رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
به فکر آن پيرزن هستم!
شهيد محمد بروجرديدر اوج بحران مهاباد در سال 1360 به اتفاق اين شهيد بزرگوار به مهاباد رفتيم. در آن زمان مهاباد آلوده ترين منطقه ي کردستان و غرب بود. درگيريهاي پراکنده بطور مرتب در سطح شهر بود. شبها مطلقاً آمد و شد ممنوع بود. فقط نيروهاي سپاه و بسيج و ارتش در شهر حضور داشتند. وضعيت خاص و بحراني در شهر حاکم بود. ما عصر وارد شهر شديم و به سپاه مهاباد رفتيم و براي بررسي امور آنجا جلسه اي تشکيل داديم و تا حدود ساعت 10-11 شب مشغول بررسي اوضاع بوديم و بعد خوابيديم. بعد من متوجه شدم که آن بزرگوار از خواب برخاست. وضو گرفت و به آرامي و بدون کوچکترين سر و صدا که کسي متوجه نشود و يا يک تأني خاصي نماز شب خواند و همين طور که نماز مي خواند، هر چه زمان مي گذشت، من مي ديدم که مقداري حالت زمزمه به گوش مي رسد. کمي بعد مشخص شد که دارد گريه مي کند. بعد از اين زمزمه ها و گريه ها که خيلي آرام و آهسته صورت مي گرفت، ديدم به فکر فرو رفته و غرق تفکر شده بود. بنده با جسارتي که به خرج دادم از ايشان سؤال کردم که « محمد به چه چيزي فکر مي کني؟ » گفت در اين فکرم که اگر پيرزني در اين شهر مهاباد دچار دردي بشود، چه کار مي خواهد بکند. شهر که در کنترل نيروهاي نظامي است. آمد و شد هم که ممنوع است. من حالتي را تصور مي کنم اگر کسي الان دارد از درد به خود مي پيچد و هيچ مفرّي ندارد جز اينکه صبر کند تا صبح. من دارم به آن مادري فکر مي کنم که ممکن است چنين وضعيتي برايش پيش بيايد. من فکر مي کنم که ما در برابر آنها مسئول هستيم و بايد ببينيم چه کار مي توانيم بکنيم. (1)
پول داد تا براي آنان لوازم خانه بخرند!
شهيد اکبر آقاباباييچهره ي خسته و چشمان ورم کرده ي اکبر نشان مي داد که ديشب نخوابيده. بعد از پرس و جوي زياد فهميد روز قبل به خانه ي يکي از بچه هاي لشکر رفته. ديدن وضع خرابي خانه، نداشتن بخاري و امکانات زندگي باعث شده بود که تا صبح گريه کند و خوابش نبرد.
همان روز هم مقداري پول تهيه کرد و داد تا برايش لوازم خانه بخرند. (2)
تو بودي يخچال را نمي دادي؟
شهيد محمد اثري نژادسر کوچه يکي از زنهاي همسايه را ديدم. سري تکان دادم و زير لب سلامي کردم. آمد نزديک. چون شوهرهايمان همکار بودند، زنهاي همسايه با هم نزديکي خاصي داشتند. گاهي مي رفتيم خانه هاي هم. تعريف مي کرديم. درد دل مي کرديم. از زندگي هاي هم بسته به کنجکاو بودن هر کس، کم و بيش اطلاعاتي داشتيم. زن همسايه صدايش را پايين آورد و گفت: « چرا حاج آقاتون يخچالشان را بخشيدند؟ » نمي دانستم از چي حرف مي زند. توضيح داد که شنيده امروز صبح سهميه ي يخچال حاجي را داده اند و او هم بخشيده به يکي از همسايه هاي يکي دو کوچه آن طرف تر...
شب که حاجي آمد خانه، سفره را پهن کردم. ظرف سالاد را هم آوردم و گذاشتم گوشه ي سفره. نمي دانم از کجا فکر مرا مي خوانَد. هنوز هم زود مي فهمد چه احساسي دارم. به من گفت خانم! چيه، پکريد؟ اولش مي خواستم طفره بروم، ولي طاقت نياوردم. لقمه هاي اول غذا بود. گفتم حاجي! ما خودمان بيشتر از هر چيز ديگه اي به يخچال احتياج داريم، آن وقت شما يخچال را برداشتيد داديد کسي ديگر، خدا را خوش مياد من تو اين هواي گرم بي يخچالي بکشم، چرا يک کم به فکر من نيستين؟ ليوان آبي سرکشيد. کمي صبر کرد و بعد گفت که بنده ي خدا آمده کمک من يخچال را بگذارد عقب وانت، مي گه خوش به حالت که به تو يخچال دادند، ما که با چهار تا بچه آرزو به دل مانديم يک ليوان آب يخ بخوريم. توي چشمهايم نگاه کرد. ظرف سالاد را کشيد طرفم و گفت خدا وکيلي تو بودي، يخچال را به او نمي دادي؟ عادتش هست. توي همچنين مواردي کاري مي کند که من خودم را بگذارم جاي او. (3)
ببين اندازه ي پايت هست؟!
شهيد محمدابراهيم همتحاجي کمي نشست و دوباره بلند شد که برود. گفتم: « من هم مي آيم. »
پرسيد: « کجا؟ »
گفتم: « کار دارم، مي خواهم چيزي بخرم. »
با هم رفتيم و من يک جفت کفش فوتبال خارجي براي حاجي خريدم و گذاشتم توي ماشين. به حاجي گفتم: « آن کفشها را گفتي مال بسيجي هاست؛ اينها را ديگر من خريدم، پس مي تواني بپوشي. »
تشکر کرد و با هم راه افتاديم. مي خواست به قرارگاه برود. وقتي داشتيم از پل کرخه عبور مي کرديم، جلوي ايستگاه صلواتي، يک بسيجي کنار جاده منتظر ماشين بود. حاجي نگه داشت و او را سوار کرد. پرسيد: « اين طرفها چه کاري مي کردي؟ »
بسيجي گفت: « کفشهايم پاره بود، آمده بودم اين جا يک جفت کفش بگيرم اما قسمت نبود. »
حاجي کفشهايي را که من خريده بودم برداشت، به آن بسيجي داد و گفت: « ببين اينها اندازه ي پايت است. »
آن بسيجي کفشها را پوشيد و گفت: « بله، خيلي خوبست. »
حاجي گفت: « خب، اگر اندازه است، پس پا کن. »
بسيجي در حالي که دست مي کرد توي جيبش، گفت: « حالا پولش چقدر مي شود؟ »
حاجي گفت: « هيچي، فقط به صاحبش دعا کن. »
وقتي آن بسيجي از ماشين پياده شد، رو کردم به حاجي و گفتم: « مگر من اين کفشها را براي تو نخريدم؟ »
گفت: « چرا! »
گفتم: « پس چرا دادي به او. »
گفت: « شما که ديدي نياز داشت. »
گفتم: « تو هم نياز داشتي. »
گفت: « ببينيد! من الآن فرمانده هستم. اگر اين بار سنگين فرماندهي را از روي گرده ي من بردارند، مي شوم بسيجي، آن وقت اين کفشها به درد من مي خورد. اين جا من نيازي به آنها ندارم، بيشتر به درد بسيجي ها مي خورد که توي منطقه هستند. » (4)
با بچه هاي فقير
شهيد منصور خادم صادقشايد او هم نداند بچه فقيرهاي « سهل آباد » تو را يک بار ديده اند و يکي شان، عکست را در دارالرحمه ديده و شناخته. بگذار خون گريه کنم، وقتي خواهرت گفته زماني رفته اي محله ي سهل آباد به او کمک کني در اسباب کشي منزلشان به « لار » و آن مرد سبيلو نمي داند با آنکه آن روزها خواهرت با شوهرش براي مشکلات مادي مي خواستند به لار بروند، تو اسباب بازي هاي بچه هاشان و وسائل پلاستيکي را به بچه هاي پاپتي و آفتاب سوخته ي آنجا دادي، با آنها نشستي، خنديدي، غذا خوردي، کاري کردي که آنها بخندند و آخر کار که پشت ماشين نشستي، آرام گاز مي دادي که بچه هاي بيچاره که با وسايل پلاستيکي و اسباب بازي ها دنبال سرت مي دويدند، دلگير نشوند و چندين بار ماشين را نگاه داشتي، يک يکشان را بوسيدي و نوازش کردي و بعد رفتي. (5)
خريد پيراهن کهنه با قيمت زياد!
شهيد داور يُسريشهيد بزرگوار، همواره در انديشه ي فقرا و مستمندان بود. يکبار که از مأموريتي بر مي گشت ديدم يک پيراهن کهنه اما تميز به تن کرده است. با شگفتي علت را جويا شدم و دريافتم که در يکي از شهرها - محل مأموريت - به پير دستفروشي برخورد کرده، که لباسهاي کهنه مي فروخته است. از ذهنش گذشته که به اين پيرمرد کمک مالي بکند، اما از کمک مستقيم منصرف شده و چون به فکر مساعدت مي افتد، يک پيراهن از پيرمرد خريداري مي کند، منتهي به قيمت زياد، تا به شخصيت فروشنده که با وضع آبرومندانه مخارج خود را تأمين مي نمايد، لطمه اي وارد نشود. (6)
فرش را براي تازه داماد برد!
شهيد حسين روح الامينحاج حسين وارد منزل شد و پس از يک احوالپرسي ساده يکراست به اتاق رفت و قطعه فرش متعلق به خود را که روي زمين پهن بود، جمع کرد، به دوش گرفت و از اتاق بيرون آمد.
من که متعجب شده بودم، علت اين کار را سؤال کردم. ولي حاجي در حالي که سعي مي کرد احترام مرا نگه بدارد با اشاره به خستگي ناشي از حمل فرش گفت: مادرجان برمي گردم توضيح مي دهم. الآن عجله دارم، و به سرعت از منزل خارج شد.
وقتي برگشت، آثار رضايت در چهره اش مشخص بود. کنار ديوار لم داد و گفت: مادر ببخشيد، عجله داشتم. آقاي فلاني از نعمت پدر محروم است، عروسي کرده، فرش را براي ايشان بردم.
گفتم: « مادرجان، اين وقت شب، فردا اين کار را مي کردي! »
حاجي با تبسم گفت: « آخر، امشب شب زفافش بود، و اصلاً فرش نداشتند. خوب شد که امشب بردم. » (7)
پي نوشت ها :
1. حماسه سازان عصر امام خميني (رحمه الله)، صص 79-78.
2. ستارگان درخشان (9)، ص 82.
3. ميلاد در ساحل کلمات، صص 31-30.
4. سردار خيبر، صص 171-170.
5. پايي از اين دست تماشا، صص 158-157.
6. اين سبز سرخ، ص 60.
7. سلام سردار، صص 33-32.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول