رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
کمک رساني به سيل زدگان
شهيد حسين روح الاميندر آن زمان، سيل، موجب ويراني خانه ها و مراتع کشاورزي مردم خوزستان شده بود و با وصول خبر اين واقعه، حاج حسين جمع آوري کمکهاي مردمي در اصفهان را برعهده گرفت. شخصاً آنها را به فرودگاه مي برد و مانند يک کارگر ساده با افتخار گوني هاي آرد و ديگر ملزومات مردم را به داخل هواپيما حمل مي کرد تا به اهواز منتقل شود. اين گونه خدمت صادقانه را بدون ريا و با قصد قربت انجام مي داد.
بارها پس از بارگيري هواپيما به همراه آن تا اهواز رفت و در آنجا به تخليه بارها کمک کرد. او در راه اين کمک رساني به مردم، هيچ گاه احساس خستگي نکرد. (1)
ماشينش را فروخت و خرج عمران روستا کرد!
شهيد حسين روح الامينبا نور افشاني انقلاب اسلامي، رايحه ي عطر ايمان موجب از خودگذشتگي بيش از پيش ياران امام شد. تعدادي از اين دلسوختگان ستاد هماهنگي شهر و روستا را تشکيل دادند تا سايه فقر را از روستاهاي محروم برچينند.
حاج حسين در يک اقدام ايثارگرانه داوطلب شد به روستاي محروم و سيل زده مصر از توابع خور و بيابانک اعزام شود. او مشتاقانه به آن ديار شتافت و نزديک به دو ماه با رنج فراوان شخصاً پاکسازي قنوات را به عهده گرفت. براي روستاييان بناي حمام بهداشتي را پي ريزي کرد و از کارهاي امنيتي نيز غافل نشد.
حاج حسين با عشق به خدمت، به عمق هفتاد متري قناتها رفت و با تلاش خستگي ناپذير، مايه ي حيات را براي روستاييان محروم تأمين کرد.
آن زمان به دليل از هم گسيختگي نهادها، بودجه اي براي اين روستا در نظر گرفته نشده بود. حاج حسين با فروش اموال خود از جمله ماشين شخصي اش ( ب. ام. و ) و هزينه کردن آن در امور عمراني، موفق شد گوشه اي از رأفت اسلامي را به اهالي آن روستا نشان دهد. (2)
نبينم کم پول باشي و به من نگويي!
شهيد حسين روح الامينشيوه ي او اين بود که از مراکز مختلف و منابعي که هنوز هم براي ما نامعلوم است، امکاناتي تهيه مي کرد و به نيازمندان واقعي مي رساند. او در برآوردن حوايج مؤمنان به قدري جدي بود که وقتي در سفري از او به دليل کم پول بودن درخواست وجه کردم، با ناراحتي گفت: « من دوستي که پول نداشته باشد و به من نگويد، نمي خواهم. لذا به اصرار، مبلغ مناسبي به من داد و تأکيد کرد: « نبينم کم پول باشي و به من نگويي. » (3)
خانه ي مرا به اين رزمنده بدهيد!
شهيد حسين روح الامينمسؤول محترم بنياد مسکن اصفهان
سلام عليکم
ضمن تشکر از زحمات شما، بنده به زميني به ابعاد دو متر در پنجاه سانتي متر نياز دارم که پس از شهادتم، در گلستان شهدا برايم در نظر گرفته شده و نياز به زمين و خانه هاي دنيايي ندارم، لذا خانه اي که برايم در نظر گرفته شده به برادرم رزمنده حامل نامه تحويل نماييد تا مشکلات چند ساله ي اخيرشان حل شود و بتوانند تشکيل خانواده دهند و از اين وضعيت ناجور خلاصي يابند.
حسين روح الامين
او که براي حل مشکلات رزمندگان پيشقدم بود و با همت و پيگيري و بعضاً سماجتش مسائل رفاهي را براي همه مي خواست، به اين راحتي از حقي که با تلاش ديگران برايش به وجود آمده بود، مي گذشت. (4)
مي رفت سراغ بچه هايي که وضع مالي بدي داشتند
شهيد علي محمدي پوريکي از کارهاي حاجي در ايامي که به مرخصي مي آمد، سرکشي به خانواده ي شهدا بود. به خانواده ي شهداي روستاي خودمان و روستاي دور و بر سر مي زد. اگر کاري از دستش برمي آمد، براي آنها انجام مي داد. حتي گاهي مي رفت و به خانواده ي شهدايي که در جاهاي دوري بودند هم سر مي زد. قبلاً گفتم که حاجي فقط يک فرمانده نبود. هميشه ارتباط عميق تري با افراد زير دستش ايجاد مي کرد. سعي مي کرد از زندگي آنها آگاه بشود و اگر کاري از دستش برآمد، براي آنها انجام بدهد. به شريف آبادي گفته بود تحقيق کند و ببيند کدام يک از بچه ها وضع مالي بدي دارند. شريف آبادي، اسم عيسي دستجردي را به او داده بود. حاجي وقتي آمد مرخصي، فرشي خريد و گفت: « مي خواهم بروم کهنوج. »
دوستانش پرسيدند: « کهنوج چه کار داري؟ »
گفت: « مي خواهم عيسي را ببينم. »
خانه ي عيسي در يکي از مناطق دور افتاده ي کهنوج بود. از افراد مختلفي سراغ عيسي را گرفتند. عده اي گفتند عيسي در بيابان زندگي مي کند. حاجي و دوستانش رفتند و او را پيدا کردند. فرشي که برايش برده بودند، يک فرش دوازده متري بود. با اين حال، همان فرش هم در کپر عيسي جا نمي گرفت. حاجي دوست داشت با دستان خودش فرش را کف خانه ي عيسي پهن کند، اما وقتي ديده بود عيسي در کپري به آن کوچکي زندگي مي کند، خجالت زده شده بود. ديده بود فرش از کپر بزرگتر است. بدون اين که آن را باز کند، گذاشته بودش کنار کپر و برگشته بود. بعدها خيلي از عيسي تعريف مي کرد. مي گفت آدمي که اين قدر در فقر زندگي بکند و آن وقت به جاي اين که به فکر خودش باشد، بيايد جبهه و بجنگد، خيلي ارزش دارد. (5)
برو کار اين بنده ي خدا را حل کن!
شهيد اکبر آقاباباييداخل راهروي بيمارستان متوجه بگو مگوي پرستاران با مردي شد. فهميد که مرد عمل شده و به علت نداشتن هزينه ي کافي او را مرخص نمي کنند. دوستش را کنار کشيد، مقداري پول به او داد و گفت: « برو ببين چقدر نيازه که اين بنده ي خدا کارش حل بشود. » (6)
چند مدت از دوستش مراقبت مي کرد!
شهيد محمد گرامياخيراً يکي مي گفت که با ماشين از مسافرت مي آمده که تصادف مي کند و شديداً زخمي مي شود. او را به يزد مي برند. حاجي بلافاصله به يزد مي رود. آن وقت من فکر مي کردم حاجي براي مأموريت اداري به يزد مي رود، اما در واقع براي رسيدگي به دوستش رفته بود. آن جا او را به بيمارستان مي برد و دو سه روز از او مراقبت مي کند و بعد به کرمان مي آوردش. هر شب هم به او سر مي زند و جوياي احوالش مي شود. وقتي از او مي پرسيدم « چي شده؟ » نمي گفت چه کار کرده و چقدر به او رسيده، فقط مي گفت فلاني تصادف کرده و بستري است. حتي زير بغل او را مي گرفته و راهش مي برده تا پاهايش که صدمه ديده بودند، زودتر خوب شوند. (7)
وانت را بدوستش داد!
شهيد محمد گرامييادم است حاجي وانت يکي از دوستانش را گرفته بود. يکي از برادرها از سيرجان نقل مکان کرده بود به کرمان و بعضي وسايلش در خانه ي قوم و خويش هايش جا مانده بود. رفت پيش حاج محمد که: « مي توانيد وانتي براي ما پيدا کنيد؟ »
حاجي حتي نپرسيد براي چه کاري مي خواهي؟ فوري وانت را به او داد. آن برادر تا شب کارش را انجام داد و شبانه ماشين را برگرداند. فردا صبح صاحبش آمد ماشين را گرفت. برادرمان از حاجي پرسيد که حالا ماشين را لازم داشتي به ما نمي دادي. از جاي ديگر تهيه مي کرديم.
اما او جواب داد: « تو از سيرجان آمدي پيش من و مي خواستي وسيله جا به جا کني. من هم عصري مي خواستم چيزي جا به جا کنم. ديدم تو از راه دورتري آمده اي، پس تو نسبت به من اولي تري. » (8)
دوستش را براي عمل بستري کرد و خون داد!
شهيد محمد گرامييکي از دوستان ناراحتي قلبي داشت و همين او را خيلي کسل کرده بود. بايد عمل مي کرد. اما گويا مشکل داشت و زيربار عمل نمي رفت. حاجي با آن که خانم خودش پا به ماه بود، آن دوست را به تهران برد و با برنامه ريزي قبلي او را در بيمارستان بستري کرد. آن موقع به اين آساني بيماران قلبي را بستري نمي کردند و وقت هايي که مي دادند، پنج، شش ماهه بود. اما او با رئيس بيمارستان صحبت کرد و آن دوست را بستري کردند. او وقتي همت حاجي را ديد، ديگر مخالفت نکرد. حاجي هم او را نصيحت کرد که بايد زودتر عمل انجام شود تا از اين دغدغه ي خاطر راحت شود. به او گفته بود: « پس توکلت کجاست که از عمل گريزاني؟ »
روز عمل سه چهار نفر از دوستان را از کرمان به تهران برد تا خون بدهند که اگر دوستشان موقع عمل احتياج به خون داشت، مشکلي پيش نيايد. کادر بيمارستان خيلي تحت تأثير قرار گرفتند، مخصوصاً که حاجي و همراهانش بعد از خون دادن همان روز به کرمان برگشتند. (9)
پي نوشت ها :
1. سلام سردار، ص 33.
2. سلام سردار، صص 46-45.
3. سلام سردار، صص 48-47.
4. سلام سردار، صص 65-64.
5. در انتظار آن لحظه، صص 86-85.
6. ستارگان درخشان (9)، ص 91.
7. دل دريايي، ص 78.
8. دل دريايي، صص 85-84.
9. دل دريايي، ص 85.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول