حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

حالا ديگر غمي ندارم

يکي از برادران هيأت مؤتلفه و از همرزمان شهيد عراقي بيان مي کرد که روزي دو نفر از سربازخانه آمدند پيش ما و گفتند که ما مدّت سربازيمان تمام شده است و گارد جاويدان شاه هم هستيم. خوب است در اين جرياني که همه ي مردم
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حالا ديگر غمي ندارم
 حالا ديگر غمي ندارم

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

نکند امام موافق نباشد؟

شهيد محمّد بروجردي

يکي از برادران هيأت مؤتلفه و از همرزمان شهيد عراقي بيان مي کرد که روزي دو نفر از سربازخانه آمدند پيش ما و گفتند که ما مدّت سربازيمان تمام شده است و گارد جاويدان شاه هم هستيم. خوب است در اين جرياني که همه ي مردم الان در صحنه حاضر شده اند، تعداد زيادي از اينها را هم ما از بين ببريم. شما بمبي به ما بدهيد تا ببريم در آنجا بگذاريم.
اين برادران با شهيد بروجردي تماس مي گيرند و ايشان هم مي روند مقداري مواد منفجره تهيه مي کنند و مي برند در آنجا کار بگذارند. اين برادر تعريف مي کند: وقتي ما اين مواد را توسط اين سربازان کار گذاشتيم بعد از نيم ساعت يا يک ساعت شهيد بروجردي سراسيمه آمد و گفت: نکند امام با اين مسأله موافق نباشد و ماند در اتاق تا ما با شهيد عراقي در پاريس تماس گرفتيم و ايشان از امام پرسيدند و امام فرمودند: چون ما در آنجا دوستاني داريم شما اين کار را نکنيد. شهيد بروجردي با مشکلات زياد مي روند و آن بمب را از آنجا برمي دارند. اتفاقاً بعد از انقلاب وقتي برادرمان، شهيد کلاهدوز صحبت مي کردند، معلوم شد: همان روز نزديکيهاي آنجايي که اين بمب را مي خواستند کار بگذارند، عدّه اي از برادران خوبي که در آنجا نفوذ داشتند و با امام تماس داشتند و در ارتش کار مي کردند و در زماني که امام تهديدي کرده بودند که اگر شما اين کار را نکنيد ما دستور مي دهيم مردممان مسلّحانه اقدام کنند... از قضا آنجا که اين بمب را کار گذاشته بوديد، آنها (شهيد کلاهدوز و دوستانش) آنجا جلسه داشتند...» (1)

چرا با اخلاق اسلامي با مردم برخورد نمي کني؟

شهيد محمّد بروجردي

يک بار در سقوط هليکوپتر در اطراف اروميه، هليکوپتر سه قطعه شده بود. پاي شهيد بروجردي در هليکوپتر گير کرده و شکسته بود. مردم روستا هاي اروميه آمده بودند و آن برادري که در کنار شهيد بروجردي بوده يک داد سر مردم مي زند که چرا زود حرکت نمي کنيد؟ شهيد بروجردي در حالي که پايش لاي هليکوپتر بود و به سختي در ناراحتي بود برمي گردد و به آن برادرمان مي گويد: چرا با اخلاق اسلامي با مردم رفتار نمي کني؟ (2)

حالا ديگر غمي ندارم، تأييد امام را گرفتم

جاويد الاثر احمد متوسّليان

آنهايي که احمد را ديده اند و از نزديک با او محشور بوده و در جريان کارهاي او از نزديک قرار داشتند، متّفق القولند که احمد روي چند چيز معامله نمي کرد: اولاً عشق زايدالوصفي به حضرت امام داشت و عاشقانه ايشان را دوست داشت.
هنگامي که به سعايت ليبرالها نزد امام متهم به نفاق شد در ملاقاتي که با امام داشت، امام فرمودند: «احمد مي گويند تو منافق هستي؟» ايشان عرض کردند: «بله.» ديگر نتوانسته بود چيزي بگويد. بعد امام ايشان را مورد تفقد قرار داده و فرموده بودند: «برگرد همانجا که بودي و محکم بايست.» حاج احمد وقتي اين ماجرا را بازگو مي کرد، مي گريست و مي گفت: «حالا ديگر غمي ندارم، تأييد امام را گرفتم.» (3)

امروز صيانت از اسلام واجب تر است

شهيد مهدي زارع

حاجي از جبهه و کارهايش براي ما کمتر حرف مي زد. مجروح مي شد و خم به ابرو نمي آورد. به مأموريتهاي خطرناک مي رفت و ما نمي فهميديم. در عمليّات ها به سختي مي کوشيد و چيزي نمي گفت. يکبار به اتفاق شهيد اسلامي نسب براي مأموريتي حسّاس و چند روزه به عراق رفته بود و آن طور که دوستانش مي گفتند از خود رشادتهاي زيادي نشان داده بود و حتي به سختي توانسته بودند باز گردند امّا باز هم ما بي خبر بوديم. همه ي کارهايش براي جلب رضايت خدا بود و استقامت و صبر عجيبي داشت. ما هم با مشکلات و کمبودها مي ساختيم و راضي بوديم، چرا که حاجي زنده بود. به سراغمان مي آمد. ما گرد شمع وجودش مي چرخيديم و زندگي مي کرديم. امّا از پاييز سال 65 همه چيز براي ما دگرگون شد. او به مرز شهادت نزديک شده بود. چهره اش رنگ و بوي خاصّي داشت و حرفهايش با زيبا ترين واژه ها همراه مي شد. يک روز گفتم: «حاجي تو عاشق شهادتي و براي آن لحظه شماري مي کني. امّا ما چي.. زندگي، بچّه ها... فکر اينکه روزي نباشي بدنم را مي لرزاند. تو بيشتر جبهه اي و کمتر بچّه ها را مي بيني، امّا با اين حال، رفتارشان با تو به گونه اي است که انگار هر روز با آنها هستي. بيشتر به تو نزديکند تا به من. يادش آوردم روزي که فاطمه گريه مي کرد و در بغل او آرام گرفته بود. گفت: از شما که دور مي شوم دائم در اضطراب و نگراني هستم. لحظه اي شما را از ياد نمي برم. دلتنگ مي شوم. در نماز شما را دعا مي کنم و بچّه ها همواره در خاطرم هستند. دلم براي آنها مي تپد و به تنهايي تو و معصوميّت بچّه ها فکر مي کنم، اما امروز صيانت از اسلام واجب تر است. و هيچ چيز نبايد مانع حضور ما در جبهه شود. ما پيرو آقا امام حسين (عليه السّلام) هستيم که همه چيز خود را در راه اسلام فدا کرد. (4)

با غيبت، بارتان سنگين مي شود

شهيد محمّدرضا حقيقي

يک روز در حالي که7 سال بيشتر نداشت همراه من جهت خريد بعضي وسايل به بازار آمده بود. در طول راه يک عدد خودکار سه رنگ را در مسير افتاده ديديم. خم شدم تا آن را بردارم مانع شد و با اعتراض تمام اظهار داشت: اين خودکار مال ما نيست، مال مردم است. اگر مال مردم را برداري خدا در آتش جهنّم تو را مي سوزاند.
هر گاه کسي به طور کلي درباره ي يک فاميل، طايفه، يا شخصي يا مردم شهر به خصوصي بدگويي و غيبت مي کرد، ايشان به شدّت ناراحت مي شد و مي گفت: بارتان سنگين شد، زيرا در صورتي مي توانيد در مقابل اين گناه خودتان را از خشم پروردگار قهّار برهانيد که راه بيفتيد، در منزل يک يک اين مردم شهر يا قبيله را بزنيد و از همه ي آنها حلاليّت بطلبيد، که اين هم به هيچ وجه ممکن نيست. پس چه بهتر که هيچ وقت به اين گونه غيبت بي جا و بدگويي جمعي در پشت سر آنان نکنيد. (5)

اگر ادامه بدهي بداخل آب پرتت مي کنم!

شهيد حسين خرازي

يک روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشکر امام حسين را به وسيله ي قايق از اسکله ي امام حسين (عليه السّلام) (مشهور به شهيد کشوري) به آن سوي اروند ببرند. خود حاج حسين خرازي هم که قصد بازديد از نيروهاي آن سوي آب را داشت. مثل هميشه به تنهايي و به صورت ناشناس در درون يکي از اين قايق ها در کنار ديگر بسيجيان نشست و منتظر پر شدن قايق ماند.
در اين بين چند نفر بسيجي نوجوان که به تازگي به لشگر آمده و هنوز حاج حسين را از نزديک نديده و با قيافه اش آشنايي نداشتند داخل قايق شدند. يکي از آنها رو به طرف حاج حسين کرد و به تصور اينکه او راننده ي قايق است. گفت: برادر خدا خيرت بده ممکنه خواهش کنم زودتر حرکت کني و ما را به آن طرف آب برساني؟ که خيلي کار داريم؟ مي بيني که هوا گرم است، آفتاب هم داغ و سوزان!...
حاج حسين هم بدون کوچکترين اعتراض، قبول کرد، پشت سکّان قايق نشست، موتورش را روشن کرد و قايق را به حرکت درآورد. کمي جلوتر هنگامي که به وسط امواج آب رسيدند حاج حسين بدون اينکه صورتش را برگرداند، سر صحبت را با بچّه ها باز کرد و گفت: راستي فکر مي کنيد، همين الان که من و شما در اين شدّت گرماي تابستان توي قايق نشسته ايم و عرق مي ريزيم، فرمانده لشکر کجاست، و چکار مي کند؟
مدّتي تأمّل کرد، چون هيچ گونه عکس العمل و پاسخي از سرنشينان قايق نديد، دوباره خودش دنباله ي صحبتش را گرفت و گفت: من که مطمئنم فرمانده لشکر ما همين حالا با يک زيرپوش تنها راحت و آسوده در داخل دفترش مقابل کولر نشسته و مشغول نوشيدن يک نوشابه ي تگري خنک مي باشد. مگر غير از اين است؟
از شنيدن اين صحبت ها رفته رفته قيافه ي بسيجي بغل دستي اش در هم شد، با تغيّر تمام، نگاه اعتراض آميزي به سوي حاج حسين انداخت و پاسخ داد: اخوي بهتره به رانندگي قايقت ادامه بدهي و حرف خودت را بزني، نه اينکه غيبت ديگران را بکني!...
اما حاج حسين که به اين زودي حاضر به عقب نشيني نبود، خودش را کاملاً به نشنيدن زد و گفت: آخر مگر، غير از اين است؟ خود فرمانده لشکر جايش راحت است، آن وقت ما بايستي بي خودي توي اين گرماي طاقت فرسا، مرتباً عرق بريزيم و به اينطرف و آنطرف برويم.
در اين لحظه چهره ي نوجوان بسيجي کاملاً برافروخته شد و با صداي بلند گفت: اخوي يک بار به تو گفتم حرف خودتو بزن، حواست جمع باشد اگر بيش از اين حتّي يک کلمه پشت سر فرمانده لشکر ما صحبت کني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!...
پس از آن وقتي که متوجّه شد، حاج حسين هنوز هم جا نخورده، و قصد دنبال کردن موضوع را دارد، ناگهان به طرف او برگشت و با تهديد تمام به سرش فرياد کشيد: اگر جرأت داري يک کلمه ديگر پشت سر فرمانده لشکر ما صحبت کن تا دست و پايت را بگيرم و از همين جا به وسط آب پرتاب کنم. (6)

پي نوشت ها :

1- حماسه سازان عصر امام خميني (ره)، صص 111-110.
2- حماسه سازان عصر امام خميني (ره)، ص 118.
3- حماسه سازان عصر امام خميني (ره)، صص 202-201.
4- خورشيد در خاک، صص 36-35.
5- ره آورد سفر عشق، ص 180.
6- ره آورد سفر عشق، صص 149-147.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.