دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

كليد همه ي قفل ها

گوش ايستاده بودند تا داماد بياد؛ يك جماعت از آن بچه هاي ناقلاي اطلاعات عمليات كه با او شوخي داشتند. علي آقا بي خبر از همه چيز چشمش افتاد به سي ، چهل نفر از بچه هايش كه سر كوچه جمع شده بودند. خيلي جدي به آنها گفت:
دوشنبه، 14 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
كليد همه ي قفل ها
كليد همه ي قفل ها

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

اول برادريم بعد همرزم

شهيد علي چيت سازيان
گوش ايستاده بودند تا داماد بياد؛ يك جماعت از آن بچه هاي ناقلاي اطلاعات عمليات كه با او شوخي داشتند. علي آقا بي خبر از همه چيز چشمش افتاد به سي ، چهل نفر از بچه هايش كه سر كوچه جمع شده بودند. خيلي جدي به آنها گفت: « اينجا چه كار مي كنيد؟ »
يكي از اون ناقلاها گفت: « ما رفيق نيمه راه نيستيم. بر رفيق نيمه راه لعنت ! »
بقيه هم با او همراهي كردند: « بيش باد. »
علي آقا هر وقت اين حكايت را تعريف مي كرد، تازگي داشت. كلي مي خنديد.
*
چفيه ي سبزي داشت كه به هيچ كس نمي داد. كار كه سخت مي شد، مي بست به كمرش تا اينكه يك روز... توي عمليات والفجر2، زير قله ي كله اسبي، چهار تا اسير را نشونده بود يك گوشه اي و مهربانانه به آنها آب مي داد؛ مثل يك سقا.
يكي شون بدجوري از ناحيه ي سر مجروح شده بود و خونريزي داشت. چفيه ي سبز را از كمرش باز كرد و بست سر آن مجروح... اسرا تا آخر، نفهميدند كه كسي كه تر و خشك شون مي كرد، يك فرمانده بود نه بهيار!
*
بچه هاي واحد اطلاعات و عمليات را جمع كرد و گفت: « مي ريم ملاير، خدمت حاج آقا رضا فاضليان، و رفتيم. حاج آقا اول پيشاني علي آقا را بوسيد و بعد بقيه را. بعدش شروع كرد به خواندن صيغه ي عقد اخوت.
برگشته بوديم به جبهه كه يك بسيجي معرفي شد به واحد.
علي آقا خودش عقد اخوّت را خواند و گفت: « اول برادريم، بعد همرزم » از آن به بعد رسم برادري و عقد اخوت شد سكه ي رايج اطلاعات و عمليات. (1)

براي عيادت مجروحان مي رفت

شهيد عليرضا موحد دانش
توي ستاد نشسته بودم كه صداي بلند صلوات را از پشت بي سيم شنيدم. خبر دادند علي به خط برگشته است. من كه فكر مي كردم علي ديگر هرگز نمي تواند به خطّ مقدم برود و در كنار من پشت خط مي ماند. اول متعجب و ناراحت شدم، اما وقتي به صداي بچه ها گوش دادم حق را به علي دادم. آن ها با شادي و هيجان صلوات مي فرستادند. علي بايد برمي گشت، آن روحيه ي مضاعفي كه او با حضورش در آن شرايط به بچه ها مي داد وصف ناشدني بود. وقتي به يادداشت هايم در آن روزها نگاه مي كنم، جمله اي پررنگ تر از بقيه به چشمم مي آيد كه نوشته بودم: « علي مرد بزرگيه، مثل او كمتر ديدم. به جرأت بگم اصلاً نديدم. » من اين جمله را در حالي نوشتم كه هواي جبهه از عطر وجود مردان بزرگي آكنده بود.
*
شب بود كه به فرودگاه رسيديم. سوار اتوبوس شديم. خيال كردم به پادگان ولي عصر ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) مي رويم؛ اما بعد معلوم شد علي برنامه ريزي كرده تا براي عيادت بچه هاي مجروح مان به بيمارستان برويم. با همان لباس رزم گرد و خاكي به بيمارستان رسيديم. علي به شدت منقلب بود. براي ديدن بچه ها هيجان داشت. با چفيه تمام سر و صورتش را بست تا ببيند بچه ها او را مي شناسند يا نه. قبل از همه بالاي سر معاونش رسيد. چشم هاي سياه علي او را لو داد و معاونش او را شناخت. وقتي يكديگر را بوسيدند، ديگر نتوانست خودش را نگه دارد و زد زير گريه.
*
يك بار همگي دور هم نشسته بوديم. من هم به ديوار تكيه داده بودم. بدنم به كليد برق خورد و چراغ اتاق خاموش شد. كليدهاي برق، پايين و نزديك زمين قرار داشت. براي روشن شدن چراغ، دوباره به كليد برق تكيه دادم. علي كه حركتم را ديده بود، با اشاره به من فهماند كه قصد دارد با بچه ها شوخي كند و از من خواست تا اين كار را ادامه بدهم. من كه متوجه منظور علي شده بودم، رو به بقيه كردم و گفتم: « بچه ها مي خواهيد با سوت چراغ را روشن كنم؟! »
بچه ها اول تعجب كردند. من چراغ را روشن و خاموش مي كردم و همراه با آن سوت مي زدم. طوري ظريف كمرم را حركت مي دادم كه كسي متوجه نشود. بچه ها هيجان زده و با اصرار و تشويق از من خواستند تا ادامه بدهم. آن قدر اين كار را انجام دادم تا بالاخره لو رفتم و از بچه ها كتك مفصلي خوردم.
*
هوا گرگ و ميش بود كه به سر پل ذهاب رسيدم. چهار يا پنج ماه بيش تر از شروع جنگ نمي گذشت، اما همه جا كاملاً تخريب شده بود. هيچ كجا موجود زنده اي به چشم نمي خورد. سر پل ذهاب شامل مناطق وسيعي چون وبجاب، جوانرود، سومار، سرپل و گيلانغرب مي شد. فرماندهي اين منطقه را غلامعلي پيچك به عهده داشت.
بعدها، علي پيچك وزوايي بسيار با هم نزديك و صميمي شدند. علي تعريف مي كرد: « وقتي پيچك را ديدم، به نظرم آشنا آمد. از او پرسيدم من، تو را كجا ديدم؟ »
جواب داد: « سنندج »
يادم آمد كه آن جا همديگر را ديده بوديم. يك سري از بچه هاي قديمي آن جا بودند كه همه همديگر را مي شناختيم. همان شب اول؛ بساط كشتي را برپا كرديم. به جان هم افتاديم و كتك مفصلي به هم زديم، ديدم جاي بدي نيست، مي شود ماند. جاهاي ديگر كه رفته بودم، مي ديدم اتاق فرمانده جداست، گوشه ي اتاقش مي نشيند و در جواب سلام آدم، يك سلام عليكم غليظي مي گويد. يك حالت بخصوصي كه نمي شد بيشتر از سه يا چهار ماه آن جا ماند، ولي اين جا، وضع، طور ديگري بود. بچه ها خيلي با هم صميمي شدند. تصميم به ماندن گرفتم و با خودم گفتم از اين جا ديگر جايي نمي روم.
همان هم شد. هفت، هشت ماه پيش بچه ها ماندم. از برادر به هم نزديك تر شديم. صميميت عجيبي بود. به خاطر همين صميميت، كه خيلي اسمش را روابط مي گذاشتند، كار، خيلي عالي انجام مي شد. در صورتي كه من ضوابطي تر از آن جا نديدم. در هر موقعيتي، وقتي يك فرمانده دستور مي داد، كسي نمي توانست گوش نكند. با اين كه خيلي با هم رفيق بودند و حتي ممكن بود شب قبلش تو بازي كُشتي، كتك مفصلي هم به فرمانده زده باشد، اما دستورش لازم الاجرا بود.(2)

چكار مي كني؟

شهيد احمدرضا عليزاده
آن روز هنگام جانبازي و فداكاري عاشقان خدا بود، اخلاص همراه با صداقت و پاكي در چهره ي تمام بچه ها موج مي زد. يك نيمروز بسيار گرم كه تازه به نيك شهر آمده بودم و هنوز هم برادران را به اسم نمي شناختم، براي نگهباني حركت كردم. هر مسيري كه مي رفتم، زباله هايي ريخته بود كه به علت گرمي هوا، بوي نفرت انگيزي از آن برمي خاست، فضاي اطراف را نامطبوع كرده بود. برادري از همرزمان خود را ديدم كه در آن هواي داغ، يك تنه در حال ريختن زباله به داخل خودروي جمع آوري آنها بود. جلو رفتم و پرسيدم: « برادر چكار مي كني؟ »
گفت: « هيچي شهرداري »
گفتم: « شهردار، يك نفره. برو استراحت كن و موقع غروب اين كار را انجام بده ».
جواب داد: « نه! وقتي هوا گرم باشد، اين آلودگي ها بيشتر آزار مي دهند. چه بهتر كه همين حالا از شر آنها راحت بشويم. » صداقت و اخلاص در چهره اش موج مي زد. شيفته اش شدم. بعد از تمام شدن نگهباني به سراغش رفتم و نامش را پرسيدم. گفت: « عليزاده هستم ».
مدتها او را به عنوان دوست صميمي خودم انتخاب كردم و صفا و اخلاص را از او آموختم تا آنكه شهادت بين ما فاصله انداخت. »‌(3)

كليد همه ي قفل ها

شهيد مهندس علي نيلچيان
همه فهميده بودند كه ناراحتي هيچ كس را نمي تواني ببيني! يعني دلش را نداشتي. دوست داشتي همه راضي باشند. مي خواستي توي دل هيچ كدام از خلق خدا غم نباشه. شده بودي كليد همه ي قفل ها! گرفتاري همه را برطرف مي كردي، تا آن جايي كه از دستت برمي آمد.
كافي بود بفهمد در جايي مشكلي هست. بفهمد كسي دغدغه اي دارد،‌صبر نمي كرد! آن شب از شب هاي كمياب دوران عقدمان بود. با هم قدم مي زديم. اما قرار نبود در جلسه اي شركت كنيم. فكر كردم كه بالاخره طلسم شكسته شد! واقعاً داشتم با علي قدم مي زدم. با همه ي وجودم داشتم از لحظه لحظه ي اين پياده روي لذت مي بردم. در كوچه ها راه مي رفتيم و با هم حرف مي زديم.
اصلاً به مسيري كه طي مي شد توجهي نداشتم. فكر مي كردم برحسب تصادف از كوچه اي به كوچه ي ديگر مي رويم. اما فهميدم كه علي از اين لحظات هم استفاده مي كند. تا متوجه شدم، ديدم علي رفته در خانه اي را مي زند. اخم هايم توي هم رفت. نمي فهميدم چه مي گويند! اما علي عصباني بود. فكر كردم كه: « من و باش! رو ديوار كي يادگاري نوشتم! » توي ذوقم خورده بود. فكر مي كردم براي تفريح به اينجا رفته ايم. اما انگار علي خيالات ديگري داشته! چند دقيقه بعد كه حواسم را جمع آنها كردم، ديدم دارند مي خندند! بعد هم دست دادند و خداحافظي كردند. علي هم شاد و خندان به طرف من برگشت. با تعجب پرسيدم: « قضيّه چي بود؟ »
جواب داد:«‌ كدام قضيّه ؟ قضيّه اي نبود! »
نگاهش كردم، از همان نگاه ها كه يعني دم خروس را ببينم يا قسم حضرت عباس ( عليه السلام ) را؟
گفت: « اين آقا از دوستم يك پولي گرفته بود، آن بنده ي خدا به پولش احتياج داشت. اما اين آقا، بدهي اش را نمي داد. آمدم حقّ دوستم را بگيرم. ايشان هم تا ديد كه انگار جدّي، جدّي طرف گرفتاره، كوتاه آمد. همين! »
چنان گفت: « همين! » كه انگار واقعاً اتفاقي نيفتاده بود. البته به نظر علي، اينها اتفاق نبود. اتفاق، موقعي مي افتاد كه در يك خانواده مشكل پيش آمده باشد. تا آن را برطرف نمي كرد، آرام و قرار نداشت. اين را بارها به تجربه ديدم. روز جمعه بود به گمانم. شايد هم يك روز تعطيل ديگر، به هر حال مهمان داشتيم. بعد از ناهار، هنوز سفره را جمع نكرده بوديم كه در زدند. علي را مي خواستند. او هم رفت دم در و بعد بيرون، آن هم بدون خداحافظي. نگران شدم. يك ساعت گذشت! دو ساعت، سه ساعت، علي باز هم نيامد. مهمان ها رفتند. شب شد. وقتي برگشتم، فهميدم دوستش با خانمش حرفش شده، كار آن قدر بالا گرفته بود كه قرار طلاق را هم گذاشته بودند. دوستان ديگرش تا ديده اند كاري از دست شان برنمي آيد، دست به دامان علي شده بودند و او هم با عجله رفته بود. آن قدر با عجله، كه حتي خداحافظي هم نكرده بود. براي اولين بار پرسيدم: « حالا چطور شد؟ »
گفت: « آنقدر باهاشون حرف زديم تا آرام شدند. براي آينده شون هم برنامه ريزي كرديم. به قول خودشون « جبران مافات » انشاء الله پيگيرشون هستيم ببينيم مشكلشون اساساً حل شده يا نه؟ ...»
در دعواها، دنبال مقصّر نمي گشت.
هر دو طرف را نصيحت مي كرد و وظايف شان را به آن ها گوشزد مي كرد. تا آنجا كه يادم مي آيد، تمام اين داوري ها به صلح مي انجاميد. فقط ريش سفيد محله و فاميل نبود. همه او را به چشم يك دوست مي ديدند، يك برادر. مادر دوستش كه فوت كرد پسرش خيلي بي تابي مي كرد. علي هم، تمام آن دو سه روز آنجا بود. انگار زبانم لال، مادر خودش فوت كرده باشد. فقط مي توانم بگويم ناراحتي در چهره اش موج مي زد. غم او كمتر از غم دوستِ داغديده اش نبود.
همين كارها را كردي كه همه دوستت داشتند ديگه! همين كارها را كردي كه عالم و آدم عاشقت بودند. بي وفا! گذاشتي رفتي؟ دل اين همه آدم را به دست آوردي كه يك دفعه بزني بشكني شون؟ اين همه مريد جمع كردي با رفتنت، همه شون بيچاره شوند؟ نگو نكردم! نگو نشكستم! نگو كه :« تو، من را خوب مي شناسي، من دلم به آزار مورچه هم راضي نمي شه » آره، من تو را خوب مي شناسم. دلت به آزار مورچه هم راضي نمي شد، درست! اما تا عاشق شدي، يادت رفت خيلي ها عاشقتند!
شهيد كه شد، هيچ كس باور نمي كرد رفته باشد. همه متحير مانده بوديم! مانده بودند كه چطور او را از دست داده اند.(4)

پي نوشت ها :

1.دليل، صص 64، 82 و 182.
2.من و علي و جنگ، ص 10-11، 22، 60-61 و 98.
3.سرداران سپيده، ص 166.
4.قرمز رنگ خون بابام، صص 32-34.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.