ساده زيستي در سيره ي شهدا

آماده براي روزهاي سخت

شير علي هرگز پايبند خورد و خواب نبود. هميشه مي گفت: « يکي از برکاتي که خداوند نصيب بچه هاي محروم کرده، اين است که در شرايط سخت و ناهموار با خوردن نان خشک رفع گرسنگي کنند ».
يکشنبه، 6 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آماده براي روزهاي سخت
 آماده براي روزهاي سخت

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

خوردن نان خشک، برکت خداوند

شهيد شيرعلي راشکي
شير علي هرگز پايبند خورد و خواب نبود. هميشه مي گفت: « يکي از برکاتي که خداوند نصيب بچه هاي محروم کرده، اين است که در شرايط سخت و ناهموار با خوردن نان خشک رفع گرسنگي کنند ».
حتي در اواخر جنگ، وقتي به محل تخليه ي يکي از گردان ها رسيديم، مقداري خرما و چند قاشق نيمه سالم و چندين پوتين مستعمل و... دور و بر ريخته بود. شيرعلي دولا شد و همه ي آن ها را جمع کرد. او معتقد بود « اين اسراف ها براي پيروزي خطر دارد، زيرا ممکن است خداوند بعلت اسراف کاريها لطفش را از ما دريغ کند. »
دفعه آخر که به جبهه مي رفت، براي خداحافظي با چند نفر از همرزمانش در کرمان به خانه ي ما آمد. وقتي سفره پهن شد و او بي ريا، گردن و بال مرغ را در بشقاب خود گذاشت و گفت: « اين سهميه ي من »؛ و به شوخي مي گفت: « گردن مرغ را مي خورم تا گردنم قوي شده و بال مي خورم تا بال دربياورم و به طرف عراقي ها پرواز کنم ». (1)

بي آلايش

شهيد حاج ميرقاسم ميرحسيني
عاشق روح بلند بسيجي بود. گويي اين کلام حضرت امام را بر لوح دلش قاب گرفته بود که « بسيجي ها ولي نعمت هاي ما هستند ». مي گفت: « اين بچه هاي مخلص و ايثارگر را من مي شناسم که با آن ها بسر مي برم. عطر پوتين هايشان را حس مي کنم و در آينه ي وجود آنها ايمان و اخلاص را مي بينم ». آنقدر شيفته بسيجي ها بود که لحظه اي از آن ها جدا نمي شد. مثل آنها لباس مي پوشيد. با آنها سر يک سفره مي نشست و کنار آن ها مي جنگيد. موقعي که از جبهه برمي گشت، به خانواده ي شهدا، مجروحين و بچه هاي رزمنده سر مي زد و به مشکلاتشان رسيدگي مي کرد. حاج قاسم همه چيز را به خاطر رضايت خدا مي خواست. در بدترين شرايط محال بود که نماز شبش ترک شود. وقتي در نيمه هاي شب قنوت مي خواند و يا به سجده مي رفت، هر کس او را در آن حال مي ديد، چنان مجذوب گريه ها و خاک ساري اش در برابر پروردگار مي شد که شايد دشوار بود بپذيرد اين همان مرد ميدان هاي خون و خطر است.
زمان عمليات والفجر مقدماتي نزديک بود و من مي بايست برادر ميرحسيني را مي ديدم. اما ايشان را نمي شناختم. پيدا کردن او هم توي لشکر به سادگي مقدور نبود. ناچار به اتاق کار ايشان رفتم. آنقدر ساده و معمولي لباس بسيجي پوشيده بود و آنقدر بي آلايش به استقبال آمد که يک لحظه گمان کردم شايد جانشين لشکر، کس ديگري است. در اين فکر بودم که او چگونه موفق شده يک تيپ را در بدترين شرايط جنگ، سازماندهي و مديريت کند، که صداي اذان مغرب مرا به خود آورد.
او از جا برخاست و با مهرباني برادران را به نماز دعوت کرد. در آن غروب خون رنگ، توانستيم يکي از روحاني ترين نمازها را به امامت ايشان اقامه کنيم.
ميرقاسم کوچکترين فرزند خانواده ي ما بود. مادرم آنقدر به او علاقه داشت که نمي توانست لحظه اي دوري او را تحمل کند. هر وقت فرصت مي کرد، برايش روضه امام حسين (عليه السلام) و اهل بيت را مي خواند. و نماز و واجبات دين را به او آموزش مي داد. با اينکه پنج سال بيشتر نداشت، وقتي پدر مي خواست براي نماز آماده شود، او نيز با دستهاي کوچکش وضو مي گرفت. مؤدبانه کنار پدر مي ايستاد و تمرين نماز مي کرد. از همان کودکي، مردم روستا را دوست داشت. نسبت به همسايه ها با ادب و مهربان بود و سعي مي کرد به آنها کمک کند. وقتي سفره ي غذا پهن مي شد،‌ سهم غذايش را برمي داشت و با همبازي هايش تقسيم مي کرد. موقع عيد، لباس نو نمي پوشيد و وقتي به او پرخاش مي کرديم، گريه مي کرد و با صفاي کودکانه اش مي گفت: « آخر بچه هاي همسايه لباس نو ندارند. که بپوشند. من خجالت مي کشم از آنها بهتر باشم ». (2)

