ساده زيستي در سيره ي شهدا

معنويات پيچيده شده به سختي ها

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي مي فرمود: ما توي زندان يک معلمي داشتيم که درس اخلاق براي ما مي گفت. يک روز کمي آب پاشيدم کف زندان و کمي بوي خوشي برخاست. به آن معلممان گفتم: چه بوي خوشي دارد. فرمود: اي فلاني دلبستگي به دنيا پيدا کردي.
دوشنبه، 7 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معنويات پيچيده شده به سختي ها
 معنويات پيچيده شده به سختي ها

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

به حداقل هم دلبستگي پيدا نکن

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي
مي فرمود: ما توي زندان يک معلمي داشتيم که درس اخلاق براي ما مي گفت. يک روز کمي آب پاشيدم کف زندان و کمي بوي خوشي برخاست. به آن معلممان گفتم: چه بوي خوشي دارد. فرمود: اي فلاني دلبستگي به دنيا پيدا کردي. يعني به حداقلش هم نبايستي دلبستگي پيدا کرد. (1)

دوست دارم از دنيا، هيچ نداشته باشم

شهيد مصطفي چمران
همه جا مصطفي سعي مي کرد خودش کم تر از ديگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بوديم جز وسايل شخصي خودم چيزي نداشتيم. در لبنان رسم نيست کفششان را دربياورند و بنشينند روي زمين. وقتي خارجي ها مي آمدند يا فاميل، رويم نمي شد بگويم کفش دربياوريد. به مصطفي مي گفتم: « من نمي گويم خانه مجلل باشد، ولي يک مبل داشته باشد که ما چيز بدي از اسلام نشان نداده باشيم که بگويند مسلمان ها چيزي ندارند، بدبختند ». مصطفي به شدت مخالف بود، مي گفت: « چرا ما اين همه عقده داريم؟ چرا مي خواهيم با انجام چيزي که ديگران مي خواهند يا مي پسندند نشان بدهيم خوبيم؟ اين آداب و رسوم ما است، نگاه کنيد اين زمين چه قدر تميز است، مرتب و قشنگ! اين طوري زحمت شما هم کم مي شود، گرد و خاک کفش نمي آيد روي فرش. » از خانه ي ما در لبنان که خيلي مجلل بود هميشه اکراه داشت. ما مجسمه هاي خيلي زيبا داشتيم از جنس عاج که بابا از آفريقا آورده بود. مصطفي خيلي ناراحت بود و خودمان دوتايي همه ي آن ها را شکستيم. مي گفت: « اين ها براي چي؟ زينت خانه بايد قرآن باشد به رسم اسلام. به همين سادگي ». وقتي مادرم گفت: « شما پول نداريد من وسايل خانه برايتان مي آورم »، مصطفي رنجيد، گفت: « مسئله ي پولش نيست، مسئله ي زندگي من است که نمي خواهم عوض شود ». ولي من مثل هر زني دوست داشتم يک زندگي داشته باشم. در ايران هم چيزي داشتيم هرچه بود مال دولت بود. مي گفتم: « بالاخره بايد چيزي براي خودمان داشته باشيم. شما مي گوييد « مستضعف »، مستضعف قاشق و چنگال و بشقاب دارد، ولي ما نداريم. شما اگر پُست نداشته باشيد، ما چيزي نداريم ». همان زيرزمين دفتر نخست وزيري را هم که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت. قبل از اين که من بيايم ايران، مصطفي در دفترش مي خوابيد... زندگي معمولي که هر زن و شوهري داشتند ما نداشتيم. مصطفي حتي حقوقش را مي داد به بچه ها. مي گفت: « دوست دارم از دنيا بروم و هيچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر اين را هم يک جور نداشته باشم، بهتر است ». اصلاً در اين وادي نبود، در اين دنيا نبود مصطفي. (2)

مطمئني پابرهنه نيامدي؟

شهيد مهدي باکري
خم شد تا پوتين هايش را بردارد؛ اما اثري از آن ها نبود. از نديدن پوتين هايش تعجب کرد و در حالي که پوتين ها و دمپايي ها را زير و رو مي کرد، آرام گفت: « موقع آمدن انگار ما يک جفت پوتين داشتيم ». غلام به شوخي گفت: « آقا مهدي، مطمئني پابرهنه نيامدي؟! »
بچه ها به شوخي غلام خنديدند. طيّب همان طور که چشمش به پوتين ها بود، گفت: « پوتين هاي شما که جلو پاهايتان است. دنبال چه مي گرديد؟! ».
مهدي با تعجب يک بار ديگر به سمت نگاه طيب خيره شد؛ اما پوتين هايش را نديد. انگار موضوعي را حدس زد. با لحني جدي از طيب پرسيد: « کجاست؟ »
از هيچ کس صدايي درنيامد. علي از خجالت، خودش را پشت جعبه هاي چوبي پنهان کرده بود. طيب دل به دريا زد و گفت: « آقا مهدي! آن پوتين ها عمرشان را کرده بودند. گفتيم علي يک جفت پوتين نو براي شما بياورد. بچه ها خواهش کرده بودند ».
مهدي لحظه اي در خود فرو رفت، پيشاني اش چين خورد و ناگهان برآشفت.
- کار خوبي نکردي مؤمن خدا! مگر من خودم نمي توانم پوتين عوض کنم؟! دلم مي خواهد تا وقتي که قابل استفاده است، از آن استفاده کنم... بعد رو به سمت جعبه هاي چوبي کرد و گفت: « علي! با تو هستم! کاري نکن که بعد از اين سراغت را نگيرم ».
غلام خواست حرفي بزند، اما صداي مهدي نگذاشت که حرفش را شروع کند.
- فوراً يکي از بچه ها را بفرستيد، پوتين هاي خودم را هر جا هست، بياورند. و رو به طيب گفت: « از شما هم خواهش مي کنم که از اين به بعد، تو کارهاي خصوصي من دخالت نکنيد. اگر پوتين اضافه داريد، به آن بچه هايي مي رسد که درس و مدرسه را ول کرده و به جبهه آمده اند ».
علي پلک هايش را به هم فشرد. حلقه ي اشکي که نگاهش را تار کرده بود، روي گونه هايش غلتيد و بار ديگر مهدي را ديد که با آن پوتين هاي وصله دار به سمت سنگر فرماندهي مي رفت. (3)

معنويات پيچيده شده به سختيها

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي
مي گفت:
هرچه رفاهيات بيشتر باشد طبيعتاً اين است که در معنويات اثر مي کند، طبيعي اش اين است که در معنويات اثر کند. سعي نکنيم رفاهيات را زياد بکنيم. در حد معمول، وقتي من در اتاقي نشسته ام که تلويزيون و يخچال بود، کولر بود، همه چيز عين خانه ي مردم، خوب ديگر صحبت از خيلي چيزها نيست. توفيق نماز شب مي رود و توفيق تلاوت قرآن مي رود. يک شب رفتم لشکر عاشورا (دزفول) گردانهايي که در بيابان بودند اصلاً عرفات بود. اينها هر شب عرفات دارند. (4)
خجالت مي کشم با اين لباس بروم!

شهيد علي رضا نوبخت

به فکر محرومان بود. از سفره هاي رنگارنگ ناراحت مي شد. در پوشيدن لباس سعي داشت، ساده و بي تجمل و در عين حال پاکيزه باشد. بعد از نامزد کردن به اصرار ما شلوار، پيراهن و کفش نو خريد. قرار بود به منزل نامزدش برود. لباس هايش را پوشيد و بيرون رفت. فکر کرديم که او رفته است. ولي لحظاتي بعد فهميديم که مشغول قدم زدن در حياط است. با تعجب گفتيم که چرا نمي روي؟ گفت خجالت مي کشم با اين لباس بيرون بروم. دارم راه مي روم تا مقداري چين و چروک بخورد و از حالت نو بودن دربيايد. بعد مقداري خاک روي کفش خود پاشيد. من از اين کار او خنده ام گرفت و گفتم: چرا اين کار را مي کني؟ مگر کسي با لباس نو بيرون نمي رود؟ گفت: چرا ولي شايد کسي نداشته باشد و چشم او که به لباس من بيفتد، برنجد. (5)

کمک آرپي چي زن هستم!

شهيد حميدرضا نوبخت
هنگام نماز - به خصوص عصرها - به اتفاق برادران رزمنده در محوطه ي محور عمليات جمع مي شديم چفيه ي خود را روي زمين خاکي پهن مي کرديم و نماز جماعت را با صفا و يکدلي برگزار مي کرديم.
شبي بعد از نماز، آقا حميدرضا با چند نفر ديگر به چادري که اختصاص به بچه هاي رزمنده ي بابلسر داشت آمد. بچه ها چاي درست کردند و آقاي پورکاظمي چاي را بين بچه ها توزيع کرد. پس از نوشيدن چاي، بچه ها گفتند آقاي شهردار بلند شود و ظرف ها را جمع کند. آقا حميد با خلوص مخصوص به خود گفت: بگذاريد ظرف را من جمع کنم تا افتخار خدمتگذاري نصيب من شود. بچه ها نگذاشتند و همان شهردار ظرف را جمع کرد. باب صحبت باز شد. يکي از برادران از سمت و مسؤوليت آقا حميد سؤال کرد. او کمي مکث کرد و گفت: من آمده ام تا به عنوان کمک آرپي جي زن خدمت کنم، در عمليات آينده ان شاء الله راه کربلا را باز مي کنيد، پا به پاي شما به عنوان کمک، با صداميان بجنگيم، البته اگر ما را لايق بدانيد. روز بعد متوجه شديم که به عنوان فرمانده ي محور معرفي شده است. آنجا بود که فهميديم چقدر تواضع و فروتني دارد و هيچ وقت صفا و خلوص او از يادم نرفت. (6)

مهم ساختن خانه ي آخرت است

شهيد حميدرضا نوبخت
تا آن جا که من اطلاع دارم ايشان زندگي بسيار ساده اي داشت و خيلي هم به اين ساده زيستي اصرار مي ورزيد. توي گردان هم که بوديم، اگر وسيله اي يا امکاناتي مي آمد، اول بين نيروها تقسيم مي کرد. اصلاً مايل نبود چيزي را براي خود يا فرماندهي بگيرد. به حداقل قانع بود.
روزي، پس از عمليات، به اتفاق کليه ي نيروهاي تيپ، جهت استراحت به هفته تپه برگشتيم. از او تقاضاي مرخصي کرديم. او به ما گفت براي چه مرخصي مي خواهيد؟ براي ساختن خانه؟ اشکالي ندارد. با کمي مکث و مثل هميشه با نگاهي صميمي و با لبخند گفت: اين را بدانيد که خانه ي دنيا درست مي شود. مهم ساختن خانه آخرت است؛ بايد خانه ي آخرت را ساخت؛ آن هم خانه اي زيبا. (7)

پي نوشت :

1. شمع محفل خاتم، ص 109.
2. نيمه ي پنهان ماه، شماره ي 1، ص 54-53.
3. چلچراغ، ص 19 و 20.
4. شمع محفل خاتم، صص 152-153.
5. تا آخرين ايثار، ص 45.
6. تا آخرين ايثار، ص 90.
7. تا آخرين ايثار، صص 101-102.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط