همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

خمپاره در ميان دستهايش!

روز سوم يا چهارم عمليّات بدر بود. عراق پاتک سنگيني کرد و بخشي از نيروهاي ما را به عقب راند، ما هم باالطّبع در حال برگشتن بوديم. در همان حال آقا ولي از راه رسيد و با عتاب پرسيد: « کجا ؟»
يکشنبه، 23 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خمپاره در ميان دستهايش!
 خمپاره در ميان دستهايش!

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

ما که هستيم!

شهيد ولي الله چراغچي
روز سوم يا چهارم عمليّات بدر بود. عراق پاتک سنگيني کرد و بخشي از نيروهاي ما را به عقب راند، ما هم باالطّبع در حال برگشتن بوديم. در همان حال آقا ولي از راه رسيد و با عتاب پرسيد: « کجا ؟»
گفتيم: « همه دارند بر مي گردند. »
گفت: « همه برگردند، ما که هستيم! »
گفتم: « هيچ کس نمانده. »
بعد هم ادامه داد: « جنازه ي شهيد برونسي آنجا افتاده، مگر مي شود برگشت ؟»
ماندن و پايداري او در روحيّه ي نيروها تأثير فراواني گذاشت و از پيش آمدن تلفات و خسارات بزرگ تر جلوگيري کرد. (1)

با همان حال به خط برگشت!

شهيد حسن علي مرادي

در تنگه ي چزّابه قبل از شهادتش زخمي شده بود. دوستانش او را به پشت خط انتقال دادند. امّا در بيمارستان همين که پانسمانش تمام مي شود، حتّي لحظه اي را مکث نکرده به راه مي افتد. هر چه گفتند: برادر جان شما بهتر است استراحت کني قبول نکرده و گفته بود که نه، اگر من بمانم بچّه ها روحيّه شان را از دست مي دهند، بايد بروم. و با همان حال به خط برگشته بود. بعد از چند ساعت حسن در همانجا به شهادت رسيد. (2)

يا از اينجا برويد يا بلند شده بايستيد!

شهيد محمدرضا نظافت

عراق تلاش زيادي داشت که جزيره ي بوارين را از ما بگيرد. دو سه روزي بود که آتش فراواني بر سر بچّه ها مي ريخت، هواپيماها هر لحظه در حال بمباران بودند، ديگر نمي دانستيم چه کنيم، بعضي از بچّه ها در حالي که پشت خاکريز نشسته بودند با تيراندازي دشمن شهيد شدند. برادر نظافت مي دانست، اگر او کمي جانب احتياط به خود بگيرد روحيّه ي بچّه ها تضعيف شده و آنها حسابي خودشان را مي بازند.
در همين لحظات آتش سنگين، از بالاي خاکريز حرکت مي کرد، مي دويد و به همه ي بچّه ها سفارش به مقاومت مي کرد و نيروها که او را اين طور ديدند روحيّه خود را باز يافتند. در اين بين چند نفر از نيروهاي جديد سينه خيز از پشت خاکريز به سمت او آمدند. برادر نظافت صدايش را بلند کرد: يا از اين جا برويد و يا اگر قرار است در خط بمانيد بايد از جا بلند شويد، اجازه نمي دهم روحيّه ي نيروهايم را تضعيف کنيد.
بچّه ها که او را با آن استقامت ديدند، دوباره روحيّه ي خوبي پيدا کردند و توانستيم در مقابل دشمن ايستادگي کنيم. (3)

امروز من جاي حاج آقا نماز مي خوانم!

شهيد حسن انفرادي

مدّتي مي گذشت که آقاي آگاه براي تبليغ به گردان ما منتقل شده بود، وقت نماز شد او عبا و عمّامه اش را داخل سنگر گذاشت و رفت تا وضو بگيرد، در همين فاصله برادر انفرادي عبا و عمّامه را پوشيد و گوشه اي نشست، آقاي آگاه داخل سنگر شد و کمي اين طرف و آن طرف را نگاه کرد. امّا خبري از لباسهايش نبود از من پرسيد: « لباسهاي من را نديدي ؟» در همين حين چشمش به برادر انفرادي افتاد. سلام کرد و گفت: « شما کي تشريف آورديد ؟» امّا انفرادي همان طور که سرش پايين بود جواب سلام را داد، آقاي آگاه اصلاً توجّه نکرد، به او گفتم: « برادر من شايد عبا و عمّامه را کنار تانکر جا گذاشته ايد او به طرف تانکر رفت، طبيعي بود که لباسها را پيدا نکند. به داخل سنگر برگشت و اظهار کرد هر چه مي گردم پيدا نمي کنم، گفتم: « حاج آقا حالا بياييد بنشينيد شايد پيدا شود، » او جواب داد: « آخر الآن بايد براي نماز جماعت بروم. » گفتم: « عيبي ندارد امروز اين حاج آقا را مي گوييم به امامت بايستند » نگاهي به دقّت به انفرادي انداخت، برادر حسن که ديگر نمي توانست نقش بازي کند زد زير خنده و تازه آن موقع بود که دوست طلبه مان متوجّه شد، اين حاج آقا کسي نيست جز برادر انفرادي که عبا و عمّامه او را بر تن کرده است. (4)

اگر کنارشان باشيم محکم مي ايستند

شهيد رمضان علي عامل

اوّلين بار که شهيد عامل به فرماندهي گردان برگزيده شد، در عمليّات مولا علي ( عليه السّلام ) بود. گردان او در اين عمليّات بيشتر به مقابله با پاتک هاي دشمن پرداخت. در يکي از پاتک ها، با شور و نشاطي عجيب و بي توجّه به آتش سنگين دشمن در طول خط حرکت مي کرد و هر لحظه کنار رزمنده اي قرار مي گرفت و او را در نبرد همراهي مي کرد. زماني با موشک آرپي جي، گاهي با رگبار کلاش و زماني با گلوله هاي آتشين تيربار در پذيرايي از دشمن با ديگر رزمندگان سهيم مي شد.
در اين حال و هوا که دائماً در طول خط در تلاطم و حرکت بود، به ايشان گفتم: عزيز! يک مقداري هم به حفظ جان خودت توجّه کن، فرمانده هستي و چشم و چراغ نيروهاي گردان.
در جواب با قاطعيت گفت: « اگر اين بچّه بسيجي ها ما را در کنار خود احساس نکنند و در مجاهدت هاي خود شريک ندانند چگونه مي توان انتظار داشت محکم جلو دشمن بايستند ؟» (5)

تکبيري که دل دشمن را شکافت

شهيد خادم الشّريعه

حدود سيزده نفر بوديم. قرار شد از خطر بگذريم و براي شناسايي دشمن وارد منطقه آن ها شويم. هنوز پانزده يا بيست کيلومتر بيشتر نرفته بوديم، که از هر سو، زير آتش سنگين دشمن زمين گير شديم. مرگمان را جلوي چشممان مي ديديم، قدرت نفس کشيدن نداشتيم، تير و گلوله، خمپاره و آرپي جي در اطرافمان غوغايي برپا کرده بود، سرت را تکان مي دادي، رفته بود.
دقايقي گذشت از دست هيچ کس کاري ساخته نبود، مي دانستم که در آن آتش سنگين همگي به شهادت مي رسيم. در اين افکار بودم که ناگهان فرياد تکبيري دل آتش را شکافت و بعد نعره اي مردانه آرپي جي زن را جستجو کرد.
در ميان آتش و دود و گلوله ديدم که شهيد خادم الشريعه زانو بر زمين زده و به سوي دشمن آتش گشود. با اين عمل نيروهاي ديگر نيز از زمين کنده شده و به سوي دشمن هجوم آوردند. دقايقي بعد بي هيچ تلفاتي از ميان کشتگان دشمن، محاصره را باز کرديم و سالم به پايگاه خود بازگشتيم. (6)

خمپاره در ميان دستهايش بود!

شهيد محمّد باقر صادق جوادي

آن روز، در اوجِ کوبيدن مواضع دشمن بودند که ناگهان مسؤول خمپاره، با وحشت به عقب فرار کرد.
- خمپاره تو لوله گير کرده... فرار کنيد، الآن منفجر مي شود. همه سراسيمه به عقب فرار کردند.
- اگر لوله و خمپاره منفجر مي شد، به اندازه ي دو تا بمباران تلفات مي داديم!
اطراف خمپاره صد و بيست تا شعاع دوري خالي شده بود. هيچ کس جرأت نزديک شدن نداشت. علي بود که اين خبر را به باقر رساند.
- نگران نباشيد، مشکلي پيش نمي آيد.
عزمش را جزم کرده بود تا خمپاره را از لوله بيرون بياورد.
- اين کار را نکن، باقر. الکلي خودت را به کشتن نده.
- برادر صادق جوادي... هيچ به عاقبت کارت فکر کردي ؟
در ميان مخالفت ها، باقر کنار قبضه ي خمپاره نشست. هيچ کس در اطرافش نبود. بسم الله گفت و شروع کرد. مرتضي نمي توانست جلوي اشکش را بگيرد. انتظار، طولاني و عذاب آور به نظر مي رسيد. دقايقي بعد، فرمانده دوربين را به چشمش گذاشت. آنچه را که مي ديد، باور نمي کرد. خمپاره در ميان دست هاي باقر بود.
- در اين جور مواقع، هيچ ابزاري بهتر از آرامش نيست. به خدا توکّل کنيد، تا گره ي مشکل باز شود.
آرامش باقر باعث شده بود تا الگوي نيروها شود. در يکي از روزها که دامنه ي درگيري با نيروهاي عراقي رو به گسترش بود، مرتضي به باقر که روي زمين افتاده بود، نگاه کرد. باورش نمي شد او که از پا تا کمرش پر از ترکش شده، بي آن که ناله کند، به خودش مي پيچيد، گريه اش گرفت:
- تو کي هستي، باقرجان. آخر خوش انصاف، ناله اي، فريادي...
باقر نمي خواست به عقب برگردد. حتّي نمي خواست کسي بداند که زخمي شده است. (7)

فرماندهي بر روح نيروها

شهيد محمّد حسين بصير

قبل از اين که به عمليّات بيايند، در موقعيّت شهيد حيدري به پياده روي، رزم هاي روزانه و شبانه رفته و خودشان را براي چنين روزي آماده مي کردند. محمّد حسين براي سازماندهي مجدّد و آماده شدن گردان کوثر، زحمت زيادي کشيد. حين آموزش، يکي از مين ها منفجر شده و چند نفري را زخمي و شهيد کرد و با اين حال، محمّد حسين نگذاشت روحيّه ي گردان پايين بيايد. نيروها که خسته مي شدند، پارچ را از شربت پر مي کرد. مي دويد. سر راه ستون که خسته و کوفته، سراپا خاکي، به اردوگاه بر مي گشتند، مي ايستاد. نفري يک ليوان دست شان مي داد و جگرشان را خنک مي کرد. دست به خاک روي پوتين بسيجي ها مي زد، مي کشيد به صورتش و مي گفت:
- بخنديد بچّه ها. من خاک پاي همه ي شما هستم.
به تک تک چادرها سر مي زد کنارشان مي نشست و غذايش را با آن ها مي خورد. آن قدر با بسيجي ها جور شده بود که خيلي وقت ها يادشان مي رفت فرمانده شان است. فرماندهان گروهان ها و گردان هاي ديگر مي گفتند محمّد حسين بر روح نيروهايش فرماندهي مي کند. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- قهر چزابه، ص 118.
2- کاش با تو بودم، ص 27.
3- کاش با تو بودم، صص 53-52.
4- کاش با تو بودم، صص 166-165.
5- منزلگه عشاق، ص 96.
6- منزلگه عشاق، صص 106-105.
7- آخرين خاکريز نيلوفر، صص 35-33.
8- راه رفتن روي آب، صص 70-69.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.