دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

بوسه بر كف پاي بچه ها

مسؤول لشگر، ما را به ميهماني دعوت كرده بود. من، شهيد صنعتكار را براي اولين بار آنجا ديدم. بعد از اذان كه از نماز برمي گشتيم، اولين برخورد رو در روي ما بود. ايشان طوري با من رفتار كردند كه گويي 10 سال است با من آشنا
چهارشنبه، 16 مهر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بوسه بر كف پاي بچه ها
 بوسه بر كف پاي بچه ها

 

نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

گويي سالهاست با من آشناست!

شهيد حجت الله صنعتكار
مسؤول لشگر، ما را به ميهماني دعوت كرده بود. من، شهيد صنعتكار را براي اولين بار آنجا ديدم. بعد از اذان كه از نماز برمي گشتيم، اولين برخورد رو در روي ما بود. ايشان طوري با من رفتار كردند كه گويي 10 سال است با من آشنا هستند. من يك نيروي تازه وارد بودم و شهيد، مدت هاي مديدي در جبهه بودند. رفتار ايشان به عنوان فرمانده با من كه يك نيروي عادي بودم بسيار خوب و فوق تصور من بود.
خصوصيات اين شهيد بزرگوار به عنوان فرمانده، درست عين گفته هاي مولا حضرت اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) در نهج البلاغه بود.(1)

فرماندهي دلسوز براي گردان

شهيد مهدي طيّاري
او دنبال كارهاي بچه هاي گردان مي رفت. بطور مثال، اگر رزمنده اي تصميم داشت خانه ايي بسازد، و در جور كردن مصالح ساختمان و لوازم آن و يا در كارهاي ساخت مشكل داشت، طيّاري آنقدر مي دويد تا امكانات را برايش جور مي كرد. و يا به مجروحان سركشي مي كرد. او اهميت فراواني براي خانواده ي شهدا، بخصوص شهداي گردانش قائل بود. هميشه به خانواده هاي آنان سر مي زد و به كارهايشان رسيدگي مي كرد. همسر شهيدي برايم نقل مي كرد كه روزي طيّاري به منزل آمد. دو فرزند كوچكم را روي پايش گذاشت و روي سرشان دست مي كشيد و گريه مي كرد و به من مي گفت: « فلاني هر كاري كه داري بگو من برايتان انجام مي دهم. »
حاجي در كارها اقتدا به امام علي (عليه السلام) كرده بود و سعي داشت فرماندهي دلسوز براي گردان چهارصد و نوزده باشد.(2)

چفيه ام را خيس مي كرد تا راحت بخوابم!

شهيد سعيد پايان
شب هاي تابستان، در سنگرهاي كنار نيزارهاي جنوب، از شدت گرما و حشرات مزاحم، خواب به چشممان نمي آمد. ولي وقتي در تابستان 66 در جزيره ي مجنون بوديم، با كمال تعجب متوجه شدم كه شب ها به راحتي به خواب مي روم. علت را نمي دانستم تا اين كه يك شب متوجه شدم كسي آرام چفيه ي مرا از روي صورتم برداشت و مجدداً مرطوب كرد و به آرامي روي صورتم كشيد. خود را به خواب زدم و از زير چفيه ي نازك، آن سايه ي مهربان را ديدم كه پس از سركشي به تمام بچه هاي سنگر، رفت تا در دل شب به راز و نياز با معبود بپردازد.
او دانشجوي شهيد « سعيد پايان » بود كه در همان جزيره ي مجنون و در فاصله ي دويست متري دشمن، با اصابت گلوله ي خمپاره، مظلومانه به شهادت رسيد.(3)

بوسه بر كف پاي بچّه ها

شهيد ميثم
شهيد « ميثم » از فرماندهان پادگان امام حسين (عليه السلام) تهران بود. تمام بسيجي ها از شجاعت و سختگيري او شناخت داشتند. يكي از بسيجيان كه زير دست او آموزش ديده بود، تعريف مي كرد: « هر وقت به آسايشگاه برمي گشتيم، بچه ها بر اثر خستگي و دوندگي زياد مي افتادند روي تخت و خوابشان مي برد. آن وقت شهيد ميثم مي آمد و پوتين ها و جوراب بچه ها را درمي آورد و بر كف پاي آنها بوسه مي زد و مي گريست و مي گفت: « خدايا مرا ببخش! اين ها بايد اين جا سختي ببينند تا در جبهه كمتر سختي بكشند. »(4)

بدون شناخته شدن به سنگرها مي رفت!

شهيد حاج اسماعيل فرجواني
« حاج اسماعيل فرجواني » فرمانده اي خود ساخته و وارسته بود. او هيچگاه خود را بالاتر از كسي نمي دانست و هميشه به همنشيني و همزباني با بسيجي ها افتخار مي كرد. او بسياري از اوقات بدون اين كه كسي او را بشناسد، به طور سرزده وارد سنگرها مي شد و با بچه هاي بسيجي شوخي مي كرد. افرادي كه به تازگي وارد گردان شده بودند مجذوب او مي شدند. وقتي حاجي از سنگر خارج مي شد و به آنها مي گفتيم كه اين آقاي « فرجواني » فرمانده ي گردان كربلا بود، باور نمي كردند. راستي كه باوركردني نبود! (5)

دلش نيامد كسي را براي نگهباني بيدار كند!

شهيد عبدالرحيم نصريان
در منطقه ي دالپري مستقر بوديم، حدود نيمه هاي شب بود، به اتفاق شهيد « حميد مشكي زاده » نوبت نگهباني ما فرارسيده بود. آن شب همه ي وجودم را بيماري شديدي در برگرفته بود، به طوري كه ادامه ي نگهباني برايم امكان پذير نبود.
لحظاتي نگذشته بود كه فرمانده ي خط كه به نظر مي رسيد از مأموريتي برگشته و بسيار هم خسته است، در كنارمان نشست.
وقتي متوجه وضع نامساعد من شد گفت: « فوراً برو استراحت كن يك نفر را به جاي شما خواهم فرستاد. »
فرداي آن شب كه كمي حالم بهتر شده بود، حميد به كنارم آمد و گفت: « فلاني! فرمانده ديشب دلش نيامد كسي را از خواب براي نگهباني بيدار كند و تمام مدت شب خودش به جاي شما در سنگر نگهباني باقي ماند. »
او فرمانده ي شهيد « عبدالرحيم نصريان » بود كه سرانجام به عشق ديدار دوست به معبود رسيد.(6)

برخورد حكيمانه و پدرانه

شهيد حجت الاسلام محمدحسن شريفي قنوتي
برخورد شيخ با نيروها برخورد حكيمانه و پدرانه اي بود. شيخ با يك زباني با نيروها صحبت مي كرد. يعني با زبان خودشان صحبت مي كرد. اگر جايي لازم بود كه مهر و محبت داشته باشد. با محبت صحبت مي كرد. اگر جائي لازم مي ديد كه يك مقداري حالت آمرانه داشته باشد امر مي كرد.(7)

مشكل دوستان را مشكل خودش مي دانست!

شهيد صدرالله فني
دل سوزي، محبت و جوشش عاطفه اش براي دوستان زبانزد بود. مشكل آنان را مشكل خويش مي دانست و بي دريغ هرچه در توان داشت در جهت رفع آن مي كوشيد.
مشكلي داشتم و بر آن بودم تا فراموشش كرده و براي حل آن وقتي صرف نكنم و ديگر تمايلي به پي گيري آن نداشتم؛ ولي صدرالله همواره با سوز و درد عجيبي، گرفتاري و مشكل مرا پي مي گرفت و با تمام وجود چاره جويي مي كرد. وي تا مدت ها، هرگاه همديگر را مي ديديم و يا تماسي با هم داشتيم، پرس و جو كرده و مراحل كار را دنبال مي نمود.(8)

بايد با او مدارا كرد!

شهيد صدرالله فني
سال 1364 بود. من در مقر بودم و آقا صدرالله در اهواز. برادري به آن جا اعزام شده بود كه به محض ورود، نزد من آمد و گفت: « مي خواهم به اهواز برگردم. »
گفتم: نه فعلاً نمي شود. ما به شما نياز داريم و كسي را نداريم جايگزين كنيم. بايد بماني، به دژبان دستور دادم كه « كسي حق خروج از مقر را ندارد. »
اما آن آقا گوشش بده كار اين حرف ها نبود و با درگيري لفظي با دژبان از مقر خارج شد و به اهواز رفت.
بعد از اين رويداد، به آقا صدرالله پيام دادم كه ديگر اين گونه افراد را به مقر ما اعزام نكند. روز بعد كه وي به مقر آمد، درباره ي آن واقعه و چگونگي درگيري آن آقا با دژبان مقر، صحبت كردم. شهيد در پاسخ گفت: « فلاني مشكلات خانوادگي دارد و بايد با او مدارا كرد. »(9)

تمايل دارم در ميان مردم مستضعف زندگي كنم!

شهيد جلال الدين موفّق يامي
به همراه جلال منزلي در انتهاي كوي طلاب اجاره كرده بوديم. محله اي بود پر ازدحام و شلوغ. روزي يكي از دوستان جلال كه دانشجو بود به خانه اش آمد. با ديدن وضعيت محله ي ما به جلال گفت: « آقا جلال... چرا اينجا زندگي مي كني! ... توي اين كوچه هاي شلوغ... هيچ بهداشتي نيست. شما چطوري مي خواهي در اين شلوغي و ازدحام جمعيت بچه تربيت كني! » جلال لبخندي زد و گفت: « دوست عزيز! من با علم به اين مشكلات اين محله را انتخاب كرده ام.
من مي توانم در خانه ي سازماني كه از طرف سپاه به من تعلق مي گيرد زندگي كنم. اما بيشتر تمايل دارم در ميان همين مردم ساده و مستضعف زندگي كنم و اگر بتوانم از ميان اين جمع حتي ده نفر را به انقلاب دلگرم سازم برايم كافي است و از اين كار واقعاً لذت مي برم. » (10)

لباس بچه ها را مي شست!

شهيد حاج محمد طاهري
همه كنجكاو شده بوديم كه سر در بياوريم بالاخره كار كيه؟ راستش همه نوع ايثار ديده بوديم، الّا اين كه ببينيم غروب كه از حمام بيايي، لباسهاي كثيف داخل ساكت باشد و ساكت را بالاي سرت بگذاري، اما صبح كه حركت كني، ببيني لباس هايت شسته شده و بيرون از چادر، روي بند پهنه! آن هم نه يك بار، بلكه چندين بار. خلاصه براي همه ي ما معما شده بود كه كار كيست؟
تا اين كه شبي، يكي از بچه ها دزدش را مي گيرد! و پرده از اين راز برمي دارد.
او تعريف مي كرد كه آن شب، مقداري كسالت داشتم و خوابم نمي برد، اما سعي مي كردم خودم را به خواب بزنم تا شايد به خواب بروم. هنوز تازه چرتم برده بود كه صداي خش خشي، چرتم را پاره كرد. چشمهايم را كه باز كردم، ديدم يك نفر سر ساكي را باز كرد، چيزي از داخل آن برداشت و بعد رفت سر ساك بعدي؛ دقت كه كردم، ديدم حاجي است. ماندم كه اين وقت شب، حاجي به ساك هاي بچه ها چه كار دارد؟ صبر كردم. ديدم وسايل را كه از داخل ساك ها برداشت، از چادر زد بيرون.
يواشكي تعقيبش كردم. ديدم رفت سراغ تانكر آب و تشت و تايد و... تازه فهميدم كه بله، اين لباس شوي گمنام، كسي نبوده جز فرمانده ي گردان مان حاجي طاهري(11).

پي نوشت ها :

1.بي قرار، ص 101-102.
2. همسفر شقايق، صص 121 و 122.
3.بر خوشه خاطرات، ص 18.
4.بر خوشه خاطرات، ص 20.
5.بر خوشه خاطرات، ص 40.
6.بر خوشه خاطرات، ص 59.
7.نفر هفتاد و سوم، صص 95-96.
8.كوچ غريبانه، ص 56.
9.كوچ غريبانه، ص 130.
10.معجزه باران، ص 60.
11.گل اشك، ص 32.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط