ساده زيستي در سيره ي شهدا

يک مشت خاک بپاش صورتم !

محاصره آبادان توسط دشمن يک طرف و گرماي طاقت فرسايي که انگار داشت همه چيز را در خود ذوب مي کرد يک طرف. نگاه رزمنده ي ميانسالي که لحظه اي ايستاده بود تا عرق صورت و گردنش را با چفيه پاک کند، به سمت سايه
دوشنبه، 7 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يک مشت خاک بپاش صورتم !
 يک مشت خاک بپاش صورتم !

 






 

ساده زيستي در سيره ي شهدا

شانه به شانه ي يکديگر

شهيد گمنام
محاصره آبادان توسط دشمن يک طرف و گرماي طاقت فرسايي که انگار داشت همه چيز را در خود ذوب مي کرد يک طرف. نگاه رزمنده ي ميانسالي که لحظه اي ايستاده بود تا عرق صورت و گردنش را با چفيه پاک کند، به سمت سايه اي که از دور مي آمد کشيده شد. چرخيد، چشمانش را تنگ تر کرد. تا او را بهتر ببيند. آنگاه با ديدن کسي که به او نزديک مي شد چند قدمي جلو رفت و به انتظار ايستاد. نزديک تر که رسيد نگاهش روي شانه ي او نشست و يک قدم ديگر جلو رفت».
- «سلام جناب سرهنگ... سلام خسته نباشي».
- «سلامت باشيد...».
نگاه متعجبش را به او انداخت و منتظر ماند. سرهنگ لحظه اي ايستاد و به اطراف نگاه کرد. چند نفر کنار کاميوني مشغول پياده کردن اسلحه و مهمات بودند. کلاهش را از سر برداشت و با دستمالي که از جيب اونيفورمش درآورد، عرق پيشاني و گردنش را گرفت.
- «من از نيروهاي زميني ارتش به اينجا اومدم...».
- «بله بفرمائين خوش آمدين...».
- «اوضاع چطوره...؟»
- «چندان تعريفي نداره...».
- «خودتون که مي بينيد...».
- «بله درسته... من براي يه مأموريت اومدم مي خوام فرمانده تونو ببينم. آقاي آذرپيکان».
مرد،‌ رد نگاه او را گرفت و پرسيد: «دنبال چيزي مي گردين؟!».
- «بله! مقرّ آقاي آذر پيکان کجاس؟ من که چيز؟ نمي بينم».
- «نير دربست تشريف آوردين... الان بهشون خبر مي دم که شما اومدين». سرهنگ سري تکان داد و به انتظار ايستاد. مرد برگشت و به سمت کاميوني به راه افتاد. سرهنگ با تعجب به او زل زد و يک لحظه پيش خود فکر کرد: «انگار متوجه نشد. چي گفتم... چرا از اون طرف مي ره».
با اين فکر به دنبال او راه افتاد. مرد کنار کاميون ايستاد مشغول صحبت کردن با جواني شد. که زير پيراهن سفيد تن داشت. چفيه اي دور سرش پيچيده بود و جعبه هاي مهمات را از کاميون پياده مي کرد. سرهنگ با ناراحتي همان جا ايستاد.
- «معلوم نيست تا کي بايد منتظر بمونم تا فرمانده شونو پيدا کنن».
جوان جعبه ي مهمات را زمين گذاشت. چفيه را از دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او رفتند. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت. عرق پيشاني اش را با آستين گرفت و منتظر ماند. جوان رو به روي او ايستاد: سلام جناب سرهنگ...» خوش اومدين... بفرماين...».
- «سلام خسته نباشيد... من با آقاي آذر پيکان کار داشتم...».
- «بله! بفرمائين...».
- «کجا هستش؟» از کدوم طرف بايد برم؟‍...».
- «من در خدمتتونم امرتونو بفرمايين...».
- «معذرت مي خوام بايد مستقيماً با خودشون حرف بزنم...».
حالا مرد ميانسال لبخندي زد و حرف او را بريد: «آقاي آذرپيکان ايشون هستن...».
سرهنگ با تعجب نگاهي به جوان و نگاهي به مهمات کنار کاميون انداخت: «شما هستين؟»
- «بله خودم هستم... راحت باشيد... امرتون چيه...؟» سرهنگ لحظه اي با تعجب به او خيره شد. هنوز گيج و مردد بود و نمي دانست چه بگويد. يکباره کلاهش را بر سر گذاشت. پاشنه هايش را محکم به هم کوبيد و احترام نظامي گذاشت.
- «خيلي معذرت مي خوام ولي حقيقتش... انتظار نداشتم...».
و دوباره نگاهش را به سمت جعبه هاي مهمات کنار کاميون دوخت. حاج حجت لبخندي زد و دستش را به طرف او دراز کرد:
- «به هر حال من آذرپيکانم...».
سرهنگ دست او را فشرد. خيلي از ديدنتون خوشحالم...».
- «من هم همين طور... بفرمايين اونجا توي سايه...».
مرد رفتن شانه به شانه ي آنها را دنبال کرد. خنديد، سري تکان داد و به سمت کاميون راه افتاد. (1)

زندگي در موتورخانه!

شهيد عباس بابايي
سرتيپ که شد آمد به من گفت: «اين موتورخانه ي اسلحه خانه ي پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي کردن است. موافقي برويم آن جا؟» که موافق بودم. آخر کار، به همان سادگي زندگي که در روستاهاي دزفول ديده بودم برگشته بوديم و خوشحال بودم. با او مي توانستم روي زمين خالي هم سر کنم. مي خواستيم برويم آن جا، که دوستانش قبول نکردند. گفتند: «آن جا بايد تعميرات شود». از آن جا دو اتاق درآوردند و يک آشپزخانه و يک سرويس بهداشتي. دور تا دورش هم حفاظ کشيدند و پروژکتور گذاشتند. براي خانه محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد. مي گفتند: «ديگر اين جا نمي توانيم به حرف شما گوش بدهيم. دستور از بالا است». (2)

يک مشت خاک بپاش صورتم!

شهيد منوچهر مدق
يادم هست يک بار وصيت کرد «وقتي من را گذاشتيد توي قبر، يک مشت خاک بپاش به صورتم».
پرسيدم: «چرا؟»
گفت: «براي اين که به خودم بيايم. ببينم دنيايي که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصيت مي کردم يعني همين».
گفتم: «مگر تو چه قدر گناه کرده اي؟»
گفت: «خدا دوست ندارد بنده هايش را رسوا کند. خودم مي دانم چه کاره ام». (3)

وقتي احتياج ندارم چرا بگيرم؟

شهيد مجيد بقايي
مجيد هيچگاه «خود» را در ميان عناوين و مقامهايش گم نکرد و شخصيت والاي الهيش را به اين مسائل نفروخت. او با تمام امکاناتي که مي توانست در اختيار داشته باشد، فردي بسيار قانع، متواضع، باوقار، منصف و کم توقع بود.
او با همان حقوق مجردي ناچيزي که از سپاه مي گرفت قناعت مي کرد و در موقع شهادت خيلي از حقوقهاي عقب مانده اش را از سپاه نگرفته بود. او مي گفت «وقتي احتياج ندارم چرا بگيرم. خانواده ي من که احتياج به پول ندارند، ازدواج من نکرده ام و همين مقدار بس است». او پولهايي هم که مي گرفت صرف خريد کتاب و زيارت مي کرد و معتقد بود که بايد به اندازه ي نياز از بيت المال پول برداشت. (4)

همه ي زندگي او

شهيد حسن باقري
«پس از شهادتش شب به اتاقي که در دزفول داشت رفتم. وسايل زندگي باقري در آن اتاق محدود مي شد به يک عدد موکت، دو پتو، چند لباس بچه گانه براي تنها فرزند پنج ماهه اش و تعدادي ظرف و وسايل جزئي و مايحتاج اوليه. او در عين حال، در نهايت بزرگواري زيست و با کوله باري از زهد و جهاد و قناعت و شجاعت راهي لقاء ذات اقدس احديت شد».
زندگي و ماديات در نظرش بي ارزش بود و زهد و ساده زيستن نسبت به مقام خود را از مولايش علي (عليه السلام) آموخته بود. در خانه ي او از تجملات خبري نبود، دوستانش به او مي گفتند: «لااقل يک قالي يا موکت در خانه ات پهن کن تا اگر مهمان به خانه ات آمد کمي راحت باشد» و پس از اصرار فراوان دوستانش و براي پذيرائي مهمانان يک موکت تهيه مي کند! (5)

من يک پاسدارم

شهيد يوسف کلاهدوز
شهيد کلاهدوز در حالي که قائم مقام سپاه بود، حتي نزديک ترين کسانش نمي دانستند که او در سپاه داراي چه سمتي است. او اين را حتي از خويشان نزديک خودش هم پنهان مي کرد. مثلاً يک روز که براي بدرقه ي مادرش - که به تهران آمده بود - مي رفت، مادرش در بين راه از او پرسيد: «پسرم! چرا پيش ما نمي آيي؟ خوب، چند روز از رئيست اجازه بگير و بيا قوچان. شايد ما دلمان بخواهد کمي بيشتر پسرمان را ببينيم». يکي از دوستان شهيد کلاهدوز که با آنها همراه بود، رو به مادرش کرد و گفت: «مادر‍! يوسف خودش رئيس خودش است».
مشابه همين قضيه، يک روز در قوچان اتفاق مي افتد. روزي که تمام افراد خانواده ي شهيد کلاهدوز در يک مجلس، جمع شده بودند، خواهرش از او مي پرسد: «برادر! آخر ما نمي دانيم که تو در سپاه چکار مي کني که اين قدر سرت شلوغ است و فرصت نمي کني که کمي به ما سر بزني». و او در پاسخ مي گويد: «بارها گفته ام که من يک پاسدارم».
او از اينکه کسي را به عنوان رئيس دفتر داشته باشد و خود با تشريفات خاص در اتاقش جداگانه بنشيند، پرهيز داشت. هميشه با مسؤول دفترش در يک اطاق مي نشست؛ بدون اينکه مراجعه کننده بتواند تشخيص دهد که چه کسي مسؤول است و چه کسي متصدي امور دفتر.
حتي يک بار که مسؤول دفتر او خواست شکل ظاهري اتاق را به صورتي درآورد که موقعيت و محل کار شهيد کلاهدوز با او مشخص شود. از غيبت شهيد کلاهدوز استفاده کرد و دکور و لوازمي را که در اتاق قرار داشت، عوض کرد؛ اما وقتي که شهيد کلاهدوز برگشت، با ديدن اين وضع، بسيار ناراحت شد و گفت: «اين دوگانگي ها چه معني دارد؟» او سپس خود آستينش را بالا زد و همه چيز را به حالت اول برگرداند. (6)

همان گونه که مي انديشيد

شهيد حميد قلنبر
ديدگاه هاي حميد راجع به زندگي و مراسم ازدواج، شگفت انگيز بود. معتقد بود که وسايل زندگي او، بايد در پايين ترين سطح ممکن باشد. يخچال و گاز و فرش نباشد. من گفت: «من روي حصير زندگي خواهم رفت. تا زماني که حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) ظهور فرمايد و ظلم را ريشه کن کند، شيعه عزادار است. در مراسم ازدواج حتي يک بسته نقل يک توماني هم نمي خرد و شرکت کنندگان در مراسم ازدواج من هم بايد افراد متقي و مؤمن و معتقد باشند».
او به واقع همان گونه بود که مي انديشيد». (7)

سرمايه ي دنيا

شهيد نوروز علي اميرفخريان
هر وقت کاري نداشتيم به... مي رفتيم و باهم حرف مي زديم. يک روز بين زمين هاي کشاورزي روستا قدم مي زديم به نوروز علي گفتم: «امسال مردم محصول خوبي دارن. خدا را شکر، با سر و سامان دادن زمين ها و درست کردن شرايط مناسب سرمايه اي هم به دست مي يارن».
از من پرسيد چرا اين طور فکر مي کني؟
گفتم: «زمين هاشون را آباد کردند. محصول زيادي دارند. اگر به فروش برسه پول خوبي هم مي گيرند».
دست هايش را به من نشان داد و گفت: «من با دنيا تسويه حساب کردم. آن را کنار گذاشتم چيزي هم از سرمايه دنيا پيش من نيست».

مبارک باشه، ديگر چي؟

شهيد محمد اصغري خواه
يک روز قبل از اين که برود، ديدم محمد با يک وانت تويوتا آمد خانه. خريد کرده بود. يک فرش شش متري خريده بود، يک ساعت ديواري، يک چرخ گوشت و يک سرويس چيني. توي شش سالي که با هم زندگي کرده بوديم، توي سفره ام چيني نديده بودم. اگر بگويم داشتم شاخ در مي آوردم، دروغ نگفته ام. محمد از اين کارها نمي کرد. يادم هست دو سه سال قبل، از تهران سه دستگاه ماشين لباس شويي فرستاده بودند لنگرود، براي خانواده ي پاسدارها. من به محمد گفتم: «محمد، يکيش را برداريم؟» اخم کرد و گفت: «مبارک باشه. ديگر چي؟» وقتي اصرار کردم، گفت: «دستت درد نکنه خانم. توي اين بدبختي که خيلي از زن ها مرد بالا سرشون نيست، بي کس ماندند و به شام شبشون محتاجند، من بروم براي شما لباس شويي بياورم؟» زمان جنگ بود. مردم و به خصوص رزمنده ها وظيفه ي خودشان مي دانستند که از کم ترين امکانات استفاده کنند. آن ها را دست نخورده به تهران برگرداندند.
همان موقع فرش را توي اتاق پهن کرديم. دوتايي سرويس چيني را برديم بالا زير شيرواني گذاشتيم براي جهاز سوده. سوده سه سال و نيمش بود. آي خنديديم و چه قدر محمد سوده را بوسيد و قربان صدقه اش رفت. (8)

پي نوشت :

1. اين آخرين کبوتر، ص 38 و 35.
2. مجموعه ي آسمان، بابايي به روايت همسر شهيد، ص 38.
3. اينک شوکران 1، ص 64.
4. اسوه ي مقاومت، ص 31.
5. در پرتو عشق، ص 46.
6. پاسدار ولايت، صص 122-121.
7. راز پرواز، ص 58.
8. نيمه ي پنهان ماه 14، صص 58-57.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.