ناشناس
به خودکشی فکر می کنم" اگه کمکم نکنین مرگ تنها راهمه.
راستش قصدم از خودکشی جلب توجه نبودع فقط قصدم تموم شدن زندگیم بود و همین راستش نمیتونم با خانوادم در میون بزارم خانوادم طوری نیستن ک صمیمی باشن و خب طرز فگرشون با من فرق داره و مادرم با من 35سال تفاوت سنی داره.مشکلاتمم از بچگی شروع میشع وقتی ک بچه بودم خانواده متوسط رو به پایین جامعه بودیم و خب کمکم متوجه این شدیم ک بابام خیانت میکنه ب مامانم ولی خب من اون موقع چیزی نمیفهمیدم یعنی عقلم نمیرسید گذشت و من یه هم بازی داشتم ک پسر بود و دوتا داداش داشت یه روز رفتم سراغش و داداشش گفت توی خوته هست ولی نبود و منو به زوز داخل برد اذیتم کرد اما خب ولم کرد و نتونست کاری کنه بعد از اون چند بار دیگه اون اتفاق افتاد و تهدید کرد ک به کسی چیزی نگم یکم ک از از اون جریان گذشت متوجه شدم ک اسم پدر مادر خواهرم با من یکی نیست چند سال بعد فهمیدم گ دختر عمومو به فرزندی قبول کردن خیلی برام سنگین بود تا این ک فهمیدم بابام قبلا زن داشتع و یه بچع و خب با فهمیدن اون هم حالم بدتر شد بابام اهمیتش کلامیه و اصلا ثابت نمیکنه من همیشه ارزوم بوده با بابام برم بیرون یه بار منو ببرع پارک یا حتی سر کوچه همیشع وقتی بچه های هم سنمو میدیدم ک باباهاشون نابشون میدن حسرت میخوردن ولی هیچ وفت نشد و از اون ب بعد از بیرون رفتن با بابام میترسم اینا همه مجبورم کرد ک جذب حرفای قشنگو دروغین پسر خالم شم و خب اون موقع15سالم بود اون منو بخاطر کار خودش میخواست منو اذیت میکرد ولی خب نزاشتم بهم اسیبی بزنه یه شب اومد خونمون و همه چیو به مادرو خواهرم گفت و خواهرم تبلتو کوبوند تو سرمو دعوا از این جریان گذشته من از بچگی درسم خوب نبود و هیچ وقت تشویقم نکردن من همیشه ریاضی و زیستم ضعیف بود و فقط نمره قبولی می اوردم ولی با فحش و حرفای بد و گریه بهم حرف میزدن من عاشق درس بودم همش بهم میگفتن تو خنگی کسی ک خنگه درس نمیخونه توام نمیتونی نخون منم خیلی سعی کردم ثابت کنم من درسم خوبه ولی انگار نمیشد انگار دیگع قدرتع جنگیدن نداشتم تا این ک تمامه این فشارهارو تحمل کردم هیچ وقت کسی ناراحتی منو نفهمید و گریه کردنمو ندید خواهرم حرفی میزدم یا دعوا یا به مامانم اینا میگفت منم کم اوردم هیچ دوستی هم نداشتم مجبور شدم توی بازی کلش اف کلنس با یه پسر دوست شدم از تنهایی اون گولم زد اما خدا کمکم گردو بعد از این ک مادر و خواهرم فهمیدن بعد لز یه کتک مفصل گوشیمو گرفتن چن مدت بعد یع دختر اومد خونمون یهو بهم گفتن این دختر خواهرته دوتا داداش دیگم داری مامانت قبلا ازدواج کدره تحمل این همه برام سخت بود سال نهمم ریاضیمو افتادم فشار روحی خیلی روم بود سال دهمم ریاضی و عربیو فیزیکمو افتادم سال یازدهمم ک امسال بود و تموم شد چهار تا افتادم هیچ وقت با خودشون نگفتن شاید با سرکوفت من درس خون نمیشدم با تشویق موفق میشدم و دوبارع گوشیمو گرفتن و من فقط تو گوشی دنبال گشتن یه مشاور بودم و دغدغم این بود و اونا چه فکرایی میکنن حتی یه بار باهاشون صحبت کردم ک من با تشویق موفق میشن ولی هیچ تاثیرس نداشت من منزوی تر از قبل شدم طوری شدم ک وقتی از جام بلند میشم سرکیجه نمیزاره ببینم فک میکنن من بچم و اجازه هیچ کاری رو ندارم حتی من یه بار تنها بیرون نرفتم درسته من تو محیط بستع بودم ولی عقده ایی نیستم هیچ وقط از اعتمادشون سواستفاده نکردم همیشه خودمو خوب جلوه دادم ولی خب هر شب کارم گریس دیگه نمیدونم چیکار کنم مغزم انگار قفل کرده چن ساله ک تو مغزم مرگه ک فقط پرسه میزنه به مشاور نمیتونم برم هزینه هر مشاوره 60یا بیشترع خانواده من تو خرجی خونه کم میارن من نمیخوام اذیت بشن من میخوام خودم کنار بیام با خودم تنها راهم شمایین و اگه کمکم نکنین مرگ راه بعدیمه.
مشاور: خانم قربانی
در ادامه خوشحالم از اینکه به خودت اجازه دادی تا تمامی موارد خودت را راحت و با سانسور کمتر و به صورت شفاف بیان کنی، این به ما کم میکنه تا درک بهتری از شرایط شما داشته باشیم و راهنمایی موثرتری صورت بگیرد.
دوست نوجوان من، واقعا متاسفم از اینکه شرایط نامساعد زندگی باعث شده تا در اوج شور و هیجان به مرگ فکر کنی. چه بهتر بود که خانوادت مشکلات کمتری داشتند و با تو صمیمی و بهتر برخورد میکردند، مطمئنا الان چنین مشکلاتی نداشتید و هیچ نیازی به بیان این دلیل خودکشی وجود نداشت. ظاهرا خانواده ت دچار بحران های زیادی بوده و خودشون هم مسیر پر مسئله ای رو سپری کردند شاید دلیل بی توجهی هاشون هم نسبت به شما همین امر باشد، گر چه توجیه درستی نیست و در هر حالت نیازهای روحی و روانی شماباید تامین میشد. حالا که من و شما تونستیم راحت با هم حرف بزنیم، چند تا نکته رو باید عنوان کنم امیدوارم با درک بالایی که داری و فهم عاقلانه ای که در متن پیامت حس کردم، این موارد رو هم به راحتی بپذیری و با توجه به این نکات مسیر رفتارهای خودت رو به سمت شادابی و سلامت هدایت کنی.
دوست عزیز من، به من گفتی که بخاطر فشارهای روحی وارد شده،مثلا هنگام بیداری دچار سرگیجه میشی و.. ، و این توضیحاتت یعنی اینکه این فشارها با عث محدودیت رفتاری و تفکر و حل مسئله شما میشه و اون طور که بایدو شاید نمیتونی درست و با انگیزه عمل کنی؛ بااین مقدمه قصد دارم شما روبه این مسئله یاداور بشم که چرا فکر نیمکنی که والدین و اطرافیانت با این مشکلاتی که داشتند، به جایی رسیدند که توان تمرکز روی توجه به شما رو ندارند و علی رغم میل باطنی شون تو در میان مشکلات اونها غرق شدی و گاها فراموش میشی. گفتم توجیه درستی نیست ولی متاسفانه واقعیت همین هست. نکته بعدی، مگر نه اینکه شما به دلیل اشتباهات دیگران دچار اسیب شدی و خودت به تنهایی مسبب این مسائل نیستی و در واقع همه چیز تحت اختیار تو نبوده، مطمئنا والدین تو هم درگیر این چرخه معیوب بودند و باتوجه به اتفاقاتی که براشون پیش امده، الان در این حالت آشفتگی و بی توجهی درگیر هستند.
این مقدمات رو گفتم تا با کمی تفکر بتونی راحت تر اطرافیانت رو ببخشی و کمی از جنگیدن با اونها فاصله بگیری و رفتارهای اشتباه انها بیشتر از این تو را ناراحت نکند. و با ارام سازی خودت به سراغ راه حل ها بریم.