ناشناس

چگونگی مدیریت عاطفی بعد از بهم زدن نامزدی

سلام خدمت شما مشاور گرامی من دختری ۳۵ساله هستم از ۱۸سالگی پسرعموم که همسن خودم بود وارد زندگیم شد اوایل علاقه ای بهش نداشتم ولی بعدا کم کم بهش علاقمند شدم طوری که اصلا نمی‌تونستم دوریشو تحمل کنم و روی درسم که ترم ۵ دانشگاه بودم تاثیر گذاشت و مجبور شدم انصراف بدم و نتونم ادامه بدم فکر میکنم کل فکر و ذهنم شده بود فرزاد، به محبت و توجه ش نیاز داشتم منی که از سمت خانواده ام هیچ محبتی ندیدم و همیشه دنبال توجه و محبت پسرعموم میدویدم هرچی هم می‌گفت قبول میکردم بلکه راضی باشه ازم، و اینکه خانواده ها کاملا مخالف بودند، تا اینکه بهم گفت اگر باهم رابطه داشته باشیم دیگه مطمئنم که زن من هستی، اول قبول نکردم ولی نمی‌دونم چی شد قبول کردم و در همان رابطه عفت خود را از دست دادم از بعد از آن هر چی گفتم تکلیف این رابطه را معلوم کن و خواستگاریم بیا و حتی گفتم هیچی نمیخوام فقط بخاطر آبرو م، هر بار بهانه ای می آورد نمی‌دونم واقعا دوستم داشت یا نه، تا اینکه با گریه و التماس ازش خواستم تکلیف من را معلوم کنه سال ۹۷ اومد خواستگاری به طرز خیلی تحقیرانه ای زن عموم و دختر عموم اومدند خودش نیومد اون شب ولی مامانم همون شب سر بحث هایی که شد خواستگاری رو بهم زد و ضربه ی خیلی شدیدی بهم وارد شد، نمیدونستم باید چکار کنم تا یک هفته خونه برادرم موندم و فقط گریه میکردم، و حتی التماس خودش کردم و سرم داد زد گفت من اینجوری نمیخوام ازدواج کنم، و خیلی حرفهای دیگه بهم زد اصلا درکم نمی‌کرد با اشک و گریه و زاری منو تو همون حال ولم کرد، و دوباره رفتم سمتش هی براش توضیح دادم که دوسش دارم خواهش کردم که دوباره برگرده بخاطر آبروم نمیدونستم چیکار باید بکنم هر خواستگاری هم می اومد به ی بهانه ای ردش میکردم، تا اینکه دوباره رابطه مو از سر گرفته بود و مامانم که دید ازدواج نمیکنم گفتم من میخواستمش و تو باعث شدی بهم بخوره و با خواهرم رفتن پیش پسرعموم بهش گفتن که اگر تقصیر من بوده من اومدم بگم بیایین برین عقد کنین و هیچیم نمی‌خواد ولی اون گفته بود باید بیایین از مادرم معذرت خواهی کنید ولی مادرم قبول نکرد، بازم اومد و گفت این بدرد تو نمیخوره، ولی من انگار کر و کور شده بودم و هیچی نمی‌دیدم و نمی شنیدم و فقط با پسرعموم تو تنهایی های خودم رویا میبافتم، و فقط خودمو با اون می‌دیدم درست بهم بی‌توجهی میکرد بی محبتی میکرد اولویتش من نبودم همیشه اول به کارای دیگه ش می رسید بعد اون سراغی از من می‌گرفت حالمو می‌پرسید ولی بازم من به همینم راضی بودم همیشه وقتی خواهر برادرم می‌دیدم که چقدر با خوشحالی کنار شوهر و زنشون دلم می‌گرفت حسادت نمی‌کردم ولی دلم میخواست برم خونه خودم مستقل بشم بچه دار بشم ولی هم سن سالهای خودم همه ازدواج کرده بودن و بچه دار شده بودن ولی من از همه چیز عقب مونده بودم و همچنان منتظر بودم پسرعموم بیاد ولی من بازم دلم فقط اونو میخواست تا اینکه قبل عید تصمیم گرفتن دوباره بیان خواستگاری و می‌گفت با بدبختی خانواده شو راضی کرده که بیان خواستگاری و اگر این دفعه بهم بخوره دیگه تموم میشه، توی آبان ۱۴۰۲ اومدن خواستگاری شب ساعت ۱۰ربع کم رسیدن خونه ی ما برای خواستگاری خانواده ام بخاطر من بخاطر اینکه دوباره بهم نخوره هیچی نگفتند ولی خودشون خیالی براشون نبود اصلا براشون مهم نبود، مامانم شام درست کرده بود با بی احترامی کامل گفت ما برای شام نمیاییم، و اون شب زن عموم گفت ما ۱۴مهریه میکنیم وقتی اینو گفت انگار تحقیر شده بودم بازم خانوادم بخاطر من چیزی نگفتند و قبول کردن، و اون شب تموم شد وقتی رفتن تو اتاق خیلی گریه کردم خیلی دلم گرفته بود فرداش بهش گفتم مهریه رو نمیشه تغییر بدین گفت چرا دیشب نگفتید گفتم برادرم قبول نمیکنه و مدام تحقیرم می‌کنه گفت برادرت که مخالف بود دیشب کجا بود و بگه و دو تا فحش هم بهش داد بازم من چیزی نگفتم، بعد چند روز گفت حالا حرف میزنم ولی اگر بگم میگن از همین اول به حرف زن تو و خانواده ی زنت شدی، بازم من چیزی نگفتم و قرار شد صحبت کنه ولی بعدش زد زیرش گفت من کی گفتم، خلاصه کم کم نسبت بهش سرد شدم هیچ ذوقی بهش نداشتم، تصمیم شد بعد ایام فاطمیه بیان انگشتر نامزدی بیارن و بله برون بگیریم، برای آزمایشامون خواهرش و فرستاد دنبالم منو برد و آورد و خودش فقط اومد آزمایش داد و رفت، بعد ایام فاطمیه اومدند انگشتر و وسایلی که رسم بود آوردن و اون شب تموم شد، و حرفی از عقد نشده بود و در رابطه با عقد گفتند چند ماه دیگه عقد میکنیم یعنی بعد عید، و من همچنان ازش دور میشدم و حس میکردم اگر باهاش تو یک خونه هم بریم دیگه باهاش خوشحال نیستم مگر اینکه گذشته ها رو فراموش کنم یاد گریه هایی که کردم التماسهایی که کردم پیشش و خنده های که بهم میکرد بی‌توجه هایی ها بی تفاوتی ها میفتادم فکر اینکه فکر آبروم نبود و تموم این مدتها حرف شنیدم پشت سرم حرف زدند و من تحمل میکردم یاد اینا که میفتادم هی سردتر میشدم دیگه نمی‌تونستم ببینمش وقتایی شبایی میومد خونه مون انگار نمی‌تونستم باهاش ی گوشه تنها بشینم حرف بزنم و اونم زیاد با من حرف نمیزد و فقط با خواهرم و مادرم حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار دیگه زندگی برام تموم شده بود، و ذوقی نداشتم نمی‌دونم واقعا دست خودم نبود، تا اینکه بدنبال بهانه می‌گشتم تا ی جورایی ازش دور بشم، فقط بهش میگفتم زن توجه میخواد محبت میخواد ولی می‌خندید و بی‌توجهی میکرد ولی اون همه چیز تو پول میدید اینم بگم که خودم فوق لیسانس فیزیک از دانشگاه دولتی گرفتم بعد انصرافی که دادم دوباره کنکور دادم و قبول شدم و رفتم درسم به هر سختی بود موندم و الان معاون مدرسه هستم، خیلی آدم معتقدی هستم و بعضی وقتا سر اعتقاداتمون حتی مسخره مم میکرد ولی من چیزی نمیگفتم، و اون مغازه لباس فروشی با خواهرش شریک هستند و فوق دیپلم برق دارند، از لحاظ مالی مشکلی نداشت تک پسر بود و طبق گفته ی خودش همه چیز دست خودشه، از نظر فرهنگ و ادب هم قابل قبولی نبود نه خودش نه خانواده اش، و من اینارو که دیدم زده شدم، و فکر میکردم واقعا زندگی سختی در آینده خواهم داشت ولی مجبورم تحمل کنم بخاطر اتفاقی که برام افتاده، از بس زده شده بودم حتی انگشتری که برام آورده بودن نمی‌تونستم دستم کنم، اصلا ذوق شو نداشتم، تو گیر دار این ماجرا خواستگار ی برام اومد که خانمش مرده بود و بچه داشت ولی از نظر من همون مردی بود که من تو تموم زندگیم آرزو داشتم وقتی محبتاش دیدم توجهش دیدم وقتی دیدم بچه ش چقدر منو میخواد میل و رغبتم به پسرعموم کمتر شد، دانش آموز مدرسه مون بود و این آدم جدید پدر دانش آموز، و ۵ سال فاصله ی سنی داشتیم، تا اینکه باباشون و خواهرشون اومدن و گفتن اگر میتونید بهم بزنید نامزدی تونو و انگشتر نامزدی رو پس بدین نظامی بود پدرش همین طور خیلی خانواده ی خوبی بودن محترم بودن بامحبت تا اینکه مامانم هم عاشقش شد و گفت بهم بزنیم خانواده م همین طور، از وقتی که بله برون اومدن پسرعموم تا یک هفته زن عموم سراغی از من نگرفتند و زنگی نزدن دایی ام فوت شد بعد دو هفته اومدن برای تسلیت، حتی زنگم نزدن به مامانم، نه خودش نه خانواده اش، بعد دو هفته اومدند، و ی شب من بهش گفتم دارم میرم دکتر، ولی به من نگفت که مامانش و خواهرش می‌خوان بیان اونجا، بعد که اومدن و رفتند و من خونه نبودم بعد اون اخرشب که اومدم پسرعموم زنگ زد و این قدر عصبی بود و خیلی فحش به من داد و حتی به خواهرم و دامادامون خیلی بد و بیرا گفت و گوشی روی بلندگو بود و مامانم تموم حرفاش شنید و این شد که دیگه گفت باید بهم بزنی, و خودش زنگ زد به دختر عموم که بیایین وسایل را ببرین، و همه چیز بهم خورده خیلی گریه کردم از اینکه ۱۵سال انتظار کشیدم تا اومد خواستگاری و اینجوری بهم خورد، بعد اون،با اون خواستگار جدیدم صیغه ی محرمیت خوندیم ولی باز هم با اون هم بخاطر بچه ش به شکل دیگه ای مشکل وجود داشت و بهم خورد، ولی الان عذاب وجدان دارم از اینکه وسایل پسرعموم را پس دادم و بهم زدم، خیلی ناراحتم خیلی عذاب وجدان دارم، احساس و دلمو که در نظر میگیریم حس میکنم اگر بهم نمی‌خورد شاید توی زندگی دوباره بهش علاقمند میشدم وقتی بهم خورد خودشم خیلی ناراحت شد می‌تونستم درک کنم که چه حالی داره، الان که سه ماه داره می گذره میگم کاش بهم نمی‌خورد کاش دوباره میومد ولی بازم میگم نه دیگه هیچ احترامی بین ما نیست خیلی ناراحتم امیدی به ادامه زندگی ندارم خواهش میکنم کمکم کنید زندگی دردناکی داشتم ممنون
پنجشنبه، 17 خرداد 1403
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: سیدامیرحسین موسوی‌‌ تبار
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

چگونگی مدیریت عاطفی بعد از بهم زدن نامزدی

ناشناس ( تحصیلات : فوق لیسانس ، 35 ساله )

سلام خدمت شما مشاور گرامی
من دختری ۳۵ساله هستم از ۱۸سالگی پسرعموم که همسن خودم بود وارد زندگیم شد اوایل علاقه ای بهش نداشتم ولی بعدا کم کم بهش علاقمند شدم طوری که اصلا نمی‌تونستم دوریشو تحمل کنم و روی درسم که ترم ۵ دانشگاه بودم تاثیر گذاشت و مجبور شدم انصراف بدم و نتونم ادامه بدم فکر میکنم کل فکر و ذهنم شده بود فرزاد، به محبت و توجه ش نیاز داشتم منی که از سمت خانواده ام هیچ محبتی ندیدم و همیشه دنبال توجه و محبت پسرعموم میدویدم هرچی هم می‌گفت قبول میکردم بلکه راضی باشه ازم، و اینکه خانواده ها کاملا مخالف بودند،
تا اینکه بهم گفت اگر باهم رابطه داشته باشیم دیگه مطمئنم که زن من هستی، اول قبول نکردم ولی نمی‌دونم چی شد قبول کردم و در همان رابطه عفت خود را از دست دادم از بعد از آن هر چی گفتم تکلیف این رابطه را معلوم کن و خواستگاریم بیا و حتی گفتم هیچی نمیخوام فقط بخاطر آبرو م، هر بار بهانه ای می آورد نمی‌دونم واقعا دوستم داشت یا نه، تا اینکه با گریه و التماس ازش خواستم تکلیف من را معلوم کنه سال ۹۷ اومد خواستگاری به طرز خیلی تحقیرانه ای زن عموم و دختر عموم اومدند خودش نیومد اون شب ولی مامانم همون شب سر بحث هایی که شد خواستگاری رو بهم زد و ضربه ی خیلی شدیدی بهم وارد شد، نمیدونستم باید چکار کنم تا یک هفته خونه برادرم موندم و فقط گریه میکردم، و حتی التماس خودش کردم و سرم داد زد گفت من اینجوری نمیخوام ازدواج کنم، و خیلی حرفهای دیگه بهم زد اصلا درکم نمی‌کرد با اشک و گریه و زاری منو تو همون حال ولم کرد، و دوباره رفتم سمتش هی براش توضیح دادم که دوسش دارم خواهش کردم که دوباره برگرده بخاطر آبروم نمیدونستم چیکار باید بکنم هر خواستگاری هم می اومد به ی بهانه ای ردش میکردم، تا اینکه دوباره رابطه مو از سر گرفته بود و مامانم که دید ازدواج نمیکنم گفتم من میخواستمش و تو باعث شدی بهم بخوره و با خواهرم رفتن پیش پسرعموم بهش گفتن که اگر تقصیر من بوده من اومدم بگم بیایین برین عقد کنین و هیچیم نمی‌خواد ولی اون گفته بود باید بیایین از مادرم معذرت خواهی کنید ولی مادرم قبول نکرد، بازم اومد و گفت این بدرد تو نمیخوره، ولی من انگار کر و کور شده بودم و هیچی نمی‌دیدم و نمی شنیدم و فقط با پسرعموم تو تنهایی های خودم رویا میبافتم، و فقط خودمو با اون می‌دیدم درست بهم بی‌توجهی میکرد بی محبتی میکرد اولویتش من نبودم همیشه اول به کارای دیگه ش می رسید بعد اون سراغی از من می‌گرفت حالمو می‌پرسید ولی بازم من به همینم راضی بودم همیشه وقتی خواهر برادرم می‌دیدم که چقدر با خوشحالی کنار شوهر و زنشون دلم می‌گرفت حسادت نمی‌کردم ولی دلم میخواست برم خونه خودم مستقل بشم بچه دار بشم ولی هم سن سالهای خودم همه ازدواج کرده بودن و بچه دار شده بودن ولی من از همه چیز عقب مونده بودم و همچنان منتظر بودم پسرعموم بیاد ولی من بازم دلم فقط اونو میخواست تا اینکه قبل عید تصمیم گرفتن دوباره بیان خواستگاری و می‌گفت با بدبختی خانواده شو راضی کرده که بیان خواستگاری و اگر این دفعه بهم بخوره دیگه تموم میشه، توی آبان ۱۴۰۲ اومدن خواستگاری شب ساعت ۱۰ربع کم رسیدن خونه ی ما برای خواستگاری خانواده ام بخاطر من بخاطر اینکه دوباره بهم نخوره هیچی نگفتند ولی خودشون خیالی براشون نبود اصلا براشون مهم نبود، مامانم شام درست کرده بود با بی احترامی کامل گفت ما برای شام نمیاییم، و اون شب زن عموم گفت ما ۱۴مهریه میکنیم وقتی اینو گفت انگار تحقیر شده بودم بازم خانوادم بخاطر من چیزی نگفتند و قبول کردن، و اون شب تموم شد وقتی رفتن تو اتاق خیلی گریه کردم خیلی دلم گرفته بود فرداش بهش گفتم مهریه رو نمیشه تغییر بدین گفت چرا دیشب نگفتید گفتم برادرم قبول نمیکنه و مدام تحقیرم می‌کنه گفت برادرت که مخالف بود دیشب کجا بود و بگه و دو تا فحش هم بهش داد بازم من چیزی نگفتم، بعد چند روز گفت حالا حرف میزنم ولی اگر بگم میگن از همین اول به حرف زن تو و خانواده ی زنت شدی، بازم من چیزی نگفتم و قرار شد صحبت کنه ولی بعدش زد زیرش گفت من کی گفتم، خلاصه کم کم نسبت بهش سرد شدم هیچ ذوقی بهش نداشتم، تصمیم شد بعد ایام فاطمیه بیان انگشتر نامزدی بیارن و بله برون بگیریم، برای آزمایشامون خواهرش و فرستاد دنبالم منو برد و آورد و خودش فقط اومد آزمایش داد و رفت، بعد ایام فاطمیه اومدند انگشتر و وسایلی که رسم بود آوردن و اون شب تموم شد، و حرفی از عقد نشده بود و در رابطه با عقد گفتند چند ماه دیگه عقد میکنیم یعنی بعد عید، و من همچنان ازش دور میشدم و حس میکردم اگر باهاش تو یک خونه هم بریم دیگه باهاش خوشحال نیستم مگر اینکه گذشته ها رو فراموش کنم یاد گریه هایی که کردم التماسهایی که کردم پیشش و خنده های که بهم میکرد بی‌توجه هایی ها بی تفاوتی ها میفتادم فکر اینکه فکر آبروم نبود و تموم این مدتها حرف شنیدم پشت سرم حرف زدند و من تحمل میکردم یاد اینا که میفتادم هی سردتر میشدم دیگه نمی‌تونستم ببینمش وقتایی شبایی میومد خونه مون انگار نمی‌تونستم باهاش ی گوشه تنها بشینم حرف بزنم و اونم زیاد با من حرف نمیزد و فقط با خواهرم و مادرم حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار دیگه زندگی برام تموم شده بود، و ذوقی نداشتم نمی‌دونم واقعا دست خودم نبود، تا اینکه بدنبال بهانه می‌گشتم تا ی جورایی ازش دور بشم، فقط بهش میگفتم زن توجه میخواد محبت میخواد ولی می‌خندید و بی‌توجهی میکرد ولی اون همه چیز تو پول میدید اینم بگم که خودم فوق لیسانس فیزیک از دانشگاه دولتی گرفتم بعد انصرافی که دادم دوباره کنکور دادم و قبول شدم و رفتم درسم به هر سختی بود موندم و الان معاون مدرسه هستم، خیلی آدم معتقدی هستم و بعضی وقتا سر اعتقاداتمون حتی مسخره مم میکرد ولی من چیزی نمیگفتم، و اون مغازه لباس فروشی با خواهرش شریک هستند و فوق دیپلم برق دارند، از لحاظ مالی مشکلی نداشت تک پسر بود و طبق گفته ی خودش همه چیز دست خودشه، از نظر فرهنگ و ادب هم قابل قبولی نبود نه خودش نه خانواده اش، و من اینارو که دیدم زده شدم، و فکر میکردم واقعا زندگی سختی در آینده خواهم داشت ولی مجبورم تحمل کنم بخاطر اتفاقی که برام افتاده،
از بس زده شده بودم حتی انگشتری که برام آورده بودن نمی‌تونستم دستم کنم، اصلا ذوق شو نداشتم،
تو گیر دار این ماجرا خواستگار ی برام اومد که خانمش مرده بود و بچه داشت ولی از نظر من همون مردی بود که من تو تموم زندگیم آرزو داشتم
وقتی محبتاش دیدم توجهش دیدم وقتی دیدم بچه ش چقدر منو میخواد
میل و رغبتم به پسرعموم کمتر شد، دانش آموز مدرسه مون بود و این آدم جدید پدر دانش آموز، و ۵ سال فاصله ی سنی داشتیم،
تا اینکه باباشون و خواهرشون اومدن و گفتن اگر میتونید بهم بزنید نامزدی تونو و انگشتر نامزدی رو پس بدین نظامی بود پدرش همین طور خیلی خانواده ی خوبی بودن محترم بودن بامحبت تا اینکه مامانم هم عاشقش شد و گفت بهم بزنیم خانواده م همین طور،
از وقتی که بله برون اومدن پسرعموم تا یک هفته زن عموم سراغی از من نگرفتند و زنگی نزدن دایی ام فوت شد بعد دو هفته اومدن برای تسلیت، حتی زنگم نزدن به مامانم، نه خودش نه خانواده اش، بعد دو هفته اومدند، و ی شب من بهش گفتم دارم میرم دکتر، ولی به من نگفت که مامانش و خواهرش می‌خوان بیان اونجا، بعد که اومدن و رفتند و من خونه نبودم بعد اون اخرشب که اومدم پسرعموم زنگ زد و این قدر عصبی بود و خیلی فحش به من داد و حتی به خواهرم و دامادامون خیلی بد و بیرا گفت و گوشی روی بلندگو بود و مامانم تموم حرفاش شنید و این شد که دیگه گفت باید بهم بزنی, و خودش زنگ زد به دختر عموم که بیایین وسایل را ببرین، و همه چیز بهم خورده خیلی گریه کردم از اینکه ۱۵سال انتظار کشیدم تا اومد خواستگاری و اینجوری بهم خورد، بعد اون،با اون خواستگار جدیدم صیغه ی محرمیت خوندیم ولی باز هم با اون هم بخاطر بچه ش به شکل دیگه ای مشکل وجود داشت و بهم خورد،
ولی الان عذاب وجدان دارم از اینکه وسایل پسرعموم را پس دادم و بهم زدم، خیلی ناراحتم خیلی عذاب وجدان دارم، احساس و دلمو که در نظر میگیریم حس میکنم اگر بهم نمی‌خورد شاید توی زندگی دوباره بهش علاقمند میشدم وقتی بهم خورد خودشم خیلی ناراحت شد می‌تونستم درک کنم که چه حالی داره، الان که سه ماه داره می گذره میگم کاش بهم نمی‌خورد کاش دوباره میومد ولی بازم میگم نه دیگه هیچ احترامی بین ما نیست خیلی ناراحتم امیدی به ادامه زندگی ندارم خواهش میکنم کمکم کنید
زندگی دردناکی داشتم
ممنون


مشاور: سیدامیرحسین موسوی‌‌ تبار

سلام. با تشکر از مراجعه شما به سایت راسخون و عذرخواهی بابت تاخیر در پاسخگویی به دلیل وجود مشکلات فنی؛

کاربر گرامی، داستان شما بسیار پیچیده و پر از رنج است. سال‌های متمادی انتظار، فداکاری برای رابطه‌ای که به نتیجه نرسید و در نهایت جدایی دردناک، همه این‌ها باعث شده که احساسات بسیار قوی و متناقضی را تجربه کنید. کاملا قابل درک است که هم از جدایی ناراحت باشید و هم از تصمیم خود برای بهم‌ زدن نامزدی عذاب وجدان داشته باشید. اما اجازه دهید به طور منظم به نکات مختلف نگاه کنیم:


1. رابطه با پسرعمو:

- وابستگی ناسالم: رابطه شما با پسرعمو از همان ابتدا بر پایه یک وابستگی ناسالم بنا شده بود. شما به محبت و توجه او نیاز داشتید و این نیاز، شما را در موقعیتی قرار داد که تحقیر و بی‌توجهی او را تحمل می‌کردید. این نوع وابستگی، شما را از ارزیابی واقع‌بینانه‌ی رابطه و شخصیت او بازمی‌داشت.

- عدم احترام: رفتار پسرعمو و خانواده‌اش در طول خواستگاری، نشان دهنده‌ی عدم احترام به شما و خانواده‌تان بود. انتقادها، بی‌توجهی‌ها و مهریه کم، همه نشانه‌های هشدار دهنده بودند که شما متاسفانه آن‌ها را نادیده گرفتید.

- فرصت از دست رفته برای رشد: انصراف از تحصیل به خاطر این رابطه، نشان می‌دهد که شما فرصت مهمی برای رشد فردی و استقلال را از دست دادید. این از دست دادن فرصت‌ها، به احساس پشیمانی و عقب‌ماندگی شما دامن می‌زند.


2. رابطه با خواستگار جدید:

- انتخاب عجولانه: به نظر می‌رسد که شما در انتخاب خواستگار جدید، تا حد زیادی تحت تاثیر رنج و احساسات منفی نسبت به پسرعمو بوده‌اید. این انتخاب عجولانه، به نتیجه‌ای نامطلوب منجر شد.

- نیاز به خودشناسی: تجربه‌ی این دو رابطه نشان می‌دهد که شما نیاز به خودشناسی و شناسایی نیازها و خواسته‌های واقعی خود  دارید. چه ویژگی‌هایی در یک شریک زندگی برای شما  مهم است؟ چگونه می‌توانید از وابستگی‌های ناسالم اجتناب کنید؟


3. عذاب وجدان:

- تصمیم درست: در حالی که عذاب وجدان دارید، اما  تصمیم شما برای بهم زدن نامزدی، در شرایط فعلی، تصمیم درستی بوده است. شما حق دارید در رابطه‌ای باشید که در آن محبت، احترام و توجه وجود دارد.

- بخشش خود: برای رهایی از عذاب وجدان، اول باید خودتان را ببخشید. شما در شرایطی سخت و پیچیده تصمیم گرفتید و نباید خودتان را به خاطر آن سرزنش کنید.

- تمرکز بر آینده: به جای غرق شدن در گذشته، بر آینده تمرکز کنید. از تجربیات گذشته درس بگیرید و برای ساختن آینده‌ای بهتر تلاش کنید.


 

پیشنهادها:

- روان درمانی: مراجعه به یک روانشناس یا روان درمانگر می‌تواند بسیار مفید باشد. آنها به شما کمک می‌کنند تا با احساسات خود روبه‌رو شوید، از وابستگی‌های ناسالم رها شوید و مهارت‌های ارتباطی و مدیریت عاطفی خود را بهبود بخشید.

- خودمراقبتی: به خودتان اهمیت بدهید. به فعالیت‌هایی بپردازید که باعث شادی و آرامش شما می‌شوند. ورزش و گذران وقت با دوستان و خانواده می‌توانند به شما کمک کنند.

- تمرکز بر اهداف فردی: به اهداف فردی خود  فکر کنید. به چه چیزهایی علاقه دارید؟ چه چیزهایی می‌توانید برای بهبود وضعیت خود انجام  دهید؟ از دانش و مهارت‌های خود استفاده کنید.


 

کاربر گرامی، در مجموع باید بگویم که زندگی شما با دشواری‌ها و چالش‌های زیادی روبه‌رو بوده است، اما شما هنوز هم جوان هستید و فرصت دارید تا زندگی خود را به شکل مطلوب شکل دهید. با کمک حرفه‌ای مراجعه به یک روانشناس یا روان درمانگر و تلاش شخصی و توجه به راهکارهایی که برایتان بیان نمودم، می‌توانید به آرامش و شادی دست یابید. لطفاً فراموش نکنید که شما سزاوار خوشبختی هستید. موفق باشید



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.