نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
تمام انگورها را به كارگران داد!
شهيد حسن رعناييفصل جمع آوري محصول انگور بود. سبدها را پر از انگور كرديم تا روي تخت كشمش بياورد. وقتي آمد، ديدم تمام سبدها خالي است.
گفتم: « حسن! سبدها را كجا خالي كردي؟ » گفت: « پدرجان! در راه، ديدم عده اي مشغول كار هستند. تمام انگورها را به آن ها دادم. » گفتم: « پسرم! چرا اين كار را كردي؟ » گفت: « محصول انگور را خدا داده است، پس بايد همه از آن استفاده كنند. »(1)
اين پولها را به زخم زندگي ات بزن!
شهيد رمضانعلي ميرخانيآن روز تازه از جبهه برگشته بوديم. رمضانعلي از وضع زندگي و درآمد ناچيزم اطلاع كاملي داشت. روز بعد نزدم آمد و مقداري پول مقابلم گذاشت. از من خواست، پول ها را بشمارم.
مشغول شمردن پول بودم كه گفت: « اسحاق! من الآن به اين پول ها نياز ندارم. آن را به زخم زندگي ات بزن، تا ببينم قسمت چه مي شود. » آن مبلغ را امانت به من داد و رفت تا خبر شهادتش را شنيدم. (2)
هزينه ي مراسم ازدواجم را پرداخت!
شهيد محمد ابراهيم سليميبه دليل وضعيت اقتصادي نامناسب، توانايي ازدواج نداشتم. روزي محمد ابراهيم به من گفت: « عبدالرضا! ازدواج سنت پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) است. چرا ازدواج نمي كني؟ » گفتم: « فعلاً شرايط مالي مناسبي ندارم. » گفت: « اميدت به خدا باشد. تو اقدام كن، اگر احتياج داشتي ما در خدمت شما هستيم. »
بعد از مدتي با توكل به خدا ازدواج كردم. وقتي محمد ابراهيم متوجه موضوع ازدواجم شد، با خوشحالي بيشتر، هزينه ي مراسم را پرداخت. (3)
بايد به انسان هاي گرفتار كمك كنيم!
شهيد علي اكبر غلامزادهاگر كسي دچار گرفتاري يا مشكلي مي شد علي اكبر به كمكش مي شتافت. يكي از دوستانش دچار اعتياد شده بود. علي اكبر بيشتر وقتش را با او مي گذراند. خيلي نگران وي بوديم. يك بار مادرم به او گفت: « علي اكبر! اين همه دوستان خوب داري، چرا با يك معتاد رفت و آمد مي كني؟ »
گفت: « مادرجان! ما بايد به انسان هاي گرفتار كمك كنيم نه اينكه آن ها را از خودمان برانيم. » بعد از مدتي آن فرد به كمك علي اكبر موفق به ترك اعتياد شد.(4)
امروز انشاء ننوشته ام!
شهيد حسين عاشقيدر كلاس پنجم با حسين درس مي خوانديم. يك روز معلم موضوع مشكلي را براي نوشتن انشاء داد. حسين در نوشتن انشاء بسيار زبردست بود ولي من در اين كار ضعيف بودم. وقتي حسين انشايش را نوشت من هم از فرصت استفاده كرده و از روي انشاي وي نسخه برداري كردم.
هنگامي كه معلم به كلاس آمد، از من خواست تا انشايم را بخوانم. وقتي آن را خواندم، به خاطر نوشتن انشاي خوب، معلم مرا تشويق كرد و جايزه اي برايم در نظر گرفت. وقتي نوبت به حسين رسيد، به معلم گفت: « امروز انشاء ننوشته ام. »
از اين همه جوانمردي حسين شرمنده شدم. با اين كه بارها به خاطر اين كارم عذرخواهي كردم ولي او هيچ گاه به روي خودش نياورد.(5)
دنبال دوستان براي حلّ مشكلات آنها
شهيد جلال الدين موفّق ياميمدّتي در جبهه مسئول پرسنلي لشگر 5 نصر بود. يك روز سنگر به سنگر دنبال بعضي افراد مي گشت. وقتي در اين باره سؤال كردم، گفتند: « آقاي موفق در پي دوستان و آشنايان و هم شهري هايش است تا حال آن ها را جويا شود و از نزديك به مشكلات آنان رسيدگي نمايد. »(6)
اهميّت سرنوشت ديگران
شهيد بهمن پارسايك بار يكي از نيروهاي كادر گردان را به عللي اخراج نموده و ايشان را براي تعيين تكليف به پرسنلي لشكر معرفي كردم. وقتي اين خبر به پارسا رسيد پا در مياني كرد تا مرا متقاعد سازد، وي را بازگردانم.
با اينكه پارسا شناخت دقيقي از وضعيت آن شخص نداشت ولي بيش از ده بار به پرسنلي لشكر مراجعه كرد تا مشكل وي را حل نمايد. از آن جريان به بعد به دلسوزي و مهرباني آن انسان وارسته پي بردم كه چقدر سرنوشت ديگران براي او مهم است.(7)
مسؤوليّت پاسخگويي در صورت كوتاهي در خدمت
شهيد بهمن پارساهر مسؤوليتي كه مي پذيرفت در مقابل آن احساس وظيفه مي نمود و ديگران را نيز به رعايت اين امر سفارش مي كرد.
به ما مي گفت: « ما به عنوان يك مسؤول كه در خدمت بسيجيان هستيم بايد امكانات رفاهي آنان را فراهم كنيم. خوراك و پوشاك بچه ها بايد به موقع به آنان داده شود. اگر در اين مسؤوليت ها كوتاهي كنيم بايد روز قيامت جوابگوي تك تك بسيجيان باشيم. »(8)
فرصت خدمت به رزمنده ها
شهيد بهمن پارسابچه هاي گردان را براي آمادگي آنان به پياده روي برديم. در برگشتن ابر سياه غليظي آسمان را فرا گرفت و باران شديدي شروع به بارش كرد. تمام لباس هايمان پر از گل و لاي شده بود. وقتي به محل گردان رسيديم لباس هايمان را عوض كرديم و براي نماز مغرب و عشا آماده شديم.
بعد از نماز، نه پارسا را ديديم و نه لباس ها را. سراغش را گرفتيم. وي را نزديك تانكر آب پيدا كرديم كه مشغول شستن لباس بسيجيان بود. وقتي به او اعتراض كرديم، گفت: « شايد ديگر فرصتي پيش نيايد كه بتوانيم به رزمنده ها خدمت كنيم. »(9)
همه كاره
شهيد محمود سعيدي نسببه دنبال اعزام گروهي از رزمندگان به جبهه، متوجه مي شود آب رودخانه ي هيرمند طغيان كرده و خانه هاي مردم از جمله خانواده ي يكي از رزمندگان در معرض تهديد قرار دارد.
آرام نمي گيرد تا موفق به آماده نمودن قايقي براي نجات مردم مي شود. وسايل منزل و خانواده ي آن رزمنده را به شهر زابل منتقل نموده، بطور شبانه روزي و با دغدغه جريان اسكان موقت و در ادامه، برپا شدن سرپناهي براي آنان را تعقيب مي كند.
اين در صورتي است كه هيچ نسبت يا سابقه ي قبلي با آنان يا مسؤوليت اداري هم نداشت! محمود در اين ماجرا هم عهده دار تدارك مايحتاج بود، هم كارفرما و هم عمله!
او براي دلداري و تقويت روحيه، كودكان را سوار بر ماشين كرده به تفريح و تفرّج مي برد؛ برايشان اسباب بازي مي گرفت و در ادامه نه از خدمتي كه كرده بود، ذكري مي كرد و نه از منبع هزينه! (10)
دلم نمي آمد بيدارت كنم
شهيد ابوالفضل بازرگانگرماي انديمشك خيلي شديد بود. سايه اي را بين كانكس ها پيدا كرده بوديم و استراحت مي كرديم. گرما آن قدر شديد بود كه مجبور شديم چفيه ها را خيس كنيم و روي سر و صورتمان بكشيم تا خوابمان ببرد. ابوالفضل هم كنار ما دراز كشيد.
يك لحظه بيدار شدم. به ساعت نگاه كردم. دو ساعتي مي شد كه خوابيده بودم. تعجب كردم كه چه طور توي اين گرما دو ساعت خوابيده ام. دوباره چشم هايم را روي هم گذاشتم.
چند لحظه بعد متوجه شدم كه چفيه از روي صورتم برداشته شد. زيرچشمي نگاه كردم. ابوالفضل را ديدم كه چفيه را خيس كرد. همين كه خواست دوباره روي صورتم بكشد، مچش را گرفتم. گفتم: « چند بار اين كار را كردي؟ »
جواب داد: « از موقعي كه خوابيدي، هر ربع ساعت به ربع ساعت تكرار كردم. آخر خيلي راحت خوابيده بودي. دلم نيامد كه از گرما بيدار شوي. » (11)
پي نوشت ها :
1.تا بهشت، ص 115.
2.تا بهشت، ص 200.
3.تا بهشت، ص 202.
4.تا بهشت، ص 208.
5.تا بهشت، ص 214.
6.ردپاي عشق، ص 61.
7.ردپاي عشق، ص 181.
8.ردپاي عشق، ص 182.
9.ردپاي عشق، ص 183.
10.ترمه نور، ص 206
11.مسافران آسماني، ص 82.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول