ناشناس

خیلی حس بدی به همسرم پیدا کردم قولهایی قبل ازدواج داده بود که کلا زد زیرش چند روز پیش که بحثمون شد خیلی تحقیرم کرد خیلی ناامیدم کمکم کنید..؟

سلام خسته نباشید من7 ماهی هست ازدواج کردم خیلی حس بدی به همسرم پیدا کردم قولهایی قبل ازدواج داده بود که کلا زد زیرش چند روز پیش که بحثمون شد خیلی تحقیرم کرد خیلی ناامیدم کمکم کنید..؟ مدیر عزیز میدونم سرتون شلوغه اما بخونید حرفامو پدرو مادرم دوسال پیش طلاق گرفتن من و خواهرم رفتیم شهرستان پیش پدرم با مادرم که تهران بود تماس گرفت گفت فرستادیشون لباسهای زیر زنمو بشورن.. عذر میخوام بعدش نصفه شب که خواب بودیم انداختمون بیرون گفت دزدی کردید.. کلانتری اومد کلی کتکمون زده بود برادر بزرگترم که سالها پیش با پدرم دعواش شد از ایران رفت من وخواهرم اومدیم تهران و مادرم میگفت باید بری سر کار من لیسانس الهیات دارم خیلی گشتم وکار مناسب پیدانکردم و به کارهای متفرقه رو آوردم فروشندگی و خیاطی و...خسته شدم افسردگی گرفتم مادرم همش اصرار داشت باید برم کار... باهاش بحثم شد روحم آزرده بود بس که مزاحمم شده بودن..گفت باید پول بیاری حتی شده از راه بد..علنا میگفت برو جندگی... دنیارو سرم خراب شد هرروز بحث و دعوا من که27سالم بود کتکم میزد..وسیله هامو جمع کردم رفتم پرستاری یه پیرزن شبانه روزی که پدرمو تحریک کردن اومد شکایت کرد که از خونه فرار کرده از کلانتری بارها بهم زنگ زدن منم کارمو ول کردم رفتم اما بعدش دیگه سرکارم قبول نکردن چون سالمند رها کرده بودم مادرو خواهرم تو کلانتری گفتن ما خونه راش نمیدیم و من که دیگه جایی نداشتم فرستادنم بهزیستی خیلی برام عذاب آور بود... الان یسال و شش ماهی هست کاملا ازشون بیخبرم مادرم تا حالا صیغه چند نفر شده.پدرم ازدواج کرده من بعد یه هفته که بهزیستی بودم وچون سنم بالا بود گفتن نمیتونن ساپورتم کنن ومن دوباره کار پرستاری پیدا کردم چند ماهی پرستار بودم خیلی خسته کننده بود کل هفته خونه بودم و اصلا اجازه نداشتم سالمند رها کنم من الان بایه مرد متولد۴۹ ازدواج کردم دوتا بچه داره اوایل رفتارش نمیگم عالی بود خوب بود اما الان رفتارش تغییر کرده.. همه چیو در مورد من میدونه قول داده بود خانوادمو نکوبه تو سرم چند ماه پیش بحثمون شد کوبید...که همچین کسی هستی همچین خانواده ای داری من کسیو ندارم مادرش و خودش گفته بودن که با مادرش درد دل کنم چند روز پیش دعوامون شد زنگ زدم بامادرش درد دل کنم همسرمم زنگ زده میگه این ایراد داره بچه هامو فوش میده از صبح تاشب دعواشون میکنه درحالی که همبازی بچه هاش شدم نمیذارم یبار بدون غذا برن مدرسه اینم عوض تشکرشه... قلبم به درد اومد ..میگه حقته چرا به مادرم زنگ زدی خودش اصلا به حرفام گوش نمیده میگم بیا مشکلاتمونو با حرف زدن درست کنیم چرا بحث و سردرد... نه عروسی نه هدیه ای.... من خیلی حس میکنم نابود شدم چرا اصلا بهم توجه نمیکنه حتی یه حلقه ازدواجم نگرفت باپول خودم گرفت گفت بعدا بهت میدم..الان هفت ماه از ازدواجم گذشته من یه دختر بودم با هزار آرزو خیلی از زندگی ناامیدم چند بار مریض شدم منو برد دکتر هزار بار منت مریضیمو گذاشته خیلی خصیصه اصلا خرجم نمیکنه من حتی آرایشگاهم نمیرم میشه بهم بگیدحس عروس بودن نو عروس بودن چطوریه؟همش میگه ندارم بمن میگه لپ گلی_ دهاتی میگه پول سرویس طلاتو دادم دکترت میگه پولی که خودم باید برم دکتر دادم دکتر تو چون جهیزیه ای نیاوردم میگه تو این خونه هیچی مال تو نیست بهم بگید من بی کس من بی پناه چیکار کنم؟ هرشب کارم شده گریه یبار نشد بیاد آرومم کنه بگه غصه نخور خانوادم نمیدونن من ازدواج کردم پدرم پیام فرستاده برم با پسر زنش ازدواج کنم اگه بدونه من با این مرد ازدواج کردم دیگه نگاهمم نمیکنه همسرم از وقتی به مادرش اون دروغهارو گفت دیگه اصلا بهش اعتماد ندارم.. ببخشید حرفام طولانی شد تو رو خدابگید من چیکار کنم؟ حس میکنم اونقد خورد شدم و شکستم دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم...خیلی احساس خستگی میکنم کمکم کنید 🙏
چهارشنبه، 25 بهمن 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: سیده نرجس رضایی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

خیلی حس بدی به همسرم پیدا کردم قولهایی قبل ازدواج داده بود که کلا زد زیرش چند روز پیش که بحثمون شد خیلی تحقیرم کرد خیلی ناامیدم کمکم کنید..؟

ناشناس ( تحصیلات : فوق دیپلم ، 27 ساله )

سلام خسته نباشید من7 ماهی هست ازدواج کردم خیلی حس بدی به همسرم پیدا کردم قولهایی قبل ازدواج داده بود که کلا زد زیرش چند روز پیش که بحثمون شد خیلی تحقیرم کرد خیلی ناامیدم کمکم کنید..؟
مدیر عزیز میدونم سرتون شلوغه اما بخونید حرفامو پدرو مادرم دوسال پیش طلاق گرفتن من و خواهرم رفتیم شهرستان پیش پدرم با مادرم که تهران بود تماس گرفت گفت فرستادیشون لباسهای زیر زنمو بشورن..

عذر میخوام
بعدش نصفه شب که خواب بودیم انداختمون بیرون گفت دزدی کردید..
کلانتری اومد کلی کتکمون زده بود
برادر بزرگترم که سالها پیش با پدرم دعواش شد از ایران رفت
من وخواهرم اومدیم تهران و مادرم میگفت باید بری سر کار من لیسانس الهیات دارم خیلی گشتم وکار مناسب پیدانکردم و به کارهای متفرقه رو آوردم فروشندگی و خیاطی و...خسته شدم افسردگی گرفتم مادرم همش اصرار داشت باید برم کار...
باهاش بحثم شد روحم آزرده بود بس که مزاحمم شده بودن..گفت باید پول بیاری حتی شده از راه بد..علنا میگفت برو جندگی...
دنیارو سرم خراب شد هرروز بحث و دعوا من که27سالم بود کتکم میزد..وسیله هامو جمع کردم رفتم پرستاری یه پیرزن شبانه روزی که پدرمو تحریک کردن اومد شکایت کرد که از خونه فرار کرده از کلانتری بارها بهم زنگ زدن منم کارمو ول کردم رفتم اما بعدش دیگه سرکارم قبول نکردن چون سالمند رها کرده بودم مادرو خواهرم تو کلانتری گفتن ما خونه راش نمیدیم و من که دیگه جایی نداشتم فرستادنم بهزیستی
خیلی برام عذاب آور بود...
الان یسال و شش ماهی هست کاملا ازشون بیخبرم
مادرم تا حالا صیغه چند نفر شده.پدرم ازدواج کرده
من بعد یه هفته که بهزیستی بودم وچون سنم بالا بود گفتن نمیتونن ساپورتم کنن ومن دوباره کار پرستاری پیدا کردم
چند ماهی پرستار بودم خیلی خسته کننده بود کل هفته خونه بودم و اصلا اجازه نداشتم سالمند رها کنم
من الان بایه مرد متولد۴۹ ازدواج کردم
دوتا بچه داره
اوایل رفتارش نمیگم عالی بود خوب بود اما الان رفتارش تغییر کرده..
همه چیو در مورد من میدونه قول داده بود خانوادمو نکوبه تو سرم چند ماه پیش بحثمون شد کوبید...که همچین کسی هستی همچین خانواده ای داری
من کسیو ندارم مادرش و خودش گفته بودن که با مادرش درد دل کنم چند روز پیش دعوامون شد زنگ زدم بامادرش درد دل کنم همسرمم زنگ زده میگه این ایراد داره بچه هامو فوش میده از صبح تاشب دعواشون میکنه
درحالی که همبازی بچه هاش شدم نمیذارم یبار بدون غذا برن مدرسه اینم عوض تشکرشه...
قلبم به درد اومد ..میگه حقته چرا به مادرم زنگ زدی
خودش اصلا به حرفام گوش نمیده میگم بیا مشکلاتمونو با حرف زدن درست کنیم چرا بحث و سردرد...
نه عروسی نه هدیه ای....
من خیلی حس میکنم نابود شدم
چرا اصلا بهم توجه نمیکنه
حتی یه حلقه ازدواجم نگرفت باپول خودم گرفت گفت بعدا بهت میدم..الان هفت ماه از ازدواجم گذشته
من یه دختر بودم با هزار آرزو
خیلی از زندگی ناامیدم
چند بار مریض شدم منو برد دکتر هزار بار منت مریضیمو گذاشته
خیلی خصیصه اصلا خرجم نمیکنه
من حتی آرایشگاهم نمیرم
میشه بهم بگیدحس عروس بودن نو عروس بودن چطوریه؟همش میگه ندارم
بمن میگه لپ گلی_ دهاتی
میگه پول سرویس طلاتو دادم دکترت
میگه پولی که خودم باید برم دکتر دادم دکتر تو
چون جهیزیه ای نیاوردم میگه تو این خونه هیچی مال تو نیست
بهم بگید من بی کس من بی پناه چیکار کنم؟
هرشب کارم شده گریه
یبار نشد بیاد آرومم کنه بگه غصه نخور


خانوادم نمیدونن من ازدواج کردم

پدرم پیام فرستاده برم با پسر زنش ازدواج کنم
اگه بدونه من با این مرد ازدواج کردم دیگه نگاهمم نمیکنه
همسرم از وقتی به مادرش اون دروغهارو گفت دیگه اصلا بهش اعتماد ندارم..
ببخشید حرفام طولانی شد
تو رو خدابگید من چیکار کنم؟
حس میکنم اونقد خورد شدم و شکستم دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم...خیلی احساس خستگی میکنم
کمکم کنید
🙏


مشاور: مشاوره راسخون

باسمه تعالی پرسشگر گرامی سلام از ارتباط شما با مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی سپاسگزاریم. نامه شما با دقت خوانده شد. معلوم است زندگی پر فراز و نشیبی را گذرانده اید. ابتدا تنش های پدر و مادر، بعد طلاق و از هم پاشیدن زندگی بعد بی مسوولیتی های پدر در قبال شما، پدری که باید پشت و پناه دخترانش باشد. سپس بی مهری های مادر. تلاش برای پیدا کردن شغل و سختی های نگهداری سالمند. بعد از این همه فراز و نشیب، یک ازدواج با هزار امید و آرزو، و الان رضایت کافی را از زندگی زناشویی خود ندارید، معلوم است به شدت در فشار روانی هستید و احساس نا امیدی به شما روی آورده. پرسشگر گرامی امیدوارم توانسته باشم تا حدودی شرایط شما را درک کنم. مسأله ای که شما با آن روبرو شده اید، مسأله بسیار مهمی است و شرایطی که شما در آن قرار گرفته اید شرایط ویژه ای است. البته بسیاری از خانم هایی که مشکلاتی شبیه مشکل شما (کم و بیش) داشته اند، توانسته اند این مشکل را از سر راه خود بردارند و الان زندگی بسیار آرام و رضایت بخشی را تجربه می کنند. حتی کسانی که سطح سوادشان در حد شما نبوده است. خوشحالیم که مخاطب ما یک خانم تحصیلکرده است از این جهت که در بیان و تحلیل مسائل راحت تر هستیم. امید است توجه به نکات زیر، مسیری سبز پیش روی شما ترسیم کند. پرسشگر فرهیخته! به نظر می رسد در حال حاضر شما سه راه پیش رو دارید: 1-ادامه این زندگی با کوله باری از تلخی ها و ناکامی ها و بی مهری های گذشته. از آزارهای والدین گرفته تا مشکلات کاری تا کمبودهای عقد و عروسی تا بی توجهی های شوهر. شما می توانید تمام این تلخی ها را در کوله ای بزرگ قرار داده و هر روز و هر لحظه با خود حمل کنید. این بار سنگین کمر شما را خم خواهد کرد. وقتی کمر خم شود، سر انسان پایین می آید و ناخودآگاه او را در مقابل دیگران سرشکسته نشان می دهد. آیا حمل این کوله بار غم، ارمغانی جز کم شدن اعتماد به نفس و ترس از ملامت دیگران برای شما خواهد داشت؟ بله تمام این تلخی ها واقعیت دارد، ولی آیا در حال حاضر حمل آنها به نفع شماست؟ جمع و جور کردن یک زندگی با دو بچه، کار آسانی نیست. اگر همچنان تلخی ها و غم های گذشته را به دوش بکشید، ممکن است با این فشارها، نتوانید کنترل زندگی و شوهر خود را به دست بگیرید و ممکن است روز به روز رشته زندگی را از دست بدهید. انتخاب با شماست... 2-راه دوم این است که از این زندگی انصراف دهید، یعنی تصمیم به جدایی بگیرید و تقاضای طلاق کنید یا منتظر بمانید تا شوهرتان از این زندگی دلسرد شده و شما را رها کرده و طلاق دهد. شما می توانید اینطور بیندیشید: او شوهری خسیس، بی مهر و بی عاطفه، سوء استفاده گر، دروغ گو، بدقول، دهن بین و بی مسئولیت است. پس ارزش زندگی کردن را ندارد. ولی نکته این است که در جامعه امروز ما، بی مهری و بی مسئولیتی بسیار شایع شده است. آیا ما در این جامعه زندگی نمی کنیم؟ آیا نباید واقعیت ها را پذیرفت؟ در چنین جامعه ای چقدر می توان به پیدا شدن شوهری بی عیب و نقص امید بست؟ خود ما نیز محصول همین جامعه هستیم؟ آیا ما بی عیب و نقص هستیم؟ اکثریت غریب به اتفاق زن و شوهرها، افراد ناقصی هستند که در بسیاری از موارد نقطه ضعف دارند ولی با هم کنار می آیند و زندگی می کنند. با رضایت نسبی یا کم. انتخاب کننده شما هستید... 3-راه سوم این است که همین امروز تصمیم بگیرید و کوله بار سنگین گذشته را به زمین بیندازید. قدری سبک بال شوید، ارزش خود را بدانید، شما واقعا ارزشمند هستید. به داستان زیر توجه کنید: «یه سخنران معروف، سمینار خود را با بالا گرفتن یک بیست دلاری آغاز نمود. او از دویست نفر شرکت کننده در سمینار پرسید : کی این اسکناس بیست دلاری رو دوست داره؟ دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : من می خوام این اسکناس رو به یکی از شما بدم. اما کمی صبر کنید! سپس شروع کرد به مچاله نمودن اسکناس. سپس دوباره پرسید: کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد؟ باز دست ها بالا رفت. او اینگونه ادامه داد : خب! اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی؟ و بعد اسکناس رو به زمین انداخت و با کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد. سپس آنرا که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت: هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد؟ دست ها هنوز در هوا بود. سخنران گفت: دوستان من، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید. او ادامه داد: خیلی از اوقات در زندگیمون، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شیم. در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید: تمیز یا کثیف! مچاله یا صاف!» صرف نظر از اینکه دیگران شما را درک می کنند یا نه؟ به شما دروغ می گویند یانه؟ قدر شما را می دانند یانه؟ به شما محبت می کنند یا نه؟ خوش قول هستند یا بدقول؟ صرف نظر از اینکه دیگران شما را تحقیر می کنند یانه؟ شما می توانید با مهربانی خود برای خود ارزشمند باشید. شما می توانید با گذشت خود برای خود ارزشمند باشید. شما می توانید با حس مادری ای که دارید برای خود ارزشمند باشید. شما می توانید با نور ایمانی که در قلب دارید، برای خود ارزشمند باشید. شما می توانید با عفت و حیای خود برای خود ارزشمند باشید. حتی اگر دیگران نفهمند و قدر شما را ندانند.... آیا مردم قدر رسول خدا(ص) را دانستند؟ آیا شکمبه گوسفند به روی حضرت نمی ریختند؟ آیا مردم قدر امام علی (ع) را دانستند؟ همین مردمی که بعد از رحلت رسول خدا(ص) جواب سلام علی (ع) را هم نمی دانند؟ آیا مردم قدر حضرت زهرا(س) را دانستند؟ آیا او دختر بهترین خلق خدا نبود؟ آیا او سرور زنان جهان نبود؟ چه برخوردی با او کردند؟ آیا مردم قدر امام حسین (ع) را دانستند؟ آیا همین مردم زن و بچه امام حسین (ع) را به اسارت نبردند و به آنها بی احترامی نکردند؟ آیا مردم قدر بهترین و والاترین انسانهای روی زمین را دانستند؟ به نظر شما، این قدرناشناسی ها چیزی از قدر و ارزش آنها کم کرد؟ اگر کوله بار غم را از دوش خود بردارید و اگر بتوانید ارزش واقعی خود را از قدرناشناسی ها و بی مهری های دیگران جدا کنید. کمرتان صاف می شود، سینه ستبر می شود. سرتان را بالا خواهید گرفت. اعتماد به نفس شما بیشتر می شود. آنوقت دیگر از بی مهری ها و بی توجهی ها باکی ندارید. آنوقت می توانید بدون توجه به بی مهری ها و بی توجهی های همسرتان، به خاطر ارزش واقعی خودتان به او محبت کنید، برای فرزندانتان مادری کنید. حس مادری خود را آزاد کنید. چنین زنی حتی اگر در کنار سنگ هم باشد، بالاخره در او رخنه می کند... اختیار با شماست. این شمایید که روش اندیشه خود را برمی گزینید. انتخاب با شماست راه اول، راه دوم یا راه سوم. اگر راه حل سوم را انتخاب کردید به نکات زیر توجه کنید: 1-بدون توجه به حرفها و بد قولی ها و اقدامات ناراحت کننده همسر و با توجه به امکاناتی که دارید(حتی امکانات اندک)، به خودتان برسید. زیبا و تمیز و شاد باشید. به خاطر خودتان، به احترام خودتان سرزنده و با نشاط و شیک باشید. آرایش و عطر و عشوه گری، در حدی که می توانید، با امید به آینده، چه کسی ببیند و قدر دان باشد و چه نباشد. شما به خاطر دل خودتان شاد و زیبا باشید. قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری... هر روز در خانه نرمش کنید، هزینه ای ندارد. اگر هنری دارید، هنر خود را بروز دهید. آشپزی، دکوراسیون، خانه داری و .... 2-در رسیدگی و محبت به بچه ها، چیزی کم نگذارید. حتی اگر کسی نبیند. شما به خاطر ارزشمندی و روح بزرگ خودتان این کار را می کنید نه به خاطر قدر دانی دیگران. به خاطر خدا، حس مادری خودتان را رها کنید. اگر هیچ کس نبیند، قطعا خدا می بیند. در این زمانه زنی که مادرانه فرزندان انسان را بزرگ کند، در حکم کیمیاست. دیر یا زود این را می فهمند، اگر هم نفهمیدند، مهم نیست. شما به خاطر شخصیت و بزرگ منشی خودتان، مادری کرده اید. به خاطر خدای خودتان. 3-در مسائل جنسی و زناشویی از پس شوهرتان بر بیایید، حتی اگر او بی توجهی و سردی می کند شما با شگردهای زنانه، او را تسخیر کنید و حق خود را در رابطه از او بگیرید. روابط زناشویی خود را از نظر تعداد و کیفیت ارتقاء بدهید. این کار به نفع شماست و در روحیه شما تأثیر بسزایی دارد، حتی اگر شوهرتان سرد برخورد کرد شما کوتاه نیایید و در مواقعی که امکانش هست، او را به بند عشوه گری خود بکشید و از رابطه تان بیشترین لذت را ببرید و لذت بردن خود را نیز به او ابراز کنید. معمولا این کار حس خوبی در مرد ایجاد می کند. 4-در جای خود تا می توانید از شوهرتان تعریف کنید. مردانگی و غرور او را تأیید کنید. مردها عاشق زنهایی می شوند که آنها را تأیید می کنند. حتی اگر خسیس است، خسیس بودن او را نبینید، ویژگیهای مثبت او را حتی اگر اندک هستند، بزرگ کنید و ببینید و بدون چشم داشتی او را تأیید کنید. درد دل کردن با مادر شوهر را توصیه نمی کنیم. شاید به نفعتان باشد شوهرتان را در نظر دیگران از جمله مادرش بالا ببرید نه اینکه او را پایین بیاورید. انتخاب با شماست ولی پیشنهاد ما این است که تغییر را از خودتان شروع کنید، آن هم به خاطر خدا و به خاطر ارزش درونی خودتان و به خاطر بچه ها. تا پایان مشکل گام به گام ما را در کنار خود بدانید و با ما در ارتباط باشید. مانند قبل از قسمت ارسال پرسش راسخون برای ما بنویسید که: مطالبی که مطرح شد چقدر می تونه کمکتون کنه؟ در مورد پاسخی که دریافت کرده اید سوال یا ابهامی وجود دارد؟ چقدر احتمال دارد که نکات مطرح شده در پاسخ را پیگیری کنید؟ آیا سوال یا مسأله دیگری هم وجود دارد؟



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.