همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

بي اعتنا به گلوله هاي توپ

يکي از بچّه ها بي اعتنا به حرفهايي که گفته بودند « اينجا ماهي نيست » قلّاب دست سازي را به آب انداخته و چشم به حرکت آرام آب دارد. بچّه ها مي گويند: « از صبح تا حالا هر وقت قلّاب را از آب بيرون کشيده به جاي ماهي فقط آب
سه‌شنبه، 18 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بي اعتنا به گلوله هاي توپ
 بي اعتنا به گلوله هاي توپ

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

ماهيگير افتاد در آب!

شهيد مهدي زارع

يکي از بچّه ها بي اعتنا به حرفهايي که گفته بودند « اينجا ماهي نيست » قلّاب دست سازي را به آب انداخته و چشم به حرکت آرام آب دارد. بچّه ها مي گويند: « از صبح تا حالا هر وقت قلّاب را از آب بيرون کشيده به جاي ماهي فقط آب از نوک قلّابش چکيده! » و مي خندند.
نيمي از اسکله در آب فرو رفته. حاجي آخر اسکله ايستاده، با دوربين به اطراف نگاه مي کند و با خود حرف مي زند. به طرفش مي روم. دوربين از چشم بر مي دارد و پشت سر را نگاه مي کند و به چيزي خيره مي شود. رد نگاهش را مي گيرم. تعدادي از بچّه هاي بسيجي دارند وسايل و تجهيزات خود را آماده مي کنند.
نفس عميقي مي کشد:
« به اينها نگاه کن، يک دنيا عشق و ايمان روبرويت ايستاده. چشماشون برق مي زنه. وجودشان از شادي و شور پُره، اگر آدم سنگ نباشه تکون مي خوره و از شوق هزار بار فرياد مي زنه. »
و فرياد مي زند:
« آفرين که مردم مديون شما هستن و دل امام از پاکي و صداقت شما شادِه. »
صدايش قوي و رساست. باز به بچّه ها نگاه مي کند. دست به فانوسقه مي برد. محکم مي کند و آستينش را بالا مي زند. مي خواهد وضو بگيرد که صداي ترمز ماشيني بلند مي شود. نگاه مي کنم. ماشين غذاست، راننده پايين مي پرد و با صداي بلند مي گويد:
« لشکر امام زمان ... عقب نمونه ... بجنب که غذا سرد شد. »
و بعد که حاجي را مي بيند به صدايش قوّت مي دهد:
« براي سلامتي حاج مهدي هم صلوات. »
صداي صلوات بچّه ها در اطراف مي پيچد. حاجي به راننده نزديک مي شود و با لبخند مي گويد:
« مؤمن ... رعايت حال بچّه ها را بکن، امشب عملياته ... نکنه اين بنده خداها را گرسنه بفرستي جلو ... شايد تا فردا ظهر چيزي براي خورن پيدا نشه. »
- « حاجي چون نگران نباش، اينها زرنگ تر از آني هستند که فکر مي کنيد. آخر خودت بگو کسي که به عراقيها رحم نکنه، يه بشقاب غذا حريفش مي شه ؟»
حاجي باز مي خندد:
« مظلوم تر از اين بچّه ها نديدي که سر به سرشون مي گذاري ؟»
يکي از بچّه ها به راننده اشاره مي کند:
« تو ديگر چرا ... تويي که چند وعده غذا تو روز سيرت نمي کنه ...! »
راننده با بال چفيه عرق پيشاني اش را پاک مي کند. دست از کار مي کشد و به حاجي نگاه مي کند:
« ديدي حاجي ؟ ... شاهد از غيب رسيد ... ايناهاش. »
هنوز حرف راننده تمام نشده که صداي مهيب انفجاري آرامش فضا را در هم مي پيچيد. نوجواني بسيجي چفيه به گردن فرياد مي زند و به طرف اسکله مي دود:
« ماهيگير افتاد تو آب ... برسين ... کمک کنين ... »
حاجي درنگ نمي کند و به طرف اسکله مي دود، بسيجي ماهيگر تو آب افتاده و دست و پا مي زندا. از حرکاتش معلوم است که شنا بلد است، امّا تجهيزاتش آنقدر سنگين است که نمي گذارد روي آب بماند. حاجي با شتاب کلاه و اسلحه اش را به گوشه اي پرت مي کند. مي خواهد در آب بپرد که يکي پيش دستي مي کند و خود را در آب مي اندازد.
حاجي روي اسکله ايستاده. خون تو صورتش مي دود. خود را مي خورد و دست تکان مي دهد. ولي سر و صداي او در ازدحام نيروها گم مي شود. يک مرتبه طنابي از بالاي سر بچّه ها داخل آب پرتاب مي شود. همه سکوت مي کنند. دست ها به طرف طناب مي رود و بسيجي ماهيگير به کنار ساحل کشيده مي شود. از آب بيرونش مي آورند. پاهايش سست شده و بدنش رمقي ندارد. در گوشه اي مي نشيند. به سختي نفس مي کشد. حاجي به بسيجي زل مي زند و با پشت دست عرق پيشاني اش را مي گيرد:
« اگر تمومِ ماهيگيرا، بعد از ماهي نگرفتن خودشان را تو آب مي انداختند که از اين جماعت کسي روي زمين باقي نمي ماند. »
همه مي زنند زير خنده. بسيجي ماهيگير تا حاجي را مي بيند، بلند مي شود و به طرف او مي رود حاجي دست هايش را باز مي کند. او در بغل حاجي فرو مي رود و دست هايش را محکم دور کمر او حلقه مي کند. اشک ناخواسته اي در چشمان حاجي بازي مي کند. بسيجي به آسمان نگاه مي کند. لب هايش بي اختيار باز و بسته مي شود.
« حاجي شرمنده نکن ... ما که قابل اين کارا نيستيم، يک جون بي ارزش داريم. آن هم فداي دوست. »
حاجي دست روي شانه ي بسيجي مي گذارد و به مسئول تدارکات گردان مي گويد:
« حالا وقتشه يک دست لباس نو بياري... »
بعد نگاهي به بسيجي مي کند:
« راستي کمپوت هم يادت نره ... رفيقمون بدجوري از حال رفته. »
يکي از بسيجي ها با شوخي مي گويد:
« خدا شانس بده ... کاش ما تو آب افتاده بوديم. »
و باز شليک خنده ي بچّه ها بلند مي شود. حاجي اشاره مي کند و دو نفر از بچّه ها دست و پايش را مي گيرند. بلندش مي کنند و به طرف اسکله مي برند، تا او را هم به آب بيندازند. او داد مي کشد و مي خندد:
« بابا حالا ما يک حرفي زديم... براي چي باورتون شد. ما آدم قانعي هستيم ... همون يک کمپوت بسّه ... لباس نو مال خودتون. »
بچّه ها مي خندند و او را زمين مي گذارند. (1)

