ناشناس

مشاوره تحصیلی: دچار ناامیدی و افت تحصیلی شدم، کمکم کنید.

سلام من دانشجوی سال اول کارشناسی هستم. چند سالی میشه که دچار افت تحصیلی شدم تا دوره راهنمایی اوضاع خوب بود و هم نمراتم بالا بود و هم تاحدی از شرایط زندگی و تحصیلم راضی بودم ، درسته که همه شرایط عالی نبود اما قابل تحمل بود و بحرانی هم نبود... من یه پدر به شدت سخت گیر داشتم ، برای مثال یادم میاد وقتی از سرکار میومد خونه اگر مجبور میکرد صدای تلویزیون رو قطع کنم!!! و به شدت کنترل میکرد من رو.... همیشه از فشارهایی که میاورد ناراضی بودم. آزادی های کاملا عادی رو هم از من میگرفت! پدر و مادرم با همدیگه هم درگیر بودن و خیلی عادی بود هفته ای یکی دوبار صداشون رو ببرن بالا و به شدت دعوای کلامی کنند. از سال اول دبیرستان پدر و مادرم ، مخصوصا پدرم به شدت و با دلایل واهی روی من فشار میاوردن و باهام مشاجره میکردن ، دلیلی که میاوردن هم این بود که به فکر تحصیل و زندگی من هستن! با اینکه نمرات من بالا بود بازم این فشار هارو بهم وارد میکردن ، حالا دلیلش چی بود نمیدونم! کلا آدم پدرم آدم عصبانی و کم تحملیه... من ازون بچه هایی بودم که کارم رو خودم درست انجام میدادم و واقعا نیازی به فشار نبود... همین هی منو آزار میداد ، منی که دائما تلاش میکردم و کارم رو درست انجام میدادم چرا باید سزاوار دعوا و مشاجره و تنبیه باشم. هرچی گذشت اوضاع بدتر شد. کار به جایی رسیده بود که گاهی گریه میکردم و خودم رو به در و دیوار میزدم!! کم کم میل من به درس خوندن کم شد و سال سوم دبیرستان به جایی رسیدم که صرفا در کلاس حضور داشتم و در خونه نه درس میخوندم و نه تلاش میکردم چون امید و چشم انداز مثبتی نداشتم. همین باعث شد شدیدا دچار افت تحصیلی بشم. از لحاظ رفتاری در مقابل پدرم هم اوایل دعواها یکطرفه بود اما کم کم رو آوردم به پرخاشگری و وارد شدن به دعوا و مشاجره با والدین! شاید کار درستی نبود اما واقعا جواب میداد ، اگر این کارو نمیکردم نمیشد کنترلشون کرد! از لحاظ اجتماعی من دوران راهنمایی یه آدم اجتماعی و خوش رو و با ادب بودم طوری که مدیر و معاون و دوستام از صحبت با من خوشحال بودن ، هرچی گذشت من آدم ساکت و ساکت تری شدم ، با اینکه سعی میکردم مودب باشم اما الآن اینقدر ساکت شدم که همه تعجب میکنن!! مخصوصا توی جمع های جدید و جایی که آدم هارو خیلی نمیشناسم سکوتم بیشتر میشه و فقط سعی میکنم بد به نظر نرسم. از ارتباط و صحبت و پذیرفته شدن ترس دارم ، میترسم رفتارم خوب نباشه یا حرفم تاثیر منفی بزاره رو دید بقیه... برای همین سکوت میکنم اما اگر باکسی دوست بشم تقریبا ازین جهت نرمال میشم. رسیدیم به سال پیش دانشگاهی و من کتاب تست تهیه کردم و با اینکه افت تحصیلیم ناامیدم کرده بود با دوسال پشت کنکور موندن و فشار آوردن به زحمت دانشگاه دولتی شهرم قبول شدم. تو این بازه هم هی ناامید میشدم و دست میکشیدم و باز یه مدت میخوندم و کلا روندم سینوسی بود!! گاهی خیلی از لحاظ روحی داغون میشدم. رسیدیم به دانشگاه شخصیت من تو دانشگاه یه آدم بسیار ساکته که به جز چند نفر از پسر ها با کسی زیاد حرف نمیزنم ، با بقیه صرفا سلام علیک و با دختر ها که کلا حرف نمیزنم!! تمایلی به مشارکت کلاسی هم ندارم. این به خاطر نداشتن توانایی صحبت نیست! چون گاهی که حالم بهتره و تویه درس کنفرانس میدم خیلی هم مورد تایید قرار میگیره اما به طور کلی انگیزه و اشتیاقی به صحبت ندارم و میخوام ساکت باشم. حالا کنکور رو به یه زحمتی رد کردم اما همون مشکل دبیرستان که نداشتن انگیزه بود رو الآن هم دارم! انگیزه برای درس که بماند! انگیزه برای زندگیم رو تا حد زیادی از دست دادم. بعضی از آدما هستن درس دوست ندارن اما تفریح میکنن و از زندگیشون لذت میبرن اما من نه درس میخونم نه از زندگی لذت میبرم ، همینطوری نا امید... در مورد مشکل سکوت هم شاید یه دلیلش این باشه که وقتی تو خونه سکوت میکنم و با بقیه روابط کلامیم به حداقل میرسه کمتر بهم گیر میدن... یا وقتی دعوا میکنن من میرم تو اتاق و محل نمیدم تا ساکت بشن... دیگه عادت کردم به سکوت! به بعضی فعالیت ها علاقه دارم ، رشتم رو هم تا حدی دوست دارم اما نمیتونم کارام رو درست انجام بدم ، در روز کار مفید خیلی کمی انجام میدم ، وقتی بیدارم بیشتر زمانم به طرز عجیبی همینطوری فقط رد میشه! و زیاد هم میخوابم ، ساعت خوابم نا منظمه و صبح ها انگیزه ندارم بیدار بشم!! میترسم نتونم رشتم رو ادامه بدم و لیسانسم رو بگیرم!! هنوزم مشاجره ها و سرکوفت ها و اختلافات با پدرم پابرجاست ، تحمل میکنم اما این باعث میشه انرژی و انگیزم خیلی کم بشه و وقتی از زندگیم راضی نباشم واقعا تلاش برای درس و مهارت خیلی سخت میشه. قدرت تحملم در مدیریت استرس خیلی کم شده ، یادمه قدیما وقتی امتحان داشتیم من قبل امتحان به شدت درس میخوندم اما الآن اینقدر روی روانم فشار میاره که نمیزاره درس بخونم و کاراییم در شرایط فشار به شدت افت کرده... احساس میکنم آدم بی استعدادی نیستم اما واقعا حوصلم نمیاد برم پای کتاب! اگه تو یه درسی ضعیف باشم اوضاع بدتره و اصلا نمیرم سمتش جرئت و توانایی هام رو کلا از دست دادم لطفا راهنمایی کنید چیکار کنم...
سه‌شنبه، 21 فروردين 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: سیده نرجس رضایی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

مشاوره تحصیلی: دچار ناامیدی و افت تحصیلی شدم، کمکم کنید.

ناشناس ( تحصیلات : لیسانس ، 20 ساله )

سلام
من دانشجوی سال اول کارشناسی هستم.
چند سالی میشه که دچار افت تحصیلی شدم
تا دوره راهنمایی اوضاع خوب بود و هم نمراتم بالا بود و هم تاحدی از شرایط زندگی و تحصیلم راضی بودم ، درسته که همه شرایط عالی نبود اما قابل تحمل بود و بحرانی هم نبود...
من یه پدر به شدت سخت گیر داشتم ، برای مثال یادم میاد وقتی از سرکار میومد خونه اگر مجبور میکرد صدای تلویزیون رو قطع کنم!!! و به شدت کنترل میکرد من رو.... همیشه از فشارهایی که میاورد ناراضی بودم. آزادی های کاملا عادی رو هم از من میگرفت!
پدر و مادرم با همدیگه هم درگیر بودن و خیلی عادی بود هفته ای یکی دوبار صداشون رو ببرن بالا و به شدت دعوای کلامی کنند.
از سال اول دبیرستان پدر و مادرم ، مخصوصا پدرم به شدت و با دلایل واهی روی من فشار میاوردن و باهام مشاجره میکردن ، دلیلی که میاوردن هم این بود که به فکر تحصیل و زندگی من هستن! با اینکه نمرات من بالا بود بازم این فشار هارو بهم وارد میکردن ، حالا دلیلش چی بود نمیدونم! کلا آدم پدرم آدم عصبانی و کم تحملیه...
من ازون بچه هایی بودم که کارم رو خودم درست انجام میدادم و واقعا نیازی به فشار نبود...
همین هی منو آزار میداد ، منی که دائما تلاش میکردم و کارم رو درست انجام میدادم چرا باید سزاوار دعوا و مشاجره و تنبیه باشم.
هرچی گذشت اوضاع بدتر شد.
کار به جایی رسیده بود که گاهی گریه میکردم و خودم رو به در و دیوار میزدم!!
کم کم میل من به درس خوندن کم شد و سال سوم دبیرستان به جایی رسیدم که صرفا در کلاس حضور داشتم و در خونه نه درس میخوندم و نه تلاش میکردم چون امید و چشم انداز مثبتی نداشتم.
همین باعث شد شدیدا دچار افت تحصیلی بشم.
از لحاظ رفتاری در مقابل پدرم هم اوایل دعواها یکطرفه بود اما کم کم رو آوردم به پرخاشگری و وارد شدن به دعوا و مشاجره با والدین! شاید کار درستی نبود اما واقعا جواب میداد ، اگر این کارو نمیکردم نمیشد کنترلشون کرد!
از لحاظ اجتماعی من دوران راهنمایی یه آدم اجتماعی و خوش رو و با ادب بودم طوری که مدیر و معاون و دوستام از صحبت با من خوشحال بودن ، هرچی گذشت من آدم ساکت و ساکت تری شدم ، با اینکه سعی میکردم مودب باشم اما الآن اینقدر ساکت شدم که همه تعجب میکنن!! مخصوصا توی جمع های جدید و جایی که آدم هارو خیلی نمیشناسم سکوتم بیشتر میشه و فقط سعی میکنم بد به نظر نرسم. از ارتباط و صحبت و پذیرفته شدن ترس دارم ، میترسم رفتارم خوب نباشه یا حرفم تاثیر منفی بزاره رو دید بقیه... برای همین سکوت میکنم اما اگر باکسی دوست بشم تقریبا ازین جهت نرمال میشم.
رسیدیم به سال پیش دانشگاهی و من کتاب تست تهیه کردم و با اینکه افت تحصیلیم ناامیدم کرده بود با دوسال پشت کنکور موندن و فشار آوردن به زحمت دانشگاه دولتی شهرم قبول شدم. تو این بازه هم هی ناامید میشدم و دست میکشیدم و باز یه مدت میخوندم و کلا روندم سینوسی بود!! گاهی خیلی از لحاظ روحی داغون میشدم.
رسیدیم به دانشگاه شخصیت من تو دانشگاه یه آدم بسیار ساکته که به جز چند نفر از پسر ها با کسی زیاد حرف نمیزنم ، با بقیه صرفا سلام علیک و با دختر ها که کلا حرف نمیزنم!! تمایلی به مشارکت کلاسی هم ندارم.
این به خاطر نداشتن توانایی صحبت نیست! چون گاهی که حالم بهتره و تویه درس کنفرانس میدم خیلی هم مورد تایید قرار میگیره اما به طور کلی انگیزه و اشتیاقی به صحبت ندارم و میخوام ساکت باشم.
حالا کنکور رو به یه زحمتی رد کردم اما همون مشکل دبیرستان که نداشتن انگیزه بود رو الآن هم دارم! انگیزه برای درس که بماند! انگیزه برای زندگیم رو تا حد زیادی از دست دادم.
بعضی از آدما هستن درس دوست ندارن اما تفریح میکنن و از زندگیشون لذت میبرن اما من نه درس میخونم نه از زندگی لذت میبرم ، همینطوری نا امید...
در مورد مشکل سکوت هم شاید یه دلیلش این باشه که وقتی تو خونه سکوت میکنم و با بقیه روابط کلامیم به حداقل میرسه کمتر بهم گیر میدن...
یا وقتی دعوا میکنن من میرم تو اتاق و محل نمیدم تا ساکت بشن...
دیگه عادت کردم به سکوت!
به بعضی فعالیت ها علاقه دارم ، رشتم رو هم تا حدی دوست دارم اما نمیتونم کارام رو درست انجام بدم ، در روز کار مفید خیلی کمی انجام میدم ، وقتی بیدارم بیشتر زمانم به طرز عجیبی همینطوری فقط رد میشه! و زیاد هم میخوابم ، ساعت خوابم نا منظمه و صبح ها انگیزه ندارم بیدار بشم!!
میترسم نتونم رشتم رو ادامه بدم و لیسانسم رو بگیرم!!
هنوزم مشاجره ها و سرکوفت ها و اختلافات با پدرم پابرجاست ، تحمل میکنم اما این باعث میشه انرژی و انگیزم خیلی کم بشه و وقتی از زندگیم راضی نباشم واقعا تلاش برای درس و مهارت خیلی سخت میشه.
قدرت تحملم در مدیریت استرس خیلی کم شده ، یادمه قدیما وقتی امتحان داشتیم من قبل امتحان به شدت درس میخوندم اما الآن اینقدر روی روانم فشار میاره که نمیزاره درس بخونم و کاراییم در شرایط فشار به شدت افت کرده...
احساس میکنم آدم بی استعدادی نیستم اما واقعا حوصلم نمیاد برم پای کتاب!
اگه تو یه درسی ضعیف باشم اوضاع بدتره و اصلا نمیرم سمتش
جرئت و توانایی هام رو کلا از دست دادم
لطفا راهنمایی کنید چیکار کنم...


مشاور: خانم عقیقی

سلام به شما دانشجوی عزیز.
باید خدمتتون عرض کنم که والدین فرزندان خودشون رو دوست دارند و این برای همه والدین یکسان است فقط بعضی از والدین نمی دونن یا نمی تونن و بلد نیستند که درست رفتار کنند. یعنی به نظر خودشون دارند درست رفتار می کنن و تمام تلاششون هم اینه که بهترین و درست ترین رفتار را از نظر خودشون انتخاب کنند. تمام والدین صلاح فرزندان خودشون رو میخان... والدین شما هم به خاطر عدم سازگاری که خودشون با هم داشتند نمی تونستند محبت و ارامشی رو که لایق اون هستید رو برای شما فراهم کنند. بنابراین پدر شما احاس کرده شما با درس خوندن موفق و پیروز خواهید بود لذا به شما سخت گیری میکرده است.
اما زمان حال شما: شما باید گذشته را بپذیرید و حتی زمان حال و همان ناسازگاری ها را اگر این شرایط را بپذیرید خواهید توانست آینده روشنی داشته باشید. گذشته منفی و سخت شما و عدم دریافت محبت از طرف والدین باعث شده باور هایی در شما شکل بگیره که موجب مشکلات زمان حال شما شده است.
اول از همه همان سکوت: آفرین به شما، شما به خوبی توانسته اید درک کنید چرا سکوت می کنید.. سکوت برای شما تقویت به همراه دارد اما باید توجه داشته باشید که این سکوت باعث خواهد شد که در آینده روابط اجتماعی شما مختل شود همانطور که الان کمی این مشکل را دارید. شما می خواهید ازدواج کنید، وارد حرفه و شغل بشید، توی جامعه فعالیت داشته باشد و این همه با کاهش روابط اجتماعی با مشکل رو به رو خواهد شد.
لذا تمرین کنید حتی اگر برای شما سخت  باشه وارد تعاملات بشید. افکار شما باور هایتان را شکل می دهد زمانی که می خواهید وارد تعاملات اجتماعی بشوید به احتمال زیادی افکار به سراغ شما خواهد آمد آن افکار واضح و مشخص نیست باید انها را شناسایی کنید. همان لحظه ای که احساس بدی از یک تعامل به سراغتون اومد به ذهنتون مراجهع کنید سریع فکرتون رو شناسایی کنید و یادداشت کنید. شما باید برای افکارتان پاسخ بیابید... مثلا این فکر به ذهن شما  خطور می کند که اگر وارد رابطه نشی نباید ب خیلی از مسائل اسخ بدی، نباید خیلی از چالش ها را حل کنی... اما شما باید برای فکرتون پاسخ پیدا کنید... مثل این یه پاسخه: همه روابط با چالش همراه نیست ... همه روابط مانند روابط من با پدرم نیست... خیلی لز روابط می تونه شیرین و آموزند باشه حتی اگه کنارش سختی هایی هم باشه.
به نظر میرسه حل مشکلات اجتماعی شما بتونه مشکلات و بی انگیزگی تحصیلی شما را حل کنه. چون قبولی شما در کنکور می نشان داده شما با استعداد و توانا هستید فقط نیاز به انگیزه دارید...
سعی کنید ورزش کنید... ورزش علاوه براین که می تونه برای شما شادی به همرا داشته باشه باعث ه تر بشه.میشه روابط اجتماعی شما گسترده تر بشه.
در اخر هم بگم که گذشته و شرایط زندگی خانوادگی تون رو بپذیرید پذیرش واقعیت و انکار نکردن آن می تونه راه های جدیدی رو به سمت شما باز کنه. شما شاید بتونید والدینتون رو راهنمایی کنید اما  نمی تونید اونها را  رو تغییر بدید، نمی تونید روابط اونها را تغییر بدید...اونها خودشون باید تغییر کنند....  اما می تونید آینده خودتون رو بسازید که این بزرگترین تغییر باشه... بزرگترین انگیزه زندگی شما می تونه این باشه که یاد بگیرید که پدری نمونه برای فرزندان خودتون باشید تا اونها دیگه مشکل شما را نداشته باشند.
موفق باشید....

بیشتر بخوانید:
روش‌های خود – انگیزی



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.