ساده زيستي در سيره ي شهدا

مسافري بيش نيستيم

براي مراسم خواستگاري به مشهد رفتيم. در راه هرچه تلاش کردم، فايده اي نداشت. دوست داشتم دختري را که من انتخاب کرده بودم و وضع مالي خوبي داشت، قبول کند. اما هر وقت حرف مي زدم، او من را قانع مي کرد. در قطار به او
يکشنبه، 6 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مسافري بيش نيستيم
 مسافري بيش نيستيم

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

اين پيراهن اندازه ي من نيست

شهيد نوروزعلي اميرفخريان
براي مراسم خواستگاري به مشهد رفتيم. در راه هرچه تلاش کردم، فايده اي نداشت. دوست داشتم دختري را که من انتخاب کرده بودم و وضع مالي خوبي داشت، قبول کند. اما هر وقت حرف مي زدم، او من را قانع مي کرد. در قطار به او گفتم: « همه فکرهايت را کردي؟ ».
گفت: « مادر، من دوست دارم زندگي ساده داشته باشم، نه اين که همه بگن فلاني دختر پولدار يا بي بضاعتي را گرفته. من سنت دينمان را انجام مي دم ».
چند هفته اي با نوروزعلي در مورد ازدواج، صحبت کردم. فايده اي نداشت. به پدرش گفتم. او هم راضي نشد با او حرف بزند. يک روز، حرف آخر را به من زد و گفت: « مادر حالا که اين قدر اصرار داري بگو دختر مورد نظرت کيه؟ »
گفتم: « يکي از دخترهاي فاميل وضع خوبي داره. جهزيه خوبي هم براي خودش درست کرده. من دوست دارم او عروس ما بشه. تو هم او را مي شناسي! »
با شنيدن حرف من، بدون اين که نام او را بپرسد، گفت: « مادر، او با من فرق داره. اين پيراهن اندازه ي تن من نيست. از آن گذشته، مگر قراره پولهامون رو به هم نشون بديم؟ » (1)

حتي شب عروسي

شهيد کيومرث (حسين) نوروزي
مراسم عقدش بود. کفش هاي مناسبي نپوشيده بود. به آن ها اشاره کردم و گفتم: « اين طوري نرو، عوضش کن ».
گفت: « براي کي عوض کنم خاله؟ براي شهيد ايرج؟ براي آنهايي که مادر دوتا شهيد هستن، تا من را ببينن؟ » حتي شب عروسي اش هم ساده پوشيد.
صميميت ايرج و حسين طوري بود که همديگر را داداش جون صدا مي کردند. حسين در انتخاب لباس دقت مي کرد. ساده مي پوشيد و مد برايش مهم نبود. ايرج هم به او نگاه مي کرد و مي گفت: « هرچي داداش جون بپوشه، من هم مي پوشم ».
بدن ورزشکاران به هر شرايطي عادت داشت. خودش مي خواست که روي تشک نخوابد. مي گفت: « بدنمون بايد به هر شرايطي عادت کند ».
شش و نيم صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حسين به علت کسالتي که داشت، نتوانست برود در را باز کند. من رفتم. دوستانش بودند. وقتي وارد خانه شدند، مقداري ميوه آماده کردم و گفتم: « آقا، بشقاب و وسايل در کمد است،‌ برداريد ».
گفت: « نمي خواد ».
نگاهش کردم و گفتم: « بار اولشونه مي ياين خونه مون، مهمونن ». گفت: « بار اولشون باشه ».
اين را گفت و رفت. بعد از رفتن دوستانش، وارد اتاق شدم، ديدم يک چفيه پهن کرده و چند چاقو و مقداري ميوه ميان چفيه است.
ناراحت شدم گفتم: « من که جاي ظرفها را به شما گفتم ».
گفت: « ما تشريفاتي نيستيم مسأله اي نيست ».
خسته شديم و تا ساعت سه نيمه شب فوتبال بازي کرديم. بعد از آن به ميدان ابوذر رفتيم. جلوي چاه آب دست و صورتمان را شستيم. حسين براي سحري همه بچه ها را به منزل خودش دعوت کرد، ده نفر بوديم.
با اين که پاي حسين به خاطر ضربه اي در فوتبال درد مي کرد، اما مقدمات سحري را خودش آماده کرد. جالب بود، در حالي که ظرف ماست را جلو مي آورد، گفت: « تخم مرغ هاي ما هنوز از خيرآباد نرسيده است ».
آن قدر که من او را مي ديدم، پدر و مادرش او را نمي ديدند. شبي مرا به خانه شان دعوت کرد. حدود ساعت يازده بود که به آن جا رفتم. بعد از آن که کارهايي که در مسجد داشتم را انجام دادم، خسته و گرسنه شده بودم. پرسيدم: آقا کيومرث شام چي داري؟ »
جوابم را نداد. در آشپزخانه مشغول بود. بعد از چند دقيقه با سيني اي که توي آن بشقاب تخم مرغ نيم رو شده و يک ليوان آب و نمکدان بود، وارد شد. خيلي ساده با هم شام خورديم.
بعد از شهادت شهداي والفجر 8، با بچه ها قرار گذاشتيم به منزل شهدا برويم. آن روز براي رفتن به خانه شهيد علي رضا نيکو برنامه ريزي کرده بوديم. زماني که وارد خانه ي شهيد شدم از سادگي و بي پيرايه بودن زندگي آن ها متحير گشتم. همه ي بچه ها به آرامي در گوشه اي نشستند.
آقاي شهابي انگار متوجه حيرت من شده بود، رو به من کرد و حرفي از حسين به ميان آورد. حسين هميشه به ما مي گفت: « من با همه نوع آدم رفت و آمد کرده ام، ولي مطمئنم آن هايي که به انقلاب کمک مي کنند، بيشتر همين بچه هاي پايين شهري هستند ». (2)

يخچال را کجا مي بريد؟

شهيد حاج احمد باقري
بعدازظهر يکي از روزهاي گرم تابستان، حاج احمد همراه چند تن از عشاير منطقه نيک شهر وارد منزل شد و پس از مختصر پذيرايي بدون مقدمه، وسايل داخل يخچال را بيرون گذاشت، برق آن را قطع کرد و به دو نفر از عشاير گفت آن را بيرون ببرند.، من که از اين کار واقعاً مبهوت شده بودم، زبان به اعتراض گشودم، که يخچال را کجا مي بريد؟ با روي گشاده، به آرامي جوابم داد: « خانم، اين بنده خدا يخچال ندارد، سزاوار نيست که آب داغ و شور کوير را بنوشد و ما آب سرد، در ضمن شما مي توانيد از يخچال مشترک همسايه که متعلق به سپاه است استفاده کنيد! » بعد از اين چند جمله، يخچال را داخل خودرو گذاشتند و از آنجا دور شدند. در حياط خانه، در سايبان نخلي، لختي آرام گرفتم و در درياي ژرف افکار خويش غرق شدم و به اين نکته مي انديشم که اين حادثه را چگونه مي توان در قالب کلماتي براي اهل زمين تعريف کرد؟ چگونه مي توان اين حديث را براي اهل خاک و آنان که ماديات همه وجودشان را دربرگرفته است و شريان هاي وجودشان جز اشياء مادي، پاسخ گوي پيام ديگري نيست، روايت کرد؟ آنان که چون اين حکايت را بشنوند، ما را به استهزاء خواهند گرفت. آنان که مفهوم آيه (لَن تَنَالُوا البِّرَّ حَتَّى‏ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ) (به مقام نيکي نمي رسيد تا اينکه از آنچه دوست مي داريد، انفاق کنيد) را نمي دانند، چگونه دل و روحشان پذيراي اين پيام خواهد بود؟ (3)

ما مسافري بيش نيستيم

شهيد فريدون بختياري
خداوندا تو را شکر که فساد را از شاه تا منافقين و منحرفين به زباله دان تاريخ انداختي و تو را شکر که اين ملت را مطيع ولايت فقيه ساختي تا آسيبي نبيند. خداوندا عمرم به تباهي گذشت و نتوانستم به اسلام و قرآن خدمتي کنم و در پيش درگاهت خجل و شرمسارم و اميد است با اين حرکت که به جز تکليف نيست، کاري مورد رضاي تو انجام داده باشم. پروردگارا دنيا مرا فريب داد، دنيايي که قبل از من بود و بعد از من هم خواهد بود و من خيال مي کردم پيش اموالم و خانواده ام ماندني هستم.
اما الان مي بينم که ما مسافري بيش نيستيم. توبه ام را قبول فرما (الهي و رَبّي مَنْ لي غَيرُک). (4)

به حقوق خود قناعت مي کرد

شهيد حاج سيد محمد فولادي
من سادگي، مهرباني، پاک دلي و شجاعت پدرم را خيلي دوست داشتم. او قلبي بي کينه و پاک داشت و به مال دنيا هيچ توجه نمي کرد. افراد زيادي به پدرم مي گفتند: « بيا با هم مغازه باز کنيم ». اما پدرم قبول نمي کرد و به سي هزار تومان حقوق ماهيانه اي که از سپاه مي گرفت، قناعت مي نمود. احترام کم نظير و محبوبيت خاصي که در نزد عموم مردم و فرماندهان داشت، مرا بيش تر به پيروي از سيره و روش او وامي دارد. (5)

به مال و منال دنيا علاقه ندارم

شهيد سيدعلي حسيني
علي، غير از عباس، يک راننده ي ديگر هم داشت. يک روز يکي از او پرسيده بود: « اين آقايي که شما راننده شي، چکاره ست؟ »
گفته بود: « والله من فقط مي دانم که پيش فرمانده هاي رده بالاي سپاه خيلي عزيزه، حتي محسن رضايي هم خيلي تحويلش مي گيره، ولي توي اين مدتي که راننده اش بودم، تا حالا يک کلام به من نگفته که چي کاره ست و مسؤوليتش چيه! »
يک ماشين پيکان، به قيمت دولتي، خودش ماشين را از کارخانه گرفته بود. خانه که رسيد، سوييچ را داد به من. تعجب کردم. گفتم: « چرا سوييچ را مي دي به من؟ »
خونسرد گفت: « چون ماشين مال توست؟ »
تعجبم بيشتر شد. پرسيدم: « يعني چي؟! ماشين به اسم تو درآمده، پولش را تو دادي؛ آن وقت مال منه؟‍ »
گفت: « محمد، من عمر طولاني ندارم، علاقه اي هم به مال و منال دنيا ندارم ».
گفت: « اين ماشين را مي دم به تو، چون توي کار آموزش و پرورش و توي کار مدرسه سازي هستي، خيالم راحته که در راه خدمت به انقلاب و مردم از آن استفاده مي کني ».
همين شد! ماشين را بخشيد و رفت. امتناع و اصرار من هم که ماشين را نمي خواهم؛ فايده اي نداشت. (6)

پرهيز از القاب و تمجيد

شهيد حاج ميرقاسم ميرحسيني
تازه به جبهه آمده بوديم که گفتند حاج ميرحسيني قائم مقام لشکر ثارالله مي خواهد براي رزمندگان صحبت کند. با شنيدن اين مژده، همه در ميدانگاه مقر جمع شديم. دقايقي بعد، حاج آقا به جمع ما پيوست. بچه ها با ديدن ايشان با شعار صلي علي محمد سرباز مهدي آمد، از او استقبال کردند. برخلاف تصور، از شنيدن اين شعار ناراحت شد و با چهره اي برافروخته اما مهربان و عاشق. « سرباز مهدي شما بسيجيان مي باشيد که همه ي جواني و جان خود را وقف رضايت آقا امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) کرده ايد. من لياقت اين شعار مقدس را ندارم ». سال بعد، پس از عمليات فاو بار ديگر، همين شعار را در استقبال از حاج ميرحسيني، از رزمندگان شنيديم و باز هم قداست،‌ تقوا و پرهيز از اينگونه القاب را در سيماي برافروخته اش ديديم. او نمونه ي بارزي از بسيجيان جان برکف بود که به هيچ عنوان دوست نداشت تعريف و تمجيد شود. (7)

پي نوشت :

1. حديث شهود، صص 27 و 28 و 30.
2. مي خواهم حنظله شوم، صص 38 و 55 و 85 و 125 و 132 و 158 و 166.
3. عبور از مرز آفتاب، ص 56.
4. حرف هايش به دل مي نشست، ص 42.
5. لاله و تفتان، ص 83.
6. ساکنان ملک اعظم 3، ص 20 و 41.
7. از هيرمند تا اروند، ص 141.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.