مواظب باش زمين نخوري!

شهيد مهدي زارع

حدود نيمه شب بود که دستور حرکت دادند. براي آخرين بار لباس غوّاصي و تجهيزات خود را کنترل کرديم و راه افتاديم در دل تاريکي.
بايد از ميان آبگير کم عمقي مي گذشتيم تا به مواضع دشمن برسيم. سکوت سنگيني بينمان حاکم بود. صدايي اگر بود صداي پاهايي بود که آب را مي بريد و جلو مي رفت. يکي از بچّه ها که وقت و بي وقت شوخي مي کرد شروع کرد سربه سر حاجي گذاشتن. هر وقت حاجي مي خواست ستون را کنترل کند و از کنار او رد شود مي گفت:
« ببين چه بر سر بچّه هاي مردم مياري ؟ اگر مادراشون بفهمند، تکه ي بزرگت گوشته. آخر نونت نبود، آبت نبود، فرمانده شدنت چي بود ؟ تو هم مثل من بيا تو اين ستون. »
حاج مهدي که زياد اهل شوخي نبود فقط آرام مي خنديد و ما مي فهميديم که زياد هم بدش نيامده. يک بار گفت:
« فرمانده خودتي. ما اينجا مأموريم ستون را عمودي منظم کنيم. شايد آخرش احترام ما را حفظ کنند و افقي ببرنمون خانه، حالا مواظب باش زمين نخوري که بسيجي بي دست و پا جاش ته صفه ... »
اتّفاقاً در همان لحظه پاي آن دوستمان که با حاجي شوخي مي کرد به بوته ي خاري گير کرد و نزديک بود بخورد زمين که تمام بچّه ها زدند زير خنده... (2)

گراي عجيب به توپخانه!

شهيد طاهري

مسؤوليت شهيد طاهري در آن روز ديده باني توپخانه در نقطه اي حساس و مرتفع، مشرف به مناطق عملياتي دشمن بود. اين بخش عمليات يکي از حسّاس ترين مراحل عملياتي محسوب مي گرديد و در واقع سرنوشت ساز بود. زيرا دشمن بعثي با کليه ي قوا و تجهيزات، تک کوبنده اي را به سمت سنگرهاي ما آغاز کرده بود و هر آن احتمال شکسته شدن سد دفاعي مان مي رفت که ناگهان شهيد طاهري از همان بالا « گراي » عجيبي را به وسيله ي بيسيم به آتشبارهاي توپخانه داد و مرتباً اصرار مي کرد که روي همين گرا آتش کنند و لحظه اي درنگ نکنند.
فرمانده هان عمليات بخصوص مسؤولين توپخانه که بخوبي از موقعيت جغرافيايي محل اطلاع داشتند، به محض دريافت اين گرا، با ناباوري و حيرت تمام به هم نگاه کردند، زيرا ديده بان طاهري گراي کوبيدن محل ديده باني خودش را که از قرار معلوم مورد هجوم نيروهاي دشمن واقع شده بود، مي داد که در صورت روانه شدان گلوله ي توپها بدان سمت و اجراي دستور گرا، به هيچ وجه کوچکترين اثري نه تنها از نيروهاي مهاجم بلکه از محل ديده باني و خود ديده بان نيز باقي نمي ماند. در نتيجه فوراً به وسيله ي بيسيم به او اطلاع داند که: کاملاً مطمئني که اشتباه نکرده اي ؟ ... زيرا اجراي گرا به قيمت جان خودت هم تمام مي شود، پس بهتر است در محاسبه ي خودت تجديد نظر کني و گراي کارساز ديگري بدهي. »
شهيد طاهري اين بار با لحني کاملاً قاطع توأم با اعتراض و تأکيد و شتاب پاسخ داد: بهتر است بجاي اينکه به فکر جان من باشيد به فکر صلاح اسلام باشيد... معطل چه هستيد ؟ فوراً آتش کنيد که کوچکترين تعلل شما در اين راه فاجعه ي بزرگي به بار خواهد آورد و به قيمت جان صدها نفر از نيروهاي ما تمام خواهد شد، آنوقت پشيماني سودي نخواهد داشت و هيچ چيز را عوض نخواهد کرد. اصلاً معطلش نکنيد چون تعداد نيروهاي دشمن فوق العاده زياد است و هر لحظه بر آن افزوده مي شود.
بدين طريق او با ‌آگاهي کامل حکم شهادت خودش را صادر کرد و جانش را فداي مصالح اسلام و نجات همرزمان خودش ساخت، و با اين فداکاري فتح بزرگي نصيب سپاهيان اسلام گرديد. (3)

بي اعتنا به گلوله هاي توپ!

شهيد گمنام

در يکي از عملياتهاي جنوب، يکي از گردانهاي درگير ما موفّق شد با شجاعتي وصف ناشدني و بي نظير نيروهاي انبوه دشمن را عقب بزند و ضمن پيشروي جالب توجّه، ناحيه ي وسيعي از خاک ميهن اسلامي مان را که در تصرّف دشمن بود از تصرّف آنان خارج سازد و آزاد کند.
اينک نوبت به نگهداري اين منطقه ي آزاد شده رسيده بود و براي اين منظور نياز به احداث خاکريزي کامل و بلند در سرتاسر خط عملياتي بود. اين در حالي بود که شدّت آتش توپ و خمپاره هاي دشمن بيش از حدّ تصوّر بود و امکان چنين کاري را به کسي نمي داد و انجام اين کار از نظر فرمانده ما در شرايط موجود بعيد به نظر مي رسيد.
در اين بين ناگهان يکي از برادران جهادسازندگي بي اعتنا به ريزش اينهمه آتش گسترده و پرحجم توپ و خمپاره ها، بدون توجّه به اعلام خطر و نصايح ديگران، با قامتي افراشته و قيافه اي مصمّم قدم پيش نهاد و با گامهايي استوار به طرف بلدوزر رفت. پشت فرمان نشست و با سر دادن تکبيري دشمن کوب، ناگهان لودر را از جا کند و به استقبال گلوله هاي توپ و خمپاره شتافت.
دهان همه از شدّت حيرت بازمانده بود و سکوت مطلقي بر همه حکمفرما بود. دشمن هم از دور ناظر بر اين جريان بود و به محض پي بردن به تصميم ما براي احداث خاکريز، بر شدّت آتش خود افزود. از اين لحظه به بعد بود که گلوله اي مداوم توپ و خمپاره بي امان و بدون وقفه در اطراف بلدوزر سقوط مي کرد و در هر مرحله ضمن ايجاد گودالي عميق همه جا را به شدّت تکان مي داد، بدون اينکه آسيب کوچکي به راننده ي فداکار و بدنه ي بلدوزر وارد آيد. در اين ميان توپخانه ي سنگين لشکريان توحيد هم بيکار نماند و با تمام توان به ارسال آتش متقابل پرداخت. صحنه ي عجيب و غيرقابل باوري بود. نگاه مضطرب همه ي ناظران از درون سنگرها به راننده ي از جان گذشته ي بلدوزر دوخته شده بود و هر آن بيم هدف قرار گرفتن و شهيد شدنش مي رفت.
اين کار در ميان جهنّمي از انفجار توپ و خمپاره به مدّت سه ساعت تمام همچنان بي وقفه ادامه داشت و سرانجام با عنايت پروردگار و با از خودگذشتگي اين جهادگر فداکار به پايان رسيد. سرانجام هنگام عصر آتش توپخانه ي دشمن، مأيوس از شکست خودش در اين برنامه، تا حدودي کاهش يافت.
راننده ي بلدوزر هم که از شدّت فعاليت زياد و گرماي شديد، سراپا خيس عرق شده بود و سر و رويش با خاک و گل آميخته شده بود، با هيبت و وقار تمام از پله هاي بلدوزر به پايين آمد. بچّه ها که تا اين زمان فشار زيادي را متحمّل شده بودند با سرور و خوشحالي تمام تکبير گويان به طرفش دويدند و سر و روي اين سربدار فداکار را غرق در بوسه ساختند.
پس از آن تعدادي از بچّه ها به منظور پي بردن به خطر اين صحنه ي عجيب، از سنگر بيرون دويدند و شروع به شمردن تعداد چاله هاي ايجاد شده در اطراف محل کار بلدوزر کردن و معلوم شد بيش از يکصد گلوله ي توپ و خمپاره در اطراف بلدوزر اصابت کرده که هدف اصلي آن راننده و بلدوزرش بوده که به خواست پروردگار از سقوط اينهمه آتش حتي خراشي جزيي هم به راننده و بلدوزرش وارد نيامده بود. (4)

پي‌نوشت‌ها:

1- خورشيد در خاک، صص 75-74.
2- خورشيد در خاک، ص 92.
3- ره آورد سفر عشق، صص 56-55.
4- ره آورد سفر عشق، صص 73-71.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.