست و چهار ساعت کمتر از پنج ساعت استراحت مي کرد و بقيه اوقات را جهت رسيدگي به مشکلات در بين مردم بسر مي برد. (3)

مال دنيا، مانع وصال

شهيد محمد علي ميرزايي
از ديگر صفات شايسته و بارز محمدعلي در اين دوران، عدم وابستگي وي به تعلقات مادي و وابستگي هاي دنيوي است. او به جيفه ي دنيا دل نمي بندد. زيرا به خوبي واقف است که « هرچه نپايد، وابستگي را نشايد » مال دنيا و حب جاه و مقام را نشاء گمراهي و مانع وصال به محبوب مي داند. ساده مي پوشد و ساده زندگي مي کند. آنچه برايش مهم است خاکي بودن، بي آلايشي و صفاي باطن است. (4)

ساده ترين غذا

شهيد اسحاق رنجوري مقدم
شبي برادر رنجوري مقدم را به همراه چند تن ديگر از برادران به شام دعوت کردم. چند نوع غذا در سفره مهيا شده بود. شهيد به نان و ماست اکتفا نمود و اين براي بنده که خوراکم بيشتر است، عجيب بود. معمولاً هرجا که دعوت داشتيم، ساده ترين غذا را مي خورد و کم هم مي خورد. يک بار ديگر در يک بعدازظهر که مي خواستيم براي سرکشي به يکي از پايگاه هاي مقاومت زابل برويم، سر راه به باغي رسيديم. شهيد پيشنهاد کردند ساعتي را براي استراحت به داخل باغ برويم. پيرمردي در آن جا مشغول کار بود. شهيد که براي استراحت آمده بود، نتوانست بنشيند. برخاست و کاري را که پيرمرد در يک يا دو روز انجام مي داد، در عرض نيم ساعت تمام کرد. (5)

تشويقي

شهيد علي معمار حسن آبادي
علي، ساده ترين زندگي را داشت، در مسافرت ها به نيکشهر با اصرار علي به خانه اش رفتيم و زندگي ساده اش را از نزديک ديديم. در يکي از عمليات ها علي با گروهي درگيري بسيار مهمي پيدا کردند. (بعد از رحلت حضرت امام (قدس سره)، مقام معظم رهبري برايش تشويقي فرستادند. اين اولين تشويق مقام معظم رهبري بعد از رهبري ايشان بوده است).
معمار، يک زاهد به تمام معنا بود. علي رغم امکاناتي که در اختيار داشت، خيلي ساده و بي آلايش زندگي مي کرد. اين روحيه از کودکي در وجود او موج مي زد. مادر بزرگوار شهيد مي گويد: « به او مي گفتم: لباست را عوض کن و به مدرسه برو پاسخ مي داد: اصل نجابت آدم است، لباس مطرح نيست ».
وقتي به مرخصي مي آمد خيلي ساده پوش بود و کمتر کسي او را مي شناخت، کسي نمي دانست که او چکاره است به گونه اي برخورد مي کرد که کسي او را نشناسد. حتي خود ما هم نمي دانستيم که او چه پستي و چه درجه اي دارد و زماني که از کارش سؤال مي کرديم مي گفت: « من يک بسيجي ساده هستم » و اين در حالي بود که ايشان سمت فرماندهي سپاه نيکشهر و قرارگاه مستقر در منطقه را به عهده داشت.
سال 68 که ايشان فرمانده ي سپاه نيکشهر بود ما به قصد ديدار و بررسي مشکلات منطقه به آنجا رفتيم. او را نمي شناختيم وقتي وارد سپاه شديم عده اي از برادران را ديدم که در ميان محوطه جمع شده و مشغول صحبت هستند. جلو رفتم و گفتم: با برادر معمار کار کردم، ايشان را کجا مي توانم ببينم؟ با اشاره گفتند: آن آقايي که آنجا نشسته معمار است. من از سادگي ايشان يکه خوردم و گفتم: ايشان فرمانده ي اينجاست؟ گفتند بله، بعد که به سمت ايشان رفتم، متوجهم شد و به طرفم آمد و بعد از احوالپرسي دستم را گرفت و به طرف دفتر برد. پيش خود فکر کردم حتماً ميزي و تشکيلاتي و تشريفات فرماندهي در کار است، ولي وقتي وارد اتاق شدم ديدم جز يک صندلي معمولي و ميزي کوچک و عکسي از حضرت امام (رحمه الله) و مقام معظم رهبري چيزي ديگر در اتاق نبود. خيلي ساده و بي تکلّف پيرامون مسائل فرهنگي منطقه صحبت هايي کرديم و سپس به سوي عشاير منطقه روانه شديم.
بعد از شهادت برادر معمار، وقتي به منطقه بلوچستان سفر کرديم و با خانواده ي شهداي منطقه ديدار نموديم، مي گفتند: « علي، پدر و سالار ما بود؛ ما براي شهادت علي بيشتر غمگين هستيم تا شهداي ديگر ». اين همه علاقه ي مردم منطقه به شهيد، ناشي از روحيه با عظمت مردمداري و ساده زيستي علي بود. (6)

وسايل زندگي شهيد

شهيد سيد علي حسيني
مي دانستم روح حاجي بزرگوارتر از اين حرف هاست که از من نگذرد. خودم ولي حاضر نبودم از گناه خودم بگذرم.
هميشه توي فکر و خيالم، خانه ي آقاي حسيني را با فرش هاي مجلل، مبلمان گران قيمت و تشکيلات آن چناني تصور مي کردم. براي چنين زندگي اشرافي اي، توجيه هم داشتم. مي گفتم: « بالاخره فرمانده تيپّه! آن هم تيپّي که موقعيتش از لشکرهاي عملياتي هم بالاتر و حساس تره؛ معاون اطلاعات عمليات قرارگاه هم که هست ».
نمي دانم چقدر طول کشيد، اما مي دانم خيلي گريه کردم. بنا شده بود وسايل شهيد را من بفرستم مشهد؛ فرش هاي مجللش، چند تا پتو بود! وسايل اشرافي و آن چناني اش هم يک يخچال کوچک بود و يک گاز رنگ و رو رفته، و کمي ظرف و ظروف. دو، سه تا صندوق خالي مهمات هم، کمد وسايلش بود! (7)

پي نوشت :

1. يک ستاره از خاک، صص 22-21.
2. چهل روز ديگر، ص 18.
3. هميشه بمان، صص 66-67.
4. مجله ي هور، ص 40.
5. مرزبان نجابت، ص 49.
6. شقايق کوير، صص 48-49 و 87 و 90 و 119.
7. ساکنان ملک اعظم 3، ص 43.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.