هرگز غذاي لذيذ نمي خورد

شهيد حميد قلنبر
موقعي که حميد، فرمانده سپاه زابل بود، به علت گرمي هوا و مأموريت هاي مکرر به شدت بيمار شد. ناچار براي تقويت او، دو سه باري مرغ خريدم. ولي بالاخره سر و صدايش درآمد که مگر همه ي کپرنشينهاي بلوچستان، مرغ مي خورند که ما بخوريم؟ پس از آن از خريدن مرغ صرف نظر کردم. اغلب که خانه مي آمد يا آبگوشت يا پلو و بيشتر اوقات سيب زميني سرخ کرده مي خورديم. او هرگز به خود اجازه نمي داد که غذاي لذيذ بخورد.
حميد هيچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمي کرد. هميشه روي فرش مي خوابيد. سعي مي کرد بين زندگي خود و فقيرترين افراد تناسب ايجاد کند. يک شب با اينکه فصل زمستان بود، مثل هميشه زير آب سرد رفته بود. آن شب حالت عجيبي داشت. از سرما مي لرزيد و با خودش حرف مي زد. ما دو تا پتو داشتيم از او خواستيم براي گرم شدن، پتوها را رويش بيندازد. اجازه نداد و در همان حال گفت: « الان خيلي ها هستند که توي همين شهر، اين دو تا پتو را هم ندارند ». آنگاه عبايش را به دوش کشيد و تمام شب را با آن به سر برد.
غذاي حميد، خيلي ساده بود. قبل از ازدواج به من گفت: « که نبايد هر روز بيايم خانه و ببينم بوي غذا مي آيد و تو همه ي وقتت را صرف غذا پختن و کارهاي خانه مي کني. غذا هم بايد غذايي باشد که محرومين اين جامعه مي خورند ». و همين طور هم بود. در مدت شش ماهي که ما در تهران بوديم سه، چهار بار آبگوشت و چند بار به قول حميد شفته پلو خورديم و غذاي بقيه روزهاي ما ماست و پنير و هندوانه و خربزه بود. يخچال و گاز هم نداشتيم. يک کلمن چوب پنبه اي داشتيم که گاهي اوقات يخ مي خريديم و توي آن مي ريختيم. مدت يکسال هم در خود سپاه بوديم و غذاي آن ها را مي خورديم.
خيلي خوشحال بود. چون تقريباً توانسته بود آنطور که خودش مي خواست ازدواج کند. به قول خودش چاله اي کند و تمام سنت ها و رسم هاي غلط جامعه را در آن ريخت و با سنت اسلامي ازدواج کرد. شام را به همراه چند نفر از نزديکان در همان منزل خورديم و به اين ترتيب زندگي مشترک ما آغاز شد. در اولين روز زندگي، يکي از مهمترين تأکيدهايش به من عدم وابستگي بود و از صبح همان روز عملاً به من نشان داد و بعد از خوردن صبحانه، به محل کارش رفت.
غذا که سر سفره مي آوردند، بلند مي شد و براي خودش چاي شيرين مي ريخت، يعني غذاي لذيذ را به خودش حرام مي کرد. به طوري که بر اثر تغذيه ي نامناسب مريض شده بود. او به هيچ عنوان دوست نداشت که سير بخورد و يا هر چه دوست دارد بخورد. ترجيح مي داد به جاي آنکه خود را به مصرف غذاهاي لذيذ عادت دهد، قيمت آن را پس انداز کند و براي کساني که نيازمند هستند بفرستد. امروز اگر گوشه گوشه ي شهر ري را بگرديد شايد صدها نفر را بيابيد که حميد به آن ها رسيدگي مي کرده و سرپرستي شان را به عهده داشته است. (3)

زندگي محقّر و ابتدايي

شهيد محمود دولتي مقدم
آن زمان با دوستان پاسدار رفت و آمد داشتيم و اوقات فراغت را با هم مي گذرانديم. هدف ما اين بود که در اين مراوده ها زندگي برادران را از نزديک ببينيم و با مشکلاتشان آشنا شويم. ولي با اينکه ما زابل رفته بوديم و تمايل داشتيم مهمان ايشان شويم، متأسفانه توفيق حضور پيدا نکرديم. در واقع نمي خواست زندگي محقر و ناداري اش را مشاهده کنيم. شايد راضي نبود ما را بيشتر از اين خجالت زده کند. هر چند ما تقريباً به کلياتي از زندگي ايشان آشنا بوديم و مي دانستيم که همين حقوق ناچيز سپاه را هم دو سال است دريافت نکرده، با اينهمه به ياد ندارم حتي براي يکبار از انبوه مشکلاتش گلايه کرده باشد و يا بگويد که فلان کالاي ضروري را نياز دارم. تنها بعد از شهادت او بود که دانستيم ايشان چگونه روزگار مي گذرانده است. يک زندگي ساده و ابتدائي. اگرچه شهيد در گفتارش هميشه از محرومين و مستضعفين ياد مي کرد، خودش از تمام لوازم زندگي محروم بود. او با سيره ي عملي اش ثابت کرد که استضعاف را مي شناسد و به تمام معني لمس کرده است. (4)

خانه ي سيد علي

شهيد سيد علي حسيني
يکي از سربازها که براي جمع کردن وسايل زندگي اش به کرمانشاه رفته بود، به مشهد آمد. مرتب گريه مي کرد. مي گفت: « من خيال مي کردم اين آقا در کرمانشاه يک زندگي مجلل دارد. يک فرمانده تيپ است. اما هنگامي که براي جمع کردن وسايلش رفتم، ديدم اين آقا با چند تا پتو، يک پخچال کوچک و چند ظرف ملامين زندگي مي کند. با خودم گفتم خدايا ما کجاييم و اينها کجايند! » (5)

فقر مالي شديد

شهيد حاج علي موحددوست
موحددوست را مي شناختم. درويشي بود که ساده مي زيست و به دنياي آدمهاي خاکستري بي توجه بود. در محدوده ي عمليات بدر و در ميان باتلاقهاي هورالعظيم، با اين پيمان دوستي محکم تري بستم. سرکشي هاي شبانه ي او را هيچ گاه فراموش نمي کنم. او به عنوان مسؤول محور تمام جزئيات را از نزديک کنترل مي کرد به ياد دارم که هميشه نسبت به سرعت رانندگي من اعتراض مي کرد.
والفجر 8 شروع شده بود و فاو در دستهاي نيرومند رزمندگان جاخوش کرده بود. موحددوست زخمي شده بود و طبق دستور اطباء مي بايد در استراحت کامل باشد. روزي از همان روزها در خط مقدم، ميزبان يکي از خمپاره هاي بي خبر (60) شديم. عده اي مجروح و شهيد شدند. ناگهان چشمم به عصاي شکسته اي افتاد و پس از آن موحددوست را ديدم که حنجره اش آسيب ديده است. جامه اش از خون حنجره اش آغشته بود. با سرعت تمام، موحددوست را به سمت اورژانس بردم. در شگفت بودم که چرا علي به سرعت رانندگي من اعتراض نمي کند. وقتي او را نگاه کردم ديدم به آرامي خفته است.
حاج علي موحددوست مرد آهنين و خط شکن لشکر امام حسين (عليه السلام) در ميدان زندگي نيز مقاوم و نستوه بود. وي در يکي از عمليات هاي جنگي آسيب ديده بود و به ناچار در منزل استراحت مي کرد. براي ملاقات او به منزلش رفتيم. علي با تن مجروح، مشغول کار ساختمان بود. در حالي که زدن سقف به چند کارگر نياز دارد، علي با مشقت بسيار و به تنهايي اين کار را انجام مي داد. او که دچار فقر مالي شديد بود، با فروش گاو مادرش توانسته بود منزلش را تا به آن حدي که ديده بوديم، برساند. به راستي اين مردان که عزت و آسايش مردمي را فراهم کردند، خود در کمترين امکانات زندگي مي زيستند و از تمامي حقوق زندگي خود گذشتند!
هواي گرم تابستان، واقعاً آزار مي داد. پشه ها بيداد مي کردند و آرامش را از همه گرفته بودند. هيچ کس لحظه اي آسايش نداشت. يکي از رزمندگان با شتاب به سنگرم آمد و گفت: « بيا؛ سوژه؟! » گفت: « زودتر بيا ». در آن آتشفشان سوزان، به سنگر علي موحددوست رفتم. علي از خستگي و بي خوابي زياد در ميان حمله ي گسترده ي پشه ها، به آرامي و راحتي خفته بود! (6)

آماده براي روزهاي سخت

شهيد محمدتقي خيمه اي
وقتي پدرش فوت کرد، وضع مالي خوبي نداشتيم. بزرگ کردن چند تا بچه قد و نيم قد در آن شرايط، خيلي سخت بود. بيشتر اوقات غذايمان نان خشک و چاي بود.
محمدتقي از کودکي به خوردن نان خشک عادت کرده بود بزرگتر که شد نان را در آفتاب مي گذاشت تا خشک شود، بعد مي خورد.
هر وقت او را مي ديدم، به نقطه اي خيره مي شدم و او ناراحتي من را از چشمانم احساس مي کرد. يک روز به من گفت: « مادر ناراحت نباش. انسان بايد براي روزهاي سخت آماده بشه. ما هم داريم همين کار را انجام مي ديم ». (7)

پي نوشت :

1. باز عاشورا، صص 41 و 56.
2. از هيرمند تا اروند، صص 30 و 48 و 155.
3. راز پرواز، صص 41 و 55-56 و 59-60 و 66 و 68.
4. سفر سوختن، صص 123-124.
5. چشم بي تاب، ص 101.
6. حرير و حديد، صص 19 و 20 و 29.
7. حديث شهود، ص 111.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.