رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

خشت هاي بلورين

شهيد خدادادي هر روز از محل زندگي با وسيله ي نقليه اش به شهر مي آمد. در کوچه ي يکم آراسته در خرم آباد، پيرزني افليج زندگي مي کرد - همانجايي که شهيد به درجه ي رفيع شهادت نايل آمدند - که هيچ کسي را نداشت. شهيد خدادادي هر روز
جمعه، 11 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خشت هاي بلورين
 خشت هاي بلورين

 






 

 رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

خودم سبکبار مي شوم

شهيد سيد عيسي خدادادي
شهيد خدادادي هر روز از محل زندگي با وسيله ي نقليه اش به شهر مي آمد. در کوچه ي يکم آراسته در خرم آباد، پيرزني افليج زندگي مي کرد - همانجايي که شهيد به درجه ي رفيع شهادت نايل آمدند - که هيچ کسي را نداشت. شهيد خدادادي هر روز قابلمه ي کوچکي از غذا را در بقچه مي گذاشت و به خانه ي اين پيرزن افليج مي برد. هرگز به ياد ندارم روزي را که شهيد به او سر نزده باشد مگر در هنگام سفر. عشقي که شهيد خدادادي در کمک کردن به اين مادر تنها داشت، باور کردني نبود. وقتي از او مي پرسيديم: « چرا آنقدر به اين پيرزن توجه مي کني؟ » در جواب مي گفت: « من از اين کار لذت مي برم. يعني خودم محتاج به کمک کردن به او هستم. به هر حال کسي پيدا مي شود تا لقمه ناني به او برساند. در حقيقت با اين کار، خودم سبکبار مي شوم. » (1)

يک جمله ي به ياد ماندني

شهيد اسدالله حسنوند
تازه به استخدام آموزش و پرورش درآمده بود. مدتي، دبير بينش اسلامي و ديني بود و سرانجام مسئول گزينش آموزش و پرورش شد. همزمان، در کميته ي امداد امام فيروزآباد هم مسئوليت سرپرستي اين کميته را به عهده داشت. يک روز همراه ايشان از فيروزآباد الشتر به طرف قلعه مظفري مي آمديم. شهيد حسنوند، بين راه مرد ديوانه اي را ديد که برهنه بود. پيراهن به تن نداشت و يک شلوار پاره و وصله دار پايش بود. ماشين را کنار جاده پارک کرد و پائين رفت. من هم پياده شدم. لباس هاي اضافي را از تن خود درآورد. تنها به يک زير پيراهن و يک زير شلواري کُردي قناعت کرد. به او گفتم: « اين مرد ديوانه است و تمام مردم اين حوالي او را مي شناسند. »
شهيد لبخندي زد و گفت: « ديوانه بودن يک حرف است، برهنه بودن حرف ديگري » و با دست خود، لباس ها را به تن مرد برهنه کرد و پشت فرمان نشست. (2)

جنوب شهر

شهيد گمنام
زماني که به استخدام سپاه درآمد بيست و چهار ساعت کار مي کرد و بيست و چهار ساعت بيکار بود. در ايام بيکاري، به کار بنايي مي پرداخت و پول آن را مواد غذايي مي خريد و به جنوب شهر مي رفت، و بين خانواده هاي کم بضاعت تقسيم مي کرد. (3)

خشت هاي بلورين

شهيد سيد محسن صفيرا
ديگر از آوارگي و بي خانماني به تنگ آمده بودم و زجر مي کشيدم. از نظر اقتصادي نيز وضع خوبي نداشتم که براي زن و بچه هايم مسکني تهيه کنم. در همان روزها، گروهي از بسيجيان جهت کمک به عشاير به نيک شهر آمده بودند و روز و شب کار مي کردند.
روزي کنار يکي از برادران بسيجي رفتم و درد دل کردم. با دقت به حرفهايم گوش داد و سپس گفت: « غصه نخور، من مشکلات را با کمک برادران حل مي کنم. » نامش سيد محسن صفيرا بود. يک هفته بعد، او و تعدادي از دوستان سپاهي اش همراه با دانش آموزان، 6-5 هزار خشت و ساير مصالح ساختماني را فراهم کردند. بعد سيد محسن، خودش شروع به بنايي کرد.
او واقعاً زحمت مي کشيد و عرق مي ريخت. حتي گاهي پاچه هاي شلوار را تا زانو بالا مي زد و به گل مالي مي پرداخت. مدت زيادي طول نکشيد که خانه ي زيبايي با همکاري بسيجي ها و ديگر دوستان براي ما ساختند.
در دل به آن ها آفرين مي گفتم و خدا را شکر مي کردم که به فرياد من رسيده اند. آنان به ظاهر، خانه ي مرا مي ساختند، ولي در حقيقت، آن خشت ها، خشت هاي بلوريني بودند که هر کدام با آن در بهشت براي خود خانه مي ساختند. (4)

توزيع مخفيانه ي گوشت گوسفند

شهيد حميدرضا
از انسانهاي درمانده دل جويي مي کرد و با آنان همدردي و همنوايي مي کرد. سخي و بخشنده بود. در منطقه ي قروه مرسوم است وقتي که عروس را به خانه ي داماد مي آورند جلوي پاي او گوسفندي را ذبح مي کنند و فرداي آن شب گوسفند ذبح شده را طبخ نموده و به عنوان ناهار به خانواده ي عروس مي دهند. وقتي که مراسم عروسي بنده تمام شد، گوسفند ذبح شده را کناري گذاشتند تا براي مراسم مذکور استفاده نمايند. اما وقتي فردا صبح از خواب بلند شديم ديديم که اثري از لاشه ي گوسفند نيست. وقتي که علت را جويا شديم، معلوم شد که حميدرضا شب هنگام به صورت مخفيانه آن را در بين خانواده هاي فقير و مستمند محله تقسيم کرده است. (5)

بايد دور از چشم مردم توزيع شود

شهيد حسن مداحي
لباس، مواد غذايي و خلاصه خيلي چيزهايي را که قرار بود به مردم محروم روستاها داده شود در ساختمان چهار جمع کرده بودند. جلسه اي تشکيل شد تا سريع تر نحوه ي توزيع، مشخص شود. هرکس نظري داشت. بعضي مي خواستند فعاليت هاي جهاد، در اين باره به اطلاع نهادهاي ديگر برسد تا صورت تبليغات هم داشته باشد. يکي گفت: « بايد ساعاتي از روز را براي توزيع انتخاب کنيم تا مردم ببينند و ضمن تبليغات بتوان کمک هاي مردمي را هم جمع آوري کرد... »
حاج حسن که کمي دير به جلسه رسيده بود با شنيدن اين نظرات ناراحت شد و گفت: « بايد همه ي اينها دور از چشم مردم و از ساعت 12 شب به بعد توزيع شود. »
و بعد نمونه هايي از انفاق و صدقه دادن به محرومان توسط اميرالمؤمنين (عليه السّلام) را مثال زد و تأکيد کرد که ما هم بايد سيره ي علي (عليه السّلام) را در پيش بگيريم نه چيز ديگر...
صحبت هاي او دلنشين بود، ساده و بي آلايش و چيزي جز خواست خدا در آن ديده نمي شد. همه نظر حاج حسن را قبول کردند و در چند نيمه شب، همه ي وسايل بين خانه هاي فقرا و مردم محروم روستاها تقسيم شد. (6)

حفر چاه براي مردم

شهيد حمزه سليم زاده
هرگاه به روستا باز مي گشت بيکار نمي نشست و وقت خود را با حفر چاه سپري مي کرد. چاه هايي که او کنده است، هنوز هم مورد استفاده ي مردم محل است. وقتي از او سؤال مي شد که چرا اين کار را انجام مي دهي؟ اين چند روزي که به مرخصي آمده اي بهتر است استراحت کني. پاسخ مي داد: « من اين چاه ها را براي استفاده ي شخصي نمي خواهم بلکه دلم مي خواهد مردم محروم منطقه به آسايش و آرامش برسند و از آب اين چاهها استفاده کنند. » (7)

سهم الارث براي کمک به روستاييان

شهيد عقيل عرش نشين
عقيل پسرم بود. روزي در خانه نشسته بوديم که گفت: « مي خواهم خواهشي بکنم، آيا ممکن است سهم الارث مرا در حال حيات بپردازي؟ »
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: « اما من که هنوز نمرده ام. اين پول به چه دردت مي خورد؟ » گفت: « اگر اجازه بدهيد بعداً مي گويم. » در آن لحظه متوجه منظورش نشدم، اما پس از مدتي فهميدم که مي خواسته با آن پول براي روستاييان فقيري که در کارهاي مبارزاتي و انقلابي با آنها آشنا شده بود کمک کند. (8)

با بچه هاي بي بضاعت تقسيم مي کرد

شهيد سياوش عيسي نژاد
پدر سياوش در کارخانه ي ذوب آهن کار مي کرد، هر وقت که به روستا مي آمد براي او مقداري لوازم التحرير مي آورد. خوي نيکويي داشت، بخشي از آنها را به مدرسه مي آورد و بي آنکه کسي متوجه شود، ميان بچه هاي بي بضاعت تقسيم مي کرد. هرگاه کسي مي خواست در اين باره حرفي بزند، رشته ي کلام را عوض مي نمود.
آن روز که به مدرسه آمديم. گفتم: « سياوش! مگر خودت دفتر و قلم لازم نداري که به بچه ها مي دهي؟ » در حالي که مثل هميشه سرش را پايين انداخته بود گفت: « من که همه ي اينها را لازم ندارم، مي خواهم آنها که نياز دارند نيز استفاده کنند. » (9)

پي نوشت ها :

1. از تبار آينه و آفتاب، ص 60.
2. از تبار آينه و آفتاب، ص 33.
3. گامي به آسمان، ص 108.
4. سرداران سپيده، ص 146.
5. زورق معرفت، صص 60-59.
6. چشم هاي بيدار، ص 70.
7. روايت سي مرغ، ص 122.
8. روايت سي مرغ، ص 148.
9. روايت سي مرغ، ص 161.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط