حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اوّل اعتقادات بعد ورزش حرفه اي

همه جا را گشته بوديم به جز آغل را. صاحب گوسفندها سرش پايين بود و زير چشم ما را مي پاييد که کجا مي رويم. همين که چرخيديم طرف آغل، دويد طرفم. دستم را چسبيد و ملتمسانه گفت:
پنجشنبه، 29 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اوّل اعتقادات بعد ورزش حرفه اي
 اوّل اعتقادات بعد ورزش حرفه اي

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اين پولها مال شماست!

شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)

همه جا را گشته بوديم به جز آغل را. صاحب گوسفندها سرش پايين بود و زير چشم ما را مي پاييد که کجا مي رويم. همين که چرخيديم طرف آغل، دويد طرفم. دستم را چسبيد و ملتمسانه گفت:
- اين جا را نگرديد!
- چرا؟
سه بسته اسکناس هزار توماني بيرون آورد و به زور مي خواست توي جيب اورکتم جاي دهد. گفتم:
- چکار مي کني؟
ول کن نبود. خودم را کشيدم عقب و محکم زدم روي دستش. پول ها توي هوا چرخيد و هر کدام جايي افتاد.
اخوي با شنيدن سر و صدا از انبار علوفه آمد بيرون و گفت:
اين جا چه خبره؟
نزديک که شد با ديدن پول ها نيش خندي زد و گفت:
- پس درست آمديم.
سريع خودش را به اخوي رساند و گفت:
- اين سيصد هزار تومان است. مال شما دو تا.
اخوي نگاهي به او انداخت و گفت:
- اگر سيصد ميليون هم بدهي ما کار خودمان را مي کنيم.
آن روز با دست پر آمديم. حدود چهار پنج کيلو ترياک داخل آغل جاسازي کرده بود. (1)

بدون شرط بندي بازي مي کنيم

شهيد ابراهيم هادي

هفته ي بعد دوباره همان بچّه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازي کردند.
ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي مي کرد. آنچنان به توپ ضربه مي زد که هيچکس نمي توانست آن را جمع کند. آن روز ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد.
شب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام مي گفت. تا اينکه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر (صلي الله عليه و آله) مي فرمايد: هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست مي دهد.
و نيز فرموده اند: کسي که لقمه ي حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نمي شود.
ابراهيم با تعجّب به صحبت ها گوش مي کرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا و گفت: من امروز سر واليبال 500 تومان تو شرط بندي برنده شدم.
بعد هم ماجرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يک خانواده مستحق بخشيدم!
حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش، ورزش بکن امّا شرط بندي نکن.
هفته ي بعد دوباره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قوي تر بعد گفتند: اين دفعه بازي سر هزار تومان! ابراهيم گفت:
من با شرط بندي بازي نمي کنم. آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحريک کردن ابراهيم:
ترسيده، مي داند مي بازد. يکي ديگر گفت: پول ندارد و ....
ابراهيم برگشت و گفت: شرط بندي حرام است، من هم اگر مي دانستم هفته هاي قبل هم با شما بازي نمي کردم، پول شما را هم دادم به فقير، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي مي کنيم. (2)

اوّل اعتقادات، بعد وزش حرفه اي!

شهيد ابراهيم هادي

توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در کنار سکو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالي گفتم: چه عجب، اينطرف ها آمدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست را چاپ کردن!
از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را کشيد عقب و گفت: يک شرط دارد! گفتم: هر چي باشد قبول.
گفت: هر چي بگويم قبول مي کني؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه ي وسط، عکس قدي بزرگي از من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پديده ي جديد فوتبال جوانان» و کلّي از من تعريف کرده بود.
کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابراهيم جان، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگر؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگر فوتبال نرو!!
خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجّب گفتم: ديگر فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شوم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، امّا اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو. گفتم: چرا؟!
جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکس را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگي را ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه ي مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين را ديده باشند يا ببينند.
بعد ادامه داد: چون بچّه مسجدي هستي دارم اين حرفها را مي زنم. و گرنه کاري باهات نداشتم. تو اعتقاداتت را قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو، تا براي تو مشکلي پيش نيايد. (3)

قيافه اش را عوض کرد تا از شرّ دختر آزاد شود!

شهيد ابراهيم هادي

از پيروزي انقلاب يک ماه گذشته بود. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذّاب تر شده بود. هر روز در حالي که کت و شلوار زيبايي مي پوشيد به محل کار مي آمد. محل کارش در شمال شهر بود.
يک روز متوجّه شدم خيلي گرفته و ناراحت است. کمتر حرف مي زد. تو حال خودش بود. به سراغش رفتم. با تعجّب گفتم: ابراهيم چيزي شده؟! گفت: نه، چيز مهمي نيست. گفتم: اگر چيزي هست بگو، شايد بتوانم کمکت کنم. کمي سکوت کرد. امّا مشخص بود که مشکلي پيش آمده.
به آرامي گفت: چند روزه که دختري بي حجاب توي اين محله به من گير داده. گفته: تا تو را به دست نياورم ولت نمي کنم!
کمي سکوت کردم. رفتم تو فکر. بعد يکدفعه خنديدم. ابراهيم با تعجّب سرش را بلند کرد. پرسيد: خنده دارد؟!
گفتم: ابراهيم ترسيدم، فکر کردم چي شده!؟ بعد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري، اين اتّفاق خيلي عجيب نيست!
گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ و قيافه ام اين حرف را زده؟ لبخندي زدم و گفتم: شک نکن!
روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار!
فرداي آن روز با پيراهن بلند به محل کار آمد، با چهره اي ژوليده تر، حتي با شلوار کردي و دمپايي آمده بود. ابراهيم اين کار را مدّتي ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد.(4)

چفيه اش را به چهره ي مظنون بست!

شهيد ابراهيم هادي

فروردين پنجاه و هشت بود. به همراه ابراهيم و بچّه هاي کميته به مأموريّت رفتيم. خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليّت نظامي داشته و مورد تعقيب مي باشد در يکي از مجتمع هاي آپارتماني ديده شده. آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم. وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگير شد. مي خواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيّت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلي از آن ها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!
با تعجّب پرسيديم: چي شده!؟ چيزي نگفت. فقط چفيه اي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره ي مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابراهيم چه کار مي کني؟!
در حالي که صورت او را مي بست جواب داد: ما بر اساس يک تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم. اگر آنچه گفتند درست نباشد، آبرويش رفته. ديگر نمي تواند اينجا زندگي کند. همه ي مردم اينجا به چشم يک متهم به او نگاه مي کنند. امّا حالا، ديگر کسي او را نمي شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيش نمي آيد.
وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت. (5)

براي چي زدي تو صورت اسير؟!

شهيد ابراهيم هادي

نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچّه ها دنبال ابراهيم مي گردند. با تعجّب پرسيدم: چي شده؟! گفتند: از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچّه ها سنگرها و مواضع ديده باني را جستجو کرديم ولي خبري از ابراهيم نبود.
ساعتي بعد يکي از بچّه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار چندنفر به اين سمت مي آيند! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچّه ها نگاه کرديم.
سيزده عراقي پشت سر هم در حالي که دستانشان بسته بود به سمت ما مي آمدند! پشت سر آنها ابراهيم و يکي ديگر از بچّه ها قرار داشت! در حالي که تعداد زيادي اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود.
هيچکس باور نمي کرد که ابراهيم به همراه يک نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد. آن هم در شرايطي که در شهرک المهدي مهمّات و سلاح کم بود. حتّي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
يکي از بچّه ها خيلي ذوق زده شده بود. جلو آمد وکشيده ي محکمي به صورت اوّلين اسير عراقي زد و گفت: عراقي مزدور!
براي لحظه اي همه ساکت شدند. ابراهيم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبروي جوان ايستاد و يکي يکي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: براي چي زدي تو صورتش؟!
جوان که خيلي تعجّب کرده بود گفت: مگر چي شده. او دشمن است. ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، امّا الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نمي دانند براي چي با ما مي جنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد کني؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشيد، من کمي هيجاني شدم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي کرد.
اسير عراقي که با تعجّب حرکات ما را نگاه مي کرد، به ابراهيم خيره شده بود. نگاه متعجّب اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت! (6)

خمس اموالش را حساب مي کرد!

شهيد ابراهيم هادي

اواخر تابستان 61 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا هرندي رفتيم. مقداري پارچه به اندازه ي دو دست پيراهن گرفت.
هفته ي بعد موقع نماز ديدم که ابراهيم آمده مسجد. رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شده. ابرهيم مشغول حساب سال بود. خمس اموالش را حساب مي کرد!
خنده ام گرفت. او براي خودش چيزي نگه نمي داشت. هر چه داشت خرج ديگران مي کرد. پس مي خواهد خمس چه چيزي را حساب کند!
حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما مي شود. بعد ادامه داد: من با اجازه هايي که از آقايان مراجع دارم و با شناختي که از شما دارم آن را مي بخشم. امّا ابراهيم اصرار داشت که اين واجب ديني را پرداخت کند. بالاخره خمس را پرداخت کرد. (7)

پي نوشت ها :

1- هفت سين هاي بي بابا، صص 55- 54.
2- سلام بر ابراهيم، صص 30-29.
3- سلام بر ابراهيم، صص 42-41.
4- سلام بر ابراهيم، صص 59-58.
5- سلام بر ابراهيم، ص 59.
6- سلام بر ابراهيم، صص 92-91.
7- سلام بر ابراهيم، ص 188.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.