حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
زندگي جمعي اينها، شرعي نيست
شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي
در جمع زندان هاي سياسي مسلمان، تشکيلاتي به نام «کمون» وجود داشت؛ (زندگي اشتراکي). اين گونه زندگي کردن، تقليدي از تفکّرات کمونيستي بود؛ به طوري که امکانات افراد از قبيل پول، لباس، کتاب، دمپايي، غذا، ميوه و غيره روي هو ريخته مي شود و هر نوع امکانات تحت تصّدي يک نفر قرار مي گرفت تا به طور مساوي بين اعضاء توزيع کند. جالب اين بود که به اين نوع زندگي، زندگي اسلامي مي گفتند! در حالي که هيچ کس مالک هدايايي که خانواده ها به هنگام ملاقات برايش مي آوردند، نبود و بايد به دست متصدّي مربوطه مي سپرد تا به طور مساوي ميان بقيه و خود او توزيع شود.آقاي ميثمي هنگامي که به جمع ما پيوست، متصدّي غذا در «کمون» رفت و از فروشگاه براي او غذا تهيّه کرد: ما منتظر بوديم تا واکنش او را ببينيم. اگر او اين تحفه را قبول مي کرد، مهر تأييدي بر روش زندگي آنان گذاشته مي شد؛ آن وقت بچّه مسلمان هاي مذهبي سرافکنده مي شدند؛ امّا آقاي ميثمي دست برد در جيبش تا پول غذا را به او بدهد. متصّدي شگفت زده شده و گفت، اين جا زندگي جمعي است و صحبت اين حرف ها نيست. لکن آقاي ميثمي اصرار مي کرد و سر آخر پول را پرداخت و گفت، من براي خودم زندگي جداگانه اي خواهم داشت و به هيچ وجه وارد کمون نخواهم شد. معلوم بود که تجربه هاي خوبي از دوران حبس در زندان قصر تهران آموخته است و با اين شيوه ها آشناست. بعدها به من گفت، زندگي جمعي به اين روشي که اين ها دارند از نظر شرعي صحيح نيست و اين مرام کمونيستي است.
تا آخرين روز که درهاي زندان به روي زندانيان سياسي گشوده شد، تنها کسي که به زندگي اشتراکي نپيوست، آقاي ميثمي بود. کساني که به زندان افتاده اند، مي توانند به خوبي درک کنند که جدا زندگي کردن يک فرد سياسي، از نظر تحمّل فشار رواني که روي فرد وارد مي شود چه قدر مشکل است؟ در حقيقت، زنداني شدن در درون زنداني ديگر است؛ زيرا تقريباً اين فرد در محاصره ي اجتماعي، سياسي و روحي به سر مي برد. پذيرش و تحمّل اين فشارها و هزاران طعنه براي اين استوانه ي مقاومت آسان بود؛ چرا که او در اين عالم اصلاً زندگي نمي کرد و روحش آزاد و در ملکوت سير مي کرد. (1)
مدّتي بود که گوشت نخورده بودم!
شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي
آقاي ميثمي از آن جهت که رژيم شاه را مالک بيت المال نمي دانست، احتياط مي کرد و غذاي زندان را نمي خورد. تقريباً هر روز روزه مي گرفت و با اندکي نان و ماست که از پول شخصي خودش از فروشگاه زندان مي خريد، افطار مي کرد: او به حق عارف بالله بود.يک روز خانواده ام هنگام ملاقات کمي برايم غذا آوردند. من، به رسم دوستي، بخشي از آن را نزد آقاي ميثمي آوردم تا او هم بخورد: آقاي ميثمي دست من را رد نکرد. ساعتي گذشت و ديدم با ظرف شسته ي غذا آمد و گفت:
- مدّت مديدي بود که گوشت نخورده بودم!
بغضم گرفته بود و نزديک بود گريه ام بگيرد. براي خودم نزد خدا گلايه مي کردم و مي گفتم: اي خدا! آخر چرا چنين انسان هاي شريفي مي بايد به دست ستمگران بيفتند تا جامعه از وجودشان محروم شود؟! بعد ادامه داد، به راستي چه قدر اين غذا خوشمزه بود! (2)
دقّت در مسائل مالي
شهيد حسين مهدوي آرا
در جهاد که کار مي کرد حقوقي مي گرفت و آن را پس انداز کرده بود. روزي به همراه پدرش به خدمت حاج آقا موسوي (امام جمعه همدان) رفته و گفته بود که خرج مرا پدرم تأمين مي کند. آيا من اين پولي را که پس انداز کرده ام، به پدرم بدهم؟ (منظورش اين بود که آيا اين پولي را که وي پس انداز کرده، در صورتي که پدرش خرج او را مي دهد، حلال است يا نه؟)حاج آقا موسوي هم فرموده بودند از اين مقدار اين مقدار را به پدرت بده تا دينت ادا شود.
يک روز ما به او گفتيم: حسين لااقل يک صابون از آنجا مي آوردي و لباسهايت را مي شستي. او معتقد بود که خريد صابون از منطقه ي کردستان قاچاق است و سود آن به جيب ضدانقلاب مي رود با اين نکته سنجي و دقّت نمي خواست حتّي يک صابون حرام هم بخرد.(3)
تاب اهانتهاي او را به مقدّسات نياورد.
شهيد علي چيت سازيان
يک معلّم ديني داشتيم، يک آدم مؤدب و نجيب و يک معلّم تاريخ که نقطه ي مقابل او بود؛ از آن ساواکي هاي بي پدر و مادر که شکم قلمبه و کراوات قرمزش هر چي درس تاريخ بود را از چشم ما انداخته بود.يک همکلاسي هيکل دار هم داشتيم که آدم آن ساواکي بد مست بود و هم پياله ي او. بچّه ها به او مي گفتند «ضيغم سيبيل!» البته پشت سرش؛ که پيش رويش کسي جرأت نطق کشيدن نداشت. خلافِ ادب مبصر هم بود.
بوي گندِ عرق و بدمستي او حال همه را بهم مي زد. يک کارد دسته چوبي را با يک دستمال ابريشمي بسته بود به دستش. سرِ کلاس معلم ديني بدمستيش گل کرد، البته با تحريک همان معّلم تاريخ.
آمد جلوي ميز و با کارد کوبيد روي ميز چوبي جلويي و با چشم هاي دريده به معلّم ديني گفت: بگو خدا و پيغمبر...
علي ته کلاس بود، وقتي ديد ضيغم دارد فحاشي مي کند و کفر مي گويد، رگ غيرتش جوشيد. خيلي ها از بي ادبي ضيغم و نجابت و سکوت معلّم ديني جري شدند، امّا علي با آن قد و قامت کوچک که تا کمر ضيغم سيبيل مي رسيد از ته کلاس پا گذاشت روي ميز و صندلي و به ميز اوّل نرسيده بود که خودش را مثل يک گلوله پرتاب کرد.
ضيغم نشسته بود و علي با شيرجه با سر کوبيد توي صورت او.
دماغ ضيغم و سرِ علي با خون يکي شد! (4)
اين خانم بايد از اين مدرسه برود!
شهيد علي چيت سازيان
کلاس سّوم راهنمايي، زبان خارجي اي که بايد ياد مي گرفتيم زبان فرانسه بود. يک خانم معلّم آورده بودند از فرانسه. فارسي هم درست و حسابي بلد نبود.خيلي بد لباس مي پوشيد؛ انگار نه انگار توي يک مدرسه ي پسرانه ي ايراني دارد درس مي دهد.
يک عدّه خوش به حالشان بود، امّا علي بيشتر از اينکه فرانسه ياد بگيرد، دنبال بيرون کردن خانم معلّم بود.
به هر بهانه اي با خانم بحث مي کرد، امّا هيچ کدام حرف هم را نمي فهميدند. علي هم همين را مي خواست. يک روز رفت سر وقت مدير مدرسه و محکم گفت: «اين خانم بايد از اين مدرسه برود!»
آن سال ها و اين حرف ها، دل شير مي خواست. (5)
زير آتش شديد گفت: همين الان برو و حلاليّت بطلب!
شهيد علي چيت سازيان
از مدرسه ي راهنمايي که زديم بيرون، کيف و کتاب را انداختيم يک طرف و افتاديم توي باغچه ي مشهدي، سبزي فروش محل. علي آقا که سال ها شاگردي مشهدي را کرده بود، دور از چشم مشهدي رفت سر وقت فيجيل ها و يک دسته از خاک کشيد بيرون و با گوشه ي شلوارش پاک کرد و نصفش را داد به من و هر دو نشستيم و شروع کرديم به خوردن.توي ديدگاه باغکوه نشسته بوديم. عراقي ها گراي ما را گرفته بودند و يک ريز آتش مي ريختند.
يک باره گفت: «سعيد!»
اوّلش فکر کردم ترکشي، چيزي به او خورده اينجوري گفت سعيد.
گفتم: «چي شد؟!»
گفت: «يادته قبل از انقلاب، شش سال پيش، از مدرسه رفتيم باغچه ي سبزيِ مشهدي.»
گفتم: «آره،آره، چطور مگر؟»
گفت: «همين الان برو همدان، آن پيرمرد را پيدا کن و حلاليّت بخواه يا پول فجيل را بده.»
به هزار و يک بدبختي، مشهدي را پيدا کردم. پشتش کماني و نصف شده بود. قصّه ي دزدي باغچه را گفتم خنديد و گفت: «خوشِ حلالتان!» (6)
حق نداشتيد به ميوه ها دست بزنيد!
شهيد علي چيت سازيان
ليمو شيرين ها، مثل چراغ مي درخشيدند و خوردن و يا نخوردنشان براي مدافعان شهرِ خالي از سکنه ي سرپل ذهاب معمايي شده بود.چند تا از بچّه ها فتوا داده بودند که ميوه هاي روي درخت ها دارد خراب مي شود، بايد خوردشان و رفتند سر وقت ليمو شيرين ها!
خبر به علي آقا رسيد. برافروخته و عصباني يقه ي سرگروه ميوه چين ها را گرفت و گفت: «حق نداشتيد دست به ميوه ها ببريد!»
پکر و گرفته رفت همدان، پيش استاد اخلاقش حاج آقا رضا فاضليان.
حاج آقا گفته بود: «بايد معادل ميوه اي که خورده اند، پولش را پرداخت کنند.»
علي آقا هم تا قران آخر، پول ها را گرفت و ريخت به صندوق مهاجرين جنگ تحميلي. (7)
پي نوشت ها :
1- تنها 30 ماه ديگر، صص 54-53.
2- تنها 30 ماه ديگر، صص 55-54.
3- با افلاکيان در جاده هاي عشق (شهيد حسين مهدوي آرا)، ص 45.
4- دليل، ص 25.
5- دليل، ص 26.
6- دليل، ص 29.
7- دليل، ص 63.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول