زيرعنوان: رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا
تنگناها و مشکلات مالي را رفع مي کرد
شهيد جلال الدين موفق ياميبا اينکه در زندگي کمبودهاي اقتصادي زيادي داشت. ولي اگر متوجه مي شد براي آشنايان و اقوام مشکلي پيش آمده است، فوراً به کمکشان مي شتافت.
از جبهه که برمي گشت، به ديدار خانواده هاي محروم و رزمنده مي رفت و تنگناها و مشکلات مالي آنان را رفع مي کرد. در بيشتر وقت ها از پدرش پول قرض مي کرد و به زخم زندگي دوستان و همرزمانش مي زد. (1)
پيش قدمي در کار خير
شهيد سيد ابوالفضل شاکريدر امور خير، پيش قدم بود. يک بار جلسه اي در سپاه تشکيل داد.
سيد ابوالفضل سر صحبت را باز کرد و در مورد کمک به مستمندان مقدمه چيني نمود.
در آن روز، نفوذ کلامش به حدّي بود که بچه ها از حقوق ماهانه شان که 1500 تومان بود، 300 تا 500 تومان به اين امر اختصاص دادند. چند نفر، شبانه به خانواده هاي محروم سر زديم و آن هداياي ناچيز را تقديم کرديم. (2)
مادر بچه را به بيمارستان برد!
شهيد حميد رخشانيدانشجوي سال چهارم رشته ي پزشکي بود. يک روز دختر بچه اي را با خودش به منزل آورد. من تعجب کردم. چون دختر بچه براي من ناشناس بود. پرسيدم:
« اين دختر کيست؟ »
گفت: « سوار ماشين بودم که ديدم خانمي با فرزندش کنار خيابان ايستاده و دست بلند کرده است. سوارش کردم. ديدم انگشتش ورم کرده و سياه شده است. پرسيدم:
« چرا دستت ورم کرده؟ »
گفت: « سوزن در دستم شکسته. »
گفتم: « چرا دستت را مداوا نمي کني؟ »
گفت: « پول ندارم. »
او را به بيمارستان بردم تا عمل شود و دخترش را به خانه آوردم. (3)
مي روم دنبال شاگردي که فلج است!
شهيد علي اکبر ريونديپسرم معلم بود. صبح ها خيلي زودتر از شروع کلاس به مدرسه مي رفت و شب ها دير برمي گشت. يک روز از او پرسيدم:
« چرا اين قدر زود مي روي و دير برمي گردي؟ »
در جوابم گفت:
« يکي از شاگردانم فلج است. به او گفته ام که در خانه منتظر بماند تا بروم دنبالش. غروب ها هم به شاگردان علاقه مند، قرائت نماز را مي آموزم و مسائل شرعي را به آن ها آموزش مي دهم. بعد هم نماز جماعت مي خوانيم. » (4)
بچه ام را نجات داد
شهيد سيد مجتبي هرويمجتبي خيلي دست به کمک خانواده و مردم محل بود. هر کاري از دستش برمي آمد، براي ديگران انجام مي داد. يک روز که به خانه برمي گشتم، ديدم که کوچه مان شلوغ است و سر و صدايي به پا شده. وقتي جلو رفتم، يکي از همسايه ها جلو آمد و در حالي که دستم را گرفته بود، گفت:
« اگر امروز پسرت، آقا مجتبي نبود، بچه ام مرده بود. »
پرسيدم: « براي چي؟ »
گفت: « بچه ام خورد زمين و افتاد توي جوي آب و سر و گوشه ي چشمش زخمي شد. آقا مجتبي بلافاصله آمد و زخمش را پانسمان کرد و کاري کرد که خونش بند آمد. »
از آن به بعد هر وقت مجتبي را مي ديد، برايش دعا مي کرد و مي گفت: « خدا پيرت کند! خدا خيرت بدهد که اين قدر به درد مردم محله مي خوري. » (5)
حقوقش را به دو قسمت تقسيم مي کرد!
شهيد سيد محمدعلي مهردادشايد براي خيلي ها تعجب آور بود که سيد چطور براي گرفتن حقوقش اين همه عجله مي کند. هر ماه سر وقت خودش را به قرارگاه مي رساند، مگر آن که گرفتار عمليات شده باشد.
با يکي از ماشين هاي عبوري يا گاهي با يکي از موتورسوارها که تا قرارگاه مي آمد، خودش را مي رساند. با همان لباس هاي خاک آلود، مي ديدمش که مي رود توي کارگزيني و تا برايش چاي ببرم، حقوقش را مي گرفت.
به اصرار مي نشست براي خوردن چاي. مي گفت:
- مهماني بماند براي بعد از جنگ.
چند بار من نبودم. اما اين اواخر ديگر دلم نمي خواست که برايش چاي ببرم. خجالت مي کشيدم. آن روز هم که آمد، همين که از پشت پليت ها ديدمش که از ترک موتور پياده شد، انگار داغ شدم. مي دانستم که خودش هم اوضاعش بهتر از من نيست.
هنوز درست راه نمي رفت. دستش را اما نبسته بود. مي دانستم که توي عمليات طريق القدس زخمي شده. چند بار خواسته بودم بروم و حالش را بپرسم اما خجالت مي کشيدم. با خودم گفتم:
- اگر مرا نبيند، بهتر است. فکر مي کند از اين جا رفته ام. خوبي اش اين است که اسمم را هم نمي داند.
رفتم طرف منبع آب. با خودم گفتم تا وضو بگيرم و نماز بخوانم، او هم از اين جا رفته.
داشتم وضو مي گرفتم که دستي روي شانه ام خورد. باور نمي کردم. خوش بود؛ با لبخندي روي لب هايش. گفت:
- برادر، ما به چايي هاي شما عادت کرده ايم! آن را هم دريغ مي کنيد؟
با شرمندگي سلام و احوالپرسي کردم. پول هايش را درآورد. مي دانستم خودش قبلاً تقسيمش کرده است؛ مثل هميشه. مثل وقت هايي که من نبودم و مي سپرد که امانتي اش را به من برسانند و من هميشه مي دانستم که يک سوم حقوقش را براي من مي گذارد که مي داند سربازم و زن و دو بچه دارم و مادرم با ما زندگي مي کند و اما نمي داند که اسمم چيست. (6)
پول سه قاليچه ي جايزه اش را براي جهيزيه نيازمند داد!
شهيد سيد نورالله يزدانيداوران در گوشه اي از ميدان ايستاده بودند. سه قاليچه روي ميز کنار دست شان تا شده بود. نورالله در ميان صلوات مردم، به طرف جايگاه رفت. داوران او را در آغوش کشيدند و قهرماني او را تبريک گفتند. مش رحيم، ريش سفيد روستا، قاليچه ها را به او داد. نورالله قاليچه ها را بالا گرفت و لبخند زد.
چند ماه بعد، در بازار اصلي بجنورد، در راسته ي فرش فروش ها، قاليچه ها را ديد. فکر کرد شايد اشتباه مي کند. با ترديد به مغازه رفت و از صاحب مغازه جريان را پرسيد. او در کمال آرامش گفت:
- چند ماه پيش، پسر بچه اي هفده هجده ساله، اين قاليچه ها را آورد تا من بفروشم. هفته قبل براي گرفتن پول آمد. پول قابل توجه اي بود. پول را گرفت، در پاکت گذاشت و پشت پاکت آدرس را يادداشت کرد. وقتي تعجب مرا ديد گفت خانواده اي را مي شناسم که براي تهيه ي جهيزيه ي دخترشان مشکل دارند. اين پاکت نامه اي است از طرف يک دوست، براي آن خانواده.
در چشمان مادر، قطره اشکي راه گم کرده بود. به نورالله مي انديشيد و دلش نوراني مي شد. (7)
اين دوچرخه، اينهم پول خرج اين ماه!
شهيد سيد نورالله يزدانيمردي که پشت پيشخوان نشسته بود، آه بلندي کشيد و گفت:
- من به صاحب اين عکس مديون هستم. درست زماني که در روستايي که در بجنورد زندگي مي کردم و وضع زندگي من تعريفي نداشت، او کمک بزرگي به من کرد.
سرهنگ با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد روي صندلي جا به جا شد و گفت:
- يک روز عباس پسرم دستم را کشيد و با خود به تنها مغازه ي دوچرخه سازي روستا برد. در مغازه، چند دوچرخه ي کوچک و بزرگ و دو موتور گازي خراب وجود داشت. عباس يکي از دوچرخه ها را نشان داد و با اصرار خواست که آن را بخرم. دست و بالم تنگ بود؛ خيلي تنگ. عباس اصرار مي کرد، گريه مي کرد و پاهايش را به زمين مي کوبيد. اول شرمنده شدم و غمگين ولي وقتي گريه ي عباس قطع نشد، عصباني شدم و سرش داد زدم. دوچرخه اي که عباس مي خواست، صاحب داشت و براي تعمير به مغازه سپرده بودند. مغازه اي که نور الله در آن کار مي کرد.
دو شب بعد از آن روز، در حياط خانه نشسته بودم که کلون در به صدا درآمد. سيد نورالله رو به روي در، به ديوار کاه گلي تکيه داده بود و دسته ي يک دوچرخه ي کوچک را در دست داشت.
- ديروز رفتم شهر؛ براي عباس خريدمش. ببخشيد دست دوم است ولي خودم تعميرش کردم. الآن سالمه.
مات و مبهوت نگاه کردم. دستش را آرام به طرف جيب من برد و بسته اي در آن گذاشت و گفت:
- اين امانتي بود که بايد به شما مي رساندم. اين ماه را بگذران تا ماه ديگر، خدا بزرگ است.
از حسن نيت و روح بلند پسري شانزده هفده ساله که از بچّگي او را مي شناختم و مي دانستم که دست و بال خودشان هم تنگ است، متحيّر و متعجّب مانده بودم.
اين کار، دو بار ديگر تکرار شد و بعدها فهميدم که نورالله تمام دستمزدي که از صاحب دوچرخه سازي گرفته، به من داده. من تا عمر دارم به او مديونم و مخصوصاً که به خاطر من و امثال من، به جبهه رفت و جان خود را داد. (8)
برو هرچي مي خواهي قسطي بگير!
شهيد حسن آقاسي زاده شعربافدر فکر بودم از کي مي توانم قرض کنم. دست به دامن امام رضا شدم. ما مشهدي ها، در اين جور مواقع، فوري ياد امام مي افتيم. رو به حرمش کردم و گفتم: « خودت وسيله اش را جور کن! »
در همين عوالم بودم که ديدم مرد جواني، يک ژيان را هُل مي دهد و ماشين را مي آورد به طرف مغازه. به استاد گفتم: « من رفتم کمک اين بابا. گمانم ماشينش را مي آورد اين جا. »
استاد نگاهي به خيابان کرد و گفت: « برو. دست تنهاست. »
ژيان روشن نمي شد. هُلش داديم، آورديم جلوي مغازه. سيم کشي اش اتصالي کرده بود و باتري اش خالي شده بود. خيلي زود درستش کرديم. حساب و کتابش را کرد و داشت مي رفت که سر صحبت را باز کردم. ديدم ريش دارد و جوان با خدايي است. گفتم شايد توي مسجد آشنا داشته باشد و کار مرا راه بيندازد. گفت: « آشنا ندارم. حالا کارت چي هست؟ »
همه چيز را برايش گفتم: نامزد دارم. قراره عروسي کنيم. قرار بوده مسجد وام بدهد و نداده، قول داده بودم و نمي توانم به قولم عمل کنم. گفت: « يک آدرسي به تو مي دهم. برو آن جا هر چي پارچه خواستي، برادر. پولش را هم قسطي بده. »
مثل اين بود که در آسمان ها دنبال چيزي بگردي، توي جيبت باشد. با ناباوري پرسيدم: « مي شود؟ »
گفت: « چرا نشود؟! مغازه ي خودمان است. بگو مرا حسن فرستاده. خيالت جمع باشد. »
گفتم: « اگر پرسيد حسن را از کجا مي شناسي، چي بگويم؟ »
گفت: « بگو، نشان به آن نشان که صبح ماشينش روشن نشد، هُلش دادي! »
رفتم به آدرسي که داده بود.
گفتم: « راستش حاج آقا، من قراره عروسي کنم. »
گفت: « مبارکه! »
گفتم: « من تو خيابان درختي، در يک باتري سازي شاگردم. يک کمي پارچه مي خواستم؛ براي لباس عروسي. چادر و از اين چيزها. حسن آقا گفت مي توانم از مغازه ي شما قسطي بردارم. »
گفت: « حسن را از کجا مي شناسي؟ »
گفتم: « صبح ماشينش را آورده بود باتري سازي ما. گفت نشان به آن نشان که صبح ماشين روشن نمي شد، هُلش داديد. »
خنديد و گفت: « نشاني ات درست است. هرچي مي خواهي ببر. »
گفتم: « حاج آقا، اگر اجازه بدهيد، بروم بياورم شان. »
گفت: « برو. تو که خودت پارچه نمي شناسي! »
انگار که دنيا را به من داده باشند، تمام صورتم پر از خنده شد. (9)
پي نوشت ها :
1. ردپاي عشق، ص 60.
2. ردپاي عشق، ص 122.
3. دست هاي آسماني، ص 59.
4. دست هاي آسماني، ص 62.
5. دست هاي آسماني، ص 124.
6. بي من به بهشت نرو، صص 24-23.
7. پرواز از صخره هاي کردستان، صص 17-16.
8. پرواز از صخره هاي کردستان، صص 81-80.
9. چند تا شانس، چند تا بدبياري، صص 24-20.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول