ساده زيستي در سيره ي شهدا

داريد پيکان، نداريد ويلچر!

يادم مي آيد که ايشان در اتاق کار روي زمين مي نشست و کارهايشان را انجام مي داد و از اين بابت احساس کردم شايد معذب باشند. پيشقدم شدم رفتم يک سري صندلي گرفتم، اما با ديدن آن بر خلاف انتظار اوليه ام، نه تنها شاد نشد بلکه
دوشنبه، 7 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داريد پيکان، نداريد ويلچر!
 داريد پيکان، نداريد ويلچر!

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

گام اول دنيا

شهيد علي صياد شيرازي
يادم مي آيد که ايشان در اتاق کار روي زمين مي نشست و کارهايشان را انجام مي داد و از اين بابت احساس کردم شايد معذب باشند. پيشقدم شدم رفتم يک سري صندلي گرفتم، اما با ديدن آن بر خلاف انتظار اوليه ام، نه تنها شاد نشد بلکه ناراحت هم شد گفت: «دنيا آهسته، آهسته آدمي را در کام خود مي برد. قدم اول را برداشتي تا آخر مي روي. لذا بايد همواره در همان گام اول باشي». (1)

کارد آشپزخانه، سهميه!

شهيد حاج احمد باقري
در نيکشهر که بوديم، مقداري کالا براي تقسيم بين عشاير و برادران بسيج و سپاه از زاهدان فرستاده شد. حاج احمد تمام کالاها را بين اعضا تقسيم مي کند و خودش نصيبي نمي برد، در نتيجه با اعتراض برادران روبرو مي شود و بالاخره قبول مي کند کالايي را به عنوان سهميه اش بردارد. برادران فکر مي کردند که او حالا يخچال، تلويزيون و يا فرش را انتخاب مي کند. اما با کمال تعجب ملاحظه مي کنند که او فقط يک کارد آشپزخانه برمي دارد و مي گويد:
«اين را برمي دارم شما ديگر نمي توانيد اعتراضي به من داشته باشيد». (2)

باغ صبا

شهيد محمدابراهيم همت
وقتي براي تشييع جنازه ي شهيد حاج همت رفتيم، فکر مي کرديم که حاج همت فرمانده ي لشکر بود و حتماً مال و منال و يا اينکه در باغ صباي قمشه خانه اي و ملکي دارد. وقتي آنجا رسيديم، ملاحظه کرديم که ايشان مستأجر بوده و از ثروت نيز خبري نيست. اسباب و لوازم زندگي، بسيار ساده و ابتدائي بود و از تجملات و تشريفات خبري نبود... (3).

مقايسه ي زندگي

شهيد عليرضا موحد دانش
هتل پرشين روبه روي منطقه ي بريم قرار داشت. به خاطر شرايط جنگي، همه ي خانه ها از سکنه خالي شده بود. با وجود آن که به شدت به مواد غذايي احتياج داشتيم و خانه ها نيز مملو از مواد غذايي بود، علي اجازه ي ورود به خانه ها را نمي داد. تنها موقعي مي توانستيم به خانه اي وارد شويم که آن خانه مورد اصابت موشک يا توپ قرار مي گرفت. در اين صورت مي بايست براي خاموش کردن آتش اقدام مي کرديم. سيب زميني ها که تمام شد، علي درصدد برآمد که از مسئولان اجازه ي ورود به خانه ها را براي ارتزاق بگيرد. مجوز صادر شد و علي اجازه داد به داخل خانه ها برويم؛ اما اجازه ي علي مشروط به آن بود که ابتدا خودش وارد خانه شود و آن جا را بررسي کند. سپس بچه ها گروه گروه به خانه هايي که مشخص کرده بود، وارد شوند. خانه هاي شرکت نفت از نظر امکانات رفاهي در سطح بالايي بودند. علي مي گفت: «ممکن است وقتي وارد خانه ها مي شويم، ناخودآگاه وضعيت آن جا را با سطح زندگي خودمان مقايسه کنيم و به اين ترتيب تزلزلي در وجودمان راه پيدا کند».
او به خاطر صميمتي که با بچه هاي تحت امرش داشت، به خوبي از شرايط خانوادگي و روحي هر کس اطلاع داشت. علي آگاهانه بچه ها را براي ورود به خانه ها تقسيم بندي مي کرد. (4)

داريد پيکان، نداريد ويلچر!!

شهيد عباس مطيعي
تنها من نبودم که از تو مي پرسيدم. خيلي ها مي پرسيدند. خيلي کم مرخصي مي رفتي. لبخندي مي زدي و مي گفتي: «حالا وقت مرخصي نيست، وقت خدمته! از پدر و مادرم هم اجازه گرفته ام که کمتر به مرخصي برم!».
از سالن خارج شديم. يکي صدا مي زد: «از دو تا عباس کدومشون اين جا هست؟».
اسم فرمانده ي سپاه هم عباس بود. خنده اي کردي و بلند گفتي: «عباس کوچيکه!»
اصلاً هم بدت نمي آمد که به تو مي گفتن عباس کوچيکه. صاحب صدا به طرف ما آمد. گفت: «ببخشيد!»
گفتي: «خدا ببخشه! کوچولو هستيم ديگه، چه مي شه کرد! اين که ديگر عيب نيست!».
و او ادامه داد: «راستي عباس آقا، اهل کجايي؟»
گفتي: «هنوز ازدواج نکرده ام! معلوم نيست کجايي هستم، ولي اهل اين دنيا نيستم!».
بعدش هم نامه اش رو امضا کردي.
وضع جسمي ات خوب نبود. ويلچر برايت خسته کننده شده بود. چند بار به تو پيشنهاد داديم که از بنياد درخواست ماشين کن، ولي يا سکوت مي کردي يا جواب منفي مي دادي.
خيلي که اصرار کرديم قبول کردي. با هم رفتيم بنياد. مسئول پيگيري اين مسائل کي بود، يادم نيست.
وارد اتاقش شديم. خيلي تحويل گرفت. هنوز هم مردد بودي مطرح کني يا نه. پيش دستي کردم و درخواستمان را گفتم. آن آقا هم بلند گفت: «چشم! اين حق عباس آقاست! ما با رئيس مبارزه با مواد مخدر هماهنگ مي کنيم. برويد تهران يک ماشين شيک به قيمت کارشناسي بياوريد! ».
چهره درهم کشيدي و گفتي: «نه! نه! اصلاً! ما اين جور ماشين ها را نمي خواهيم. اگر هست يک پيکان ساده، اگر نيست هم که خداحافظ!».
او هم جواب داد: «پيکان هست ولي.»..
نگذاشتي جمله اش تمام بشه و گفتي: «ولي نداره! عباس ماشين شيک سوار نمي شه! داريد پيکان، نداريد همون ويلچر!». (5)

کتانيهاي نخ نما

شهيد مهدي عاصي تهراني
آن وقتها که عضو شوراي مرکزي جهاد سازندگي شهرري بود، در اتاقش به روي همه ي روستاييان باز بود. او به اين هم بسنده نمي کرد. وقتي ساعت اداري تمام مي شد، راه مي افتاد و مي رفت به روستاها براي سرکشي. آدم پرکاري بود. هم به کارهاي خانه به خوبي مي رسيد، هم به مطالعه، هم به کارهاي اداري. علاوه بر اينها وقت خاصي براي بچه هايش مي گذاشت. مي گفت: «بچه هايم به قصه هاي من عادت کرده اند. تا قصه برايشان نگويم، نمي خوابند».
مهدي به حقوق بيت المال نيز حساس بود. وقتي مشغول ساخت زمينش بود، هيچ کس حتي براي يکبار نديد که او با ماشين جهاد سر ساختمانش برود.
او هم ظاهرش صاف و ساده بود، هم باطنش. يادم است کتاني اي پايش مي کرد که نخ نما شده بود. من به شوخي مي گفتم: «اگر اين کتانيها را به پاي مرغ کنند، از تخم مي افتد».
و او مي خنديد و مي گفت: «همين ها هم برايم زياد است».
روز رفتن نيز يادم است، با همان کتانيهاي کهنه رفت! (6)

گوسفند قرباني

شهيد حسن فلاح هاشميان
حسن آقا تلفني گفت: «فردا مي آيم».
چند بار گفت: «اگر مي خواهيد جلوي پايمان قرباني کنيد، نمي آيم يا آخر شب مي آيم که همه در خواب باشند».
در اولين اعزامش جلوي نيروهاي اعزامي چند گوسفند و گاو قرباني کردند و دسته گلي هم به گردن هر رزمنده اي انداختند و روي دست بلندشان کردند.
سيدحسن گفت: «مادر! من از اين کارها خوشم نمي آيد؛ ديگر اين کارها را نبايد براي من بکنند».
ما اتفاقاً براي آمدنش گوسفند در نظر گرفته بوديم. ولي شب ديروقت به خانه رسيد و فردا صبح گوسفند را براي نيروهاي آموزشي به پادگان برد. (7)

قناعت به کمترين

شهيد عبدالله زمانپور
اولين بار که به او حقوق دادم، نيمي از حقوقش را برگرداند و گفت: «همين مرا بس است».
حتي عبدالله از خود براي بيت المال خرج مي کرد.
يک بار او را به مأموريتي فرستادم. قرار بود به جهاد استان تهران برود. پيش از آن پارچه اي به خياط داده بود تا برايش کت و شلوار بدوزد. در راه وقتي مي خواست به خياطي برود، ماشين بيت المال را در جاده ي اصلي نگه داشت و مسافتي را تا خياطي با پاي پياده پيمود تا از ماشين بيت المال استفاده نکند.
او لباس ساده مي پوشيد و به کمترينِ آن قناعت مي کرد. همه ي دوستان شاهدند که سالها از يک کت و شلوار استفاده مي کرد.
آز و طمع را به کلّي در خود کشته بود. چه بسيار وعده ها که غذاي گرم نمي خورد و به غذاي ساده و سرپايي بسنده مي کرد. (8)

پي نوشت :

1. اسطوره ها، ص 89.
2. ترمه نور، صص 45 و 50.
3. زورق معرفت، ص 70.
4. من و علي و جنگ، صص 45-46.
5. به رسم شمشاد، صص 23 و 64.
6. دو مجاهد، صص 29-30.
7. افلاکيان خاکي، ص 68.
8. دو مجاهد، ص 86.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط